مردی که پس از زندگی بخشیدن به جان مارستون، برای همیشه صنعت را ترک کرد.
آنچه میخوانید ترجمه یکی از سری مقاله های Human Angle سایت Polygon است.
راب ویتاف در پورتو ریکو بود و نمیدانست که چه کاری میخواهد بکند. با دختری آشنا شد و بخاطر او به لس آنجلس رفت. او که همیشه رویای بازیگری داشت در یک بار مشغول بکار شد تا شرایط را فراهم آورده و بدنبال این رویای دیرینه خود برود. روزها پشت سر هم میگذشتند تا یک روز بالاخره فرصتی به او رو کرد. یک تولید کننده، بعد از مصرف چند لیوان نوشیدنی به او پیشنهاد کاری داد. او میبایست به پورتو ریکو رفته و به همراه گروهی، کار بر روی یک فیلم را شروع میکردند و شاید یک نقش کوچکی در فیلم هم نصیبش میشد.
واقعیت اما چیز دیگری بود و با قول هایی که به او داده شده بود همخوانی نداشت. ویتاف با خنده ای عصبی میگوید: «مطمئنم آنها مواد میفروختند.»
در مدت یک هفته ای که در پورتو ریکو گذراند چیزی جز وعده های توخالی عایدش نشد. تولید کننده با داستان کمبود بودجه و اینکه هر لحظه ممکن است چراغ سبز تولید فیلم را دریافت کند امروز و فردا میکرد. هر روز یک داستان جدید بود، هر روز یک وعده جدید میداد. ویتاف که حتی یک نفر از گروهی که وعده کار با آنها به او داده شده بود را ندیده بود بهترین کار را در ترک آنجا دید و تصمیم به بازگشت گرفت.
این اولین بار نبود که او با همچین قول هایی طرف میشد. دوستان و آشنایان «تولید کنندهها» و یا ایجنتهایی که بعد از مصرف چند لیوان نوشیدنی وعدههای بسیاری به او میدادند، با این دست افراد بسیار در ارتباط بود. همه آنها یک چیزی میگفتند. کار و شهرت در همین نزدیکیها بود اما موقع عمل، خود آنها در نزدیکی نبودند.
«در لس آنجلس چرندیات بسیار زیاد هستند.» او میگوید: «من دیگر نیازی نداشتم تا روحم را به یک فرد دیگر با وعدههای دروغینش بفروشم.»
ویتاف اسم شناخته شده ای نیست، ولی صنعت بازی به خوبی صدای او را میشناسد. شاید به سختی بتوانید فردی را پیدا کنید که عملکرد و نقش آفرینی او را در اثر سال 2010 راکستار یعنی Red Dead Redemption ندیده باشد. بازیگری ویتاف در غرب وحشی راکستار بسیار مورد تحسین قرار گرفت و البته همچنان میگیرد. ولی برخلاف دیگر ستارگان از جمله نولان نورث و یا جنیفر هیل، او هیچوقت از موفقیتهای خود برای بدست آوردن فرصتهای شغلی دیگر استفاده نکرد. شاید حتی درصد زیادی از طرفداران Red Dead Redemption هم او را به اسم نشناسند. اسم او در هیچ بازی دیگری نمایان نمیشود. او به سادگی محو شد. پس از اتمام ساخت بازی در سال 2010، ویتاف به شهر سیمور (Seymour)، زادگاه خود در ایالت ایندیانا بازگشت و در شرکتی صنعتی مشغول بکار شد. او به همراه همسر و دو پسر دوقلوی خود در خانه خواهرش در کنار دریاچه زندگی میکند.
این پایان عجیبی برای داستان راب ویتاف است. او مطمئنا پشتیبانی لازم را برای ادامه حرفه خود داراست. با یک جستجوی سرسری اینترنتی میتوان صفحات بسیاری پر از ادای احترام ها و ستایش ها از شخصیت ویتاف و صدای بیادماندنی او مشاهده کرد. ولی این چیزی نبود که او میخواست. بعد از نزدیک 10 سال زندگی در هالیوود او از دست دروغ ها خسته شده بود. «در لس آنجلس چیزهای زیادی میشنوید.» او ادامه میدهد: «به اصطلاح تولید کنندههایی که قول میدهند کاری برایت انجام دهند. چیزهایی زیادی میشنوید و در نهایت میبینید همه اینها چرند بوده اند.»
«بعد از مدتی به نقطه ای رسیدم که احتیاج داشتم از خودم بپرسم آیا واقعا این، ارزش همه اینها را دارد؟ برای من اینطور نبود.»
سرآغاز در شهر کوچک
رفتن به لس آجلس و دنبال کردن حرفه بازیگری هیچوقت جزو نقشه های ویتاف نبود. برخلاف ستارگان هالیوود که برای رویاهای خود از دوران کودکی تلاش میکنند، ویتاف مسیری را طی کرد که برای بسیاری از پسران در شهر های کوچک معمول است؛ ورزش.
«هیچوقت نمیدانستم قرار است با زندگیام چه بکنم. چیزی که در مورد شهر های کوچک جالب است این است که ورزش یک سرگرمی است و همه به آن علاقه مندند. بیاد دارم به آشنایان خود نگاه میکردم و همیشه آنها را در حالت رقابت میدیدم. همان موقع بود که فهمیدم من حرفه ای نمیشوم.»
ویتاف که پسر یک دکتر است دوران کودکی خوبی را با خانواده خود گذراند. در این شهر کوچک 20000 نفری – همان شهر کوچکی که John Mellencamp از آن به عنوان خانه یاد میکند – او از فضاهای باز میتوانست نهایت استفاده را ببرد و از آموزشی خوب برخوردار باشد. ویتاف همه چیز داشت به غیر از اندکی جهتگیری و هدف. زندگی او بدون هیچ گونه هدف مشخصی ادامه داشت. او در ابتدا مسیر خانوادگی خود را در پیش گرفت؛ به دانشگاه ایندیانا رفت و در رشته مطالعات عمومی مدرک گرفت. او با تاسف میگوید: «مثل این است که دوبار دبیرستان را تمام کرده باشی.» ویتاف در این دوران هیچ ایده ای نداشت که چه میخواهد بکند و باد هرجا که می وزید او را هم با خود میبرد. راب به همراه نامزد خود مدتی را در شیکاگو گذراند و مشغول کارهای مختلفی شد. او میگوید: «من همیشه راهی پیدا میکردم که کارها را پیش ببرم. فکر کنم چیزی در دنیا نبود که واقعا برایم اهمیت داشته باشد.»
پس از اینکه نامزدش به لس آنجلس رفت، او نیز به همراه او روانه آنجا شد. راب رفته رفته با دوستان و اطرافیان او آشنا شد و کم کم خود را در اطراف روابط برخی بازیگر های مشهور دید و اینجا بود که قول ها و قرار ها به سراغ او آمدند.
«من با افراد جالب توجه زیادی ملاقات داشتم. نامزدها و آشنایان این بازیگر ها و تولید کنندهها که به من قول پیدا کردن کاری مناسب را میدادند. در ابتدا چندان جدی نمیگرفتم ولی برای پسری که در ایندیانا و زیر آفتاب کار میکرد، کم کم این حرف ها و صحبت ها غیر قابل گذشت شدند. چه چیزی میتوانستم از دست بدهم؟»
«جوان بودم، چرا که نه؟»
هرچند ویتاف عاشق سیمور بود و همچنین سیمور عاشق او و خانواده اش، ولی ظاهر و آرایش متنوع لس آنجلس فرصت مناسبی برای فاصله گرفتن از اتسفر خوب ولی محدود این شهر کوچک بود.
«مردمان سخت کوش و خوب بسیاری در سیمور هستند. آنها هر کاری برایت انجام میدهند. ولی همه همان چیز قبلی میشوند و شغل پدرانشان را ادامه میدهند و نه بیشتر. بعضی از خانواده ها چند نسل است که اینجا هستند.اینکه به لس آنجلس برم و این تنوع را تجربه کنم تاثیر بسیار زیادی بر من داشت. دنیای بزرگی بود و خوشحالم که توانستم قسمتی از آن را تجربه کنم.»
با اینکه فکر میکرد ایده دیوانه واری باشد، راب با ماشین خود به سمت LA راه افتاد. چند بار در طول مسیر به فکر بازگشت افتاد، چند بار به این موضوع فکر کرد و به شک افتاد ولی در نهایت به ساحل غرب رسید و در یک بار مشغول بکار شد.
دروغ های لس آنجلس
ویتاف به مدت تقریبا 10 سال در لس آنجلس اقامت داشت ولی در این مدت هیچ وقت نتوانست به کانون توجهات برسد. چند بار در مقاطع مختلف کارهای تبلیغاتی را تجربه کرد ولی هیچوقت هیچ یک از آن ها در حدی نبودند که اون را سوپراستار کنند.
لس آنجلس شهری بود که در آنجا همه فیلم نامهای در دست داشتند و منتظر دریافت چراغ سبز برای تولید فیلم بودند. قول های زیادی داده میشد ولی موقع عمل، از هیچکدام از آنها اثری نبود. همسر راب، تیلر (Tayler) در این بازه زمانی در لس آنجلس حضور داشت. مشاهده این دروغ ها برای او نیز دشوار بود. «او فردی است که خیلی زود به دیگران اعتماد میکند و شاید دلیل آن این باشد که در سیمور بزرگ شده است. او برای لس آنجلس کمی بیش از حد خوب است. دیگران از این موضوع سواستفاده کردند و رفتار خوبی با او نداشتند. برای من دیدن ناراحتی او آزار دهنده بود.»
دروغ ها و فریب ها برای ویتاف کلافه کننده شده بودند. «افرادی 45-60 ساله ای را میدیدم که لباس هایی را میپوشیدند که در دوران جوانی شان مد بود. با خودم میگفتم تو در بارها وقت میگذرانی مثل زمانیکه 21 سالت بود در حالیکه اینطور نیست.» او ادامه میدهد: «من نمیخواستم یکی از آن افراد باشم.دو راه داشتم. یا بخاطر چیزی که به اینجا آمده بودم تلاش میکردم و به جایی میرسیدم و یا قبل از اینکه به آن فرد تبدیل شوم بلافاصله از اینجا فاصله بگیرم. فکر کنم این تجربه در کل برای من مناسب نبود.»
ظهور یک فرصت
هالیوود بیرحم است. احتمال اینکه یک بازیگر مشتاق بتواند کار مورد علاقه خود را پیدا کند بسیار پایین است. فصل سالانه Pilot تلویزیونی همانند فصل درفت ورزش ها بسیار بیرحم دنبال میشود. (فصل Pilot: به مقطعی از سال گفته میشود که در آن شبکه های بزرگ از سرتاسر کشور فیلمنامهها و ایدههایی را دریافت کرده و از بین آنها تعدادی را برای ماههای بعدی سفارش میدهند. در این فصل بازیگرهای مشتاق برای گرفتن نقش مناسب با صدها و شاید هزاران نفر دیگر به رقابت میپردازند) حتی اگر نقشی را هم بدست میآورد هر لحظه امکان داشت اخراج شود.
نقش های صداپیشگی با بودجه های بالا بسیار کمیاب و نادر هستند. زمانی که ویتاف با نقش جان مارستون مواجه شد او بدنبال نقش صداپیشگی در یک بازی نبود. شبی در ماه دسامبر بود که بعد از یک روز طولانی و زمانی که ویتاف با سگهای خود بر روی مبل در حال استراحت بود تماسی از طرف ایجنتش دریافت کرد. یک آدیشن (تست بازیگری) دقیقه آخر برای یک بازی کامپیوتری بدون اسم در شهر در جریان بود. آیا او در این تست شرکت میکرد؟ او که نتوانسته بود بهانه ای برای رد کردن این پیشنهاد پیدا کند فردا به راه افتاد تا با یکی از عجیب ترین ملاقات های خود روبرو شود.
ویتاف وارد استودیویی که در آن آدیشن در حال برگذاری بود شد و به محض ورود با 30 نفر از افرادی که همانند سرباز ها لباس پوشیده بودند مواجه شد. گرداننده جلسه جملاتی که او میبایست میگفت را به همراه سبدی پر از لباس به او داد. «این جملات را در حالی که لباس ها را تا میکنی بگو، در طبیعی ترین حالت ممکن.» ویتاف فرصتی زیادی برای خواندن جملات نداشت و استرس زیادی داشت تا اینکه نوبت تست گرفتن از او فرا رسید. «هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی دارد میافتد!»
صحنه آزمایشی کوتاه بود و فقط یکبار فیلمبرداری شد. پس از اتمام تست ویتاف که فکر میکرد همه اینها وقت هدر دادن بود به سمت خانه خود به راه افتاد. نه او و نه ایجنتش از اتفاقاتی که افتاده بود چیزی سر در نیاورده بودند تا اینکه تنها چند روز بعد خبر رسید؛ نقش به او داده شده بود.
ویتاف میگوید در زمانی که همه این اتفاقات افتاد پروژه مورد نظر هیچ شباهتی با چیزی که امروزه با اسم Red Dead Redemption میشناسیم نداشت. شخصیت جان مارستون هنوز به طور کامل شکل داده نشده بود و همینطور داستان. پروسه تازه شروع شده بود. با تلاش های بسیاری که برای جنبه های تکنیکی بازی شده بود هنوز شخصیت آنچنانی برای شناخت و کاوش وجود نداشت. با بازی بزرگی طرف بودیم. این یک موضوع مشخص بود ولی چیز بیشتری هم برای ما در آن زمان وجود نداشت.
«داستان هنوز در آن زمان در حال نوشته شدن بود. به همین دلیل فهمیدن این موضوع که این فرد (جان مارستون) چه کسی بود و یا میخواست چه کاری انجام دهد غیر ممکن بود.»
این پروسه زمان و تلاش زیادی نیاز داشت ولی کم کم جان مارستون شکل گرفت.
آوردن جان به زندگی
ویتاف همچنان نمیدانست که چه میکند. Red Dead Redemption با تکنولوژی موشن-کپچر در حال ساخت بود. تکنولوژی که در بازی های با بودجه بالا به یک چیز معمول تبدیل شده است. او در اتاقی بزرگ و با چند نفر دیگر صحنه ها را به صورت خیالی اجرا میکردند.موقع این اجرا ها لباسی مخصوص به تن میکردند که حرکات آنها را ضبط میکرد. کلیت پروسه مسخره به نظر میرسید. او احساس میکرد در جایی است که نسبت به آن اطلاعاتی نداشته و به آنجا تعلقی هم ندارد.
«در تمامی مدتی که آنجا کار میکردیم به این موضوع فکر میکردم که چه زمانی آنها خواهند فهمید که من هیچ ارتباطی با اینجا ندارم؟» این اولین پروژه بزرگ راب بود. اگر قرار بود کار را خراب کند، این زمان بدترین زمان ممکن میتوانست باشد.
«من با افراد به شدت با استعدادی کار میکردم که میدانستم بالاخره روزی میرسد که مرا به یک گوشه بکشند و برای وقتی که گذاشته ام از من تشکر کنند و این پایان همه چیز باشد. خوشبختانه این اتفاق هیچوقت رخ نداد.» هرچقدر که ویتاف بر روی تصویر با اعتماد بنفس بنظر میرسد، در دنیای واقعی در مورد کارهای خود بسیار با احتیاط سخن میگوید. همسرش در این مورد میگوید: «او همیشه خود را دست کم میگیرد.»
ویتاف رفته رفته بزرگی پروژه Red Dead Redemption را بیش از پیش درک میکرد. از طرفی گیمر نبودن خود او نیز دلیلی میشد تا بیش از هر موقع دیگر احساس کند که در جایی حضور دارد که به آن تعلق ندارد.
«مدام از مردم میشنیدم که میگفتند بخاطر داری در GTA فلان اتفاق میافتاد؟ و من اصلا نمیدانستم که GTA چه چیزی است و مجبور میشدم کارگردان را به یک گوشه بکشم و از او بپرسم.» بارها شده بود که او می آمد و با شوخی به من میگفت امروز نمیدانی که چه قرار است برسرت بیآید نه؟ و من میگفتم نه اصلا!
با گذشت زمان و با شناخت بیشتری که راب از شخصیت جان بدست می آورد این مشکل کم رنگتر و کم رنگتر میشد. او میان زندگی خود و ماموریت مارستون برای نجات خانواده خود نقاط مشترک زیادی میدید و به نوعی همذات پنداری میکرد. هر دوی آنها زندگی خود را برای مدتی بی هدف گذرانده و اینجا و آنجا کارهای موقتی داشتهاند. اکنون هر دوی آنها هدفی دارند که قبلا نداشتند. چنین هدفی اعتماد بنفس بالایی را میطلبد که ویتاف تلاش بسیاری کرد تا به بهترین شکل ممکن آن را به تصویر بکشد. هفتهها، ماهها و سالها گذشت تا جانی که میشناسیم شکل گرفت.
در مصاحبهای با یوروگیمر، سایمون پارکین (Simon Parkin) مارستون را فردی وفادار به میراث خود، فردی بدنبال هدف و رستگاری در دنیایی بی ارتباط توصیف میکند.
,
نقش آفرینی ویتاف نیز تجسمی از همین ویژگیها و خستگی مارستون است و نه صرفا یک صدا. طوری که او با غرور قدم برمیدارد، وارد سالن میشود و زیر چشمی به اطراف نگاه میکند همه و همه نمایانگر عمقی است که کمتر در بازیها مشاهده میکنیم و اکنون به نماد این شخصیت تبدیل شدهاند. ویتاف حس پیشمانی و خستگی قابل لمسی را به مارستون داده بود و به همین دلیل بود که شخصیت جان بسیار تحویل گرفته شد. برخلاف بسیاری از شخصیت های اصلی بازیها، جان یک قهرمان نبود، او بازی را به عنوان یک خلافکار شروع میکرد. «جان مارستون از هیچکس و هیچ چیز نمیترسید. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که کاری که به محول شده بود را انجام داده و به آغوش خانوادهاش برگردد.»
جان میتوانست با یک نگاه و یا زبان اشاره منظور خود را به دیگران برساند. این نوع از ارتباط فقط زمانی درک میشود که از طرف فردی با اعتماد بنفس و مطمئن باشد. بنظرم توانایی حرکت با اعتماد بالا بسیار بهتر از چیزی که کلمات بتوانند، میتواند منظور را برساند. بخشی از این اعتماد بخاطر طبیعت ویتاف است. او هیچ کاری را نیمهکاره و سرسری انجام نمیدهد. ساختن جعبه اسباب بازی برای پسرهایش 2 سال زمان برد. تیلر ویتاف در این مورد میگوید: «او جملات و دیالوگهای خود را ضبط کرده و برای خودش بارها و بارها پخش میکرد. او در همه زمینهها اینطور عمل میکند و همه انرژی خود را بر روی آن کار میگذارد. در غیر این صورت احساس میکند کارها را درست انجام نداده است.» تلاشها خود را روی تصویر نشان دادند. ساختار تولید و ضبط در بازیها مانند دیگر رسانه ها سر راست نیست. بازیگرها چند هفتهای را کار میکردند و پس از آن یکی دو ماهی را بیکار بودند. راکستار به آنها از قبل اطلاع میداد ولی به هرحال کار، کار هفتگی 40 ساعته نبود. این روند به مدت 2 سال ادامه داشت و زندگی ویتاف را بطور کامل تحت تاثیر گذاشته بود.
خارج شدن از صحنه
پروژه های بزرگی مثل Red Dead Redemption تاثیر بسیار بزرگی بر صنعت دارند. با این وجود در مورد زندگی افراد مرتبط و کسانی که در آنها نقش داشتهاند این تاثیر ممکن است دست بالا گرفته شود و در واقع بسیار کمتر باشد.
بازی یکی از بزرگترین ریلیز های سال 2010 بود و فقط در سال اول مالی خود در حدود 8.5 میلیون نسخه فروخت. ولی ویتاف ثروتی بدست نیاورد. در طول 2 سال پروسه ساخت بازی او همچنان در بار مشغول بکار بود. توانست یک موتور سیکلت برای خود بخرد و قطعا بیش از اندازه معمول حقوق بگیرد ولی همه اینها در حدی نبودند که زندگی او را متحول کنند. البته او تلاشی هم برای جذب توجهها نکرد. ویتاف در شبکه های اجتماعی حضور چندانی ندارد و به غیر از چند صفحه که طرفدارانش برایش ساختهاند هیچ اثری از او نیست. بعد از اتمام پروسه ساخت بازی او و همسرش تیلر تصمیم گرفتند از لس آنجلس دست بکشند و به ایندیانا برگردند. او به طور عمدی از کانون توجهات دور شد.
تصمیم عجیبی بود. بخصوص اینکه بعد از بزرگترین پروژه کاری او گرفته شد و شاید فرصتهای کاری بیشتر و بهتری هم میتوانست در ادامه برایش پیش آید. ولی شهر با نقشه های او ساز ناسازگاری میزد. «تیلر در لس آنجلس بزرگ شده بود و نمیخواست بچهها در اینجا باشند چون به یک سن مشخصی که برسند زندگی به شدت هزینه بر و سخت میشود. او میخواست به یک شهر کوچک برویم.»
,
محو شدن برای همیشه
برای کسی مثل ویتاف که تمایلی به بدست آوردن شهرت و ثروت ندارد، زندگی کردن در شهری مثل سیمور فقط حکم آرام بخش بودن ندارد، بلکه صداقت را هم به همراه دارد. «در اینجا نه تنها کسی چیزی در مورد Red Dead Redemption نمیداند، بلکه برایشان اهمیتی هم ندارد. من اینجا مشهور نیستم و فقط راب ویتاف هستم.»
ویتاف بطور کامل از Red Dead دست نکشیده و گهگداری در کنفرانس های کامیک بوکی در اینجا و آنجا حاضر میشود. ولی بنظر نمیرسد که بتوانیم او را در پروژه بودجه بالای دیگری ببینیم. «اگر کاری که میخواستم انجام دهم پیش بیاید هیجان زده خواهم شد.ولی الان تعهداتی دارم که قبلا نداشتم. شرایط عوض شده است.»
Red Dead Redemption بیش از هر چیزی داستان یه پدر را نشان میداد. مارستون با انگیزه دیدار با خانواده اش زندگی میکرد. او در دنیا هیچ چیز را بیشتر از رهایی از زندگی خلافکاری و برگشتن به مزرعه خود نمیخواست. او میخواست مردی محترم و صادق باشد. در پایان همه اینها از او گرفته شد.
از بسیاری از جهات، ویتاف زندگی را تجربه میکند که مارستون همیشه میخواست. پدر بودن او را عوض کرد و شخصی پایدارتر از او ساخت. او دیگر به موقعیتها چشم نداشت و به زندگی با خانواده جوان خود قانع بود.زندگی در خانه کنار دریاچه خواهرش، در شهری کوچک و آرامش بخش در ایندیانا. «فکر میکنم داشتن مسئولیتِ افراد غیر از خودم، من را عوض کرد. تغییراتی که بنظرم مثبت بودند.» بچهها قطعا یکی از دلایل بودند ولی وضعیت صنعت صداپیشگی تاثیر بسزایی در این تصمیم داشت. هرچند صنعت تمایل دارد مسیر موفقیت افرادی مثل نولان نورث سری آنچارتد و یا تروی بیکر TLOU و بایوشاک اینفینیت را پر زرق و برق نشان دهد ولی این گونه نمونهها جزو موارد نادر بحساب میآیند. بسیاری از صداپیشهها با شغلهای کوچک زندگی خود را میگذرانند و رسیدن به جاهای بهتر بسیار سخت است. کورتنی دریپر (Courtnee Draper)؛ صدای الیزابت در بایوشاک اینفینیت حتی در مقطعی به فکر کنار گذاشتن بازیگری و تحصیل در رشته حقوق افتاد تا آلترناتیوی برای شغل و آینده خود داشته باشد.
با تمام موفقیتهایی که بدست آورد این شغل چیزی نبود که ویتاف در سر داشت. او بارها امیدوار شده و ناامید شده بود و تصمیم گرفت دست از تلاش بردارد. او صحنه را ترک کرد.«من تجربه بسیار خوبی داشتم و هیچ تضمینی نبود دوباره همچین تجربهای داشته باشم. با خودم گفتم اگر کسی مرا برای کاری بخواهد با من تماس میگیرد.» او لس آنجلس را ترک کرد و دوباره ساکن شهر کوچک شد. تابحال کسی با او تماس نگرفته است.