نگاه ما به بازی The Last of Us چگونه است؟ نظرات منتقدان در ستایش بخشهای مختلف این عنوان و جملات آنها در توصیف جایگاهش در دنیای بازیهای ویدیویی را خواندهایم، تعداد نقدهای مثبت و نمرات کامل بازی را در ذهن داریم، تحلیلهای مثبت مختلفی از گیم پلی، گرافیک، داستان، فضاسازی منحصر به فرد و … از این بازی خوانده ایم و از همه مهمتر، تجربهی خود ما از بازی باعث شده تا به شاهکار بودن آخرین ساخته ناتی داگ شک نداشته باشیم و به راحتی القابی چون بهترین بازی نسل هفتم و یا حتی بزرگترین عنوان دنیای بازیهای ویدیویی را بدان نسبت دهیم! مسلماً موفقیت “The Last of Us” تا به این درجه، به دلیل کامل بودن بازی در تمامی بخشها هست ولی نقش داستان و روایت کم نظیر این بازی در موفقیتش غیر قابل انکار است. پیش از شروع مقاله توصیه میکنیم که اگر از علاقه مندان به تاریخچه و داستان بازی ها هستید این بخش را در بازی سنتر دنبال کنید.
برای مشاهده آیتم ویدیویی تحلیل شخصیتهای The Last of Us در یوتوب کلیک کنید
ما در این مقاله قصد توصیف موشکافانه و صحنه به صحنه بازی و شرح کامل داستان آن را نداریم، بلکه هدف ما در نوشته پیش رو تحلیلی از درون مایه و هسته اصلی داستان “آخرین ما”، جهت شفاف سازی جایگاه ممتازش در این بخش است، از این رو تمرکز این مطلب بر روی تحلیل شخصیتهای داستان، روابط بین آنها و تأثیر آنها بر روی مخاطب است، چون داستان منحصر به فرد این بازی نه به وسیله موضوع کلیشهای آخرالزمان و نابودی بشریت، بلکه به واسطه پرداخت قوی شخصیتهایش، اینچنین زیبا و بینظیر خلق شده است و از طرفی کلید درک داستان بازی و هدف سازندگان از خلق آن در گروی شناخت شخصیتها و توجه به دلیل حضورشان در بازی است.
شخصیت پردازی قوی و واقع گرایانه و تمرکز بر روی نمایش روابط منطقی و قابل درک شخصیتها باعث میشوند که عناوین با ارزش و تحسین برانگیزی چون “مردگان متحرک” و ”The Last of Us”، از درون داستانهای تکراری آخرالزمانی که پیچیدگی خاصی ندارند شکل بگیرند و البته این قضیه اثبات شده است که یک اثر میتواند با تعریف درستی از یک داستان، هر چند ساده و سطحی، تبدیل به شاهکاری به یاد ماندنی شود که مورد توجه منتقد و مخاطب قرار بگیرد.
بار دیگر به “آخرین ما” نگاه میکنیم، چرا داستان آن در میان دیگر عناوین آخرالزمانی برجستهتر به نظر میرسد؟ این اثر چگونه به تعریف داستان شخصیتهایش پرداخته است و چگونه اینچنین هنرمندانه تمامی المانهای داستانی را که از قبل میشناختیم در کنار هم قرار داده تا تجربه جدیدی برای ما ایجاد کند؟ چرا “آخرین ما” به یاد ما میماند؟ تا آخر این مقاله همراه ما باشید.
شخصیت های The Last of Us
شخصیتهای “آخرین ما” را باورپذیر میدانیم چرا که شخصیت پردازی آنها عمیق و به دور از هرگونه افراط و تفریط است. انیمیشنهای واقعی، رفتارهای طبیعی، چهره و چشمانی سرشار از احساسات، دیالوگهای قابل فهم و البته صداپیشگی فوق العاده این شخصیتها باعث میشود که مخاطب به راحتی با آنها ارتباط برقرار کند. وقتی به رفتار منطقی و رابطه بین شخصیتها نگاه میکنیم، با خودمان میگوییم این دقیقاً همان چیزی است که یک شخص حقیقی در چنین موقعیتی انجام میدهد، نه صرفاً یک شخصیت بازی رایانهای. این شخصیتها بسته موقعیت و جنسیتشان همان جایگاه انسانهای واقعی در دنیای واقعی را دارند. آنها فقط انسانهای معمولی هستند که برای زندگی و حفظ منافعشان مبارزه میکنند.
همان طور که در بازی دیدیم، تمامی شخصیتها در ابتدا برای ما ناشناخته هستند و هیچ اطلاعاتی از سرگذشت آنها در دسترس نیست، چون برای شناخت و برقراری ارتباط با شخصیتهای “آخرین ما” نیازی به یک مشت داستان پس زمینه نیست! “آخرین ما” مانند یک فیلم سینمایی خوش ساخت میماند و آن چیزی را که مخاطب در ارتباط با بازی بدان نیاز دارد را برای او تعریف نمیکند بلکه به او نشان میدهد. بعد از تجربه بازی متوجه میشوید که احساس و دیدگاه شما نسبت به شخصیتهایی که در ابتدا وارد داستان میشوند با پایان حضور آنها متفاوت است. وقتی به مرور زمان زوایای مختلف شخصیتی شخصیتهای بازی به مخاطب نشان داده میشود، این فرصت در اختیار او قرار میگیرد که با دیدگاه خودش آنها را درک کند و این مانند یک رابطه در دنیای واقعی است. بدین روش مخاطب اهمیت بیشتری به وجود آنها میدهد و این همان چیزی است که باعث ماندگاری داستان بازی میشود.
حال با تحلیل شخصیتها و شناخت بهتر آنها میتوانیم به این موضوع پی ببریم که چرا آنها و داستانشان تا مدتها در ذهن ما میمانند.
Joel (جول)
I struggled for a long time with surviving. And you – No matter what, you keep finding something to fight for
جول را در آغاز بازی یک پدر دلسوز و مهربان میبینم، فردی که اهمیت زیادی به دخترش میدهد، برای آرامش او به سختی کار میکند و سعی میکند زمان زیادی را در کنار او بگذراند. در واقع دخترش انگیزه او برای زندگی بود و بعد از مرگ سارا او از درون مرد و به شخصیتی سرد و بیروح تبدیل شد. آن پدر مهربان و دلسوز به یک قاچاقچی تبدیل میشود که از کشتن افرادی که در مقابل اهدافش هستند باکی ندارد. او فقط برای بقا، جزوی از دنیای بیرحم شد و حقیقت خودش را فراموش کرد. سخت رویی و ظلم در ذات او نیست، او فقط این راه را انتخاب کرده تا بر ضعفش غلبه کند، تا از خود واقعیش دور باشد.
بعد از سالها زندگی در مسیر اشتباه، ملاقات با الی، به جول فرصت دوبارهای برای بازگشت به گذشتهاش میدهد. الی اولین فردی بود که بر روی شخصیت جول تأثیر گذاشت. اولین بار او با اشاره به ساعت شکسته جول ناخواسته او را به گذشته برد. کمی جلوتر وقتی آن دو از دور به Capitol Building نگاه میکنند، جمله الی راجع به زیبایی منظره باعث میشود جول به ساعتش خیره شود. بدیهی است که این مکالمه جول را یاد دخترش میاندازد، شاید این جملهای باشد که او قبلاً از دخترش شنیده است! به هر حال بعد از برخورد سردی که جول در ملاقات اولیه با الی داشت، اینجا آغازی است برای احساس جول نسبت به الی. این احساس با گذشت زمان و در پس اتفاقاتی که در طول سفر جول و الی میافتد پر رنگتر شده و تبدیل به یک رابطهی پدر و دختری میشود.
در نهایت جول، عشق الی را با تمامی وجودش میپذیرد و انگیزه از دست رفتهاش برای زندگی را دوباره بدست میآورد، ولی اینبار او با تمامی وجودش برای هدفش مبارزه میکند، به نجات بشریت بی اعتنا میشود، افرادی که میخواهند الی را از او جدا کنند از بین میبرد و برای شروعی دوباره سوگند دروغ میخورد. جول یک قهرمان نیست چون روحیهی یک قهرمان را ندارد. او فقط یک انسان معمولی است که برای منافعش میجنگد، او نه قدرت فراطبیعی دارد و نه رؤیای بلند پروازانه، او فقط به دنبال مرهمی است برای قلب شکستهاش.
Ellie (الی)
After all we’ve been through. Everything that I’ve done. It can’t be for nothing
الی نوجوانی پر شور و هیجان و دختری زیرک و باهوش است که درکی فراتر از سنش دارد. او با وجود زبان تند و ادبیات بعضاً نادرستش شخصیت پاک و معصومی دارد، به همین علت او درکی از دنیای ظالم بیرون و نیمه تاریک انسانهایش ندارد. او کنجکاو است و به علت اینکه هیچ وقت نتوانسته تجربهای از زندگی واقعی داشته باشد با میل و رغبت زیادی دنیای پیرامونش را کاوش میکند. مکالمههای او با جول در مورد شیوه زندگی قبل از نابودی تمدن انسانی از جالبترین لحظات بازی است. الی با احساساتش زندگی میکند. وقتی او با دیگران رابطه دوستانه برقرار میکند به وجودشان اهمیت میدهد و دوست ندارد آنها را به راحتی از دست بدهد، و از اینکه دیگران به خاطر او به خطر بیفتند احساس گناه میکند. او روحیه لطیفی دارد، هر چند برای بقا با تمام وجود مبارزه میکند ولی در برابر خشونت واکنش نشان میدهد. الی به واسطه شرایط زندگیش شخصیت وابستهای ندارد، ارادهی قویای دارد و با صبر و تأمل مشکلاتش را حل میکند. به هر حال تمامی این ویژگیهای شخصیتی باعث میشود تا با او ارتباط عمیقی برقرار کنیم و او را دوست داشتنیترین شخصیت “آخرین ما” بدانیم.
الی نیز در اولین ملاقات احساس سردی نسبت به جول دارد ولی به مرور زمان تحت تأثیر شخصیتش قرار گرفته و رابطه دوستانهای با او برقرار میکند. او در سفرش با جول تجربههای زیادی بدست میآورد، تجربههایی که بر روی نگرش نسبت به مسائل پیرامونش تأثیر گذار است، به هر حال هیچ چیز در عزم او برای رسیدن به هدفش تأثیرگذار نیست. الی با گفتار و رفتارش تأثیر بسزایی بر روی شخصیت بی ثبات جول میگذارد و اکثر موارد او را تسلیم اراده خودش میسازد. او با گفتارش جول را مجبور میکند تا احساسات درونیش را بازگو کند، با رفتارش اعتماد او را جلب میکند، با شناختش از او تصمیمش را تغییر میدهد و او را تا آخر مسیرش با خود همراه میکند.
الی در داستان “آخرین ما” نقش کمتری از جول نداشته و به همان اندازه سهم دارد، به هر حال او بود که با وجود دانستن حقیقت، تصمیم نهایی را گرفت و ماندن در کنار جول را انتخاب کرد.
Sarah (سارا)
Drugs, I sell hardcore drugs
سارا به واسطه شخصیت پردازی بینظیرش، با وجود دیالوگهای کم و حضور کوتاهش در بازی تأثیر بسیار زیادی روی مخاطب میگذارد، شخصیتی که ظرف مدت زمان کوتاهی مخاطب را با اشک و لبخندش همراهی میکند.
سارا شخصیت پردازی واقعگرایانهای دارد و البته شیوه گفتار و رفتارش است که شخصیتش را برجسته و قابل درک میکند. او هیچ ویژگی عجیب و غیر قابل باوری ندارد، او فقط یک دختربچه 12 ساله با تمامی ویژگیها و علایق طبیعی فراخور سنش است که از زندگی ساده در کنار پدرش لذت میبرد. سارا به فوتبال، پیاده روی، فیلمهای پاپ کرنی و البته موسیقی راک علاقه دارد! البته این نوع سلیقه برای دختر بچهای که تنها با پدرش زندگی میکند چندان عجیب نیست، اما او با پدرش چه رابطهای دارد؟ اشتیاق سارا برای دادن هدیه روز تولد جول و “بهترین پدر دنیا” خواندن او در کارت تبریکش نشان از اهمیتی است که او به وجود پدرش میدهد. در پس شوخیهای سارا و جول، عشق و محبت بین یک پدر و دخترش را میتوان دید و البته درک عمیقی که سارار از شخصیت جول دارد. او توقع بروز احساسات عمیق و یا حتی یک تشکر ساده را از پدرش ندارد چون میداند لبخند پدرش ناشی از رضایت او است، میداند که برای پدرش سخت است که احساسات درونیش را در قالب جملات بیان کند. علاوه بر این شخصیت بالغ و درک فراتر از سن او را میتوان در خونسردی و شیوه رفتارش در برابر حوادث ابتدایی بازی دید.
هر چند سارا حضور کوتاهی در بازی دارد ولی تمامی داستان در وجود او خلاصه میشود. پایان غمناک سارا کلید شروع داستان “آخرین ما” است. هنگامی که جول بدن بی جان سارا را در بغل داشت، نه تنها او بلکه خودش را نیز از دست داد. 20 سال فرار از یاد گذشته، شخصیت جول را دگرگون کرد. او دیگر تاب هیچ حقیقتی را نداشت ولی با این وجود باز هم سارا بود که او را در مسیر جدیدی از زندگی قرار داد. عشق بیانتهای جول به سارا، از به دست انداختن ساعت مچی شکستهاش نمایان میشود. حتی با وجود اینکه یادآوری خاطرات تلخ گذشته برای جول عذاب آور است باز او نمیتواند از تنها یادگار دخترش جدا باشد. هدیه سارا در واقع نمادی از وجود اوست. در طول بازی بارها شاهد آن هستیم که جول به ساعتش خیره میشود و اینها همه نشانهای از بیداری امید در وجود اوست. در واقع این سارا بود که دلیل ناخودآگاه جول برای شروع سفرش با الی و در ادامه دلیل خودآگاهش برای زنده نگاه داشتن و ادامه زندگیش با او بود.
Tess(تس)
Guess what, we’re shitty people, Joel. It’s been that way for a long time
تس یکی دیگر از بازماندگان در منطقه قرنطینه Boston و شریک و همراه جول است. شخصیت تس مانند دیگر شخصیتهای مؤنث “آخرین ما”، بر خلاف اکثر بازیها به واسطه خصوصیتهای جنسیتیش برجسته نیست. او به واسطه مؤنث بودنش شخصیت ضعیف و وابستهای ندارد، بلکه زنی با زکاوت و تدبیر، با روابط قوی و نفوذ بالا است که به راحتی از پس خودش برمیآید و حتی میتوان گفت جول در مواردی به وجود او نیازمند است. رابطهی نزدیک تس و جول کاملاً مشهود است، آنها نگرش و ایدههای یکسانی دارند و در همکاری با هم کاملاً همقدم و هماهنگ کار میکنند.
زندگی در دنیای بیرحم شخصیت خشنی از او ساخته است. تس نیز مانند جول فقط برای بقا تلاش میکند نه برای زندگی، او نیز حقیقت وجودی خودش را گم کرده ولی فرق او با جول این است که این واقعیت را انکار نمیکند و حتی خودش را یک زن واقعی نمیداند.
در ابتدا هدف تس و جول برای همکاری با مارلین و خروج الی از Boston فقط پس گرفتن اسلحههایی بود که به واسطه خیانت رابرت (Robert) از دست داده بودند، حتی وقتی تس پاداشش را بیش از آن چیزی که نیاز داشت میبیند اشتیاقش برای انجام مأموریتش بیشتر میشود. او در ابتدا به الی فقط به عنوان یک جنس قاچاق نگاه میکرد تا وقتی که داستان واقعی الی را میشنود. بر خلاف جول که با بدبینی و بی اعتقادی به ماجرای الی نگاه میکرد ، تس احتمالی برای عملی بودن پیدا شدن راهی برای درمان میدهد، پس در ادامه راهش مصممتر میشود. بعد از آلوده شدن تس دیدگاه او کاملاً تغییر کرده و به شرایط خاص الی ایمان میآورد. او بعد از رسیدن به capitol building دیگر انتخابی پیش رویش نمیبیند و تنها هدفش متقاعد کردن جول برای استفاده از فرصتی است که برای جبران اشتباهات گذشته به وجود آمده. تس با متذکر شدن حقیقت وجودی خودش و جول سعی در ترغیب او برای ادامه مسیرش با الی دارد ولی جول نمیخواهد حرفهای او را بپذیرد، تا وقتی که به واقعیت غیر قابل انکار دیگری رو به رو میشود. وقتی جول متوجه آلوده شدن تس میشود دوباره به بن بست میرسد. او نمیتواند نسبت به مرگ یکی دیگر از افرادی که برایش اهمیت دارد بیتفاوت باشد و از طرفی راهی برای برگشت ندارد، پس علیرغم میلش درخواست تس را برای همراهی با الی قبول میکند و به مسیر جدیدی در زندگیش پا میگذارد.
با وجود اینکه تس مدت کمی در کنار الی بود ولی شخصیتش تأثیر زیادی بر او میگذارد به طوری که الی او را جزو افرادی معرفی میکند که به وجودش اهمیت میداده، به هر حال با وجود اینکه تس شخصیت خشنی در برخورد با دیگران داشت ولی در برابر الی رفتار محبت آمیزی از او دیدیم.الی نسبت به مرگ تس احساس گناه میکرد، برای همین چندین بار سعی کرد تا راجع به مرگ او و احساس تأسفش با جول صحبت کند.
Bill (بیل)
You know, as bad as those things are, at least they’re predictable. It’s the normal people that scare me
بیل قبل از ماجرای “آخرین ما” به همراه شریکش فرنک (Frank) به تنهایی در شهر Lincoln زندگی میکرد و همان راه جول و تس را برای بقا در دنیای نابود شده انتخاب کرده بود، البته به شیوه خودش! بیل شخصیت پردازی پیچیدهای ندارد و برای درک بهتر رفتار او باید به ویژگیهای شخصیتیش نگاه کرد. او از اختلال شخصیتی رنج میبرد، پس نحوه رفتار او طبیعی به نظر میرسد. او خودش را در یک قلمرو مشخص حبس کرده است، نمیتواند به دیگران اعتماد کند، نسبت به همه مسائل مشکوک است، خیلی زود عصبانی میشود، تصمیمات عجولانه میگیرد، در صحبتهایش از جملات طعنه آمیز استفاده میکند و حتی با خودش حرف میزند که تمامی این ویژگیها ناشی از پارانوید (paranoid) است. شاید قوانین خاص و غیر طبیعی او برای زندگیش باعث شده باشد تا بتواند در دنیای اینچنینی زنده بماند اما هیچ کس نمیتواند در کنار او دوام بیاورد! البته در یک دنیای پساآخرالزمانی رفتار او طبیعی به نظر میِرسد چون تمامی بازماندهها برای بقایشان به نوعی شبیه به او رفتار میکنند!
ضعف شخصیتی بیل را میتوان در تعامل با الی دید. او بسیار سریع به زخم زبان و جملات تند الی واکنش نشان میدهد و در اکثر موارد با او رفتار کودکانهای دارد، البته هر دوی آنها درک و شناختی از شخصیت یکدیگر ندارند. بیل بارها جول را برای همراهی با الی سرزنش میکند و توقع دارد که جول نیز همان دیدگاه خودش را نسبت به رابطه با الی داشته باشد. با تمامی این تفاسیر او هنوز هم احساسات یک انسان را دارد، درخواست جول برای تعمیر یک ماشین را قبول میکند چرا که به او بدهی دارد و یا حتی با دیدن جسد شریک سابقش با وجود اینکه او را رها کرده بود غمگین میشود!
بیل نیز جزوی از داستان آخرین ماست. او با کمک به جول و الی، راه آنها را برای ادامه سفرشان هموار میکند و البته بعد از پایان داستان او، تغییراتی در نگرش جول نسبت به الی دیده میشود. اولین نگاه جاییاست که جول با پیدا شدن ماشین توسط الی از کارش قدردانی میکند. در ادامه وقتی جول، الی را از مطالعه مجله پورنوگرافی بیل که مناسب سنش نیست منع میکند متوجه برانگیخته شدن احساس مسئولیتش در قبال اعمال الی میشویم، به هر حال اگر او کماکان به الی به عنوان یک جنس قاچاق نگاه میکرد، این موضوع چندان برایش اهمیت نداشت!
Henry (هنری) و Sam (سم)
Henry says that they’ve moved on, that they’re with their family, like in heaven. Do you think that is true?
دو بازماندهی دیگر در دنیای “آخرین ما”. دو برادر که بعد از رها شدن شهر Hartford توسط ارتش، به دنبال مکانی امنتر برای بقا رفتند اما از قضا پا در قلب خطر گذاشتند، شهر Pittsburgh. آنها بعد از گرفتار شدن در تله شکارچیان از هم گروهیهای خودشان جدا میشوند، البته هدف بعدی آنها رسیدن به برج رادیویی خارج شهر است. در این راه آنها با جول و الی ملاقات میکنند.
هنری یک جوان 25 ساله است که تجربه چندانی از روال زندگی قبل از شیوع بیماری ندارد، به هر حال این دنیای بی رحم باعث نشده است تا او انسانیتش را گم کند. هنری به طرز عجیبی به وجود سم اهمیت میدهد و در همه شرایط مراقب او است. او در سنی است که نسبت به مسائل پیرامونش احساس مسئولیت میکند پس برادر کوچکش تمامی آنچیزی است که به آن اهمیت میدهد، گویی که به غیر از نگهداری از او انگیزهی دیگری در زندگیش ندارد. هنری تا آخرین لحظه به برادرش وفادار ماند، حتی او خودش آرامش ابدی را به سم هدیه داد و او را از کابوسش خلاص کرد.
سم نیز به برادر بزرگش اعتماد کامل دارد و در این دنیای ظالم، او تنها کسی است که میتواند به وجودش تکیه کند. سم یک نوجوان نرمال است ولی فرصتی برای یک زندگی طبیعی نداشته است. از طرز رفتار او متوجه میشویم که نتوانسته است در سنین کمتر آن طور که باید دروان کودکیش را سپری کند، چون هنوز مانند یک کودک رفتار میکند. او مانند الی شخصیت مستقلی ندارد و همیشه وابسته به برادرش بوده پس به همین علت است که رفتار پختهتر از الی میبینیم.
هدف مشترک یعنی رسیدن به Fireflies دلیل همراه شدن هنری و سم با دو شخصیت اصلی بازی است. جول همراهی با هنری و سم را قبول میکند چون هنری این اطمینان را به او میدهد که کنار هم بودنشان تأثیری در هدفشان نمیگذارد، البته به نظر میرسد رضایت الی از همراهی با هنری و سم چندان در تصمیم جول برای هم گروه شدن با آنها بی تأثیر نباشد! هنری نیز از همراهی با جول و الی احساس رضایت میکند چون قدرت جول در مبارزات، او و برادرش را راحتتر به مقصودشان میرساند. در این میان میتوان نگاهی به رابطه دوستانه الی و سم داشت. دیدگاه آنها نسبت به یکدیگر با دیدگاه جول و هنری تفاوت دارد به همین علت راحتتر وجود یکدیگر را پذیرفتند. از طرف دیگر الی برای هنری نیز احترام خاصی قائل بود و در همه سعی میکرد تا جول را برای اعتماد به او و برادرش متقاعد کند.
ملاقات با هنری و سم و پایان تلخ آنها فرصت تازهای برای جول و الی فراهم کرد تا به رابطه خودشان فراتر از هدفشان فکر کنند. با مرگ سم، الی یکی دیگر از افرادی که به وجودشان اهمیت میداد از دست داد و این اتفاق باعث شد تا در به انتها رساندن مسیرش مصممتر شود و البته بیش از قبل نگران ادامه راهش باشد. و حالا جول بیش از پیش به وجود الی اهمیت میدهد و به این باور میرسد که الی رابطهای نزدیکتر از قبل با او دارد. وقتی در Wyoming جول و الی به قبر کودکی میرسند، با دیدن خرس عروسکی روی قبر، الی خاطره سم را دوباره یادآوری میکند، البته با واکنش سرد جول رو به رو میشود. جول کماکان در برابر نبش قبر خاطرات تلخ واکنش نشان میدهد ولی اینبار این واکنش به واسطه امید او است چون او مرهم زخمهای گذشتهاش را در کنارش دارد.
Tommy (تامی)
I got nothing but nightmare from those years
تامی یک انسان معمولی است، او نمیخواهد یک قهرمان باشد، او فقط میخواهد زندگی شرافتمندانهای داشته باشد. اودر صدد انتخاب بهترین مسیر برای حل مشکلاتش است پس از تغییر در نگرشش باکی ندارد. تامی در اوایل شیوع بیماری در کنار برادرش در منطقه قرنطینه Boston میماند ولی از آنجا که او آن سالها را به کابوس تعبییر میکند به نظر میرسد آنها راه درستی را برای ادامه زندگیشان انتخاب نکرده بودند. تامی مانند برادش نمیتواند نسبت به مسیر زندگیش بی اعتنا باشد و برای بقا تن به هر کاری بدهد. او با وعدههای مارلین به امید دنیایی بهتر، به گروه Fireflies ملحق میشود و از آنجا راهش را از جول جدا میکند. بعد از جداییش از Fireflies او با ماریا (Maria) آشنا میشود و با کمک او نیروگاه برقی در Jackson County را که پناهگاهی برای گروهی از بازماندگان است، رهبری میکند. جول که تنها امیدش برای رساندن الی به گروه Fireflies بردارش تامی است بعد از سالها به سراغ او میآید.
تامی در طرز فکرش نقطه مقابل جول است، او واقع بینانه به مسائل نگاه میکند و با پذیرفتن حقیقت سرگذشتش سعی در جبران آن دارد و البته او نسبت به اتفاقات زندگیش بدبین و بی تفاوت نیست. به همین دلیل است که او حتی با وجود خاطرات تلخی که از جول دارد، او را بخشیده و میپذیرد. او بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذاشته است اکنون در کنار ماریا به هدفش رسیده است و از آنجا که Fireflies را ترک کرده و خواسته جول را غیر منطقی و خطرناک میداند، در ابتدا از پذیرش پیشنهادش امتناع میکند. البته جول با دلایلش نمیتواند رغبتی برای انجام این کار در او ایجاد کند ولی خود تامی با شناختی که از برادرش دارد و به واسطه رابطهای که بین او و الی میبیند، احساساتش را درک میکند و تصمیم به پذیرفتن خواستهاش میگیرد.
جول برادرش تامی را برای همراهی الی در ادامه راه انتخاب میکند، چون به او بیشتر از خودش اعتماد میکند و البته نمیخواهد دوباره با مرگ فرد دیگری رو به رو شود که به وجودش اهمیت میدهد، دختر نوجوانی که او را یاد سارا میاندازد. اما از طرفی چون الی از به خطر افتادن جان دیگران به خاطر وجود او احساس گناه میکند در مقابل جول و تصمیمش میایستد. وقتی ماریا داستان سارا را برای الی تعریف میکند، او متوجه ذهنیات جول میشود و از این راه سعی میکند جول را از عملش منصرف کند.
بعد از ملاقات جول و الی با تامی و ماریا، رابطهی بین آن دو وارد مرحله جدیدی میشود. وقتی الی راز بزرگ جول را میداند دیگر هیچ چیز بر آنها پوشیده نیست. از این پس آن دو در سردرگمی به سر میبرند، رابطهی احساسی آنها از قبل بیشتر شده و از طرفی الی کماکان به هدف اصلیش فکر میکند. جول که حقیقت وجودیش را پذیرفته با رغبت از گذشتهاش حرف میزند و به دنبال فرصتی است تا احساسات درونیش را بازگو کند.
David (دیوید)
You see I believe that everything happens for a reason
,پایان فصل پاییز زمانی است که الی سختترین شرایط زندگیش را تجربه میکند و ترس همیشگیش یعنی تنهایی در این دنیای بی ثبات را بیش از هر وقت دیگری به خودش نزدیک میبیند. او چارهای جز مبارزه ندارد و تنها راه او برای غلبه بر ترسش محافظت از آخرین فردی است که حالا بیش از پیش به وجودش اهمیت میدهد. وقتی داستان “آخرین ما” تا فصل زمستان به اوج خود میرسد، شخصیت دیوید معرفی میشود. تحلیل شخصیت پیچیده دیوید کمی دشوار است ولی به جرأت میتوان گفت که او یکی از بهترین و به یاد ماندنیترین آنتاگونیستهایی است که در بازیها دیدیم و این به خاطر تأثیر شدیدی است که او بر روی داستان و شخصیتهای اصلی میگذارد.
در اولین دیدار، دیوید از در دوستی وارد میشود، او بسیار زیرک و باهوش است و قصد دارد با زبانی نرم و با سؤ استفاده از احساسات یک دختر نوجوان به مقصود خود برسد. او طوری وانمود میکند که به گروهش اهمیت میدهد ولی قصد کمک به الی رانیز دارد. به هر حال الی نیز کم تجربه نیست و به او اعتماد نمیکند ولی معامله با او را فرصتی برای نجات جول میبیند. دیوید بعد از اینکه الی را برای معامله راضی میکند کماکان با روش اعتماد سازی خودش پیش میرود تا در فرصتی مناسب او را با خودش همراه سازد. او برای اثبات اعتقادش به الی حقیقت را میگوید، افراد او بودند که در دانشگاه به جول و الی حمله کردند. دیوید الی را مقصر نمیداند چون احساس میکند او کودکی است که در این شرایط چارهای نداشته، پس او را زنده میگذارد و حتی به او پیشنهاد ملحق شدن به گروهش را میدهد و چون معتقد است هر اتفاقی دلیلی دارد، شانس نجات جول را نیز به او میدهد، هر چند شریک او، جیمز (James) حس ترحم او را نسبت به الی ندارد و کاملاً با تصمیمات او مخالف است. گروه دیوید به خواسته جیمز بر خلاف میل دیوید، قصد کشتن الی را میکنند، ولی قبل از این اتفاق، دیوید الی را به پیدا میکند تا فرصت دوبارهای به او بدهد.
او کماکان سعی میکند از راه محبت و صداقت به مقصودش برسد ولی از آنجا که الی شیوه وحشیانه بقای دیوید و گروهش را میبیند و به نیت شوم او پی میبرد با او مقابله میکند، با این وجود دیوید بدون در نظر گرفتن حس انزجار الی سعی میکند با نگه داشتن دست او در دستانش و خاص خطاب کردنش نظر او را جلب کند! بر طبق یک نظریه، با توجه به این نوع رفتار دیوید، او از اختلال روانی هیبفیلیا (Hebephilia) رنج میبرد و قصدش از زنده نگه داشتن الی سؤاستفاده از او بوده است. وقتی دیوید در متقاعد کردن الی ناکام میماند، بعد دیگری از شخصیتش را نشان میدهد و قصد کشتن او را میکند ولی جنون واقعی او بعد از آلوده شدنش و کشته شدن جیمز توسط الی نمایان میشود.
فصل زمستان تجربه وحشتناکی برای الی بود. حس انزجار الی از دیوید را میتوان در نحوه کشتن او مشاهده کرد. این خشونت بسیار زیاد آسیب روانی زیادی به الی وارد کرد و زنجیرهی اتفاقات ناگوار باعث شدند تا او شور و هیجان نوجوانی و روحیه شادش را از دست بدهد و به غیر از پایان دادن به سفرش هیچ انگیزه دیگری نداشته باشد. از طرفی این فرصتی بود برای جول تا در عمل احساس درونیش را نشان دهد. او برای نجات الی مانند پدری میجنگید که به غیر از دخترش چیزی برای از دست دادن ندارد. وقتی جول، الی در آغوش گرفت و او را مانند دخترش صدا کرد، همان عشق و محبتی که به سارا داشت را در وجود الی پیدا کرد و دیگر هیچ چیز به غیر از او برایش اهمیت نداشت، حتی نجات بشریت!
Marlene (مارلین)
Because this isn’t about me. Or even her. There is no other choice here
مارلین آنتاگونیست اصلی داستان، رهبر گروه Fireflies و دوست نزدیک آنا (Anna)، مادر الی است. مارلین از ابتدای تولد الی در کنار او بود و بعد از مرگ آنا، طبق وعدهای که به او داده بود، مسئولیت مراقبت از الی را بر عهده میگیرد. بعد از ماجرای الی و رایلی (Riley)، وقتی مارلین متوجه سیستم دفاعی بدن الی در برابر آلودگی میشود، تصمیم میگیرد او را به عنوان راهی برای درمان بیماری، به خارج از Boston و به آزمایشگاه Fireflies منتقل کند. مارلین بعد از مجروح شدن در درگیری بین افرادش و نیروهای نظامی، جول و تس را برای خروج الی از Boston انتخاب کرد و اینجا آغاز سفر جول و الی بود.
یک سال بعد از این ماجرا، مارلین و باقی مانده اعضای گروهش به مقر اصلی Fireflies در Salt Lake City میرسند در حالی که تقریباً همه چیز را از دست داده بودند. مارلین در اوج ناامیدی خبری از پیدا شدن الی میشنود و فرصتی تازه، هر چند پیچیدهای را در برابر خودش میبیند. وقتی دکترها تنها راه جراحی مغز و ساخت واکسن را در گرفتن جان الی میبینند از مارلین برای اینکار اجازه میخواهند. مارلین با اکراه با این درخواست موافقت میکند چون بعد از تمامی این اتفاقات انتخاب دیگری پیش روی خود نمیبیند، او معتقد است احساسات او و وعدهاش با آنا و حتی وجود الی نمیتوانند باعث از دست رفتن این فرصت شوند.
نمیتوان با این انتخاب مارلین، شخصیت خبیث و ظالمی را برای او متصور شد چون او تنها راه عقل را به احساساتش ترجیح داد. حتی او با درخواست کشتن جول توسط افراد گروهش مخالفت کرد چرا که او را تنها فردی میدانست که این فرصت را درک میکند، هر چند این تصمیم مارلین سبب شد تا خودش و هر آن چیزی که در سر دارد از بین بروند.
مارلین بعد از صحبت با جول به نیتش از همراهی الی در این سفر پی میبرد. نگاههای معنادار او به ایثن (Ethan) نشان از احساس خطری است که از جانب جول میکند، پس چارهای به جز تهدید و تحت فشار قرار دادن جول برای او نمیماند. به هر حال جول که اعتقاد مارلین را برنمیتابد، او را مانعی در برابر الی و خودش میبیند پس برای رسیدن به خواستهاش باید این مانع را از سر راهش برمیداشت. جول انتخابی نکرده بود که مارلین به راحتی بتواند او را با بیان واقعیت متقاعد کند و این همان تقابل عشق و عقل است. جول با کشتن مارلین آسوده خاطر شده و خاطرات تلخ گذشتهاش را از ذهنش پاک میکند.
,لحظاتی که به یاد ما میمانند,“آخرین ما” با کارگردانی بینظیر و شخصیتهای باورپذیرش، نما به نما، لحظات به یاد ماندنی برای ما به ارمغان آورده است. صحنههایی زیبا و تأثیر گذاری که ما را غرق در داستان و وادار به تحسین سازندگان بازی میکند، لحظاتی که بازی را به اوج رسانده و آن را فراتر از یک سرگرمی میکند.
سکانسهای ماندگار The Last of Us
Good night baby girl
بی شک سرآغاز “آخرین ما” یکی از بهترین و به یادماندنیترین لحظاتی است که در دنیای بازیهای رایانهای میتوان دید، لحظاتی که سرشار از عشق و محبت است، سرشار از سیاهی و تباهی. شروع نابودی دنیا را نشان میدهد، شروع نابودی جول را. وقتی رابطه محبت آمیز سارا با پدرش را میبینیم، عشق عمیق جول را به او درک میکنیم، وقتی کنترل سارا و جول را در دست میگیریم، ترس و اضطراب را لمس میکنیم، هرج و مرج نابودی دنیا را میبینیم و وقتی پایان تلخ سارا را در آغوش جول میبینیم، نابودی جول را حس میکنیم و برای آن چیزی که در ادامه منتظر ماست آماده میشویم. مرگ سارا دردناک است و در ذهن ما میماند چرا که در همان لحظات کوتاه حضور او در بازی، وجودش را حس کردیم، با او خندیدیم، با او ترسیدیم و برای او اشک ریختیم.
Just go
تس مدت زیادی در بازی حضور نداشت ولی نقش مهمی در داستان جول و الی ایفا کرد. او پس از آلودگی و در آخرین لحظات زنده بودنش فقط به فرصتی نگاه میکرد که بعد از یک عمر زندگی دردناک در برابرش بود، او مرگش را به راحتی پذیرفت و الی را به عنوان کلیدی برای نجات باور کرد. تس جول را به خاطر روابط عاطفیشان موظف به ادامه دادن راه میدانست و جول نیز به خاطر احساسی که به او داشت چارهای به جز تسلیم شدن ندید. از خود گذشتگی او برای دادن شانس نجات به جول و الی نشان از انسانیتی دارد که هنوز در وجود او بود. به هر حال صحنه فداکاری و مرگ او یکی از لحظات تأثیر گذار بازی است.
?What are you scared of
سم برای الی از ترسش میگوید، او از آلوده شدن میترسد، از تبدیل شدن به یک هیولا در حالی که این کابوس در چند قدمی او بود. او در دنیای وحشتناکی به دنیا آمد و بدون آنکه سهمی از زندگی داشته باشد به طرز وحشتناکی از این دنیا رفت. هنری تنها کسی بود که او داشت، هنری تنها کسی بود که او را درک میکرد. هنری فقط میخواست امنیت را برای او فراهم کند تا شاید او بتواند زندگی را درک کند. این دو برادر در کنار هم آرام بودند و با هم به دنبال آرامش میگشتند ولی به بدترین شیوه بدان رسیدند. صحنه مرگ این دو برادر غمانگیز و تأثیر گذار است، آنها مستحق پایانی بهتر بودند.
Tell me what to do
در پایان فصل پاییز، جایی که جول در حین درگیری با شکارچیان مجروح میشود، حال این الی است که تکیهگاه او میشود. احساسات واقعی الی نسبت به جول در این لحظات نمایان میشود، او با تمام وجود از جول مراقبت میکند، او بیپروا مبارزه میکند. نقطه اوج این قسمت وقتی است که پیکر نمیه جان جول از اسب به زمین میافتد. ترس بر الی غلبه میکند، ترس از تنهایی، او دیگر توان تفکر ندارد. این لحظات در کنار دیالوگهای بینظیرش از زیباترین قسمتهای بازی هستند.
It’s me
وقتی خشم و انزجار تمامی وجود الی را گرفته است، وقتی او وحشتناکترین لحظههای عمرش را تجربه کرده، تنها جول است که میتواند به او تسلی بدهد، او را در آغوش بگیرد و به او بگوید که هنوز کسی هست که به او اهمیت دهد و ازش مراقبت کند. همینجا بود که جول الی را مانند دخترش خطاب کرد، او سارا را در وجود الی دید و دیگر همه چیزش در وجود او خلاصه شد. فصل سرد و بی رحم زمستان در آغوش گرم و پر محبت جول برای الی به پایان میرسد، لحظاتی که به راحتی فراموش نمیشوند.
It can’t be for nothing
بعد از حوادث پی در پی و تجربه وحشتناک فصل زمستان، دیدن حرکت گله زرافهها در یک منظره زیبا آرامش را تا حدودی به وجود الی برمیگرداند. الی دوباره از زیبایی منظره حرف میزند و دوباره جول به فکر فرو میرود. اینجا فرصتی برای روشن شدن حقیقت است. حالا جول با جرأت احساسات درونیش را بازگو میکند ولی الی نمیتواند تمامی این اتفاقاتی را که برای رسیدن به هدفش پشت سر گذاشته نادیده بگیرد. نظر شما چیست؟ آیا میتوان این سکانس زیبا را به راحتی فراموش کرد؟
I’m taking us home
وقتی الی از جول میپرسد که چرا ارتش تعدادی از مردم بی دفاع را کشته است، او در جواب میگوید: تعداد کمی قربانی میشوند تا افراد زیادی نجات پیدا کنند، ولی جول همه چیز را فدای یک نفر کرد. صحنههایی که او بی محابا برای هدفش مبارزه میکند، صحنهی آشنایی که او الی را در آغوش گرفته، از کابوسهایش فرار میکند و به سمت زندگی میدود، فرقی نمیکند راجع به جول چه قضاوتی میکنیم، این صحنهها عشق و امید واقعی را نشان میدهند.
I swear
سوگند دروغ جول صدای قلب شکسته او بود، فرصتی بود برای رهایی از تمامی غمها و رنجها. نگاه معنا دار الی قبول یک حقیقت بود، درک یک احساس عمیق. موسیقی نوای زیبای زندگی بود که گوشمان را نوازش میداد. پایان بازی سراسر آرامش بود، آرامشی در دنیایی تاریک و بیامید، الی زنده ماند، جول به زندگی برگشت. اگرچه اینجا پایان است، ولی چه کسی میتواند به راحتی آنها را فراموش کند؟ پایان بازی را بپذیریم، این قصه طولانی بیهوده نبود، پایان “The last of us” نیز ماندگار است.
بازی The Last of Us یا “آخرین ما” عنوان کاملی است و تمامی بخشهای آن من جمله گرافیک، گیمپلی، فضاسازی، موسیقی و صداگذاری و … عالی و تحسین برانگیز هستند ولی اگر این عنوان را با آثار بزرگ سینمای جهان مقایسه میکنند، اگر آن را عنوان دیگری صرفاً جهت سرگرم شدن نمیبینیم، اگر آن را جزو به یادماندنیترین بازیها میدانیم و اگر میتوانیم آن را به دیگران نشان داده و دیدگاهشان را نسبت به بازیهای ویدیویی تغییر دهیم، همه به دلیل داستان زیبا و پرداخت عالی شخصیتهای آن است، روایت فوقالعاده آن، لحظات تأثیرگذار و احساسی آن. و بار دیگر سازندگان خلاق این بازی را تحسین میکنیم، کارگردانهای با استعدادش، نویسنده هنرمندش، که توانستند اثری را خلق کنند که جایگاه واقعی بازیهای ویدیویی را نشان بدهد، عنوانی که به یاد ما میماند.