ماجراهای کارآگاهِ گوربهگور شده!,ماجراهای کارآگاهِ گوربهگور شده!,
ماجرا از این قرار است که یک کارآگاهِ حرفهای و خوشتیپ، به نامِ «رونان اوکانر» (Ronan OConnor)، مثلِ بچهی آدم دارد زندگیاش را میکند و مشغولِ بررسیِ پروندههای جنایی و این حرفهایاش است. البته کارآگاهِ قصهی ما، آنقدرها هم که فکرش را میکنید، رفقای گرمابه و گلستان ندارد و اغلبِ همکاراناش، سایهی او را با تیر میزنند. در روزی از روزها که آقای «اوکانر» با دستورِ پلیس، به آپارتمانِ دختری جوان میرود تا ببیند اوضاع از چه قرار است، ناگهان مردی عجیب و غریب، جلو میآید و کارآگاهِ بخت برگشتهی ما را از پنجرهی آپارتمان به کفِ آسفالتِ خیابان، پرتاب میکند و او را به فنا میدهد؛ دستِ گلاش هم درد نکند! برعکسِ اکثرِ قصههایی که با مرگِ شخصیتها، به پایان میرسند، قصهی ما با مرگِ کارآگاهِ عزیزمان تازه شروع میشود. «اوکانر» بعد از افتادن و مردناش، تبدیل به روح شده و در عالمِ برزخ، که درواقع همین دنیای خودمان باشد، سرگردان باقی میماند. اما متاسفانه او یادش نمیآید که در هنگامِ به قتل رسیدناش چه اتفاقی افتاده و چگونه به قتل رسیده است. اصلا نمیداند که چرا به آپارتمانِ آن دخترک رفته بود، یا حتا آن مردِ عجیب و غریبی که وی را به قتل رسانده، چه کسی میتوانست باشد؟ دلیلِ اینکه آن مرد را، عجیب و غریب خطاب میکنیم، این است که مثل بقیهی انسانها نبوده و گویا قدرتهای ماورایی و سحرآمیز دارد. «کارآگاه اوکانر» به جز ماجراهایی که درون آن آپارتمانِ نفرین شده اتفاق افتاده، بقیهی چیزهای گذشتهاش را تمام و کمال، به خاطر دارد؛ بنابراین هنوز هم فوت و فنِ کارآگاهی را میداند و شَمِ پلیسیاش، خوب کار میکند. «اوکانر» یک عمر درگیرِ پروندههای قتلِ دیگران بوده، و حالا خودش مقتولِ پروندهی پیشِرویاش شده است؛ اصلا چه پروندهای بهتر از پروندهی قتلِ خودِ کارآگاه! با این حساب، روحِ آقای کارآگاهمان، آستینها را بالا میزند و شروع میکند به پیدا کردنِ سرنخ و این چیزها، تا بتواند قاتلِ خودش را پیدا کند و بفهمد که چرا به قتل رسیده است. قصه از این بهتر میخواهید؟
بازی در شهرِ «سالم»، در ایالتِ «ماساچوست» واقع در کشورِ آمریکا اتفاق میافتد. دلیلِ انتخابِ این شهر، به تاریخچهی غنی و جالباش برمیگردد. مردمِ شهرِ «سالم»، اغلب انسانهایی خرافاتی و مذهبی بودند که تمامِ کار و زندگیشان را بر مبنای جنگیری و جادوگری میساختند و به آن اعتقاد داشتند. پیشینهی جادو و جنبلهای آنها، در تاریخ هم ثبت شده است؛ بهطوری که در سالِ 1692 این کارهایشان به اوجِ خود رسیده بود که مُنجر به کشته شدن و به دار آویختنِ چند نفر از آنها گردید. به دلیلِ همین مسائلِ امنیتی هم، شما نمیتوانید سرِ مبارکتان را مثلِ «موجودی دو شاخ و تک دُم» پایین اندازید و از همهی درهای ورودیِ خانهها و آپارتمانها وارد یا خارج شوید؛ مگر اینکه آن در، از قبل، باز شده باشد تا بتوانید به داخلاش بروید. البته منظورمان درِ ورودیِ هر ساختمان از خیابان است؛ یعنی اگر درِ ورودیِ ساختمانی از کوچه یا خیاباناش باز باشد، میتوانید واردِ خانههای آن هم بشوید؛ اما در غیر این صورت نمیشود که نمیشود! چرا ناراحت شدید؟ دَرِ دیزی باز است، حیای گربه کجا رفته؟ حالا که روح شدید میخواستید به تکتکِ اتاق خوابهای مردم هم سَرَک بکشید و فضولی کنید؟ بگذریم!
همیشه باید پای «شیطان» هم در میان باشد؛ حالا یا او را خوب نشان میدهند یا بد! از محیطهای این بازی نیز میتوان فهمید که یک سرِ قضیه به شیطان میرسد. نمادهای شیطانی، به وضوح در همهجای شهر و ساختمانها به چشم میخورند. مثلا روی بدنهی آمبولانسی که به صحنهی قتلِ «اوکانر» آمده، عددِ «6» نوشته شده است. شاید این بدان معناست که شیطان آمده و «اوکانر» را انتخاب کرده و با مرگ، به سمتِ خودش کشانده است. از آنجایی هم که «آمبولانس» را میتوان نمادِ یک وسیلهی انتقالی برای شفا پیدا کردن و بهبودِ انسانها دانست، این فرضیه بیربط نخواهد بود. بههرحال وارد این بحثها نمیشویم؛ وقتی که بازی منتشر شود، آنوقت حسابی میرویم و دل و رودهاش را بیرون میکشیم! نکتهی جالب اینکه خالکوبیهای روی دستِ «کارآگاه اوکانر» هم پر است از این نمادها؛ مگر قرار نبود بگذریم؟ بگذریم دیگر؛ ای بابا!
بازیِ «مقتولِ مظنون» یک اکشنِ ماجراجوییِ تمامقد معمایی است که با دوربینِ سومشخصاش، حرفها و ایدههای زیادی برای گفتن دارد. درواقع سازندگان، برروی موضوعی دست گذاشتهاند که همتایاش را پیش از این، در عناوینِ کمتری دیده بودیم. پایه و اساسِ بازی، بر حلِ معما و پیدا کردنِ سرنخهای مختلف، استوار است. اصلا فکر کنید که «کول فلیپس» در «لوس آنجلس نوآر» (L.A. Noire) را از قبر بیرون کشیدهایم و داریم با روحاش بازی میکنیم! چراکه مبنای بازیِ «مقتولِ مظنون»، شباهتهای بسیاری با بازیِ خوبِ ساخته شده به دستِ «راک استار»، یعنی «لوس آنجلس نوآر» دارد. بنابراین شما باید به عنوانِ یک کارآگاهِ ماهر و کارکشته، در صحنههای جنایت، حاضر شوید و رَدِ قاتل را بزنید و پیدایاش کنید. مراحل و ماموریتها نیز طوری طراحی شدهاند که با پیدا کردنِ یک سرنخ، بتوانید به ماجراهای جدیدی دست پیدا کنید، تا شما را به سرنخِ بعدی برساند و اینگونه، داستان را مانندِ زنجیری بههم پیوسته، جلو ببرد. به همین صورت، لحظه به لحظه، به قاتلتان نزدیکتر میشوید تا سرانجام، دستگیرش کنید و حقاش را کفِ دستاش بگذارید.
برای پیدا کردنِ سرنخهای مختلف و اطلاعاتِ گوناگون از پروندهی قتلِ آقای کارآگاه، دستمان آنقدرها هم از دنیا کوتاه نیست! مثلا روحِ عزیزمان به صحنهی جنایت میرود و دوتا از افرادِ پلیس را در آنجا میبیند که مشغولِ صحبت کردن با همدیگر هستند. این فرصتِ مناسبی است تا به حرفهایشان گوش دهیم و سرنخهایی از آن مکالمه بهدست آوریم. البته فال گوش ایستادن اصلا کارِ خوبی نیست اما خب در این شرایط، اوضاع کمی فرق میکند و حلال اعلام میشود! ویژگیِ دیگری که «اوکانر» میتواند برای جمعآوریِ اطلاعات، از آن استفاده کند، نگاه کردن به یادداشتهای شخصیِ پلیسهای محلی است. یعنی یک آقای پلیسِ شیک و مرتب، در گوشهای از صحنهی جنایت ایستاده و درحالِ یادداشت کردنِ نکاتِ مهمِ حوادثِ اتفاق افتاده است. در این لحظه شما برای مدتِ کوتاهی واردِ بدناش میشوید و از زاویهی نگاهِ او، یادداشتهایی که نوشته را میبینید تا یکچیزهایی دستگیرتان شود. همچنین مثلِ «جودی» در بازیِ «بیاند» میتوانید با دست گذاشت روی افرادِ مُرده و زنده، اطلاعاتی از آنها به دست آورید. یک کارِ باحالِ دیگر هم این است که صدای ذهنِ افراد را بشنوید و ببینید که به چه چیزی فکر میکنند. جدا از همهی اینها، میتوانید آیتمهای مختلفی که روی زمین افتادهاند را نیز بررسی کنید تا شاید به نکاتِ مهمی برسید.
بعد از اینکه محیطِ اطراف را بهخوبی گشتید و اطلاعاتِ درست و درمانی بهدست آوردید، نوبت به کنارِ هم قرار دادنِ این اطلاعات میرسد. یعنی تصویری از ذهنِ «اوکانر» برایتان نمایان میشود و شما باید حدس بزنید که فلان اتفاق در گذشته، چگونه رخ داده بود. مثلا میخواهیم ببینیم که در لحظهی به قتل رسیدنِ «اوکانر»، چه اتفاقی افتاده است؛ چه کار باید بکنیم؟ صفحهی ذهنِ کارآگاهمان باز میشود؛ در این صفحه چندین کلمه وجود دارد که باید به ترتیب، مرتبشان کنیم. یعنی باید حدس بزنیم که آیا مقتولِ مورد نظر، ابتدا کشته شده یا ابتدا از پنجره به پایین افتاده است؟ قبل از پرتاب شدن از پنجره، تیر خورده یا بعد از آن؟ بنابراین وقتی همهی اینها را حدس زدیم و درست هم از آب درآمد، یک ویدیوی کوتاه از همین ماجرای بررسی شده به نمایش درمیآید تا بتوانیم تصاویرِ واقعیِ اتفاقاتِ صحنه را هم ببینیم. به عبارتی دیگر این ویدیو، همان ذهنِ «اوکانر» است که با کنارِ هم گذاشتنِ اطلاعات و حدسهایی که زده، آن ماجرا را در ذهناش تداعی میکند و به خاطر میآورد. از دست دادنِ حافظه، این دردسرها را هم دارد دیگر!
درون آپارتمانهایی که مجاز به وارد شدن در آنها هستید، میتوانید آزادانه به گشت و گذار بپردازید. به لطفِ روح بودنتان هم میتوانید با خیالِ راحت از در و دیوارِ ساختمانها عبور کنید و بیخیالِ پیدا کردنِ راههای ورودیِ مختلفاش شوید. میز و یخچال و تختخواب هم فرقی نمیکند، «اوکانر» قادر است از درونِ همهشان عبور کند و آب هم در دلاش تکان نخورد! هرچه باشد روح است دیگر؛ توقع که ندارید در صفِ بلیطِ مترو بنشیند؟ مثلا از دیوارِ آشپزخانه رَد میشود و به هال میرسد؛ یا در راهِ اتاق خواب، از حمام سر در میآورد! در همین راستا هم اگر خواستید یکی از آدمهای اهلِ خانه را از اتفاقی باخبر کنید یا از سرِ جایی که نشسته، به جایی دیگر بیاورید، میتوانید انواع و اقسامِ ترفندها را به کار گیرید. مثلا تصور کنید که آقای کچلی بر روی مبلِ خانهاش در هال، لم داده و چرت میزند؛ شما هم میخواهید که او را به آشپزخانه بکشانید. بنابراین به آشپزخانه میروید و آنقدر زور میزنید تا گاز، آتش بگیرد؛ یا شیرِ آب باز شود! خب تعجب ندارد؛ روحها میتوانند کم و بیش ازین کارهای ماورایی انجام دهند!
هرچقدر هم که بازیمان معمایی و جنایی باشد، بالاخره حرکاتِ فیزیکی و چالشهای اکشن هم لازم دارد. حالا چالشِ فیزیکیِ بازیِ «مقتولِ مظنون» چگونه است؟ در بازی با ارواحِ مختلفی ملاقات میکنید. بعضیهایشان خوباند و بعضیهای دیگر هم، پلید و زبان نفهم! آن خوبها که هیچ، اما خدا از دستهی بدها نگذرد! ارواحِ اهریمنی، در بازی، دشمنانِ شمارهی یکِ «اوکانر» هستند. این روحهای شیطانی که معمولا هم با رنگِ قرمز نشان داده میشوند، در محیطِ اطراف، سرگردانند و به دنبالِ کارآگاهِ قصهی ما میگردند. با این حساب، ما هم باید چنان حالی از آنها بگیریم که روحِ پدرشان در جلوی چشمشان ظاهر شود! این حالگیری از دشمنانِ عزیز، دو راه دارد. میتوانید در وجودِ یکی از آدمهای آن اطراف، مثلا یک پلیس، بروید و او را به سمتِ روحِ شیطانی بکشانید؛ بنابراین وقتی که آن روحِ اهریمنی، با انسانی که شما در جلدش رفتهاید برخورد کند، ازبین میرود. راهِ دیگری هم وجود دارد؛ باید آهسته و آرام و البته از پشتِسر، به روحِ شیطانیِ موردِ نظر، نزدیک شوید و خیلی شیک و مجلسی او را به فنا دهید! فقط یادتان باشد که تحتِ هیچ شرایطی از روبهرو به آنها نزدیک نشوید؛ چراکه اگر از جلو، به سراغِ ارواحِ شیطانی بروید، برای بارِ دوم، به رحمتِ خدا خواهید رفت!
در کنارِ ماجراهای قصهی اصلی، مراحل جانبی نیز برای «مقتولِ مظنون» ساخته شده است. مثلا دارید به دنبالِ سرنخهای پروندهی قتلِ خودتان میگردید که ناگهان با روحِ یک دخترِ زیبا ملاقات میکنید! جلوتر میروید تا چند کلامی با هم مکالمه داشته باشید! او برمیگردد بهِتان میگوید که نمیداند جنازهاش کجا افتاده و به دنبالِ آن میگردد؛ سپس از شما میخواهد که جنازه را برایاش پیدا کنید. ما هم که از خدا خواسته، میگوییم شما جان بخواه! بنابراین میرویم و به صدای ذهنِ دو سه نفر گوش میدهیم و قضیه را متوجه میشویم و سرانجام با سرعتِ نور، خود را به آن دختر میرسانیم و سیر تا پیازِ ماجرا را برایاش تعریف میکنیم. البته زیاد به دلتان صابون نزنید چراکه جز تشکری خشک و خالی، چیزِ دیگری نصیبتان نمیشود! البته این کارها به تجربهتان (XP) میافزاید تا به وسیلهی آن، بتوانید مهارتهای مختلفتان را در زمینهی کارآگاهی تقویت کنید و راحتتر به سرنخهای دیگر، دست یابید. البته باید زبانِ انگلیسیتان هم خوب باشد چون در بازی، اساسا شخصیتها زیاد حرف میزنند و اگر زبانتان خوب نباشد، به جای پیدا کردنِ سرنخ، حوصلهیتان سر میرود و چهارتا فحشِ آبدار هم نثارِ سازندگانِ محترم میکنید که چرا اینهمه دیالوگ برای بازی نوشتهاند. البته خیرِ سرتان کارآگاه شدهاید که به همهی چیزها و حرفها دقت کنید دیگر؛ وگرنه اسپایدرمنِ خودمان هم میتواند برود دشمنان را تار و مار کند و قلدربازی درآورد! پس به اعصابتان مسلط باشید و مثلِ یک کارآگاهِ خوب، بروید سرِ کارتان و به دنبالِ سرنخ بگردید!
خورشید و درخششاش در این حوالی، خانهای ندارند و نورِ سفیدِ مهتاب هم در پشتِ تاریکیِ مهآلودِ شب، پنهان شده است. چراغهای ساختمانهای شهر، خاموشاند و مردمِ آنجا، خاموشتر! زمزمهی سکوت، همهجای این شهرِ مُرده را فرا گرفته و در گوشاش، لالاییِ مرگ میخواند. غم و اندوه و تنهایی در مغزِ استخوانِ هر چیزی که فکرش را بکنید، رخنه کرده و قصدِ کوچنشینی هم ندارد. این حال و هوایی که خدمتتان عرض کردم، اتمسفرِ سنگین و غنیِ بازیِ «مقتولِ مظنون» است که باید با کمکِ موتورِ گرافیکیِ «آنریل انجین 3»، ساخته شود. کلا این موتورِ گرافیکی، جان میدهد برای ساختنِ فضاهای غیرِ واقعی و معمولا هم فقط در همین زمینه موفق میشود. پس خیالتان از گرافیکِ غیرِ واقعی، اما سنگینِ بازی، تاحدودی راحت باشد؛ قرار است محیطهای خلوت و تاریک و به قولِ خودمان، جن زدهای ببینیم که به حال و هوای نوآرِ جناییِ قصه هم بخورد.
کلاه و کراوات و دفترچهی یادداشتِ جناییتان را بردارید؛ اینبار میخواهیم در دنیای مُردهها، به دنبالِ قاتلِ زندهای بگردیم که زندگیِ ما را گرفته تا زندگیاش را بگیریم! قاتلی که باید رَدَش را بزنیم و سرنخهای مربوط به او را دنبال کنیم تا ببینیم که چه مرگاش بوده که ما را به فنا داده است! به هرحال روح بودن هم عالمی دارد؛ شاید اولاش درد داشته باشد اما خیلی زود عادت میکنید! یک ایدهی جدید و معماهای چالشبرانگیز، میتواند نتیجهی راضیکنندهای به ارمغان بیاورد. ما هم صبر میکنیم تا ببینیم که در نهایت چگونه باید از خجالتِ روحِ عمهی سازندگان درآییم!
” alt=”” />