پیکر Hail Wiess خاموش و بیحرکت بر روی تخته سنگی که در میان آبهای کم عمق انتقای یک غار قرار داشت افتاده بود. ناگهان گلوله قرمز رنگی از انرژی تمام محیط غار را روشن کرده و پس از چند ثانیه با صدایی مهیب منفجر شد. پس از انفجار گوی نور پیکر آسیب دیده فردی بر روی سطح غار افتاد. شنل قرمز رنگش به کلی آسیب دیده بود. چشمان سبز رنگش کاملا بی احساس و سرد به دنبال ویز گشته و بر سر بالین او رفت. بدن او را برداشته و با خشم فریاد کشید:
ـ پایان همه چیز نزدیکه برادر!
سپس بال سیاه رنگی از سمت چپ شانهاش بیرون آمده و به همراه پیکر ویز به آسمان پرواز کرد…
Crisis Core عنوانی است که قصد دارد بخشی بزرگ و بسیار مهم از داستان حماسی Final Fantasy VII را که در رابطه با داستان زندگی و مرگ یکی از محبوبترین شخصیتهای این سری یعنی Zack Fair است، بر روی کنسول قدرتمند PSP روایت کند.
Crisis Core داستان ناکامی و شکستهاست. داستان سربازانی است که هر یک به نوعی قربانی طمع و زیاده خواهی انسانها شدهاند. افرادی که هر یک تنها با هدف رسیدن به افتخاری جاودانه پا در مسیر سرنوشت قرار دادند اما برای رسیدن به این مهم بهایی گزاف و جبران ناشدنی پرداختند؛ یکی انسانیتش را در این طی این مسیر از دست داد، دیگری افتخار و آن یک عشق و تمام امید به زندگی.
Crisis Core داستان عشق و فداکاریهاست. داستان سربازی که برای دفاع از افتخار و حیثیت یک سرباز، یک سرباز واقعی، به روی عشق، لذت، زندگی پشت کرده و به سوی مرگ گام برداشت. داستان سربازی که همه چیز خود را فدا کرد تا با نجات بهترین دوست و همراهش اثبات کند هنوز هم افتخار یک سرباز از بین نرفته است!
Crisis Core داستان سربازی است شجاع که زک نام داشت…
قطار سریع و سیری با سرعت تمام در حال حرکت بر روی ریلهای فرسوده شهر بود. سربازان مجهز و آماده نبردی که بر روی سقف واگنهای آن ایستاده بودند، به همراه هلیکوپتر نظامی که آرم کمپانی عظیم شینرا بر روی آن نقش بسته و با فاصلهای نزدیک در حال تعقیب آن بود نشان میداد باز هم شورشی دیگر علیه این شرکت در شهر میدگار (Midgar) به وقوع پیوسته است. علارغم سر و صدای فراوانی که پرههای هلیکوپتر به راه انداخته بود، صدای گوینده مردی از داخل فرستندهای در داخل هلیکوپتر به گوش میرسید:
ـ سربازان ووتای (Wutai) کنترل قطار شماره 93 از نوع 02 رو که به مقصد بخش شماره 8 در حال حرکته در دست گرفتن. تا حالا چند تا سرباز دیگه شینرا برای کنترل وضعیت پیش امده به موقعیت مذکور فرستاده شدن اما هیچ اتفاقی برای دشمنان نیفتاده. ماموریت تو تا سه شماره دیگه شروع میشه. 3، 2، 1. حالا!
مرد میانسالی که لباس فرم سربازان درجه 1 شینرا را پوشیده بود رو به سرباز جوانی کرد و گفت:
ـ سربازای ووتای کنترل قطار رو به دست گرفتن. تنها کاری که باید بکنی پس گرفتن ان از دست سربازهاست!
اما سرباز جوان که از شرکت در اولین ماموریت خود به شدت هیجان زده بود بدون توجه به صحبتهای مافوقش در حالی که زیر لب زمزمه میکرد: “را…جر” از داخل هلیکوپتر بر روی سقف یکی از واگنهای قطار پرید. مرد میانسال که به نظر میرسید از رفتار او نگران است به دنبال سرباز جوانتر بر روی قطار پریده و با لحن سرزنش آمیزی گفت:
ـ زک (Zack)!! وقت انجام عملیات یکم جدیتر باش! ذهنتو متمرکز کن، سربازایی که الان اینجا هستن دیگه سربازهای شینرا نیستن!
اما به نظر میرسید سرباز جوان، زک، اصلا به صحبتهای مافوقاش گوش نمیدهد. به سرعت دستانش را دور سلاحش محکم کرده و به سمت موتور خانه قطار شروع به دویدن کرد. از هیچ چیزی حراس نداشت، سربازان ووتای در مقابل او هیچ بودند و یک به یک از مقابلش برداشته میشدند. اما مشکلی در کار وجود داشت، مافوقش به او گفته بود سربازان ووتای بر روی سطح قطار انتظار او را میکشند اما تمام سربازانی که در مقابل او بودند لباس نیروهایهای شینرا را بر تن کرده بودند! زک به این مساله اهمیتی نمیداد، هیچ مشکلی پیش روی او نبود، همه چیز به خوبی پیش میرفت. ووتای یا شینرا فرقی برای او نداشت چرا که در هر صورت نتیجه کار یک چیز بود! زک که از عملکرد خود بسیار راضی بود در حالی که لبخندی بر روی لبهایش نقش بسته بود با خود گفت:
ـ فکر کنم اینجا از شدت بیکاری دستام خواب بره! سربازان درجه 2، زک داره میاد!
زک پس از نابودی همه دشمنان راه خود را به سوی موتور خانه قطار باز کرده و پس از قطع اتصال موتور قطار از باقی واگنها قطار را متوقف کرد. پس از توقف قطار بار دیگر صدای مردی از داخل فرستنده به گوش رسید:
ـ قطار شماره 93 از نوع 02 در بخش شماره 1 متوقف شد. ماموریتت رو ادامه بده، بعدا توسط مافوقت رتبه بندی خواهی شد.
پس از توقف قطار مرد میانسال که ظاهرا میخواست از وضع زک مطلع شود با او تماس گرفت:
ـ الو من زکم!
ـ زک! کارا خوب پیش رفت؟
ـ آنجیل (Angeal)!! اینجا چه خبره؟ مگه تو نگفتی من باید با سربازان ووتای مبارزه کنم؟
ـ انها همون سربازان ووتای بودن که لباس فرم شینرا رو پوشیده بودن. حواستو جمع کن و ماموریتت رو ادامه بده!
ـ بخش 8 دیگه؟
ـ آره. اما قبلش مواظب مهاجمینی که به زور وارد ایستگاه شدن باش!
ـ مهاجمین؟
ـ بزودی متوجه میشی!
زک که از مواجه با خطری جدید به شدت شاد بود با خنده گفت:
ـ با این وجود پس اجازه دارم یکم خشن باشم؟
آنجیل نیز که از کله شقی زک آزرده شده بود گفت:
ـ فقط یکم!
زک بار دیگر شمشیرش را در دستانش فشرد و به سوی منطقه شماره 8 شروع به حرکت کرد. بار دیگر سربازان ووتای که در لباس تقلبی شینرا بودند به او حمله بردند اما هیچ دلیلی وجود نداشت اینبار موفق به شکست او شوند! زک که پی در پی دشمنانش را از سر راهش بر میداشت زیر لب گفت:
ـ از کی بود منتظرتون بودم! بیایید جلو…
زک با تمام قدرت به دشمنانش حمله برده و پس از نابودی همه آنها در حالی که از کار خود بسیار راضی بود سرجایش ایستاد چون بار دیگر آنجیل با او تماس گرفته بود:
ـ تقریبا کارت رو خوب انجام دادی!
ـ مثل خوردن یتیکه کیک تا چند وقت دیگه تبدیل به یه سرباز درجه 1 میشم!
ـ از پلههای گوشه ایستگاه برو بالا و به ماموریتت ادامه بده!
زک از پلههایی که آنجیل گفته بود بالا رفته و به منطقه شماره 8 رسید. هیولایی بزرگ و خطرناک در حال چرخیدن در آن محل بود و افرادی که در آن منطقه بودند با جیغ و فریاد در حال دور شدن از آن. زک با چهرهای مصمم به سوی هیولا حمله برده و پس از مبارزهای نفس گیر او را شکست داد. هنوز زک به دلیل مبارزه سختش در حال نفس نفس زدن بود که قرار گرفتن شمشیری را بر پشت خود احساس کرد.
– پشتت رو رو به دشمنت کردی؟ یا خیلی اعتماد به نفست بالاست یا خیلی احمقی!
زک دستانش را بالای سرش برده به آرامی رویش را به سمت مرد کرد. به هیچ وجه نگران نبود چون او را نیز به سرعت شکست میداد اما وقتی به چهره او نگریست از شدت ترس بر جای خود میخ کوب شد.
ـ تو… اما چطوری؟
مردی قد بلند با هیکلی عضلانی و موهایی نقرهای و بلند که از پشت به کمرش میرسید با چشمان سرد و بیروحش به او نگاه میکرد. کسی که زک با آرزوی تبدیل شدن به مبارزی همانند او به شینرا پیوسته بود… قهرمان افسانهای شینرا، بهترین مبارزی که دنیا تاکنون به خود دیده بود! او سفیروث (Sephiroth) بود!
سفیروث شمشیر بلند و افسانهایش را به سوی زک حرکت داد اما زک به سختی توانست ضربات ساده او را دفع کند. زک که از رویارویی با سفیروث بزرگ به شدت ترسیده بود با اضطراب گفت:
ـ لعنتی! من میخواستم به یه قهرمان مثل تو تبدیل بشم!
ـ همه چیز تموم شده!
سفیروث بار دیگر شمشیرش را بالا برده و به سوی زک حرکت داد. زک نیز به سرعت شمشیرش را بین خود و سلاح سفیروث قرار داد اما اینبار سلاحش از شدت ضربه سفیروث به دو نیم تبدیل شد! دیگر هیچ شانسی برای مقابله و یا فرار از دست او نداشت. با چشمانی که هنوز آشکارا از شدت بهت و تعجب گرد شده بود به چهره خشن و بی رحم سفیروث نگاه میکرد. در آن لحظه هیچ کاری از دستش بر نمیآمد. سفیروث تصمیم گرفته بود کسی را بکشد، هیچ کس توانایی متوقف کردن او را نداشت…
سفیروث با چهرهای مصمم و بیتفاوت به زک چشم دوخته و شمشیرش را برای بار آخر و تمام کردن کار بالا آورد اما…
شمشیر سفیروث در چند سانتیمتری بدن زک متوقف شد. آنجیل در آخرین لحظه سلاحش را در مقابل شمشیر سفیروث قرار داده و جان زک را نجات داده بود. زک که از حضور ناگهانی آنجیل شکه شده بود به آرامی از جای خود برخواست و گفت:
ـ همون چیزی که از آنجیل انتظار داشتم!
آنجیل بدون توجه به حرف زک گوشی را بر داشته و گزینه “خروج از برنامه” را انتخاب کرد. ناگهان تمام جذییات منقطه شماره 8 و سفیروث از جلوی چشمان زک و آنجیل رنگ باخته و آن دو را در اتاق شبیه سازی تنها باقی گذاشتند. زک که ظاهرا از دست آنجیل عصبانی بود با دلخوری گفت:
ـ تو میدونستی همه اینا واقعیه، بعد فقط به من گفتی که جدی باشم؟
آنجیل که از رفتار زک بسیار ناراحت بود شمشیر شکسته زک را به او بازگرداند و گفت:
ـ از رویاهات بیا بیرون!
ـ چی؟
ـ اگه میخوای تبدیل به یک سرباز درجه یک بشی دست از خیال پردازی بردار…. تو خیلی مغروری!
آنجیل پس از گفتن این حرف پشت به زک کرده، از اتاق خارج شد و او را با غم شکست در ماموریت مجازیش تنها گذاشت….
He Would Never Betray Me
زک بسیار آشفته بود. بیاراده و سست و در بخش شماره 49 لمیده و به اتفاقهایی که در چند دقیقه پیش رخ داده بود فکر میکرد. نمیدانست چرا از دیدن سفیروث مجازی تا به این اندازه دست پاچه شده بود؟ آنجیل در مورد او حقیقت را میگفت، او بسیار مغرور و متکبر بود… کاملا در افکارش غرق بود که ناگهانی صدای فردی او را به دنیای واقعی بازگرداند:
ـ زک! کارت خیلی عالی بود!
او کانسل (Kunsel) یکی از سربازان درجه 2 و دوستان نزدیک زک در شینرا بود.
ـ خوب اینکه خیلی تابلو بود، نبود؟ اما در واقع انجا هیچ اتفاق خاصی رخ نداد! اصلا ولش کن، ارزش صحبت کردن نداره! شنیدم تازگی ها سرتون خیلی شلوغه، درسته؟ تقریبا به غیر از تو همه غایبن!
کانسل که گویا فکر میکرد زک بسیار از مرحله پرت است صدایش را پایین آورده و گفت:
ـ اینو! غایبن! مثل اینکه از خبرهای جدید خیلی غافلی! یکی از بزرگ ترین سربازان گم شده!
ـ چی؟
ـ یکی از سربازان درجه 1 گم شده! البته این اولشه چون اکثر سربازان درجه 2 و 3 هم دارن پشت سر هم ناپدید میشن! جنگ با ووتای هم برای خودش دردسری شده! هنوز معلوم نیست این ماجرا زیر سر کیه و یا اصلا به چه دلیل این اتفاق داره میفته. البته مفت چنگ تو، چون حداقل باعث شده دوره آموزش تو تموم بشه!
در همین هنگام آنجیل به آرامی وارد اتاق شده و کانسل که از دیدن او بسیار سورپرایز شده بود گفت:
ـ اوه! اینم یه سرباز درجه 1!
آنجیل بیتفاوت به صحبت کانسل رویش را به سمت زک کرده و گفت:
ـ زک، یکاری برات دارم که باید انجام بدی.
زک که پس از شنیدن این حرف ناگهان تمام ناراحتیهای قبلیش جای خود را به شادی داده بودند، با خوشحالی گفت:
ـ عالیه! حرف نداره! مثل اینکه بالاخره قراره یه ماموریت هم به من داده بشه!
ـ پشت سرم بیا، باید لازارد (Lazard) مدیر اجرایی رو ببینی. انجا میتونی از خلاصه ماموریت مطلع بشی.
زک پشت سر آنجیل حرکت کرده و وارد اتاق لازارد شد. لازارد با دیدن زک صندلیش را به سمت او چرخاند و گفت:
ـ زک، به نظر میرسه اولین باره که همدیگه رو میبینیم. من لازارد، مدیر اجرایی تشکیلات سربازان شینرا هستم.
ـ ملاقات با شما برای من خیلی خوش آینده!
ـ اهم. من میدونم که این فقط یه اتفاقه اما…. خوب ما موقعیت جنسیس (Genesis)، یکی از بهترین سربازان درجه 1 شینرا رو موقع انجام یک عملیات در ووتای گم کردیم. در این مورد چیزی میدونی؟
ـ در مجموع هیچی!
ـ اهم. خوب الان همه نیروهای شینرا توی آماده باش هستن و سرشون شلوغه. بنابراین من از تو میخوام به منطقه بری و به این مساله رسیدگی کنی.
ـ به ووتای برم؟
ـ درسته. ما میخوایم هر چه سریعتر به این جنگ که بیخودی کش پیدا کرده پایان بدیم.
زک میخواست در جواب لازارد چیزی بگوید اما آنجیل زودتر از او صحبت کرده و گفت:
ـ من تورو به عنوان یک سرباز درجه 1 معرفی کردم.
ـ چی؟ آن…جی…ل! عاشقتم آنجیل!
زک از شدت شادی خودش را در بقل آنجیل انداخته و سفت به او چسبیده بود! لازارد از رفتار زک متعجب شده بود و به آرامی به او مینگریست. آنجیل نیز ظاهرا از رفتار بچهگانه زک ناراحت شده بود چراکه با عصبانیت گفت:
ـ بیشتر از این منو خجالت زده نکن!
زک که ظاهرا دوباره جدی شده بود با لحنی که به هیچ وجه شادیش را مخفی نمیکرد گفت:
ـ بله قربان!
ـ زودتر خودت رو آماده کن، ما باید سریعتر راه بیفتیم!
لازارد بار دیگر رویش را به سمت زک کرده و گفت:
ـ من هم همراه شما خواهم امد. من از شما دوتا انتظار زیادی دارم.
ـ بله قربان!
لازارد که گویا از آن همه شوق و ذوق زک سر در نمیآورد پرسید:
ـ آرزوی تو چیه؟ تبدیل شدن به یک سرباز درجه 1؟
ـ نه! تبدیل شدن به یک قهرمان!
لازارد کمی در صندلی خود فرو رفته و پس از مکثی نسبتا طولانی با لحن مرموزی گفت:
ـ رویای غم انگیزی به نظر میرسه اما به هر حال رویای خوبی هستش!
*****
زک و آنجیل به قلمرو ووتای وارد شده بودند. باید هرچه سریعتر خود را به قلعه مرکزی ووتای میرساندند. آنجیل رو به زک کرده و گفت:
ـ این مسیر مستقیما به قلعه تامبلین (Tomblin) میره. باید عجله کنیم. گروه B الان توی موقعیت هستن و منتظرن که ما هم بهشون ملحق بشیم.
ناگهان صدای یکی از سربازان ووتای از پشت به گوش رسید:
ـ شما دوتا، کی هستید؟
زک که خود را آماده حمله میکرد به آرامی به آنجیل گفت: “اینو به عهده من بزار” و سپس با سرعت به سمت آنها یورش برد. هیچ کدام از آنها در مقابل زک شانسی نداشتند و یکی پس از دیگری بر روی زمین میافتادند. آنجیل که از مبارزه زک بسیار راضی و خرسند بود گفت:
ـ آفرین زک! فقط خونسردی خودت رو خفظ کن!
ـ عمرا!! لازارد دقیقا مارو از کجا نگاه میکنه؟ ولی من که حدس می زنم اون اصلا بلد نیست مبارزه کنه!
ـ زک! ببینم چیزی در مورد سیب احمق میدونی؟
ـ نه! چی هستش؟
ـ چطوز ممکنه هیچی از ان ندونی؟ اگه بدونی که ان چیه…. اگه این طور باشه میتونم ارتقا درجت به نیروهای درجه 1 رو ممکن کنم!
ـ چی؟ صبر کن! این سیب احمق چی هستش؟
اما آنجیل در حال حرکت کردن به سمت قلعه بود و به زک توجهی نداشت. زک بار دیگر سوالش را پرسید:
ـ آنجیل سیب احمق چی هست؟
ـ انو همونطور که شایستش هست بنورا (Banora) سفید مینامن. فقط توی یک موقع از سال میشه از درخت چیدش. این میوه برای مردم دهکده من خیلی ارزشمنده. این اسم رو هم انها روش گذاشتن، سیب احمق! ما هر وقت میخوایم بریم سر مزرعه و یا ازدواج کنیم از این میوه استفاده میکنیم!
ـ تو صدات رو اینقدر آروم و شبیه دزدها کردی تا اینو به من بگی؟
ـ این میوه برای من خیلی ارزشمنده! توی دهکده ما یه خونه هست که ماله فردی به اسم مایور (Mayor) هست. تو باغ خونه مایور یک عالمه از این سیبها هست اما من هیچ وقت جرات نمیکنم از انجا سیب بردارم! آخه پسر ان بهترین رفیق منه!
ـ اگه ان بهترین رفیقته پس چرا یدونه از این سیبها رو بهت نمیده؟
ـ خوب غرور من بهم اجازه نمیده خودم رو تو همچین دردسری بندازم!
ـ خوب حالا این داستان چه ربطی به تبدیل شدن من به یک سرباز درجه 1 داره؟
ـ خوب حداقل دونستنش که ضرری نداره!!
آنجیل پس از گفتن این حرف شروع به خندیدن کرد. زک نیز که از این حرکت آنجیل ناراحت شده بود با عصبانیت گفت:
ـ هیچ ربطی نداشت، درسته؟ اصلا هم خنده نداره!
مدتی بعد زک و آنجیل به ورودی قلعه ووتای رسیدند. آنجیل سر جای خود ایستاده و گفت:
ـ وقتی گروه B بمبها رو روی دیوار قلعه جاسازی کنن به ما علامت میدند.
ـ انوقت بعد از ترکیدن بمبها ما از آشفتگی که پیش مییاد استفاده میکنیم و حرکت خودمون رو شروع میکنیم!
ـ درسته. من به مرکز قلعه میرم و یه بمب انجا جاسازی میکنم. تو هم میری انور و بعد …
ـ و بعد چی؟ چی؟ چی؟
ـ هرکاری دوست داری میکنی!
ـ اینکارو به عهده من بسپار! انجام اینجور کارها در حوضه تخصصی من هست! گروه B هنوز آماده نشدن؟
آنجیل شمشیر مخصوصش، Buster Sword، را از نیامش بیرون کشیده، دسته آن را به سرش تکیه داده و زیر لب با خود دعا میخواند. زک که از رفتار آنجیل متعجب شده بود از او پرسید:
ـ هی، من که تا حالا ندیدم تو از این شمشیر استفاده کنی! آوردنش به اینجا کار بیهودهای نیست؟
ـ اگه من از این استفاده کنم ممکنه کثیف و بدرد نخور بشه!
ـ جدی که نگفتی؟
ـ چرا جدی گفتم، من مرد فقیری هستم!
ـ الان فرض کردی چیه این حرف خنده داره؟
ناگهان تمام قلعه با صدای انفجار مهیبی شروع به لرزیدن کرد و گفت و گوی زک و آنجیل را نیمه کاره گذاشت. بالاخره گروه B کار خود را به پایان برده بود. بمبها ساختمان قلعه را ویران کرده بودند. آنجیل با صدای بلندی فریاد کشید:
ـ ماموریت ما شروع شده!
زک با پرشی بلند وارد قلعه شد. او نیز قصد داشت هر چه سریعتر به مرکز قلعه برود و در راه یکی پس از دیگری سربازان ووتای را از پیش روی خود بر میداشت. تقریبا به در ورودی اصلی مرکز قلعه رسیده بود که دختر کوچکی جلوی او قرار گرفت:
ـ اول از همه انسانهای احمقی که به دنبال یادگرفتن هیچی نیستن، بعد کسانی که از سرزمینهای مادری ووتای محافظت نمیکنند و آخر از همه هم سربازان بدترکیب شینرا! خودتون رو برای تنبیه آماده کنید!
– تو کی هستی؟
ـ قویترین جنگجوی ووتای. وقتی من اینجا هستم تو دیگه هیچ شانسی نخواهی داشت!
ـ یه بچه…؟ اینجا واسه تو خیلی خطرناکه! باید زودتر برگردی خونتون!
ـ این تو هستی که باید زود برگردی خونتون! بهت گفتم این آخرین حد پیشروی تو هست چون من الان تورو شکست میدم!
ـ من نیستم!! این بچه جقله میخواد من باهاش بجنگم….
ـ کنار بکش!
ـ باشه تو منو شکست دادی!
زک تظاهر به شکست و ناکامی کرده و با حالت خندهداری از جلوی دختر کوچک کنار رفت.
ـ همینه! نیروی عظیم من صلح رو به ووتای بر میگردونه!
دختر کوچک که خیال میکرد زک را شکست داده است پس از گفتن این حرف از سر راه او کنار رفت. زک که از دیدن دختر بچه و رفتار او شگف زده شد بود با خود گفت:
ـ پسر به نظر میرسید بچه خوبی باشه…
زک با خود فکر کرد عجب بچه عجیبی بود! اما او نیز نمیدانست که آن کودک، یوفی کیساراگی (Yuffi Kisaragi) روزی تبدیل به بهترین مبارز ووتای خواهد شد! اکنون وارد قسمت مرکزی قلعه شده بود اما تنها چیزی که در آنجا انتظار او را میکشید هیولاهای غول پیکر ووتای بودند! زک پس از نابودی دشمنان تنها و بیکار در قلعه ایستاده بود. در همین حال بود که آنجیل با او تماس گرفت:
ـ اینجا هیچ مشکلی نیست!
ـ من اینجا کارم رو تموم کردم. تا 5 دقیقه دیگه میبینمت!
ـ راجر!
زک منتظر آنجیل ایستاده بود. با خود فکر میکرد:
ـ لازارد، از کجا داری منو نگاه میکنی؟ بهتره من عجله کنم!
زک در همین افکار بود که ناگهان توسط چند هیولا محاصره شد!
ـ من که گفتم، باید همیشه عجله کنم!
زک با هیولاهای ووتای در حال مبارزه بود. همه چیز به خوبی پیش می رفت اما … ناگهان یکی از هیولاهای به سمت او حمله کرده و زک را بر روی زمین انداخت. زک بر روی زمین افتاده و در مقابل دشمنان کاملا بیدفاع! تقریبا کارش تمام بود، هیولاها به او نزدیکتر میشدند. دیگر هیچ شانسی نداشت اما …
در یک لحظه تمامی دشمنان بر روی زمین افتادند. زک یکبار دیگر از مرگ گریخته بود و نجات دهنده او کسی نبود جز…
ـ آنجیل!!
زک در دل به شانس خود لعنت میفرستاد. آن هیولاها به هیچ وجه برای او مشکل ساز نبودند اما بر اثر اشتباه او… چرا باید همیشه در مقابل آنجیل دست و پا چلفتی جلوه مینمود؟
ـ یه بار دیگه مهارتم رو بهت قرض دادم! مثل اینکه واقعا تو چشمهای تو یه چیزی هست!
ـ واقعا.. واقعا اینجوریه؟ اما… اصلا مهم نیست اما تو هیچ وقت از این شمشیر استفاده نمیکنی؟
ـ جون تو از این شمشیر خیلی مهمتره، اما خوب چرا یکم ازش استفاده میکنم!
ـ مرسی! یکباره دیگه جونم رو نجات دادی…
زک به همراه آنجیل در حال حرکت به سوی کمپ سربازان شینرا بود. ماموریت آنها تقریبا تمام شده بود. در تمام طول راه زک ساکت و آرام بود تا اینکه لازارد نیز در طول مسیر به آنها پیوست. زک نمیدانست لازارد در طول انجام ماموریت در کجا به سر میبرده است. لازارد که از دیدن آنها خوشحال بود از آنجیل پرسید:
ـ متاسفم، امیدوارم شما رو معتل نکرده باشم. آخه من هیچ وقت هیچ تمرینی نداشتم!
ـ نه همه چیز روبراهه. تو همه این راه رو تنهایی امدی؟
ـ من نیروهامون رو تو این مسیر راهنمایی میکردم. و همچنین بدون هیچ اشتباهی زک، سرباز درجه 2 رو با چشمهای خودم دیدم!
زک با نگرانی گفت:
ـ بله قربان!
نمیدانست آیا لازارد او را به خاطر شکست در مقابل هیولاها ماخذه میکند یا خیر؟ اما لازارد با مهربانی ادامه داد:
ـ تو در طول اجرای عملیات خیلی خوب جنگیدی و راه خودت رو به داخل استحکامات دشمن باز کردی. کارت خیلی امیدوار کننده بود! موقع اجرای ماموریت اصلی توسط آنجیل خیلی خوب تونستی حواس دشمنان رو پرت و تمرکزشون رو از آنجیل رو خودت جمع کنی. کارت انقدر خوب بود که واقعا میتونی به این درجه نایل بشی. من میخوام ازت برای شرکت در یک ماموریت دیگه درخواست کنم!
آنجیل با مهربانی رویش را به سمت زک برده و در ادامه حرفهای لازارد گفت:
ـ زک میدونی بین یک سرباز درجه 1 و 2 چه فرقی وجود داره؟ تنها فرق موجود میزان تلاش انها برای درست انجام دادن کار هست! اصلا ولش کن، زودتر آماده شو بریم، سفیروث منتظرمونه!
ـ چی؟ سفیروث؟ یه قهرمان؟ عالیه! من یه قهرمان رو از نزدیک میبینم!
هنوز چند قدم بیشتر حرکت نکرده بودند که چند سرباز به سمت آنها حمله بردند. آنجیل در حالی که به شدت از موقعیت پیش آمده نگران بود رو به زک کرد و گفت:
ـ زک تو لازارد رو به کمپ ببر من جلوی اینها رو میگیرم!
زک نیز به سرعت اطاعت کرده و به همراه لازارد به سمت کمپ حرکت کرد. وقتی به کمپ رسیدند لازارد رو به زک کرده و گفت:
ـ نگران من نباش، برو و به آنجیل کمک کن.
سپی خودش نیز به سمت سفیروث حرکت کرد تا او را در جریان حمله صورت گرفته به آنها قرار دهد. زک قصد داشت به کمک آنجیل برود، موضوعی نظر او را جلب کرده بود. آن سربازانی که به آنها حمله کرده بودند شبیه سربازان ووتای نبودند! باید هرچه سریعتر آنجیل را پیدا میکرد اما…
ـ خدای من! کی افریت (Ifrit) رو احضار کرده؟
هیولای چند متری آتشین در مقابل زک ایستاده بود، تازی دوزخ، نگهبان دروازههای جهنم! اما چه کسی او را احضار کرده بود؟ چند متر آن طرفتر فردی با موهای قرمز رنگ ایستاده بود اما زک به هیچ وجه فرصت نداشت به صورت او چشم دوخته و او را شناسایی کند. افریت به او حمله کرده و زک تنها میتوانست ضربات او را جا خالی دهد. در همین حال بود که ناگهان یکی از سربازان شینرا سر رسیده و با یک حرکت ساده افریت را نابود کرد.
زک با هیجان به او می نگریست. سربازی با موهایی بلند و نقرهای که در پشتش به احتظاز در آمده بود. با شمشیر بلندی در دستان به آرامی به سوی او گام بر میداشت. او سفیروث بود! نیرومندترین مبارزی که دنیا تا آن روز به خود دیده بود! زک که از دیدن سفیروث بسیار خوشحال بود گفت:
ـ خیلی عالیه!
سفیروث به سردی و بدون توجه به اشتیاق زک گفت:
ـ جنسیس.
ـ چی؟ سرباز درجه یکی که گم شده هم همچین شکلی داره؟
ـ کلون جنسیس.
ـ کلون؟ کلون یه انسان؟
ـ آنجیل کجاست؟
ـ ان فکر میکرد داره با ان سربازها میجنگه اما…
ـ ان هم مثل ان (جنسیس) گم شد!
ـ چی؟ منظورت چیه؟
ـ آنجیل مارو لو داده. معنیش یعنی این!
زک که از صحبتهای سفیروث در مورد آنجیل به شدت ناراحت شده بود در حالی که اشک جلوی چشمانش را گرفته بود گفت:
ـ نه! امکان نداره! من میدونم، آنجیل آدم خیلی خوبی هست!، از ان افرادی نیست که از این کارا بکنه، ان هیچ وقت منو نمیفروشه!
We Are Not Monsters
آنجیل فکر میکنه داره چه غلطی میکنه؟ نزدیک 1 ماه شده که غیبش زده! حتی سفیروث، سفیروثم فکر میکنه آنجیل و جنسیس دستشون تو یک کاسست! یعنی ان سربازایی که برای حمله به ما فرستادن هم کار خودشون بود؟ محاله! آنجیل هیچ وقت همچین کاری نمیکنه! آنجیل همیشه افتخارش این بود که محبوبترین سرباز درجه 1 هست! اینجا داره چه اتفاقی میفته؟ آنجیل! هیچ کس برام مهم نیست، فقط زودتر برگرد!
زک با درماندگی تمام در استراحت گاه مخصوص سربازان شینرا نشسته بود و به ماجراهای یک ماه اخیر فکر میکرد. بیاندازه برای استاد، فرمانده یا بهتر از همه بهترین دوستش، آنجیل، دل تنگ شده بود. او را همانند یک برادر بزرگتر دوست داشت و در سختترین شرایط کار به کمک او اتکا میکرد اما اکنون… حتی نمیدانست او کجاست! سفیروث معتقد بود آنجیل به همراه جنسیس به آنها خیانت کرده است اما او خوب میدانست که اینطور نیست! هر اتفاقی که میافتاد آنجیل به او آسیب نمیرساند…. همینطور غرق در افکارش بود که ناگهان صدای تلفن همراهش او را از جا پراند. شخص ناشناسی پشت خط بود و زک هیچگاه صدای او را نشنیده بود. فرد ناشناس از پشت خط گفت:
ـ سرباز درجه 2، زک.
ـ خودم هستم اما تو کی هستی؟
ـ لازارد یک پیغام برای تو داره. خواهش میکنم همین الان به اتاقش برو.
ـ یه لحظه صبر کن، فقط بگو …
زک بسیار آشفته شده بود، آیا لازارد پیغامی از آنجیل برای او داشت؟ آیا بالاخره خبری از آنجیل شده بود؟ زک با همین افکار وارد اتاق لازارد شد و به سرعت پرسید:
ـ بالاخره خبری از آنجیل پیدا کردید؟
ـ ما حتی نمیتونیم با ان تماس تلفنی برقرار کنیم!
ناگهان چهره زک وا رفته و تمام شادی که بعد از آن تماس تلفنی در او ایجاد شده بود به یکباره از صورتش رخت بر بست. به همین دلیل با لحنی نا امید کننده گفت:
ـ پس برای چی خواستید من بیام اینجا؟
ـ یه ماموریت جدید برات دارم. میخوام که برای تحقیق به دهکده جنسیس بری.
ـ ببخشید؟
ـ بر اساس اطلاعاتی که بدست ما رسیده پدر و مادر جنسیس گفتن که ان مدتهاست ان دور و ورا پیداش نشده اما خوب ما به حرف هاشون اطمینان نداریم!
ـ مگه میشه انها دروغ بگن؟
ـ خوب بین انها رابطه والدین و فرزندی برقراره!
ـ اه….
ـ من قبلا چند نفر از بهترین افرادم رو برای اینکار فرستادم اما تا الان نتونستم هیچ تماسی باهاشون برقرار کنم. من میخوام تو به منطقه بری و موقعیت رو بررسی کنی. این هم تورو توی انجام ماموریت همراهی میکنه.
لازارد با دست به مردی که در کنارش ایستاده بود اشاره کرد. زک به چهره مرد خیره شد، کت و شلوار مرتب مشکی رنگی به همراه یک کراوات پوشیده بود، موهای بلند سیاه رنگش را نیز در پشت سرش جمع کرده بود. زک میتوانست نقطه سیاه رنگی را در وسط پیشانیش تشخیص دهد. روی هم رفته فرد آرام و موقری به نظر میرسید. به چهرهاش نمیخورد جزو سربازان شینرا باشد. از آن گذشته بدون شک همان فردی بود که با او تماس گرفته بود. مرد مو بلند رو به زک کرده و شروع به صحبت کرد:
ـ من تیسنگ (Tseng) از گروه تورکس (Turks) هستم.
گروه تورکس. محافظین مخصوص شینرا که در واقع بهترین مبارزین ممکنه بودند. البته بعد از سربازان درجه 1 شینرا!
ـ اینم یدونه دیگه از این ماموریتهای محکوم به شکسته؟
ـ اگه آماده هستی بگو!
ـ من آمادهام!
زک به همراه تیسنگ در حال آماده شدن برای ماموریت جدیدش بود. تنها انگیزه او از پیوستن به این ماموریت یافتن سرنخی از جنسیس و به دنبال آن پیدا کردن آنجیل بود. تیسنگ در حالی که کنار زک قدم میزد سر صحبت را باز کرده و گفت:
ـ باعث افتخار منه که همراه تو بجنگم!
ـ ما فقط باید یک تحقیق کوچولو بکنیم دیگه، نه؟ مثل آب خوردنه!
ـ من که اصلا اینطور فکر نمیکنم، چون اصلا اولش میخواستن شخص سفیروث رو برای پیگیریش بفرستن! مطمئن باش این یک ماموریت خیلی جدی هست و اگه بخوای انو به مسخره بگیری حتما شکست خواهی خورد!
ـ اما خوب چرا سفیروث به این ماموریت نرفت؟
ـ چون این ماموریت رو رد کرد، یا حداقل اینطور به نظر میرسه!
ـ یعنی ممکنه؟ به نظر نمیرسه شما ها یکم دارید زیادی باهاش مهربون رفتار میکنید؟
ـ چی؟ من چی باید بهش میگفتم؟
ـ هیچی فراموشش کن!
*****
زک به همراه تیسنگ سوار بر یکی از هلیکوپترهای مخصوص شینرا در حال سفر به سمت زادگاه جنسیس بود. زک در تمام طول سفر از داخل شیشه هلیکوپتر به فضای زیر پایش مینگریست. تنها در فکر آنجیل بود. در همین حال بود که ناگهان چشمش به درختان عجیبی افتاد که شبیه درختان جادویی بودند. زک رویش را به سمت تیسنگ کرده و پرسید:
ـ ان درختا که ان پایین هستن چین؟
ـ انها درختان بنورا سفید هستن. البته بهشون سیب احمق هم میگن.
ـ منظورت اینه که اینجا دهکده بنورا هست؟ زادگاه آنجیل؟
ـ دقیقا! این نشون میده که آنجیل و جنسیس دوستان قدیمی هستن!
مدتی بعد زک و تیسنگ بر روی دهکده بنورا پیاده شدند. باید هر چه سریعتر والدین جنسیس را پیدا میکردند. اما باز هم مشکلی بر سر راه آنها قرار داشت، سربازان ووتای زودتر از آنها به دهکده رسیده بودند. تیسنگ که به خوبی بوی خطر را احساس میکرد با نگرانی گفت:
ـ مثل اینکه انها هم به اینجا رسیدن. چیزی که فعلا در درجه بالای اهمیت قرار داره امنیت مردم دهکدس چون ممکنه انها مردم دهکده رو گروگان بگیرن. باید با استفاده از بمبهامون هرچه زودتر از شر جنسیس و همدستهاش راحت شیم، یعنی این برنامهای هست که رییس شینرا ترتیب داده. ما هم بهتره زودتر کارمون رو بکنیم!
ـ باشه. بسپراش به من!
زک به ورودی دهکده نزدیک شده بود اما جنسیس یا یکی از کلونهای او (همانطور که سفیروث گفته بود) به همراه چند ربات عنکبوت شکل آنجا ایستاده بودند. رباتهای عنکبوت شکل به یکباره به سوی زک حمله بردند اما مدتی بعد جز آهن غراضه چیزی از آنها باقی نمانده بود! زک که از دیدن کلون جنسیس متعجب شده بود از تیسنگ پرسید:
ـ کپی جنسیس؟
ـ اینو از کجا شنیدی؟
ـ از سفیروث!
ـ این مکانیسمی که الان دیدی درواقع یکی از تکنولوژیهای بخش فناوری ماست که انها ازمون دزدیدنش. به همین ترتیب انها میتونن کلونهایی از جنسیز با همون قدرت و خصوصیت بسازن.
ـ چی؟
ـ اما فقط سربازان و هیولاها!
زک که از جواب تیسنگ متعجب شده بود گفت:
ـ تو میگی سربازان و هیولاها مثل همن؟!
زک بر روی چند تکه رباتها خم شده و مشغول بازرسی آنها شده بود. این هیولاها واقعا چه بودند؟ منظور تیسنگ از “فقط سربازان و هیولاها” چه بود؟
ـ زک زودباش باید حرکت کنیم!
زک با بیمیلی به دنبال تیسنگ به راه افتاد. اکنون در داخل دهکده گام برمیداشتند. مدتی بعد تیسنگ در کنار یک امارت بزرگ اربابی ایستاد و گفت:
ـ اینجا خونه والدین جنسیس هست. ارباب دهکده.
در داخل حیاط خانه درختان زیادی قرار داشتند که… مغز زک با سرعت به کار افتاده بود. آیا آنجیل به او نگفته بود که: ” توی دهکده ما یه خوه هست که ماله فردی به اسم مایور هست. تو باق خونه مایور یک عالمه از این سیبها هستش اما من هیچ وقت جرات نمیکنم از انجا سیب بردارم! آخه پسر ان بهترین رفیق منه!”؟ تیسنگ بدون توجه به زک و ظاهرا با خودش میگفت:
ـ باورش زیاد سخت نیست. انها از بچگی با هم بزرگ شدن.
زک که متوجه منظور تیسنگ شده و از به هیچ وجه از آن خوشش نیامده بود با عصبانیت گفت:
ـ منظورت این هست که جنسیس و آنجیل با هم همدستن؟
ـ خوب سفیروث که اینجوری فکر میکنه!
تیسنگ نگاهش را از روی زک برداشته و به سنگ بزرگی در زیر یکی از درختان اشاره کرد و گفت:
ـ اه! سنگ قبر! به نظر میرسه تازه باشه! زک! تو زود برو خونه آنجیل، منم این قبر رو بررسی میکنم ببینم توش چیه!
ـ جدا گروه تورکس همچین کارایی رو میکنه؟
ـ بالاخره که باید یکی اینکارو بکنه!
ـ چه وحشتناک!
ـ زیاد نگران من نباش چون حقوق من از تو بیشتره!
زک که از جواب تیسنگ خندهاش گرفته بود گفت:
جدی که نگفتی؟
اما بیشتر از این در آنجا معطل نشده و تیسنگ را در خانه جنسیس تنها گذاشت. به هیچ وجه دوست نداشت کار او را تماشا کند! بالاخره پس از مدتی جست جو به خانه آنجیل رسید اما آنجا خالی از سکنه بود. سکوت مرموزی که تمام دهکده را فرا گرفته بود به خوبی نشان میداد اتفاق خوشآیندی در انتظار او نیست. زک به آرامی مشغول حرکت در داخل دهکده بود. در همین حین ناگهان چند کلون در مقابل او ظاهر شده و زک نیز به ناچار وارد خانه آنجیل شد.
ـ آیا کاری هست که بتونم براتون انجام بدم؟
زک ناگهان از جا پرید و به سمت عقب برگشت اما جای هیچ نگرانی نبود. پیرزن صاحبخانه بود که از او سوال پرسیده بود!
ـ ببخشید که بدون در زدن وارد شدم! آیا شما مادر آنجیل هستید؟ من زک هستم!
ـ تو باید همون پاپی زک (به معنی زک کوچولو نازنازی شیطون! – لقبی برای توله سگهای شیطون) باشی!
ـ حالا این پاپی چی هست؟
ـ آنجیل همه چیز رو در مورد تو تو نامههاش به من گفته! مثل اینکه تو هم مثل یه توله سگ یه جا نمیتونی ساکت و آروم باشی!
ـ ای آنجیل….
ـ تو که یکی از دوستان جنسیس نیستی؟
ـ نچ! اما جای هیچ نگرانی نیست!
ـ چی شده؟ اتفاقی برای پسرم افتاده؟
ـ حتی منم نمیدونم!
ـ چند وقت پیش جنسیس با چند تا از دوستانش برگشت به دهکده و از ان وقت به بعد قتل و عام مردم شروع شد. جنسیس وقتی بچه بود پسر خیلی خوبی بود…
ـ آنجیل چی؟
ـ آنجیل هم همینطور. انم امد اینجا اما یدفعه غیبش زد و شمشیرش رو هم اینجا جا گذاشت. ان شمشیر میراث خانوادگی ماست.
ـ چه اتفاقی افتاده… آنجیل حتی هیچ وقت از ان شمشیر استفاده هم نمیکرد… . پیدا کردن آنجیل رو به من بسپار! فقط بهتره که شما خودتون رو مدتی مخفی کنید!
ـ نگران من نباش، جنسیس هیچ وقت منو نمیکشه!
ـ اه…
زک از خانه او خارج شد. باید بیشتر به دنبال او میگشت، اما قبل از آن باید تیسنگ را دیده و او را در جریان اتفاقات افتاده قرار میداد. تیسنگ به محض دیدن زک گفت:
ـ این قبر متعلق به پدر و مادر جنسیس هست.
ـ یعنی میگی ان اینکارو با پدر و مادرش کرده؟
ـ هیچ دلیلی وجود نداره که واقعیت رو انکار کنیم! تو چی؟ تونستی چیزی از آنجیل بفهمی؟
ـ ان خونه نبود. اما خواهش میکنم بمن یکم بیشتر وقت بده. وقتی آنجیل رو ببینم حتما راضیش میکنم دوباره به ما ملحق بشه! اگه آنجیل قبول نکنه هم ان و هم جنسیس رو به شینرا تحویل میدیم!
ـ الان متوجه میشم چرا سفیروث تورو برای انجام این ماموریت پیشنهاد کرد!!
ـ من؟
ـ آنجیل و جنسیس دو تا از بهترین دوستان سفیروث بودن. ان نمیخواسته با انها بجنگه. به همین دلیل بود که از زیر انجام این ماموریت شونه خالی کرد.
زک با عصبانیت فریاد کشید:
ـ منم دوست آنجیل هستم!
ـ من منتظر این هستم که تو جفتشون رو متقاعد کنی تا دوباره به ما ملحق بشن. ما دیگه بیشتر از این وقت نداریم اینجا معطل شیم، باید عجله کنیم.
زک و تیسنگ وارد یک خانه متروکه شده بودند. تیسنگ قصد داشت با استفاده از کامپیوتر سرور اطلاعات بیشتری از کلونهای جنسیس بدست آورد. زک نیز که حوصله نگاه کردن به کار تیسنگ را نداشت مشغول گشتن اتاقهای ساختمان بود که پیکر مردی در مقابل او قرار گرفت. او جنسیس بود، اما نه کلونهای او! خود خودش بود. مردی با موهای قهوای و چشمانی سبز رنگ که شنلی قرمز بر روی لباس فرم خود پوشیده بود. چهره او بر خلاف گذشته بسیار ترسناک شده بود. جنسیس پس از دیدن زک با لحن مرموزی شروع به صحبت کرد:
ـ “هدیه مرموز الهه (خدای مونث). با کمک این هدیه ما میتوانیم پرواز کنیم. میتوانیم به تمام رویاهایمان حقیقت بخشیم”. و تو هم یک مانع کوچیک بیشتر نیستی توله سگ!
در همین حین تیسنگ نیز وارد اتاق شده و گفت:
ـ من قبری که تو خونتون بود رو بررسی کردم.
ـ منو تهدید میکنی؟ اما اطلاعاتی که شما در اختیاز دارید همش چرت و پرت محضه!
زک با خشم فریاد کشید:
ـ نباید گند کارت در میومد؟ کمترین کاری که باید میکردی این بود که پدر مادرت رو زنده بزاری!
ـ انها داشتن به من خیانت میکردن. از ان وقتی که من برگشتم خونه داشتن اینکارو میکردن. ان سگهای شینرا اینجا چه غلطی میکردن؟
جنسیس با خونسردی موجی از انرژی را به سوی تیسنگ فرستاده و او را به بیرون پرتاب کرد. اکنون تنها با زک روبرو بود. شمشیرش را بیرون کشیده و خود را آماده کشتن زک کرده بود اما درست در همین لحظه آنجیل سر رسیده و خود را در مقابل او قرار داد.
ـ هی رفیق. عالیه. مثل اینکه قلب تو بالاخره کار خودش رو کرد. من به عنوان رفیق دوران بچگیت به این تصمیمت احترام میزارم. به هر حال تو میتونی توی این دنیا زندگی کنی؟
زک که از دیدن آنجیل هم بسیار خوشحال و هم ناراحت شده بود با صدایی لرزان گفت:
ـ آنجیل…
آنجیل بدون هیچ کلامی شمشیر زک را بر روی زمین انداخته و به همراه جنسیز از اتاق خارج شد. زک نیز به سرعت شمشیرش را از زمین برداشته و به دنبال آنها حرکت کرد اما اثری از هیچکدام آنها نبود! زک که از غیب شدن ناگهان آن دو گیج شده بود گفت:
ـ لعنتی! پس اینا کجا رفتن؟ یعنی از ساختمون خارج شدن؟
زک کماکان به دنبال آنها بود اما اثری از هیچکدام آنها نمییافت. هنگام گشتن در داخل ساختمان با یک در مرموز روبرو شد. شاید آنجیل و جنسیس وارد آن شده بودند. به سمت در حرکت کرده و آن را گشود اما در آن اتاق به جای آنجیل و جنسیس هیولاهای مختلف انتظار او را میکشیدند! زک مشغول مبارزه با دشمنان شده بود. فقط یکی از آنها باقی مانده بود که صدای شلیک گلولهای در فضا پیچیده و به دنبال آن هیولا بر روی زمین افتاد. ناجی زک تیسنگ بود.
ـ ما زیاد اینجا معطل کردیم. باید زودتر برگردیم!
ـ یعنی نمی خوایم دنبال انا بگردیم؟
ـ تمام نشونههایی که از این واقعه رقت انگیز باقی مونده باید پاک بشه. این تصمیمی هست که کمپانی گرفته. تا چند دقیقه دیگه اینجا توسط شینرا بمب باران میشه! به خونه آنجیل برگرد و ببین واقعا انجا کسی نیست یا نه.
ـ اما…
ـ زودباش!
زک به سرعت به سمت خانه آنجیل میدوید، باید حداقل مادر آنجیل را نجات میداد! اما وقتی به آنجا رسید با آنجیل روبرو شد که بالای سر جسد مادرش ایستاده بود! زک که برای اولین بار از آنجیل ترسیده بود با خشم گفت:
ـ چطور تونستی اینکارو بکنی؟ هان؟ این همون… این همون افتخاری بود که دنبالش بودی؟
ـ مدتها بود که مادرم دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشت!
ـ بس کن! من اصلا متوجه نمیشم! تو تبدیل به چی شدی؟
ـ باید بهت بگم چرا اینکارو کردم؟ ان دیگه نمیتونست با این وضعیت به زندگی ادامه بده!
اینرا جنسس در حالی که به آن دو نزدیک می شد گفت. زک که گویی باور نمیکرد آنجیل راضی به کشته شدن مادرش شود، با نا امیدی گفت:
ـ آنجیل، آنجیل…
جنسیس بار دیگر شروع به صحبت کرد و گفت:
ـ حتی اگه کل دنیا از ما متنفر بشه…
ـ خفشو!
ـ آینده غمانگیزی در انتظار شما خواهد بود. حتی چرخش بادها هم نمیتونه جلوی پرواز مارو بگیره! فقط… مثل اینکه سفیروث امروز اینجا نیست! من فقط متعجبم که چرا؟
آنجیل بدون هیچ کلامی دهکده را ترک کرد. حتی به زک نگاه هم نمیکرد! جنسیس نیز خود را آماده رفتن میکرد اما قبل از آن میخواست زک را نابود کند. چند لحظه بعد فرمانروای اژدهایان، باهاموت (Bahamot) رو در روی زک ایستاده بود. زک به شدت ترسیده بود اما اکنون موقع ترس نبود! باید مبارزه میکرد! دیگر آنجیل و یا سفیروثی نبودند که جان او را نجات دهند. زک با خشم به سوی باهاموت یورش برد و پس از مبارزهای نفس گیر او را شکست داد. باهاموت محود شده بود… . زک با خشم به سمت جنسیس نگاه کرد و گفت:
ـ چطور ممکنه تو بتونی یه همچین چیزی رو احضار کنی؟ چه بلایی سر شما امده؟
جنسیس پشتش را به زک کرده و به او نگاه هم نمی کرد.
ـ ما… ما هیولا هستیم!
ـ چی؟
جنسیس دستش را بر روی پیشانیش گذاشته و ناگهان یک بال سیاه رنگ از سمت چپ شانهاش بیرون درآمد. زک همانطور مبهوت به جنسیس مینگریست. اصلا سر در نمی آورد چه بلایی بر سر او آمده است.
ـ ما همه آروزها و افتخارمون رو از دست دادیم!
ـ سربازان هیچ وقت هیولا نمیشن!
جنسیس با تک بال خود پرواز کنان از دهکده دور شد. زک تا چند ثانیه همانطور به رفتن جنسیس نگاه میکرد. پرهای سیاه رنگ بال او در آسمان پخش شده بودند…. . زک با صدای انفجار مهیبی به خود آمد. هواپیماهای شینرا مشغول بمب باران دهکده بودند. تمام خانهها به همراه باغ سیبهای احمق در آتش می سوختند. زک از دور مشغول تماشای این صحنه بود که تی سنگ با هلیکوپتر شینرا سر رسید. زک سوار بر هلیکوپتر در حال دور شدن از دهکده بود اما هنوز به آن چشم دوخته و زیر لب با خود تکرار میکرد:
ـ آنجیل…
Angels Have But One Dream
ـ زک بیا به دفتر لازارد!
زک با شنیدن صدای تلفنش از جای خود پرید. باز هم در فکر آنجیل بود اما صدای فردی که از پشت تلفن با او صحبت میکرد به کلی او را به دنیای واقع باز گردانده بود.
ـ سفیروث؟
ـ همین الان بیا دفتر لازارد!
ـ متو… متوجه شدم!
زک احساس خوبی نداشت. به خوبی میدانست لازارد برای چه منظور او را به دفتر خود فراخوانده است اما فکر انجام یک ماموریت به همراه سفیروث همیشه برای او جذاب و دلنشین بود، از این رو به سرعت خود را به دفتر لازارد رساند. لازارد با دیدن زک اخمهایش را باز کرده و با شادمانی گفت:
ـ تبریک میگم، از امروز به بعد تو یک سرباز درجه 1 هستی!
بالاخره پس از مدتها اتفاقی که زک انتظار آن را میکشید به وقوع پیوسته بود. او دیگر یک سرباز درجه 1 یک بود. هم رده سفیروث و استاد صابقش آنجیل… باز هم به آنجیل رسیده بود. اما زک به هیچ وجه شادمان نبود از این رو با صورت گرفته رو به چهره مشتاق لازارد کرد و گفت:
ـ خیلی عالیه اما من یک ذره هم احساس خوشحالی نمیکنم.
لازارد که گویا از این رفتار زک مطلع بوده و یا به خوبی آن را پیش بینی میکرد گفت:
ـ میدونستم دیگه زیاد برات سورپرایز نیست. نه بعد از ان همه ماجراهایی که اتفاق افتاد! زک من میدونم که این خیلی اتفاقی هست اما خیلی دوست دارم یک چیزی ازت بپرسم!
ـ بازم نقشه دارید من رو وارد یک ماموریت دیگه کنید؟
ـ متاسفم!
زک جا خورد. سفیروث این را با چهرهای غمگین بر زبان آورده بود. اما…
ـ نه مشکلی نیست من خوبم!
لازارد دوباره سر صحبت را باز کرده و با لحنی جدیتر از قبل گفت:
ـ شینرا تصمیم گرفته جنسیس و آنجیل رو نابود کنه.
زک با عصبانیت فریاد کشید:
ـ شما از من میخواید من این کارو انجام بدم؟!!
اما لازارد با خونسردی کامل گفت:
ـ نه، به هیچ وجه! سربازان شینرا خودشون این کارو انجام میدن!
زک که از جواب لازارد متعجب شده بود ابروهایش را بالا برده و گفت:
ـ پس من باید چیکار کنم؟
ـ انها فکر میکنن تو برای انجام این کار قابل اعتماد نیستی و نمیتونی این ماموریت رو به پایان برسونی!
سفیروث بار دیگر لب به سخن گشوده و در ادامه صحبت لازارد گفت:
ـ حس وفاداری صابق تو ارادت رو سست میکنه و بعد…
اما زک منتظر پایان حرفهای سفیروث نشده و در حالی که کل بدنش از شدت خشم میلرزید فریاد کشید:
ـ این فقط یه بهانست!
اما سفیروث بدون توجه به واکنش زک صحبت را ادامه داده و گفت:
ـ … و به همین دلیل من برای انجام این ماموریت میرم.
ـ میری تا بکشیشون؟
در همین لحظه ناگهان آژیر خطر ساختمان شینرا به کار افتاد. لازارد که از صدای آزیر خطر نگران شده بود گفت:
ـ ما چند تا مزاحم داریم!
ـ کجا؟
ـ سفیروث تو به اتاق رییس کل برو! زک تو هم از ورودی محافظت کن!
ـ اینکارو به من بسپار!
کلونهای متعدد جنسیس به همراه رباتهای هیولا مانند یک به یک سربازان شینرا را به قتل میرساندند. زک نمیدانست چرا سربازان شینرا در داخل محوطه با دشمنان میجنگند؟ آیا همه اینها نقشههای جنسیس بود؟ پس مدتی تمام دشمنان توسط زک و دیگر سربازان شینرا نابود شدند. تا زمانی که او و سفیروث…
ـ سفیروث!! مهاجمین کلونهای جنسیس بودن!
ـ به نظر میرسه همه چیز زیر سر هلندر (Hollander) باشه!
ـ ان دیگه کیه؟
ـ مخترع تکنولوژی که این کلونها رو بوجود آورده!
ـ یعنی تو میگی دست هلندر و جنسیس با هم تو یه کاسست؟
ـ تقریبا آره!
ـ من فقط موندم که… این دو تا واقعا چه نقشهای دارن؟
ـ هلندر به خاطر اقداماتی که علیه شینرا انجام داده بود پستش رو تو بخش تحقیقات و فناوری شینرا از دست داد. ان خیلی دوست داره که انتقام بگیره.
ـ احمقانست! یعنی جنسیس فقط داره به این دلیل علیه شینرا کار میکنه که به هلندر تو گرفتن انتقامش کمک کرده باشه؟
ـ این چیزی هست که من هیچ وقت نمیخوام باورش کنم!
ـ پس بیخیالش شو!
سفیروث که آشکارا از حرف زک ناراحت شده بود گفت:
ـ همینکارو خواهم کرد! اما الان بهتره که به بخش شماره 8 بریم چون شاید کلونهای بیشتری انجا باشن. بزن بریم…
سفیروث راست میگفت. تمام محوطه بخش شماره 8 توسط کلونهای جنسیس اشغال شده بود. زک گفت:
ـ همه جا هستن! این اصلا خوب نیست!
ـ همینجا از هم جدا میشیم! تو از ان ور برو!
ـ راجر!!
زک به منطقه خطرناکی رسیده بود. دشمنان تمام منطقه را اشقال کرده بودند اما در این میان دختر زیبایی تک تنها در آنجا ایستاده و به نظر میرسید در خطر بزرگی گرفتار شده است. زک گفت:
ـ وای نه! ان جوجه کچولو تو دردسر افتاده!
ـ بخش شماره 8 متعلق به بروبکس تورکس هست!
مرد جوان مو قرمزی که در گوشه چشمانش اثر خالکوبی سرخی به چشم میخورد این را گفت. لباس فرم نیروهای ترکس را پوشیده بود اما به نظر میرسید به نظم و قانون اعتقادی نداشته باشد چرا که بر خلاف بقیه افراد این گروه یقه پیرهنش تا نیمه باز بود. زک که از لوده بازی های او ناراحت شده بود با عصبانیت گفت:
ـ الان وقت این مزخرف گوییها نیست! تیسنگ هیچی به شما نگفته؟!
اما قبل از اینکه مرد مو قرمز جوابی دهد یکی دیگر از نیروهای ترکز سر رسیده و با لحن خشنی گفت:
ـ هیچ دلیل نداره نگران ان دختر باشی!
صدایش زمخت و کلفت بود. سری تاس و دستکش سیاه رنگی که در دستانش بود به همراه عینک دودیش به خوبی نشان میداد به هیچ وجه اهل شوخی نیست. زک که تعجب شده بود گفت:
ـ چی؟ اه…
زک چشمش به تیسنگ خورد. حالا به خوبی میفهمید منظور راد چیست! تیسنگ که کاملا مضطرب و نگران بود رو به به مرد مو قرمز و کچل کرده و گفت:
ـ بقیه قسمتها چه خبره؟
ـ هیولا ها همه جا رو اشغال کردن!
ـ حتی سربازان هم در حال فرارن!
ـ رینو (Reno)، راد (Rude)!
مرد مو قرمز که رینو نام داشت گفت:
ـ فهمیدم چی گفتی!
راد نیز در ادامه گفت:
ـ متوجه شدیم! باید مواظب بقیه قسمتها باشیم!
زک رو به دختری که نگرانش شده بود و اکنون پیش آنها آمده بود کرد و گفت:
ـ حتی نیروهای گروه ترکس هم مشغول هستن، درسته؟
ـ همه سربازان هم در حال انجام وظیفه هستن!
ـ تو هم یکی از نیروهای ترکس هستی؟
ـ سیسنی (Cissnei)!
ـ من هم سرباز، زک هستم!
ـ زک، تو الان وسط ماموریت هستی؟
ـ ماموریت ما یکی هست! کاری هست که بتونم انجام بدم؟
ناگهان تیسنگ نیز وارد بحث شده و گفت:
ـ مچکرم اما هیچ ….
زک بدون هیچ دستور رسمی مشغول گشت و گذار در منطقه و شکار کلونهای جنسیس شد. تمام کلونها همانند جنسیس واقعی با تک بال سیاه رنگ خود به اطراف پرواز کرده و سربازان را به قتل میرساندند. زک با چند کلون در گیر شده و با چند حرکت زیبا کار آنها را تمام کرد. سیسنی که شاهد مبارزه زک بود گفت:
ـ بال داشتن آرزوی دوران بچگی من بود! بالهای قشنگ درست مثل فرشتهها!
ـ یه انسان با بال میشه هیولا!
ـ بال برای انسانهای آزاد هست! انها هیچ وقت هیولا نخواهند شد!
سیسنی مدتی به یکی از کلونهای نابود شده به دست زک خیره شد و سپس بدون ذرهای تاسف برای آنها گفت:
ـ همون چیزی که از یک سرباز درجه 1 انتظار میره. تو واقعا نیرومند هستی!
ـ نیروهای ترکس و ما زیاد با هم فرقی نداریم، جنگیدن شغل هردومونه!
ـ بهتره من دیگه برم سر کارم! امیدوارم بعدا ببینمت!
در همین هنگام ناگهان تلفن زک به صدا در آمد. سفیروث پشت خط بود!
ـ وقتی کارت رو تو بخش شماره 8 تموم کردی بیا به راکتور بخش شماره 5!
ـ چیزی پیدا کردی؟
ـ اینجا نشونههایی از آنجیل وجود داره!
ـ میخوای وقتی پیدا کردیش بکشیش؟
ـ نیروهای دیگه هم در راهن اما ما فعلا یکم وقت داریم! ما باید ان رو قبل از بقیه نیروها پیدا کنیم!
ـ تو میخوای واقعا چیکار کنی؟
ـ آنجیل رو نکشم!
ـ واقعا؟
ـ بله، واقعا!
زک که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید گفت:
ـ تو واقعا بهترینی!
*****
زک با سرعت خود را به بخش شماره 5 رساند اما در آنجا یک هیولا بزرگ انتظار او را میکشید. زک که چارهای جز نبرد نداشت وارد نبرد شده و پس از مدتی موفق به شکست هیولا شد اما… او به هیچ وجه انتظار چنین چیزی را نداشت. نقش صورت آنجیل بر روی هیولا نقش بسته بود! زک که از دیدن چهره آنجیل بسیار متعجب شده بود رو به سفیروث کرده و گفت:
ـ چرا عکس آنجیل روی اینه؟
ـ این نشون میده که فقط از روی جنسیس کپی برداری نمیشه! اتاق تمرین رو یادت هست؟
ـ چی؟
ـ وقتی ما سربازان درجه 2 و کمی احمق بودیم همش انجا بودیم! من، آنجیل و جنسیس! یه روز سر یکی از تمرینهای مجازیمون روی Junon Cannon بودیم. آنجیل و جنسیس مطابق همیشه پیش هم نشسته بودن و جنسیس هم طبق معمول داشت کتاب Loveless اش رو میخوند…
جنسیس در حالی که خیره به کتابش مینگریست گفت:
ـ “هدیه مرموز الهه. با کمک این هدیه ما میتوانیم پرواز کنیم. میتوانیم به تمام رویاهایمان حقیقت ببخشیم”.
,سفیروث که ظاهرا آن قدر این جمله را از دهان جنسیس شنیده بود، آن را حفظ شده بود با بیخیالی گفت:
ـ کتاب Loveless بخش اول!
ـ بدت میاد؟
ـ هر روز داری اینو میخونی! من چاره دیگهای ندارم، بنابراین حفظ کردمش!
جنسیس نگاهی به آنجیل انداخته و سپی به همراه هم به سوی سفیروث حمله ور شدند. هر سه آنها نیرومند بودند اما به نظر میرسید سفیروث از آنها مهارت بیشتری دارد. آنجیل که گویا از مبارزه خشن سفیروث آزرده شده بود گفت:
ـ شمشیرت رو همینجوری بیخیال حرکت نده!
اما جنسیس گفت:
ـ خوب که چی؟
سفیروث رو به آنجیل گفت:
ـ چرا ان شمشیر اسباب بازیت رو گذاشتی پشتت؟
آنجیل خواست بار دیگر به سوی سفیروث یورش برد اما جنسیس جلوی او را گرفته و گفت:
ـ آنجیل خواهش میکنم عقب وایستا! من دوست دارم با سفیروث دوئل کنم!
ـ جنسیس…
ـ من هم دوست دارم تبدیل به یک قهرمان بشم!
سفیروث گفت:
ـ ولی خودم حالت رو میگیرم!
ـ پس خودت رو شل نگیر! میخوام ببینم چقدر میتونی جلوی این دوام بیاری!
جنسیس شمشیرش را جلوی صورتش گرفته و در حالی که دست چپش را بر روی تیغه آن حرکت میداد زیر لب اورادی را زمزمه میکرد. ناگهان شمشیر جنسیس نورانی شده و سپس او به سمت سفیروث حمله ور شد. نبرد سختی میان او و سفیروث در گرفته بود. گویا هر دو آنها میخواستند رقیب خود را نابود کنند! جنسیس گوی انرژی را در دستانش شکل داده و آماده پرتاب آن به سمت سفیروث بود اما ناگهان آنجیل جلوی او را گرفته و گفت:
ـ بس کن!!، میخوای این ساختمون رو نابود کنی؟
جنسیس که خشم تمام صورتش را گرفته بود گوله انرزی را به صورت آنجیل چسبانده و گفت:
ـ تنها چیزی که من میخوام قهرمان بودنه!
سفیروث بار دیگر به سوی جنسیس حمله برد اما جنسیس بار دیگر آماده حمله با گوی انرژی خود بود… در همین هنگام آنجیل بار دیگر سر رسیده و در حالی که خود را میان سفیروث و جنسیس قرار داده بود گفت:
ـ بس کنید!
سفیروث با تعجب گفت:
ـ آنجیل!!
اما جنسیس کماکان خشمگین بود و فریاد کشید:
ـ تو سر راه من قرار گرفتی!
ـ جنسیس!
در همین هنگام شمشیر آنجیل از وسط به دو تکه تقسیم شده و برنامه شبیه ساز به پایان رسید. دست چپ جنسیس آسیب دیده بود. آنجیل که از جراحت دوستش نگران شده بود خواست به سوی او برود اما جنسیس در حالی که با خشم اتاق را ترک میکرد گفت:
ـ این فقط یه زخم کوچیکه و اگه کاری باهاش نداشته باشی خودش خوب میشه. نمیتونم بگم کی برمیگردم. شاید فردا. نمیتونم قول بدم…
زک که غرق در داستان سفیروث شده بود گفت:
ـ خوب ان خوب شد؟
ـ چیز خاصی نبود!، فقط یه زخم کوچیک برداشته بود. اما آنجیل…
ـ آنجیل؟ مگه اتفاقی هم برای ان افتاد؟
ـ بعد از ان اتفاق خیلی نصیحتش کردم.
ـ در رابطه با چی؟
ـ ان همه امید و آرزوش رو از دست داده بود!
ـ فکر کنم بدونم منظورت چی هست!
سفیروث قدم زنان به سوی کلون مرده آنجیل رفته و گفت:
ـ پس درست فکر میکردم! شما دو تا با هلندر هم پیمان شدید!
زک با درماندگی گفت:
ـ چرا همه چیز باید این شکلی میشد؟
*****
زک به همراه سفیروث مشغول گشتن در داخل راکتور بودند که با اتاق مرموزی روبرو شدند. سفیروث که مطمئن بود با ورود به اتاق با دشمنان بیشتری روبرو خواهند شد گفت:
ـ زک بزار من اول برم تو!
حدس سفیروث درست بود. کلونهای آنجیل تمام محوطه را پر کرده بودند. سفیروث پس از نابودی دشمنان به همراه زک مشغول بررسی اتاق شد. پس از مدتی در حالی که به چند برگه اشاره میکرد گفت:
ـ اینا تحقیقات هلندر هستن. اینجا نوشته که ان به یک بچه عادی زندگی بخشیده!
سفیروث که گویا به مطلبی دست یافته است که زک از درک آن عاجز است زیر لب با خود تکرار کرد:
ـ ان زخم خیلی کوچیک بود! اما چرا اینقدر طول کشید تا خوب بشه؟ کسی که برای اولین بار روی درمان جنسیس کار میکرد هلندر بود…
سفیروث به همراه آنجیل کنار پروفوسر هلندر ایستاده بودند. آنجیل که ظاهرا از چیزی به شدت نگران بود با اضطراب گفت:
ـ پروفسور هلندر. وضع جنسیس چطوره؟
ـ من سعی کردم با تزریق ماکو به بدنش وضعش رو بهتر کنم اما این روش تا به حال جواب گو نبوده.
ـ یعنی هیچ راه دیگهای برای درمانش وجود نداره؟
ـ چرا، اما ما قبلش به مقداری خون نیاز داریم!
سفیروث گفت:
ـ من حاضرم خون بدم!
هرچند آنجیل سعی داشت مانع این فداکاری سفیروث شده و خود به دوست قدیمیش خون اهدا کند اما پروفسر هلندر گفت:
ـ تو نمیتونی اینکارو بکنی!
ـ چرا نمیتونم این کارو بکنم؟ پروژه سربازان G…
سفیروث بار دیگر به خود آمده و مشغول مطالعه ادامه پروندههای موجود در اتاق شد. پس از مدتی ناگهان گفت:
ـ کسی که توی پروژه G متولد شد جنسیس بود!
ـ پروژه G؟
ـ پروژه جنسیس (Project Genesis). بر اساس چیزی که اینجا نوشته بدن جنسیس در حال فساد و خراب شدنه!
ـ خراب شدن؟
ـ و این همه ماجرا نیست!
ـ کلونها؟
ـ این چیزها…
ناگهان فردی قدم به داخل اتاق گذاشت. مرد غریبه که از دیدن سفیروث بسیار ترسیده بود با صدایی لرزان گفت:
ـ سفی…سفیروث!
ـ هلندر!!! تو هنوز هم اینجا هستی!
ـ فکر میکنی چه کسی میتونست جلوی فساد جنسیس و آنجیل رو بگیره؟
بار دیگر فرد دیگری به درون اتاق وارد شد اما اینبار او کسی نبود جز…
ـ جنسیس!
ـ من هیچ ربطی به هلندر ندارم!
ـ زک، مواظب هلندر باش!
ـ “ای عشق، با لطف الهه تو تقدیس شدهای. برای نفرت دنیا، همانند قهرمانان!”
ـ Loveless؟ تو هنوز عوض نشدی!
ـ “سه دوست قدیمی بازم گرد هم جمع شدهاند. یکی زندانی میشود، یکی پرواز میکند و آخرین نفر تبدیل به یک قهرمان میشود!”
سفیروث با لحن بیتفاوتی گفت:
ـ همه این حرفها افسانه هست!
ـ اگه همش داستانه چطوره پس من نقش قهرمان رو بازی کنم؟ یا شایدم تو؟
ـ اگه بخوای میتونی نقشش رو خودت بازی کنی.
ـ اه! شهرت تو یادم نبود!
ـ اصلا مهم نیست.
ـ حتی الان؟ من دارم “هدیه خدایان” رو بدست میارم!
*****
زک بدنبال هلندر گام برمیداشت. اما هلندر قصد نداشت تمام راه را جلوی زک حرکت کند! ناگهان هلندر شروع به دویدن کرده و از زک فاصله گرفت. زک که از فرار هلندر عصبانی شده بود فریاد کشید:
ـ میدونی داری چیکار میکنی؟
و سپس با خشم به سوی او حرکت کرد اما قبل از اینک قدمی بردارد Buster Sword در مقابل او قرار گرفته و مانع حرکت او شد. زک که از دیدن آنجیل به هیچ وجه تعجب نکرده بود گفت:
ـ دارید نقشه میکشید چیکار کنید؟
ـ فتح دنیا!
ـ میشه شوخی کردن رو کنار بزاری؟
اما آنجیل بی تفاوت به زک با لحن مرموز خود ادامه داد:
ـ و سپس، انتقام!
ـ انتقام از کی؟ آنجیل!!!
ـ من… من تبدیل به یک هیولا شدم. به عنوان یک هیولا این کار تنها کاری هست که میتونم بهش فکر کنم!
ـ تو اشتباه میکنی! ان بال تو رو تبدیل به یک هیولا نکرده!
اگه این جوری که تو میگی باشه پس این چی هست؟
در همین لحظه بال سفید رنگی از شانه سمت راست آنجیل بیرون درآمد. زک تصور میکرد آنجیل هم مانند جنسیس بالی سیاه رنگ داشته باشد اما…
ـ بال فرشته!
ـ خودم میبینم! به عنوان یک فرشته چه هدفی میتونم داشته باشم؟ چه آرزویی میتونم داشته باشم؟
ـ آنجیل…
ـ من فقط یک آرزو دارم!
ـ خواهش میکنم به من بگو، ان چی هست؟
ـ یک انسان باشم!
زک لبخند تلخی به روی آنجیل زد. به خوبی میدانست دیگر هیچ کاری برای او نمیتواند بکند. آنجیل ناگهان ضربهای به زک وارد کرده و او را از داخل راکتور به بیرون پرتاب کرد. زک دیگر هیچ چیز نفهمید…
Where Did Everyone Go?
به شدت گیج و مبهوت بود. نمیدانست در چه منطقهای سقوط کرده است. زمانی که در رویا به سر میبرد خواب مادرش را میدید و اکنون صدای ناآشنای دختری به گوش میرسید. آیا مادرش با او سخن میگفت و یا فرشتهها؟ حتما مرده بود… . صدای زن جوان واضحتر به گوش میرسید:
ـ چه اتفاقی برات افتاده؟
ـ مادر؟ من میخوام دوستم رو نجات بدم، اما نمیدونم چیکار باید بکنم!
ـ سلااااام!
ـ مادر….؟
صدای دختر جوان با شدت بیشتری به گوش میرسید!
ـ سلام! پاشو دیگه!
زک به آرامی چشمهایش را باز کرد. تمام اطرافش را گلهای زرد رنگ بینهایت زیبایی پوشانده بود…
ـ اینجا بهشته؟
ـ زیاد شبیهش نیست! اینجا یه کلیسا تو اسلامز (Slums) هست!
ـ تو فرشتهای؟
ـ نه اسمم اریسه (Aerith)! تو از ان بالا افتادی پایین، خیلی منو ترسوندی!
ـ پس تو کسی هستی که منو نجات دادی!
ـ نه، واقعا نه! تنها کاری که من کردم این بود که امدم بهت گفتم: “سلااااام”.
ـ هه هه! خیلی ممنونم اریس. من زکم. امیدوارم یه روزی بتونم کمکت رو جبران کنم!
ـ نه نه! من که کاری نکردم!
ـ امروز چه روزیه؟
ـ منظورت چیه؟
زک به آرامی از جای خود برخواسته و شروع به حرکت کرد اما اریس فریاد کشید:
ـ روی ان گلها راه نرو!
ـ چی؟
اریس که از رفتار زک ناراحت شده بود گفت:
ـ آدمهای نرمال وقتی کنار گلها راه میرن یکم دقت میکنن!
ـ خیلی متاسفم، اما من اصلا نرمال نیستم! گلها نشانههای زیبای کم یابین. توی میدگار یک کالای گرون قیمت به حساب میان!
ـ اینها تنها شکوفههای موجود تو این منطقه هستن. من ازشون مراقبت میکنم تا به خوبی رشد کنن.
ـ اگه اینا ماله من بودن توی میدگار میفروختمشون! توی میدگار این گلها میتونه نظر خیلی از مردم و کیف پولهاشون رو به خودش جلب کنه!
ـ توی میدگار این گلها میتونه نظر خیلی از مردم و کیف پولهاشون رو به خودش جلب کنه؟ من تا به حال اصلا بهش فکر نکرده بودم!
ـ اریس تو میدونی ما الان دقیقا کجا هستیم؟
ـ توی اسلامز بخش شماره 5.
ـ میتونی به من کمک کنی تا از این جا خارج بشم؟
ـ آره، چرا که نه!
زک به همراه اریس به سمت منطقه خرید اسلامز منطقه 5 به راه افتادند. زک که تا به حال به اسلامز پا نگذاشته بود از اریس پرسید:
ـ اینجا چه جور جایی هست؟ منظورم اسلامزه!
ـ اسلامزها مناطق فقیر نشین میدگار هستن.
ـ نمیدونم چرا یه چیز اینجا برام خیلی عجیبه، نمیدونم شاید… آهان اینجا چرا آسمون نداره!!
زک تازه دریافته بود که از منطقهای که در آن قرار دارد آسمان پیدا نیست! اریس که گویا دوباره به یاد خاطره بدی افتاده بود با ناراحتی گفت:
ـ اینجا آسمون نداره! ما جای آسمون فقط باید به ساختمانهای بالا سرمون نگاه کنیم!
ـ اشکال نداره! اگه بخوای گلهات رو توی میدگار بفروشی میتونی دوباره آسمون رو ببینی!
زک به همراه اریس در میان مغازههای موجود در شهر قدم می زد. از همراهی با اریس حس خاصی داشت. برای اولین بار بود که چنین حسی را تجربه میکرد…. . زک به طور ناگهان به اریث گفت:
ـ چطوره یک ارابه برای خودت درست کنی و گلهات رو توی ان بزاری و برای فروش به میدگار بیاری؟ اینجوری می تونی هر بار مقدار زیادی از ان رو با خودت حمل کنی!
اریس که از پیشنهاد زک بسیار خوشحال شده بود گفت:
ـ فکر خیلی خوبی هست! زک اشکال نداره من برم توی این مغاره؟ آخه یکم باید خرید کنم!
زک به شوخی گفت:
ـ چی؟ تو منو با این بهانه به اینجا آوردی تا خریدت رو بکنی؟
اما اریس که شوخی زک را جدی گرفته و بسیار ناراحت شده بود گفت:
ـ نمیخوای نیا!
اما زک با دستپاچگی اضافه کرد:
ـ شوخی کردم بابا!! بیا بریم داخل و هر چی خواستی انتخاب کن!
اریس که دوباره لبخند به صورتش باز گشته بود گفت:
ـ مرسی. پس بیا بریم داخل، فقط من کارم زیاد طول میکشهها!
ـ مثل اینکه اکثر جنسهای این مغازه برای تو جالبه!
ـ فقط نگاه کردن ویترینش برام جالبه!
زک به خوبی فهمیده بود اریس پول کافی برای خرید جنسهای مورد علاقهاش ندارد و فقط برای تماشای آنها به اینجا میآید، از این رو به طور ناگهانی گفت:
ـ هی اریس!
ـ بله؟
ـ مگه تو به من نگفتی “سلااااام” و منو از خواب بیدار کردی؟ خوب من به خاطر این کمکت بهت مدیونم!
اما اریس با دهانی بسته خندیده و گفت:
ـ اره! پس یادت نره یه روزی باید یه چیزی بهم بدی!
ـ خوب پس من یه هدیه برای تو می خرم تا برای همیشه اولین روز ملاقاتمون یادت بمونه!
ـ تو مطمئنی؟
زک با قاطییت گفت:
ـ بله!
اریس به یکی از روبانهای داخل ویترین اشاره کرد و گفت:
ـ خوب… پس این خوبه؟
ـ برش دار، من میرم الان پولش رو میدم.
زک پس از پرداخت پول روبان به سوی اریس باز گشته و روبان قرمز رنگی را که برای اریس خریده بود به دور موهایش بست. زک دوباره گفت:
ـ دوسش داری؟
ـ مطمئنی سفت بستیش؟ وقتی باد بیاد باز نمیشه؟
ـ آره مطمئنم!
ـ پس این خیلی عالیه! خیلی ممنونم زک. بهت قول می دم همیشه نگهش دارم… بیبنم یکم دیگه وقت داری؟
ـ فکر کنم آره اما کجا بریم؟
ـ میای با من بریم به پارک؟
ـ اره! پس بزن بریم!
زک برای اولین بار به همراه یک دختر به یک پارک می رفت. از راه رفتن در کنار اریس بسیار خوشحال بود. او… . ناگهان اریس سر صحبت را باز کرده و گفت:
ـ تا حالا یک سرباز دیدی؟
زک که از سوال اریس کاملا جا خورده بود با بیتفاوتی گفت:
ـ شاید!
ـ اگه انها آدمهای خوبی باشن من که خیلی تعجب میکنم!!
ـ منظورت چیه؟
ـ داستان بچگانه قهرمانهایی که دنیا رو از نابودی نجات میدن! اما این اصلا عاقلانه نیست! یعنی من که اصلا مطمئن نیستم! تو میتونی بیشتر توضیح بدی؟
ـ ولی انها آدمهای بدی نیستن!
ـ آره!
در همین هنگام تلفن زک به صدا در آمد. سفیروث پشت خط بود:
ـ زک سریعا به ساختمان شینرا برگرد! جنسیس حملش رو شروع کرده!
ـ متوجه شدم!
زک که بسیار آشفته شده بود با عجله به اریس گفت:
ـ من باید برم یه جایی!
ـ فکر کنم منم دیگه کم کم باید برم، میتونم بعدا هم بیبنمت؟
زک با خوشحالی گفت:
ـ البته که میتونی!
ـ همه چیزت رو بزار تا دوستت رو نجات بدی!
ـ چی؟
ـ وقتی داشتی خوای می دیدی گفتی میخوای دوستت رو نجات بدی!
ـ درسته، فکر کنم الان بتونم این کارو بکنم!
*****
کلونهای جدید جنسیس تمام منطقه را پر کرده بودند، اما زک همه آنها را نابود میکرد. در همین هنگام بار دیگر آنجیل به سوی زک نزدیک شده و در حالی که خود را آماده مبارزه میکرد گفت:
ـ تمام نیروت رو روی مبارزه با من متمرکز کن!
ـ برای چی باید اینکارو بکنم؟ من نمیفهمم تو چه فکری میکنی!
ـ راستش خودمم نمیدونم! هر بار که احساس شادی میکنم دلم میخوام از چیزی که توش گرفتار شدم بیرون بیام اما نمیتونم! ولی من نمیتونم اجازه بدم افتخارم از دستم بره! من این Buster Sword رو دارم! زک! همراه من بجنگ! دشمنان میخوان دنیا رو نابود کنن!
ـ زک که از تغییر رفتار آنجیل بسیار خوشحال شده بود گفت:
ـ قدرت من… من ان رو روی تو متمرکز خواهم کرد!
ـ نه اصلا فرصت نداریم وقتمون رو اینجا تلف کنیم!
ـ درسته!
ـ پرواز همیشه حس خوبی به همراه داره!
آنجیل زک را برداشته و به سوی شینرا به پرواز در آمد. در داخل ساختمان شینرا سفیروث مشغول مبارزه با کلونهای جنسیس بود. زک پس از رسیدن به ساختمان شینرا به سوی لابراتوآر دکتر هوجو (Hojo) رفت تا از سلامتی او مطلع شود. زک با دیدن دکتر هوجو که صحیح سلامت در داخل آزمایشگاهش ایستاده بود گفت:
ـ خدایا شکرت، شما سالمین؟
ـ ترکیب هنوز به طور کامل انجام نشده!
ـ درسته اما کلونهای جنسیس دارن میان اینجا، من باید هرچه سریعتر شما رو به یه جای امن ببرم.
ـ تو محافظ من شدی؟
ـ در هر حال ما نباید با هم از اینجا بریم؟
ـ هه هه! هیولاهای رو به زوال رفته که ترس ندارن!
ـ شما در مورد… در مورد جنسیس صحبت میکنید؟
هوجو در حالی که به نظر میرسید بیشتر مشغول صحبت کردن با خود است تا زک گفت:
ـ درسته. ان پیکره دانش هست که از آسمون به زمین افتاده، محصولی که داره ازش این طور احمفانه استفاده میشه!
ـ چی….
ـ ندونستن تو مشکلی نداره! حتی بدون فکر اولین کاری که باید بکنی محافظت از ذهن من هست نه جسمم!
زک از صحبتهای هوجو هیچ چیزی نفهمیده و به شدت گیج شده بود. تصمیم گرفته بود به جای صحبت کردن با هوجو در آزمایشگاه چرخیده تا در صورت ورود کلونهای جنسیس از هوجو محافظت کند. اما صدای صحبت هوجو را از دور میشنید:
ـ از هلندر دستور میگیری؟ فکر کردی اگه دنبال ان بری میتونه پروسه تخریبت رو متوقف کنه؟ بگو، بگو چطوری!
زک با سرعت به سمت هوجو بازگشت.
ـ جنسیس!
جنسیس شمشیرش را با حالتی تحدید آمیز به سوی هوجود گرفت اما هوجو ادامه داد:
ـ علم میتونه پروسه تخریب شما رو متوقف کنه!
در همین هنگام آنجیل نیز به داخل اتاق قدم گذاشت و گفت:
ـ جنسیس تمومش کن!
ـ “این سرنوشت توست. آروز و افتخارت دیگر دوامی نخواهد داشت. در مقابل الهه تعظیم کن، چرا که سرنوشت تو از قبل تعیین شده است!”.
هوجو به آنجیل نگاه کرده و با تمسخر گفت:
ـ به به! هیولاهای هلندر پیش هم جم شدن!
زک با خشم گفت:
خفه شو!!
اما جنسیس بدون توجه به کسی ادامه داد:
ـ Loveless، بخش چهارم.
ـ صحنهای که دو دوست خیلی صمیمی با هم دوئل میکنن. و یک داستان حماسی که مربوط به گذشته میشه. من همه تحقیقاتی رو که این هست خوندم اما، همش بیارزش و مزخرف هست!!
آنجیل رو به هوجو کرده و گفت:
ـ بعد از دوئل چی میشه؟
ـ نمیدونم. بخش آخرش گم شده و حتی تا امروز هم پیدا نشده!
جنسیس گفت:
ـ اینجا آخرش هم هست، منظورت این هست که فکر میکنی هدیه خدایان برای ما هست؟
اما جنسیس بار دیگر به پرواز در آمده و در حالی که بار دیگر قصد احضار موجود دیگری را داشت گفت:
ـ “انتقام روح مرا زخمی کرده است”…
سپس پرواز کنان از آنجا دور شد. آنجیل نیز که در حال پرواز به سمت جنسیس بود گفت:
ـ زک من میدونم که تو میتونی شکستش بدی!
ـ هی صبر کن! منو اینجا تنها نزار!
اما آنجیل نیز رفته بود! زک چارهای جز نبرد نداشت… در همین حال بود که متوجه شد تلفنش در حال زنگ خوردن است، اریس با او تماس گرفته بود! زک به سرعت گوشی را برداشته و گفت:
ـ اریس من بعدا بهت زنگ میزنم، الان یه مهمون ناخونده دارم!
Never Relinquish The Pride Of A SOLDIER
زک پس از شکست باهاموت با خود گفت:
ـ پس بقیه کجا رفتن؟
هیچ کس در داخل ساختمان نبود. زک مطمئن شده بود که آنجیل و جنسیس به طور کامل از ساختمان خارج شدهاند. از مبارزه با باهاموت بسیار خسته شده بود، پس زمان کمی تفریح فرا رسیده بود! زک گوشیاش را برداشته و با اریس تماس گرفت. پس از چند دقیقه صحبت قرار شد تا اریس را باردیگر در کلیسا ببیند. اگر قرار بود با اریس در اسلامز ملاقات کند پس بهتر بود که به سرعت حرکت کند. هنوز به اسلامز نرسیده بود که آنجیل پرواز کنان به سوی او آمد. زک پس از دیدن آنجیل با عصبانیت گفت:
ـ کدوم گوری رفتی؟
ـ از اینکه تنهات گذاشتم خیل متاسفم.
ـ دیگه برنامه نداری که منو تو این تریپ موقعیتها تنها بزاری، نه؟
ـ جنسیس و هلندر به مودهیم (Modeoheim) رفتن.
ـ یه چیزو به من راستشو بگو. تو واقعا میخوای به شینرا برگردی؟
ـ هنوزم احساس من به عنوان یک سرباز تغییر نکرده! من همیشه موقعیت رو به لازارد گزارش میدم. فکر کنم الانم باید ببینمش.
آنجیل بار دیگر از زک جدا شده و زک را تنها گذاشت. زک از موقعیت پیش آمده بسیار خوشحال بود، او آنجیل را از دست نداده بود. همه چیز درست میشد و او میتوانست بار دیگر به همراه آنجیل به ماموریت برود. از آن گذشته او میتوانست با اریس… وای به کلی اریس را فراموش کرده بود! باید هرچه سریعتر به کلیسا میرفت. زک نفس نفس زنان به در کلیسا رسید اما به جای اریس تیسنگ انتظار او را می کشید! تیسنگ با عجله گفت:
ـ زک ما باید با هم یه کاری رو توی مودهیم انجام بدیم!
زک که در دل به بخت بد خود لعنت میفرستاد با ناراحتی گفت:
ـ باشه، فقط یکم صبر کن!
اما تی سنگ با نگرانی ادامه داد:
ـ اریس اینجا نیست!، میدونی چی شده؟
زک که از آشنایی تیسنگ با اریس جا خورده بود با تعجب پرسید:
ـ قبلا رابطهای با اریس داشتی؟
ـ توضیحش یکم پیچیدست!
ـ اهم!
ـ ببینم اریس میخواست کاری انجام بده؟
ـ نه!
ـ به من هم هیچی نگفت!
زک به همراه تیسنگ و چند تن دیگر از سربازان جزء شینرا به سمت مودهیم به راه افتادند، اما در راه هلیگوپتر آنها توسط چند هیولا مورد حمله قرار گرفته و به ناچار در بین راه به سختی فرود آمدند. زک گفت:
ـ مثل اینکه این هیولاها یهو از غیب ظاهر می شن!
ـ اینجا هیچ پیام رادیوای نمیتونیم داشته باشیم!
ـ اشکال نداره، من میتونم بدون اینکه یه خراشم بردارید از اینجا خارجتون کنم!
ـ پس خروج ما بستگی به این داره که میتونی مارو از این بیابون خارج کنی یا نه!
ـ خوب من اهل یکی از روستاهای این اطراف…
ـ پس به عبارت دیگه اگه ما این راه رو ادامه بدیم به یه دهکده میرسیم!
ـ درسته، همه دنبال من راه بیفتید!
*****
چند ساعتی بود که گروه به سمت مودهیم در حال حرکت بود. حتی تیسنگ نیز از این پیاده روی طولانی خسته شده بود و میخواست کمی استراحت کنند اما زک اصرار داشت هرچه سریعتر پیش روند. زک رو به یکی از سربازان که به نظر می رسید به هیچ وجه احساس خستگی نمیکند کرد و گفت:
ـ تو اصلا کند نشدی، کارت خیلی خوبه!
سرباز جوان که موهای بلوند و چشمانی آبی رنگ داشت گفت:
ـ خوب من هم اهل یکی از دهکدههای این اطراف هستم.
ـ کدوم دهکده؟
ـ نیبلهیم (Nibelheim)!
ـ زک با شنیدن نام نبلهیم شروع به خنده کرد. سرباز جوان که از خنده زک ناراحت شده بود گفت:
ـ تو اهل کجایی؟
ـ من؟ گونگاگا (Gongaga)!
سرباز جوان نیز به تلافی شروع به خندیدن کرد.
ـ داری میخندی؟ تو داری میخندی نه؟ هیچی از گونگاگا نشنیدی؟
سرباز جوان با کنایه گفت:
ـ نه. اما اسمش خیلی شبیه یه کشوره!
زک با زیرکی گفت:
ـ نیبلهیم هم همینطور!
ـ تا حالا اسمش رو نشنیده بودی؟
ـ نه اما یکی از راکتورهای شینرا انجاست، نه؟ میدگار خیلی ماکو (Mako) داره اما…
زک و سربازا جوان یکصدا با هم گفتند:
ـ بقیه افراد کوفتم ندارن!
سپس هر دو شروع به خندیدن کردند. زک سپس به سمت دوست جدیدش رفت و به تی سنگ گفت:
ـ تیسنگ برو حالشو ببر، وقتی منو …
ـ کلود (Cloud)!
ـ وقتی منو و کلود با هم باشیم دیگه از هیچی نباید بترسی!
ـ خیلی خوبه پس من همه چیز رو به شما دوتا میسپرم!
مدتی بعد زک و کلود زودتر از همه به کوههای اطراف رسیده و اندکی منتظر رسیدن تی سنگ و بقیه سربازان شدند. زک رو به کلود کرد و گفت:
ـ خوب یکم اینجا صبر میکنیم!
ـ زک…
ـ هم؟
ـ از اینکه یه سربازی چه جسی داری؟
ـ واقعا نمیدونم! باید خودت از نزدیک باهاش روبرو شی تا بتونی حسش کنی.
کلود با نا امیدی گفت:
ـ اگه این قضیه اتفاق بیفته!
زک با لحن دوستانهای گفت:
ـ نگران نباش.
زک نگاه پرسشگرانهای به ساختمانی که در اطراف منطقه توسط شینرا ساخته شده بود انداخته و گفت:
ـ هی کلود، انجا رو!
تی سنگ سر رسیده و برای زک توضیح داد:
ـ از اینجا برای پیدا کردن ماکو تو منطقه استفاده میشه.
ـ بهتره من برم یه نگاهی به انجا بندازم!
ـ ماموریت ما فقط این هست که بریم مودهیم رو زیر نظر بگیریم. اگه اتجا بری تو دردسرهای زیادی میفتی، شاید حتی بخوری به پست جنسیس! یعنی به عبارت دیگه…
ـ به عبارت دیگه تا انجایی که میتونیم از مبارزه دوری کنیم، همینو میخواستی بگی دیگه؟
ـ دقیقا! خوب ما جلوی در ورودی نگهبانی میدیم، تو برو تو بچرخ ببین چی پیدا میکنی!
ـ نگران نباش، سربازها به هیچ وجه احمق نیستن! الان بهت نشون میدم من میتونم چیکار بکنم! کلود خوب نگاه کن!
ـ باشه!
زک به آرامی وارد ساختمان شد اما بر خلاف تصورش هیچ چیز انتظارش را نمیکشید. زک که اندکی دلسرد شده بود برای رویارویی با دشمنان احتمالی با کمک آسانسور به طبقه بالایی ساختمان رفت اما با ورود به طبقه جدید در کنار ناباوری متوجه شد جنسیس شمشیرش را با حالتی تحدید آمیز جلوی صورت هلندر نگه داشته است. هلندر که به شدت ترسیده بود با صدایی لرزان گفت:
– چیکار داری میکنی؟ تو به من احتیاج داری! بدون من چجوری میخوای پروسه فاسد شدن خودت رو متوقف کنی؟
ـ با کمک سلولهای جنوا (Jenova)!
ناگهان زک جلو آمده و با ضربهای شمشیر جنسیس را از صورت هلندر دور کرد. هلندر که از حضور ناگهانی زک کمی گیج شده بود از شک پیش آمده استفاده کرده و به سرعت شروع به فرار کرد اما ناگهان توسط کلود متوقف شد! کلود گفت:
ـ سرجات وایستا!
زک با خوشحالی گفت:
ـ حرکت خفنی بود!
هلندر در حالی که کماکان تلاش میکرد خود را آزاد کند رو به جنسیس گفت:
ـ تو حتی نمیدونی سلولهای جنوا کجا نگهداری میشن! حتی اگه پیش هوجو هم بری چیزی گیرت نمیاد.
هلندر بار دیگر تلاش کرده و از دست کلود خارج شد. زک گفت:
ـ کلود برو دنبالش!
جنسیس که با زک تنها شده بود گفت:
ـ “فردا روح من خواهد شکست، پاداشی برای افتخار من. پرواز برای بالهای شکسته من چیزی نیست…”. این آیندهای هست که در انتظار یک هیولا ـه!
ـ ما هیولا نیستیم، ما سربازیم!
جنسیس با لحن مرموز خود ادامه داد:
ـ حتی اگر دنیا هم…. من هدفم رو گم کردم!
سپس خود را به درون چاه عمیقی که در ساختمان وجود داشت انداخت… . زک مبهوط این رفتار جنسیس شده بود. نمی دانست جنسیس برای این حرکت خود چه دلیلی میتواند داشته باشد. در همین افکار بود که به بیرون ساختمان راه یافت اما نه کلود و نه تیسنگ خارج از ساختمان نبودند. زک با خود فکر کرد به احتمال زیاد آنها به دهکده مودهیم رفتهاند، بنابراین به سرعت خود را به دهکده رساند. زک با ورود به دهکده دریافت که اتفاق بدی در آنجا رخ داده است. به نظر میرسید دهکده مرده باشد.
زک پس از کمی جست و جو تی سنگ و کلود را درون یکی از خانههای دهکده یافت. تیسنگ پس از دیدن زک گفت:
ـ زک آنجیل هم تو تیم انهاست. همه این کارها زیر سر انه!
زک که کاملا متعجب شده بود گفت:
ـ امکان نداره! آنجیل با ماست. من پیداش میکنم!
زک آنجیل را در یکی از خانههای دهکده یافت. آنجیل پس از دیدن زک گفت:
ـ واقعیت این هست که من با جنسیس مبارزه کردم! تنها کار بعدیم تویی!
ـ منظورت چی هست؟ صبر کن!
ـ فکر کنم کسی اینجا منتظرته! نه؟
ـ آنجیل تو که جدی صحبت…؟
ناگهان هلندر که بسیار آشفته به نظر می رسید وارد اتاق شد و گفت:
ـ آنجیل کارت عالی بود. الان وقت بچههای ماست تا انتقامشون رو بگیرن!
ـ بچههای ما؟
آنجیل با عصبانیت به هلندر گفت:
ـ خفه شو! پدر من مرده!
ـ پس حس انتقامت رو روی مادرت متمرکز کن!
ـ مادر من از گذشتش شرمسار بود برای همین به زندگیش پایان داد!
ـ شرمسار بود؟ بدبختانه داری اشتباه میکنی! من فکر میکنم اتفاقا خیلی هم به گذشتش افتخار میکرد. ان حتی از اسم خودش برای نام گذاری پروژه هم استفاده کرد. پروژهای که ما انو به اسم Project Gillian میشناسیم!
ـ داری در مورد اسم مادر من حرف می زنی؟
ـ ما سلولهای جنوا رو توی بدن ان زن، جیلیان، کاشتیم. اولین جنینی که با ان سلولها بدنیا امد جنسیس بود. اما جنسیس کامل نبود، ان نتونست به طور کامل سلولهای جنوا رو بپذیره بنابراین یه پروژه شکست خورده شد. من که خودم هیچ وقت همچین نتیجهای رو قبول نمیکنم. اما تو به طور کامل سلولهای جنوا رو دریافت کردی. آنجیل، تو کاملی!
آنجیل با ناراحتی به زک گفت:
ـ زک میبنی، من به طور کامل یه… یه هیولا هستم! من نباید خودم رو بین مردم عادی قرار بدم!
ـ درسته اما تو داری اشتباه میکنی!
ـ زک من دارم به هیولا تبدیل می شم!، الان بهت نشون میدم!
هلندر که گویا ترسیده بود گفت:
ـ صبر کن اگه اینکارو بکنی دیگه نمیتونی به حالت اولت برگردی!
آنجیل دستانش را بالا آورده و شروع به احضار کلونهای خود کرد. تمامی کلونهای آنجیل گرد او جمع شده و به او میپیوستند. آنجیل در حال تبدیل به هیولایی خطرناک بود! زک ناباورانه به هیولا مینگریست. هیولا به سمت زک آمده و پس از وارد کردن ضربهای به زک ردی بر روی صورت او بر جای گذاشت. زک چارهای جز مبارزه نداشت…
زک با آنجیل وارد مبارزه شد. مبارزه سنگینی میان آنها شکل گرفته بود اما در نهایت زک موفق به شکست آنجیل شد. آنجیل که پس از شکست بر روی زمین افتاده بود گفت:
ـ خیلی خوب کارت رو انجام دادی. تو آرامش رو به من دادی، هیچ وقت افتخارت رو به عنوان یک سرباز فراموش نکن…
زک از خودش متنفر بود. او دوست و استادش را … . چرا همه چیز باید به این شکل پایان مییافت؟ زک شمشیر آنجیل را از روی زمین برداشت. شمشیری که آنجیل هیچ گاه از آن استفاده نمیکرد…
به شدت غمگین بود، باید زودتر اریس را میدید. شاید اریس می توانست به او کمک بکند… پس از مدتی به کلیسا رسید. اریس که از دیدن زک بسیار خوشحال شده بود گفت:
ـ سلام! زک تو که تو شهر بالایی زندگی میکنی حتما به آسمون خیلی نزدیک هستی، نه؟ من که از آسمون خیلی میترسم ولی فکر میکنم گلها خوشحال بشن! نه؟
ناگهان تمام بغض زک به یکباره باز شده و در حالی که خود را در آغوش اریس انداخته بود شروع به اشک ریختن کرد…..
*****
زک پیشاپیش دستهای از سربازان در حال حرکت بود. اکنون مدتها از ماجرای مرگ استادش میگذشت اما هنوز یادگاری آخرین دیدارش با آنجیل به صورت زخمی بر روی صورتش باقیمانده بود. چهرهاش کمی پخته تر شده بود و دیگر آن زک شوخ طبع صابق نبود. دیگر نمیتوانست سر زنده و شاد باشد. زک رو به سربازانش کرد و گفت:
ـ همه سربازان حاضر هستن؟
سربازان یکصدا گفتند:
ـ بله قربان!
ـ شماها همتون تازه کار هستید، نه؟
ـ بله قربان، برای ما افتخاری هست که در کنار شما خدمت کنیم!
ـ من فقط یک نصیحت میتونم بهتون بگم… یعنی در واقع یک دستور هست. هیچ وقت رویاهاتون رو از دست ندید! مهم نیست در چه وضعیتی هستید، هیچ وقت افتخار سرباز بودنتون رو فراموش نکنید! متوجه شدید؟
ـ بله قربان!
ـ امیدوارم همتون رو بازم اینجا ببینم، بزنید بریم!
?Is Genesis Really Dead
پروژه G یه آزمایش روی بدن مادر آنجیل بود. من هلندر رو صحیح و سالم به کمپانی برگردوندم. شینرا به من گفت دیگه هیچ اقدامی نکنم و منتظر دستور بعدی باشم اما… الان مدتها از ان زمان میگذره. توی شرکت هیچ خبری نیست. اکثر اوقات من پیش گروه تورکس هستم. انها خیلی سرزنده هستن، همش میگن “خوشبختانه مرخصی ما خورده به هم!” اما من میدونم که هیچ خبری نیست. هیچ کس حرفی از آنجیل و جنسیس نمیزنه. انگار که اصلا هیچ وقت این دو نفر وجود خارجی نداشتن. یه سرباز توی این موقعیت باید چیکار کنه؟ یعنی من باید بازم برای اینها بجننگم؟ افتخار یک سرباز… اصلا این افتخار چی هست؟
زک بسیار افسرده و ناراحت بود. هر چند برای تعطیلات به همراه دوستش سیسنی به یک ساحل لوکس مسافرت کرده بود اما خوب میدانست این چیزی نیست که او را ارضا کند.
ـ هی زک از این کرمها میخوای؟
ـ من از این آشغالا به خودم نمیمالم! این دیگه چه کوفتی هست؟ میشه بریم انور من یه کار کوچیک دارم!
ـ میخوای به اریس زنگ بزنی؟
ـ از کجا میدونی؟ شاید الان دارن آمار من رو میگیرن؟
ـ کسی که آمارش رو میگیرن اریس هست، ان دختر یکی از Ancient هاست. آخرین نفر از انها که تو این سیاره زندگی میکنه. نمیدونستی؟
ـ ان… هیچ وقت هیچ حرفی به من نزده بود. آخرین فرد از نوع خودش توی این سیاره…
ـ هی زک زود پاشو بیا اینجا، کلونهای جنسیس ریختن اینجا!
این را تی سنگ در حالی که بسیار مضطرب بود گفت. زک که بسیار جا خورده بود گفت:
ـ کلون جنسیس؟
زک به سرعت به دنبال تیسنگ به راه افتاده اما هیچ کلونی در اطراف نبود، از این رو با نعجب گفت:
ـ کلونهای جنسیس کجا رفتن؟ جنسیس…
ـ پس جنسیس هنوز باید اینجا باشه!
ـ چی؟
ـ ذهن جنسیس دوباره به جریان زندگی (Lifestream) برگشته!
ـ اینی که گفتی چی هست؟
ـ روح زمین، یه جریانی از انرژی که توی زمین در حال حرکته. ذهن جنسیس الان…
ـ یعنی بقیه کلونها بازم به جریان زندگی برگشتن؟
ـ فکر کنم همینطور باشه! خوب زک مثل اینکه تعطیلات تموم شد. به نظر میرسه یکی به جونن (Junon) حمله کرده. سریع برو انجا ببین چه خبره!
زک به همراه دوستش کسینی به سمت جونن حرکت کرد. جونن نیز توسط کلونهای جنسیس اشغال شده بود. تیسنگ نیز به آنها پیوسته بود. زک گفت:
ـ وحشتناکه! کلونهای جنسیس اینجا هم هستن! انگار یکی ازشون خواهش کرده بیایید اینجا دردسر درست کنید!
تیسنگ گفت:
ـ مثل اینکه هلندر یه جایی همین دور و ورهاست. این حملهها حتما با هلندر در ارتباط هست!
زک با درماندگی گفت:
ـ هنوز تموم نشده؟
ـ زک ما میریم منطقه رو پاک سازی کنیم، تو هم برو ببین هلندر کجاست و وقتی پیداش کردی ازش محافظت کن!
ـ بشم محافظ هلندر؟ اول نباید دشمن رو نابود کنیم؟
ـ هلندر خیلی چیزا میدونه. رییس میخواد که هر جور شده ان صحیح و سالم بمونه. لازارد هم که فعلا غیبش زده و ساختمان سربازان خر تو خره، الان بهترین فرصت برای ان هست تا فرار کنه. زک ما ازت میخوایم بهمون اطمینان بدی که هلندر در نمیره. ما هنوز از ان به طور کامل بازجویی نکردیم. خلاصه فعلا نمیتونیم بدیمش دست دشمن!
ـ گرفتم، خیالت راحت باشه!
*****
هلندر در ساختمان اصلی شینرا در بخش شماره 3 جونن قرار داشت. هر چند زک تا آنجا فاصله زیادی نداشت اما با وجود حمله گسترده کلونهای جنسیس به منطقه بهتر بود کمی بیشتر عجله کند. همانطور که زک انتظار داشت ساختمان شینرا نیز پوشیده از جسد کلونهای جنسیس بود. در همین حین ناگهان یکی از سربازان درجه 3 شینرا سر رسیده و گفت:
ـ مثل اینکه در خوشبینانهترین حالت ممکنه هلندر سر به بیابون گذاشته!
ـ چی؟ یعنی رسما به اینجا حمله شده؟
ـ نه مثل اینکه وقتی به خاطر حمله به شهر اینجا شلوغ بوده زود از فرصت استفاده کرده و فلنگو بسته!
ـ پس منظورت این هست که ما اینجا یه فرار داریم، نه؟
ـ خوب زمان حمله بهترین موقع واسه این کار هست، چون ما هممون سرمون جایه دیگه گرم بود. ولی مثل اینکه یه نفر دیگه هم تو فرار بهش کمک کرده.
ـ هلندر رو کجا نگه میداشتید؟ میخوام بدونم از کجا فرار کرده!
ـ هلندر رو آخرین بار با یکی از دوربین مخفیها توی بخش R که تو طبقه 6 هست دیدیم. ان باید یه جایی بین بخش R تا L بوده باشه.
ـ مچکرم. بقیش رو بسپار به من. خودم میرم دنبالش!
ـ بله قربان!
زک به خوبی میدانست که هلندر از داخل ساختمان خارج نشده است، بلکه با مخفی شدن در گوشهای سعی دارد صحنه فرار خود را شبیه سازی کرده و پس از بر هم زدن اوضاع در یک لحظه خوب از ساختمان خارج شود اما او جلوی او را میگرفت. زک تمام منطقه را متر به متر چک میکرد. او در همین اطراف بود… در همین لحظه ناگهان هلندر از یکی از ساختمانها خارج شده و زک فریاد کشید:
ـ هلندر! پس تو اینجا قایم شدی!
هلندر که با صدای زک سرجایش خشک شده بود زیر لب زمزمه کرد:
ـ لعنتی!
ـ تو نمیتونی فرار کنی!
زک آرام آرام به سوی هلندر حرکت میکرد… ناگهان چند کلون به سوی زک حملهور شده و او را محاصره کردند. زک که از حجوم ناگهانی دشمن بسیار خشمگین شده بود فریاد کشید:
ـ هلندر!! تو نمیتونی فرار کنی! همون جا وایستا!
اما هلندر در حالی که با صدای بلند میخندید از موقعیت پیش آمده استفاده کرده و با سرعت از زک دور شد. زک با خشم تمامی مهاجمین را نابود کرد اما دیگر خیلی دیر شده بود…. . در همین هنگام تیسنگ نیز سر رسیده و گفت:
ـ کل منطقه رو تقریبا پاکسازی کردیم. دستور دادم تمام درهای ورودی و خروجی رو ببندن. نگران نباش، مهمون ما هیچ جا نمیتونه بره!
ـ همه چیز داشت درست پیش میرفت اما این هلندر بازم در رفت! من میرم دنبالش!
ـ باشه، ما هم پشتیبانیت میکنیم!
زک بار دیگر به دنبال هلندر براه افتاده و در نهایت او را در کنار پرتگاهی به دام انداخت. او دیگر هیچ راه فراری نداشت. زک با خیالی آسوده گفت:
ـ انگار فرارت زیاد طول نکشید!
اما هلندر با بیخیالی گفت:
ـ خوب الان مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
ـ چی؟
هلندر با لبخندی بر لب گامی به عقب برداشته و خود را از پرتگاه به پایین پرتاب کرد اما چند ثانیه بعد توسط چند کلون در هوا گرفته شده و به طور کلی از دست زک گریخت. زک باورش نمیشد، باز هم اجازه داده بود هلندر از دست او فرار کند!
ـ ماموریت شکست خورد. این یه نمره منفی بزرگ توی پروندت خواهد بود!
زک به سوی صدای سرد تازه وارد برگشت، او سفیروث بود! زک با خوشحالی گفت:
ـ سفیروث! مثل اینکه 100 ساله ندیدمت!
ـ تعطیلاتت با ترکس تموم شد! وقتی تو مودهیم بودم فهمیدم اینجایی امدم پیشت!
ـ اه! از دیدنت خیلی خوشحالم!
ـ مثل اینکه همه چیز باز داره از اول شروع می شه، کلونهای جنسیس دوباره همه جا پیداشون شده!
ـ اما چطوری…. چطوری ممکنه؟ الان دیگه کلونهای جنسیس هم باید ناپدید شده باشن!
سفیروث پس از کمی مکس متفکرانه جواب داد:
ـ یعنی جنسیس واقعا مرده؟ کلونهاش حتی توی میدگار هم ضاهر شدن!
زک که نگران اریس شده بود با صدایی لرزان گفت:
ـ خوب این یعنی…
سفیروث که گویا ذهن زک را خوانده بود گفت:
ـ اسلامز هم همینطور، انجا هم امن نیست. زود برو انجا، من بهت اجازه میدم!
زک صدایی از سر خوشحالی و ناباوری درآورده و خواست حرفی بزند اما سفیروث گفت:
ـ فقط مواظب باش.
ـ راستی از مودهیم چه خبر؟
ـ تجهیزات هلندر از دم گم شدن!
ـ کار جنسیسه؟
ـ شاید. بعدا همیدگه رو میبینیم!
*****
جنسیس به آرامی بر روی Junon Cannon (جایی که سالها قبل در آن با سفیروث دوئل کرده بود) گام بر میداشت. کتاب Loveless در دستانش بود و همانند گذشته متون نوشته شده در آن را میخواند:
ـ “به درخواست تو، الهه به تو زندگی عطا میکند، داستانت بازگو شده، قربانی میشوی و در آخر زندگیت به پایان میرسد. همانطور که باد حلقههای موج را بر روی آب تشکیل و در نهایت محو میکند. به همان آرامی.”
جنسیس اندکی سر جای خود ایستاده و پس از مشاهده غروب خورشید به پرواز در آمد…
I Might Even Be Abandon By Shinra
ـ فکر کنم یه چیز پست سرم هست. اما… شایدم فقط خیالاتی شدم!
زک با تفاوتی وارد کلیسا شده و به هیچ وجه متوجه رباتی که او را از پیش سفیروث تا اسلامز تعقیب کرده بود نشد. زک پس از ورود با خوشحالی گفت:
ـ سلام!
اما اریس که کنار یکی از کلونهای آنجیل ایستاده بود با ترس و نگرانی گفت:
ـ زک!!
زک نیز که از دیدن کلون آنجیل جا خورده بود گفت:
ـ چی؟ یکی از کلونهای آنجیل؟!
در همین هنگان ناگهان ربات تعقیبگر وارد کلیسا شده و خود را آماده حمله کرد اما قبل از اینکه بتواند حرکتی کند توسط کلون آنجیل نابود شد! اریس با تعجب رو به زک کرده و گفت:
ـ یعنی این امده از ما محافظت کنه؟
ـ مثل اینکه همینطوره!
زک به کلون آنجیل مینگریست. ناگهان کلون آنجیل بر روی زمین افتاده و از کار افتاد. زک زیر لب زمزمه کرد:
ـ پروسه فساد و تخریب. یعنی آنجیل هم یه جایی همینورهاست؟
اریس که از شوک ورود کلون و حمله ربات مهاجم بیرون آمده بود با خوشحالی گفت:
ـ زک بیا با هم همون گاری که گفته بودی رو بسازیم!
ـ چی؟ اما…
ـ زک همه چیز مرتبه، نگران نباش!
ـ ببین تو همینجا بمون و استراحت کن، من یه فکری برای واگن میکنم.
ـ زک!. پاشو! پاشو بریم یه گاری درست کنیم!
ـ هی اریس، اگه واگن رو درست کنیم تو میخوای بیای تو شهرهای بالایی گلهات رو بفروشی؟
ـ خوب یکم میترسم. فکر کنم اول باید از همینجا شروع کنم…
ـ لازم نیست از هیچی بترسی! هر وقت بخوای گلهات رو بفروشی من میام پیشت!
ـ وای زک خیلی ازت ممنونم!
ـ خوب پس تصمیم گرفته شد، یه واگن درست میکنیم! تو همینجا بمون من میرم یکم چوب پیدا کنم.
ـ باشه!
زک بار دیگر از کلیسا خارج شده و برای یافتن چوب وارد شهر شد اما باز هم چند ربات به سوی او حملهور شدند. پس از نابودی همه رباتها تیسنگ سر رسیده و گفت:
ـ همشون رو نابود کردی؟
ـ آره، ولی اینها چی هستن…؟
ـ سلاح جدید شینرا، اینها توی سطح شهر میچرخن و هر چی هیولا ببینن نابود میکنن!
ـ خیلی جالبه، اما خوب چرا دارن به من حمله میکنن؟ یعنی این احمقها نمیتونن بین هیولاها و سربازان فرقی قایل بشن؟
ـ خوب دقیقا نه!
ـ این اصلا خوب نیست!
ـ ما سعی داریم این رباتهارو در آینده ارتقا بدیم!
ـ مهم نیست… خوب حالا چرا اینجا امدی دنبالم؟ شما مواظب اریس هستید؟
تیسنگ بدون توجه به سوال زک به آرامی شروع به قدم زدن کرد. اما زک بار دیگر گفت:
ـ تو که این همه راه رو نیومدی تا به من در مورد این رباتها توضیح بدی؟
ناگهان تیسنگ با خشم گفت:
ـ اگه تو بخوای بازم به حماقتت ادامه بدی و رابطتت با اریس رو ادامه بدی من جلوتو میگیرم! من باید در درجه اول وظایفم رو به عنوان یکی از افراد ترکس انجام بدم!
ـ من به هیچ وجه اینجا الاف نیستم! من اینجا هستم تا به عنوان یک سرباز از اریس محافظت کنم!
اما تی سنگ بدون هیچ پاسخی زک را ترک کرد. زک به صحبتهای سیسنی فکر میکرد، انشنتها چه کسانی بودند؟ آیا تیسنگ به این دلیل از اریس مراقبت میکرد؟ حتما همین طور بود اما… . زک پس از خرید کمی چوب بار دیگر به پیش اریس بازگشت و بقیه روز را مشغول ساختن گاری فروش گلهای اریس شد. پس از چند ساعت سفیروث با زک تماس گرفته و گفت:
ـ زک موقعیت تغییر کرده، زودتر به پایگاه برگرد!
اریس که میدانست باز هم باید زودتر از موعد مقرر از زک خداحافظی کند با ناراحتی گفت:
ـ بازم کار؟
ـ بدبختانه آره!
زک اندکی به چشمان اریس خیره شده و سپس با ناراحتی به سوی پایگاه بازگشت…
*****
ـ سر و کله یه سری هیولا توی یکی از راکتورهای ماکو ما پیدا شده. متاسفانه هر چی کارمند انجا داشتیم غیبشون زده. ما یه سرباز رو برای بررسی ماجرا انجا فرستادیم اما انم غیبش زده و حتی نتونستیم یه پیغام تلفنی باهاش برقرار کنیم!. شینرا تصمیم گرفته چند تا از بهترین سربازانش رو برای بررسی به منطقه بفرسته، بنابراین تو و من باید برای تحقیق بریم انجا!
ـ راجر… . خوب ما اطلاعاتی از انجا داریم؟
ـ مثل اینکه یه نشونههایی انجا پیدا شده.
ـ یعنی بازم هلندر؟
ـ لازارد، هلندر و …
ـ جنسیس؟
ـ ما هیچ انتخابی نداریم و باید بریم!
ـ پس بزن بریم!
ـ حتی صمیمیترین دوستانم هم هیچی به من نمیگن، شاید شینرا منو کنار گذاشته باشه اما من همیشه یک سرباز هستم و اینو هیچ وقت فراموش نمیکنم!
*****
تصمیم گرفته بود قبل از رفتن به ماموریت بار دیگر با اریس تماس بگیرد، تجربه به او نشان داده بود هیچ وقت قبل از رفتن به یک ماموری نمیتواند در مورد برگشت از آن با قاطعیت حرف بزند. زک گوشی را برداشته و با اریس تماس گرفت:
ـ سلام.
ـ کارت تموم شد؟
ـ نه خوب. من باید به یک ماموریت خیلی مهم برم برم. باید میدگار رو ترک کنم!
اریس با صدایی گرفته گفت:
ـ کی بر میگردی؟
ـ نمیدونم! شاید اصلا…
ـ میتونم بهت زنگ بزنم؟
ـ حتما!! حتی اگه وسط انجام ماموریت هم باشم بیخیالش میشم و با تو حرف میزنم!
ـ میشه بریم….؟
ـ بریم چی؟
ـ بریم و گل بفروشیم؟
چند دقیقه بعد زک به همراه اریس و گاری پر از گلش مشغول فروختن گلهای اریس بود. مدتی بود که آنجا ایستاده بودند اما هیج فردی برای خریدن گل اقدام نکرده بود، به همین دلیل اریس گفت:
ـ فکر میکنی کسی اصلا ازمون گل بخره؟ اخه هیچ کس این وری نمیاد!
ـ نه! حتما میان! یکم اینجا وایستیم دور و ورمون پر از مشتری میشه!
ـ امیدوارم، اخه این گاری زیاد جذاب به نظر نمیرسه! اه زک ببین انگار یه مشتری داره میاد!
ناگهان زک از جای خود پریده و به سوی مردی که به آنها نزدیک میشد رفت و گفت:
ـ هی تو، انی که انجا وایستادی، با چندشاخه گل خریدن چه طوری؟ قیافت شبیه انهایی هست که گل میخوان بخرن! هر شاخه فقط 10 گیل (Gill – واحد پول در سری Final Fantasy)! بهرتین خریدی که تو عمرت میتونی بکنی!
اریس از دور به صحبتهای زک میخندید. مدتی بعد زک با ناراحتی به سوی اریس بازگشت. گویا آن مرد هیچ گلی نخریده بود. زک با ناراحتی رو به اریس کرد و گفت:
ـ گفت فقط 5 تا میده!
ـ خوب باید یه چیزی تو همین مایهها می گفتی!
ـ نه اینجوری نمیشه!، من الان میرم و این دفعه 7 گیل بهش میفروشم!
ـ خوب…. مگه طرف نرفته؟
ـ راست میگیها….. متاسفم!
ـ چرا؟ من از وقتی که تورو دیدم واقعا خوشحالم! اه زک یه مشتری دیگه!…
*****
پس از چند ساعت و فروش همه گلها زک اریس را ترک کرده و به مقر بازگشت. به او کاملا خوش گذشته بود. هر چند دیگر تعجب برانگیز نبود اما زک پس از ترک اریس بازهم تیسنگ را دیده بود. او گفته بود که جای هیچ نگرانی نیست و او همیشه و در همه حال از اریس محافظت خواهد کرد. اکنون زک میتوانست با خیال راحت به ماموریت برود. حتی اگر کشته هم میشد…
ـ سلام!
زک از فکر و خیال درآمده و به سربازی که به او سلام داد نگاه کرد. او کلود بود. از چهرهاش معلوم بود از موضوعی ناراحت است.
ـ مشکلی پیش امده؟
ـ بقیه افرادی که برای ماموریت باید با شما برن هنوز اینجا نیستن!
ـ پس زودتر عجله کن جمشون کن بیار اینجا!
ـ بله قربان!
ـ کلود؟ مثل اینکه بازم با هم هستیم، نه؟ برای من افتخاری هست که با تو کار کنم!
ـ منم همین طور! یه لحظه صبر کن الان با بقیه افراد تماس میگیرم!
وقتی که همه افراد کنار یکدیگر جمع شدند زک از سفیروث پرسید:
ـ خوب حالا قراره اصلا کجا بریم؟
ـ نیبلهیم!
I Understand, I’ll Come See You
زک نمیدانست چرا اما کلود از شنیدن مکانی که قرار بود به آنجا اعظام شوند به هیچ وجه خوشحال نشد. زک تصور میکرد کلود از بازگشت به دهکده محل تولدش خوشحال باشد اما… . آنها در حال حرکت به سوی نیبلهیم بودند. در همین فکر و خیال بود که سفیروث گفت:
ـ از اینکه داری به وطن خودت بر میگردی چه حسی داری (مودهیم و گونگاگا در یک منطقه قرار دارند)؟ من که هیچ وطنی که ماله خودم باشه ندارم اما…
سفیروث با ناراحتی خاموش شد. زک با دستپاچگی پرسید:
ـ پدر و مادرت چی؟
ـ اسم مادرم جنوا بود. وقتی که من بدنیا امدم مرد! پدرم هم… اصلا من چرا دارم در باری این چیزا حرف میزنم؟ بزن بریم!
زک با تعجب با خود فکر کرد “اسم مادر سفیروث جنوا بوده؟”، سپس به دنبال سفیروث وارد دهکده نیبلهیم شد. پس از ورود به دهکده دختر جوانی که کلاه حصیری بزرگی بر سر داشت جلو آمده و گفت:
ـ آیا شما همون سربازایی هستید که قرار بود برای تحقیقات بیان اینجا؟
زک با غرور گفت:
ـ بله من یکی از سربازان درجه 1 هستم!
ـ هم!
ـ هم؟
ـ انجا چقدر از این سربازای درجه 1 هست؟
ـ واقعا زیاد نیستن، خیلی کم!
دختر به سفیروث اشاره کرده و گفت:
ـ یعنی همش شما دوتا هستید؟
ـ خوب آره، منو و سفیروث!
ـ میبینم! منم تیفا (Tifa) هستم.
پس از رفتن دختر جوان زک با حیرت به او نگاه کرده و به سفیروث گفت:
ـ عجب بچه عجیب غریبی بود!
ـ ماموریت ما از فردا صبح شروع میشه. پس باید امشب خیلی زود بخوابیم، اما اگه میخوای بری خانوادت رو ببینی مشکلی نیست میتونی بری!
سفیروث پس از گفتن این حرف زک را ترک گفته و به محل اقامتشان رفت. زک به هیچ وجه قصد نداشت جایی برود، به همین دلیل پس از مدتی گردش در دهکده به اتاق بازگشت. سفیروث در داخل اتاق و کنار پنجرهای باز ایستاده بود. با چهرهای مرموز به منظره اطراف مینگریست.
ـ به چی نیگا میکنی؟
ـ به منظره اینجا. یه حس عجیبی به من میده، انگار اینجا رو میشناسم!
*****
زک و سفیروث صبح روز بعد از خواب بیدار شدند. سفیروث به زک گفته بود راهنمای آنها برای عبور از کوهستان در بیرون اتاق منتظر آنهاست. زک پس از خروج خوابگاه متوجه شد دختر کوچکی که روز قبل با او صحبت کرده بود به همراه یک عکاس انتظار آنها را میکشد، از این رو با تعجب پرسید:
ـ تیفا! تو راهنمای ما هستی؟
ـ درسته!
اکنون سفیروث، کلود (که خود را کامل در لباس سربازان مخفی کرده بود) و دیگر عضو گروه نیز کاملا آماده سفر شده بودند. مرد عکاس با دیدن سفیروث با خوشحالی گفت:
ـ حالا دیگه موقع عکس انداختن هست! همه کنار هم وایستید… نه سفیروث وسط وایسته! خوبه، حالا همه بگید سیب!! (در دیالوگ اصلی به جای کلمه سیب از چیز (Cheese) به معنی پنیر استفاده شده است که آوایی شبیه کلمه سیب دارد)
تیم پس از گرفتن عکس شروع به حرکت کردند. مدتی پس از حرکت تیفا رو به زک کرده و گفت:
ـ هیچ میدونستی که من بهترین راهنمای دهکده هستم؟!
ـ اما این ماموریت خیلی خطرناکه! تو نباید خودت رو درگیر همچین چیزی کنی!
سفیروث گفت:
ـ اگه تو ازش مراقبت کنی هیچ مشکلی پیش نمیاد!
بر خلاف تصور زک تا هنگام رسیدن به راکتور هیچ مشکل خاصی پیش نیامد. تیفا که از دیدن راکتور ماکو به وجد آمده بود با التماس به سفیروث گفت:
ـ منم بیام داخل ببینم! خیلی دوست دارم ببینم توش چه شکلیه!
اما سفیروث با قاطعیت گفت:
ـ این محوطه برای دید عموم مردم ممنوعه هست. اینجا پر از اسرار شرکت شینرا ـه!
ـ اما…
سفیروث رو به کلود که کماکان با شدت خود را مخفی نگه میداشت کرد و گفت:
ـ مواظب این دختر باش!
سپس به همراه زک به داخل راکتور گام برداشت. مدتی بعد زک و سفیروث به در بستهای رسیدند که بر روی آن نوشته شده بود، جنوا! زک گفت:
ـ جنوا. خیلی عجیبه. واسه چی باز نمیشه؟ جنوا؟!!
ـ مثل اینکه اینجا جای مخفیترین عملیاتهای شینرا هست!
سفیروث به دریچهای که بر روی یک مخزن بزرگ قرار داشت اشاره کرد و گفت:
ـ زک ان دریچه رو باز کن ببین توش چی هست!
زک به سرعت به سوی مخرن حرکت کرده و از دریچه به داخل آن نگاه کرد اما داخل مخزن موجودی شبیه به هیولا قرار داشت!! زک با ترس گفت:
ـ این… این چیه؟!
سفیروث که گویا به چیز خاصی مشکوک شده بود در حالی که انگار بیشتر از زک با خود صحبت میکند گفت:
ـ سربازای عادی انسانهایی هستن که مقدار زیادی ماکو به بدنشون تزریق شده. مثلا تو با مردم عادی فرق میکنی اما هنوز انسان هستی، اما اینا چی هستن؟ در مقایسه با تو تو بدن اینا مقدار خیلی بیشتری ماکو وجود داره.
ـ اینها… هیولا هستن؟
ـ درسته. هوجو اینارو درست کرده. با استفاده از ماکو تونسته این هیولاهای غیر طبیعی رو درست کنه.
زک بار سنگین واقعیتی را که در صحبتهای سفیروث بود آرام آرام تجزیه میکرد. او گفته بود “سربازان عادی…” اما آیا… . زک ناگهان با ترس از سفیروث پرسید:
ـ منظورت از سربازان عادی چی بود؟ مگه تو یه سرباز عادی نیستی؟ هـــــــــــــــی…. سفیـــروث!!
سفیروث به زک گوش نمیداد. به کلی بهم ریخته بود. با ناراحتی و اندوهی بیپایان با خود زمزمه میکرد:
ـ این اصلا…امکان….یعنی منم….اینطوری…..؟ یعنی منم اینطوری تولید شدم؟ یعنی تو میگی منم اینطوری متولد….؟
زک هیچ حرفی برای گفتن نداشت. بهترین دوستش سفیروث در بحران روحی سختی گرفتار شده بود اما او هیچ کمکی نمیتوانست به او بکند! سفیروث با درماندگی و ناامیدی شروع به حرکت کرد. زک سعی داشت جلوی او را بگیرد اما سفیروث او را کنار زده و گفت:
ـ از بچگی میتونستم حسش کنم. من با بقیه فرق داشتم، چون میدونستم بخشی از یه پروسه هستم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم همچین چیزی باشم! یعنی من اصلا انسان هستم؟
ـ بدبختانه نه! تو یه هیولا هستی!
زک و سفیروث هر دو از جا پریده و به سمت صدا برگشتند. او جنسیس بود!
جنسیس همانطور که خونسردانه به سمت آنها گام بر میداشت با ضربهای زک را به دیوار کوبیدی و با آرامش به سفیروث گفت:
ـ سفیروث. تو حاصل یک آزمایش خیلی سری به اسم پروژه جنوا هستی (Jenova Project). جنوا، بزرگترین هیولایی که تا حالا دیده شده!
ـ این اصلا…امکان….یعنی منم….اینطوری…..؟ یعنی منم اینطوری تولید شدم؟ یعنی تو میگی منم اینطوری متولد….؟
زک هیچ حرفی برای گفتن نداشت. بهترین دوستش سفیروث در بحران روحی سختی گرفتار شده بود اما او هیچ کمکی نمیتوانست به او بکند! سفیروث با درماندگی و ناامیدی شروع به حرکت کرد. زک سعی داشت جلوی او را بگیرد اما سفیروث او را کنار زده و گفت:
ـ از بچگی میتونستم حسش کنم. من با بقیه فرق داشتم، چون میدونستم بخشی از یه پروسه هستم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم همچین چیزی باشم! یعنی من اصلا انسان هستم؟
ـ بدبختانه نه! تو یه هیولا هستی!
زک و سفیروث هر دو از جا پریده و به سمت صدا برگشتند. او جنسیس بود!
جنسیس همانطور که خونسردانه به سمت آنها گام بر میداشت با ضربهای زک را به دیوار کوبیدی و با آرامش به سفیروث گفت:
ـ سفیروث. تو حاصل یک آزمایش خیلی سری به اسم پروژه جنوا هستی (Jenova Project). جنوا، بزرگترین هیولایی که تا حالا دیده شده!
ـ ارگانیک باقی مونده از بدن جنوا رو بعد از 2 هزار سال تو کوههای همینجا از زیر خاک در آوردن. کشفش متعلق به پروفسور گاست (Gast) بود. ان جنسیت جنوا رو به انشنتها نسبت داده. اسم مادر من جنوا هست… پروژه جنوا! خیلی تصادفی نیست نه؟ پروفسور گاست، چرا هیچی به من نگفتی؟ چرا ان مرد؟
زک خواست جلو رفته و با سفیروث صحبت کند اما میدانست هیچ حرفی برای گفتن نخواهد داشت. به همین دلیل از عمارت بیرون آمده و به اقامتگاشهان بازگشت.
*****
هفت روز از رفتن سفیروث به عمارت میگذشت اما او هنوز از آن خارج نشده بود. زک بیرون اتاق نشسته و منتظر بود تا سفیروث را ببیند. در همین هنگام ناگهان سفیروث از عمارت خارج شده و در حالی که به سمت راکتور شینرا حرکت میکرد با لحن سردی گفت:
ـ لحظه یگانه سازی فرا رسیده!
زک برای اولین بار از دیدن سفیروث ترسیده بود. چهرهاش بینهایت سرد و بیاحساس شده بود. او به هیچ وجه سفیروث که خودش میشناخت نبود. بعد از خروج زک ناگهان همه چیز به هم ریخت. سفیروث دیوانه شده بود. تمام دهکده را به آتش کشیده بود. زک نمیدانست در این هفت روز به او چه گذشته است اما خوب میدانست سفیروث دیوانه شده و باید هرچه سریعتر متوقف شود. زک با سرعت به سوی راکتور گام برداشت. در آنجا نیز همه چیز کاملا بهم ریخته بود، اما از همه وحشتناکتر پیکر زخمی و خونین تیفا بود که در ورودی راکتور بر روی زمین افتاده بود. زک به سرعت بالای سر تیفا رفته و پرسید:
ـ سفیروث اینکارو باتو کرد؟
ـ از همتون متنفرم، از شینرا، از سربازان، از تو. از همتون متنفرم!
زک بدون هیچ درنگی به داخل راکتور قدم گذاشت. بخوبی میدانست باید به کجا برود. دری که بر روی آن جنوا نوشته شده بود حتما… . حدس زک درست بود. سفیروث وارد اتاق شده و با بدن جنوا که درون محفظهای قرار داشت صحبت میکرد:
ـ مادر. بیا دوباره این سیاره رو دراختیار بگیریم. من نقشههای خیلی خوبی دارم! بیا با هم به سرزمین موعود (Promise Land) بریم. مادر…
زک با خشم فریاد کشید:
ـ سفیروث! چرا مردم دهکده رو کشتی؟ واسه چی تیفا رو زخمی کردی؟ به من جواب بده سفیروث!!!
ـ مادر، این مردم احمق بازم پیداشون شد. با قدرت و دانشی که در اختیار داری باید تو فرمانروای این سیاره باشی! اما این مردم… این مردمی که همه چیزو گرفتن… این سیاره از مادر من گرفته شده، اینطور نیست؟ اما مادر دیگه هیچی نگو، بزار با هم بریم… بالاخره ما بهم رسیدیم…
سفیروث دیوانه شده بود! زک نمیدانست طرف صحبتش اوست یا جنوا!
ـ سفیروث، چه بلایی سرت امده؟ من به تو اعتماد داشتم…
زک با خشم به سوی سفیروث حمله کرد اما سفیروث به آسودگی تمام ضربات او را دفع میکرد.
ـ نه تو دیگه ان سفیروثی که من میشناختم نیستی!
ـ من انتخاب شده هستم. فردی که باید این سیاره رو دوباره به مادر برگردونه!
سفیروث پس از گفتن این حرف با چند ضربه سهمگین زک را به گوشهای پرتاب کرد. زک بیحال و بیجان به گوشهای پرتاب شده بود. شمشیرش نیز از دستانش افتاده بود… دیگر هیچ شانسی برای نبرد نداشت. اما سفیروث برای تمام کردن کار او حرکتی نکرده و در عوض بار دیگر به سوی جنوا بازگشت. زک نیمه بیهوش به سفیروث نگاه می کرد، نمیدانست خواب است یا بیداری اما فردی به او نزدیک میشد. او کلود بود. کلود شمشیر زک را برداشته و با خشم به سوی سفیروث گام برداشت. سفیروث چنان سرگرم صحبت با مادرش بود که نفهمید کلود با شمشیر بزرگ زک از پشت به او نزدیک میشود. در همین لحظه کلود با فریاد بلندی Buster Sword را از پشت در بدن سفیروث فرو کرد. سفیروث به شدت زخمی شده و بر روی زمین افتاد. زک نمیدانست دقیقا چه شده اما به نظر میرسید سفیروث کشته شده است. شاید کلود نیز همین فکر را میکرد چون سفیروث را رها کرده و به سوی تیفا شتافت…
اما سفیروث نمرده بود! در حالی که با دست جلوی خونریزیش را گرفته بود لنگ لنگلن به سوی کلود نزدیک شده و گفت:
ـ تو…
زک با صدایی خفه فریاد کشید:
ـ کلود کارش رو تموم کن!
ـ سفیروث!!
کلود با فریاد به سوی سفیروث حملهور شد اما اینبار دیگر سفیروث کاملا آماده بود. قبل از اینکه کلود بتواند آسیبی به او برساند سفیروث شمشیرش را در قفسه سینه او فرو کرده و او را در حالی که از درد به خود میپیچید از روی زمین بلند کرده و بالای چاه عمیق ماکو گرفت. اما کلود به همین راحتی تسلیم نمیشد! کلود با درد تیقه شمشیر سفیروث را گرفته و خود را به لبه چاه رساند! سفیروث که از صحنهای که شاهد آن بود بسیار متعجب شده بود با بهت و حیرت گفت:
ـ این غیرممکنه!
به هیچ وجه باور نمیکرد کسی تا به این اندازه تاب و تحمل داشته باشد. سفیروث که دیگر کاملا دیوانه شده بود در حالی که سر جنوا را در بقل داشت خود را به اعماق جریان زندگی پرتاب کرد. زک دیگر هیچ چیز نفهمید…
چند دقیقه و شاید چند ساعت بعد بار دیگر به هوش آمد. کاملا توسط سربازان شینرا احاظه شده بود. پیکر بیجان کلود نیز توسط سربازان در حال خارج شدن از راکتور بود. پروفسور هوجو در حالی که به زک و کلود مینگریست گفت:
ـ این پسره هم اینجاست؟ خیلی جالبه، واقعا جالبه! میتونم ازشون به عنوان نمونههای بعدی استفاده کنم!
We Are Heroes
زک به آرامی از خواب بیدار شد. درون محفظهای قرار گرفته بود. نمیدانست چند مدت در خواب بوده است اما در تمام رویاهایش آنجیل را دیده بود. مدتی با همان وضع سرجای خود باقی ماند اما پس از مدتی که کاملا به هوش آمد از محفظه خوارج شد. کلود نیز در قسمت دیگری نگهداری می شد. او را نیز از محفظه خارج کرد. هر چند خودش کاملا به هوش بود اما به نظر می رسید کلود به هیچ وجه حال خوبی ندارد. باید هرچه سریعتر از آن مکان جهنمی میگریختند…
*****
زک کلود را با زحمت فراوان به عمارت شینرا منتقل کرد. نمیدانست چرا هنوز در آن دهکده جهنمی قرار دارند، مرگ سفیروث آنجا را نابود نکرده بود؟ از آن مهمتر اینکه حال کلود به هیچ وجه خوب نبود، اصلا نمیتوانست صحبت کند. اما دلیلش چه بود؟ چرا که خودش به سرعت بهبود یافته بود!. آیا ماکو… حتما همینطور بود! زک کلود را در گوشهای خوابانیده و گفت:
ـ کلود همینجا بمون من میرم یه چیز برات پیدا کنم تا بپوشی!
زک پس از مدتی گشتن در داخل عمارت بار دیگر به سوی کلود بازگشت و گفت:
ـ کلود یه خبر خوب برات دارم، یه لباس توپ پیدا کردم تا بپوشی! لباس فرم سربازان شینرا! البته یکم برات بزرگه ولی خیلی خوبه!
زک به یاد اریس افتاد. به او قول داده بود تا مدتی بعد او را ببیند اما… باید هرچه سریعتر به میدگار باز میگشت!
*****
تمامی مسیر و راهها توسط سربازان و نیروهای ترکس محاصره شده بود. اگر تنها بود به راحتی میتوانست از دست آنها فرار کند اما کلود حرکت او را کند میکرد. در همین حال ناگهان فردی با او روبرو شده و با تعجب گفت:
ـ پس نمونه گم شده تو هستی!!
ـ سیسنی! آره منم! میتونی کمکم کنی تا از اینجا فرار کنم؟
ـ متاسفم! من وظیفه دارم که…
زک ناگهان سیسنی را خلع سلاح کرده و گفت:
ـ پس دیگه دنبال ما نیا! اگه بفهمم دنبال ما راه افتادی اینبار حتما…
زک به همراه کلود سیسنی را ترک کرد. حرکتش بسیار کند بود و کلود نیز نیاز به استراحت داشت. مدتی بعد تصمیم گرفت در گوشهای پناه گرفته و شب را در همانجا بگذارند. اما بار دیگر فردی به آنها نزدیک میشد! زک خود را آماده نبرد کرد اما او…
– سیسنی! مگه بهت نگفتم دیگه مارو تعقیب نکن؟!!
ـ میدونم اما…
سیسنی گوشی تلفنش را برداشت و گفت:
ـ تیسنگ. فراریها در رفتن! من نتونستم بگیرمشون. دیگه اینجا نیستن!
زک همانطور که به او نگاه میکرد گفت:
ـ خیلی ممنونم!
ـ تو همیشه دوست من بودی!
مدتی بعد زک بار دیگر به راه افتاد. هر چند نیروهای شینرا محوطه را خالی کرده بودند اما اینبار نیز ادامه راه برای او بیخطر نبود چرا که اینبار جنسیس در مقابل او قرار گرفته بود!، منتها متفاوتتر از همیشه. قسمتی از موهایش سفید شده و درماندهتر از هر موقعی به نظر مینرسید. گویا فساد او آغاز شده بود…
ـ “پایان دنیا با نبردی میان دو درنده خو رقم میخورد. الهه از آسمان تاریک به پایین آمده، بالهای سیاه و سفیدش را گشوده و مارا به بهشت هدایت میکند. هدیه الهه!”
ـ تو!!
ـ وقتی متوجه شدم کسی که هوجو روش آزمایش کرده تویی امدم اینجا. ان رو تو پروژه S رو تکمیل کرده و تو الان وارث نیروی جنوا هستی!
ـ جدی که نمیگی؟
ـ سلولهای جنوا رو به من بده! “هدیه الهه” با این هدیه تخریب و فساد من متوقف میشه!
ـ فکر کنم یکم داری اشتب میزنی!
ـ بعد از اینکه سلولهای ان هیولا رو ازت گرفتم برای همیشه در آسایش میمونی!
ـ هیولا تویی!
ـ “به درخواست تو، الهه به تو زندگی عطا میکند، داستانت بازگو شده، قربانی میشوی و در آخر زندگیت به پایان میرسد. همانطور که باد حلقههای موج را بر روی آب تشکیل و در نهایت محو میکند. به همان آرامی.”
زک خود را آماده نبرد با جنسیس می کرد اما جنسیس به پرواز درآمده و از او دور شد.
مدتی بعد باز هم چند کلون به او حمله کردند اما قبل از اینکه با آنها وارد نبرد شود هلندر در حالی که با تک بال سیاه رنگ خود در حال پرواز بود به همراه جنسیس کنار او فرود آمد. وضعیتش رغت انگیز بود، او نیز در حال فساد بود… هلندر به جنسیس گفت:
– سلولهای این پسر برای جفتمون مناسبه.
ـ هلندر!! تو هم …
ـ جنسیس میخواست منو بکشه، من هیچ انتخاب دیگهای نداشتم! یکم از سلولهای جنسیس…
ـ تو داری فاسد میشی!
ـ درسته اما زیاد طول نمیکشه!
جنسیس در حالی که یکی از سیبهای بنورا را در دست داشت شروع به قدم زدن کرده و گفت:
ـ هدیه الهه… اگه ما سلولهای خالص S رو بدست بیاریم فساد دیگه اتفاق نمیافته!
ـ خالص؟
ـ تو با یکی دیگه فرار کردی نه؟
ـ آره.
ـ اینجا ما دوتا فراری داریم، یه سرباز ویژه و یه سرباز عادی.
هلندر گفت:
ـ و سرباز عادی کسی هست که سلولهای خالص S رو داره!
زک دیگر نمیخواست هلندر را تحمل کند، او به هیچ وجه اجازه نمیداد کسی به کلود آسیبی برساند! با خشم به سوی هلندر حمله کرد اما جنسیس جلوی او را گرفته و هلندر نیز به سرعت پرواز کنان از دسترس او دور شد.
ـ تو فصل چهارم داستان رو میدونی؟
ـ هیچ علاقهای ندارم بدونم!!
ـ “به درخواست تو، الهه به تو زندگی عطا میکند، داستانت بازگو شده، قربانی میشوی و در آخر زندگیت به پایان میرسد. همانطور که باد حلقههای موج را بر روی آب تشکیل و در نهایت محو میکند. به همان آرامی.”
ـ قربانی شدن، پایان، زیادی دپرس نیستی؟
ـ متاسفانه تو زیبایی این جملهها رو درک نمیکنی، منم مجبورت نمیکنم درکشون کنی!. البته من خودم به سختی درکشون کردم. راز اصلی توی “هدیه الهه” ، “موجهای آب” است که بر میگرده به جریان زندگی!
ـ چی؟
ـ هر چند فصل آخر گم شده و هیچ نشونهای هم ازش نیست اما من میتونم کامل انو پیش بینی کنم! بهت اثبات میکنم! بزودی متوجه خواهی شد!
جنسیس سیب بنورا را به سوی زک پرتاب کرده و همانند هلندر پرواز کننان از زک دور شد. زک باید هر چه سریعتر به همراه کلود منطقه را ترک میکرد. وقتی زک به پیش کلود بازگشت متوجه شد هلندر و کلونهایش در حال حمله به او هستند، اما در همین لحظه ناگهان یکی از کلونهای آنجیل سر رسیده و کلود را از دست رس هلندر خارج کرد. زک برای بار آخر با هلندر وارد مبارزه شده و پس از شکست او بار دیگر به سوی کلود و کلون آنجیل رفت. کلون آنجیل بادرماندگی گفت:
ـ مدتهاست که میگذره…
ـ ها ها ها!. چی شده که تو اینقدر پیر شدی؟
ـ من دیگه نمیتونم مثل یه سرباز درجه 1 بجنگم. من کلون آنجیل هستم!
ـ کلون؟
ـ لازارد!
زک با تعجب به سوی صدا بازگشت، او لازارد بود، با بدنی پیر و فاسد شده!
ـ پس این تو بودی که به هلندر کمک کردی تا از جونن فرار کنه؟ واسه چی اینکارو کردی؟
ـ من میخواستم هلندر کمکم کنه تا انتقامم رو بگیرم!
ـ حداقل موقع انتخاب متحدینت یکم با احتیاطتر عمل کن!
ـ جدا من هیچوقت فکرشم نمیکردم سلولهای آنجیل بتونه منو تبدیل به یک کلون بکنه!
ـ بدبختانه مثل اینکه شما هم بخشی از پروژه G هستید!
ـ آره، این یه حس خیلی عجیب هست!
ـ هم؟
ـ وقتی بدنم شروع به تغییر کرد انتقامم رو فراموش کردم اما… الان تغییر کردم و میخوام کمکت کنم… میخوام جنسیس رو نجات بدم… درواقع میخوام کل دنیا رو نجات بدم!
ـ زیادم عجیب نیست چون بالاخره پای آنجیل هم وسطه!
ـ جنسیس همش میگه “هدیهه الهه” اما این چی هست؟
ـ نمیدونم!
ـ شاید آنجیل مارو راهنمایی کنه!
ـ درسته مدیر اجرایی.
ـ مدیر اجرایی؟ زک، بزرگترین آرزوی تو چی هست؟
ـ خوب… یه قهرمان باشم!
ـ رویای غم انگیزی به نظر میرسه اما به هر حال رویای خوبی هستش!
ـ اگه بهم دیگه کمک کنیم میتونیم هممون قهرمان باشیم!
ـ پس با این حساب میدونی جای جنسیس کجاست؟
Epilogue
زک به همراه لازارد به دهکده جنسیس عظیمت کردند. زک اطمینان داشت جنسیس را در آنجا خواهند یافت. لازارد در حالی که در میان باغهای دهکده قدم میگذاشت گفت:
ـ سیبهای احمق، این میوهها فقط اینجا در میان.
زک نیز همراه لازارد در میان دهکده قدم میزد. سرانجام جنسیس را درون یکی از خانهها پیدا کردند. وضعیتش اسفناک بود! تمام موهایش به رنگ خاکستری در آمده بود و به نظر میرسید مدت زیادی زنده نخواهد ماند. جنسیس با چشمان بسته گفت:
ـ “انتقام روح مرا جریحه دار کرد. این پایان مرا آسوده خواهد کرد” برای چی امدی اینجا؟
ـ بازم Loveless؟
ـ تو وارث آنجیل هستی و یه چیزایی هم از سفیروث بهت رسیده. بزرگترین دوستان باز هم کنار هم جمع شدن.
ـ اشتباه میکنی! چشمات رو باز کن!
ـ ” پایان دنیا با نبردی میان دو درنده خو رقم میخورد”.
ـ من امدم تورو نجات بدم!
ـ “الهه از آسمان تاریک به پایین آمده، بالهای سیاه و سفیدش را گشوده و مارا به بهشت هدایت میکند. هدیه الهه!”
ـ این هدیه چی هست؟
ـ هدیه طبیعت که تو همه جای بنورا یافت میشه!
ـ مگه این هدیه ان سلولها نیستن؟
ـ خوب تفسیرهای مختلفی داره!
ـ متوجه منظورت نمیشم!
ـ هر حسی که تو داری یه هدیه هست. هر کسی آخرش به سیاره برمیگرده، من الان…
ناگهان نورهای سبز رنگی شروع به تابیدن کرده و بدن جنسیس را در بر گرفت. زک فریاد کشید:
ـ به من گوش بده، هیچ وقت فراموش نکن چی بهت میگم، هیچ وقت خودت رو به هیولا تبدیل نکن! تو…
اما بسیار دیر شده بود. جنسیس اکنون به یک هیولا تبدیل شده بود! جنسیس با صدای جدید خود فریاد کشید:
ـ سرباز درجه 1! با من بجنگ!
تمام محیط توسط جریان زندگی پوشیده شده بود. نبرد سختی میان زک و جنسیس در گرفت اما در نهایت زک با ضربهای قدرتمند جنسیس را به گوشهای پرتاب کرد. درست در همین هنگام مجسمهای که در آن نزدیکی وجود داشت شروع به درخشیدن کرده و لحظهای بعد الهه زمین روبروی جنسیس ظاهر شد. جنسیس مهربانانه آغوشش را بازکرده و به سوی الهه قدم برداشت اما الهه چشمانش را بسته و با موجی از انرژی او را به گوشهای پرتاب کرد.
زک پس از شکست جنسیس او را برداشته و به سوی لازارد و کلود برد. لازارد بعد از دیدن زک گفت:
ـ شینرا داره میاد اینجا!
ـ تو نباید زیاد حرف بزنی!
ـ من باید در کنار این مرد…
تو…
اما نور سبز رنگی پیکر لازارد و کلون آنجیل را احاطه کرده و پس از چند ثانیه از آنها چیزی جز چند پر سفید رنگ باقی نماند. زک به پیکر کلون آنجیل که از او و اریس در مقابل رباتهای شینرا محافظت کرده بود نگریست. از نابودی آن نامهای برجای مانده بود:
“حالت خوبه؟ کجایی؟ الان 4 سال میگذره! این 89 مین نامهای هست که دارم برات مینویسم! امیدوارم این آخرین نامم رو دریافت کنی! زک، فروش گلهام خیلی خوبه. همه رو خوشحال کرده و من همه اینها رو مدیون تو هستم. مچکرم. اریس.”
زک که از خواندن نامه اریس به کلی دگرگون شده بود گفت:
ـ 4 سال؟ منظورش از آخرین چی بود؟
زک با ناراحتی فریاد کشید:
ـ اریس منتظرم بمون!
با سرعت به سوی کلود رفته و او را از روی زمین برداشت. باید هرچه سریعتر به میدگار بازمیگشت و همه چیز را به اریس توضیح میداد…
*****
چند سرباز از هلیکوپتر مخصوص شینرا پیاده شده و به سوی بدن جنسیس رفتند.
ـ خودشه؟
ـ آره. زود ببرش به هلیکوپتر!
جنسیس در حالی که توسط سربازان به هلیکوپتر منتقل میشد گفت:
ـ “هیچ چیزی بازگشت مرا تضمین نمیکند. فردا غیر قابل پیشبینی است!”
*****
کلود نمیتوانست هیچ کاری بکند. مغزش به او فرمان نمیداد. همینقدر میداسنت که تمام سربازان شینرا و ترکس به آنها حمله کردهاند. زک به او نزدیک شد و گفت:
ـ هیچ وقت نمیزارم بهت آسیبی برسه. ما با هم رفیقیم نه؟
زک او را کشان کشان پست یکی از صخرهها برده و از دید سربازان شینرا پنهان کرده بود. حتی با ذهن آشفته و گیجش هم میدانست او قصد چهکاری دارد. زک Buster Sword را جلوی صورتش گرفته و پس از چند ثانیه به سوی سربازان شینرا قدم برداشت. کلود نمیخواست اجازه دهد زک او را ترک کند، دستش را نا امیدانه به سوی او دراز کرد اما… زک برای نجات او، دوستش، همانند یک قهرمان به سوی مرگ گام بر میداشت…
چند ثانیه بعد صدای گلوله سربازان شینرا به گوش رسیده و دیگر هیچ… بوی گناه میآمد. آسمان نیز فهمیده بود چراکه اشکهایش را بر تمام دشت سرازیر کرده بود. کیلومترها آن طرفتر دختر جوانی ناگهان بر خود لرزید. با نگرانی از جای خود برخواست به سقف سوراخ کلیسا نگریست. میدانست اتفاق بدی افتاده است. اکنون 5 سال از اولین باری که او از سقف کلیسا بر روی گلهایش افتاده بود میگذشت. به همان لطافت و نرمی گلهایش بود. در کنار او بهترین و شادترین لحظات عمرش سپری شده بود. فکر میکرد تا ابد در کنار او خواهد ماند اما… . به آرامی شروع به دعا خواندن کرد. قطرات باران مو و ربان فرمزرنگ موهایش را خیس میکرد…
گیج و بیحال خود را کشان کشان به سوی زک کشاند. پیکر خونین و زخمی زک آرام و بی صدا زیر قطرات باران آرمیده بود. شوک ناشی از دیدن آن صحنه تمام هوش باقیماندهاش را نیز گرفته بود. همانطور آرام خود را به سوی او کشاند. گریه نمیکرد، غم و اندوه او فراتر از اشک بود. زک با آخرین نفسهایش گفت:
ـ آزادی یک قیمتی داره. هیچ وقت آرزوهات رو از دست نده. مهم نیست که در چه شرایطی هستی، مهم اینه که هیچ وقت فراموش نکنی که تو یک سرباز هستی و به ان افتخار کنی!
زک شمشیرش را که کنارش بر روی زمین افتاده بود به سختی بلند کرده و گفت:
ـ به زندگی ادامه بده. زندگی و زنده موندن تو نشون میده که من وجود داشتم. رویا و افتخار من، میدمش به تو!
کلود به سختی زمزمه کرد:
ـ زنده موندن من سندی بر زندگی تو هست…
ـ هیچ وقت رویاهات رو از دست نده، اگه میخوای تبدیل به یک قهرمان بشی هیچ وقت فراموش نکن که چه آرزوهایی داشتی!
زک ناگهان تمام درد و رنجهایش را از یاد برد. تمام جراحاتش التیام یافته بود. ابرهای تیره و تار آسمان را ترک گفته و نور خورشید به سوی او میتابید. فرشتهای با تک بال سفید به سوی او نزدیک میشد، نه او آنجیل بود! زک دستش را به سوی او دراز کرد. بالاخره میتوانست به او بپیوندد. او آزاد شده بود…
کلود به زک مینگریست. درخشش چشمانش خاموش شده بود. دیگر زک در این دنیا نبود. دیگر هیچ دوستی نداشت…
ـ مچکرم. هیچ وقت تو رو فراموش نمیکنم. آسوده بخواب، زک.
زک دست در دست آنجیل به سوی آسمان و نور حرکت میکرد. ,ـ ان دختر به من گفت که از آسمون واقعی میترسه، اما این یک حس لذت بخش هست نه؟ بالهای تو به من هم لذت پرواز رو میدن. هر وقت اریس رو دیدی من ازت انتظار دارم ازش مراقبت کنی. ببینم، من یک قهرمان شدم؟,,New Chapter is Begin! ,New Chapter is Begin! ,دختر گلفروشی با روبان قرمز رنگی در سر به همراه سبد گل خود در حال حرکت در شهر شلوغ میدگار بود. صدها متر آن طرفتر قطار سریع و سیری با سرعت زیاد در حال حرکت در مسیر خود بود. پسر بلوندی با چشمان آبی رنگ به همراه شمشیر بزرگ خود بر روی سقف قطار ایستاده بود. برای چند ثانیه شمشیرش را جلوی صورتش گرفته و پس از متوقف شدن قطار با پرشی بلند بر روی ایستگاه قطار پرید…. To Be Continued in
در صورتی که از علاقه مندان تاریخچه و داستان بازی ها هستید این بخش را در بازی سنتر مشاهده کنید.