Lost Odyssey، داستان مردی است به نام Kaim. مردی فناناپذیر که بیش از هزار سال از عمرش میگذرد. او چیزی از گذشتهاش به خاطر نمیآورد و نمیداند که دست تقدیر او را به کجا خواهد کشید. او منتظر مرگ است، مرگی که هرگز وجود او را فرا نمیگیرد. قبل از شروع مقاله باید به این نکته اشاره کنیم که اگر از علاقهمندان داستان بازی های ویدیویی هستنید بخش تاریخچه و داستان بازی ها را مشاهده کنید.
داستان از جایی شروع میشود که کایم در نبردی سخت در بین امپراتوریهای Urah و Khent به عنوان فرمانده، مشغول مبارزه در جبهه Urah است. در میان بحبوحه جنگ ناگهان آسمان به کلی تیره و تار میشود و شهاب سنگ بسیار عظیمی در وسط میدان نبرد سقوط میکند. مواد مذاب و آتشفشانی همه جا را فرا میگیرد و تمامی جنگجویان هر دو امپراتوری که در محل حادثه بودند به کلی نابود میشوند. بعد از فروکش کردن آتش، کایم به میدان پر از خاکستر که در سکوتی عمیق فرو رفته بود مینگرد. بله… او زنده مانده است.
خبر سقوط شهاب سنگ به سرعت در همه امپراتوریهای اطراف میپیچد. حاکم Urah که به خاطر از دست دادن نیروهای خود بسیار خشمگین بود به تحقیقات در این مورد میپردازد. او مشکوک است که دلیل این واقعه به خاطر انرژی جادویی است که از Grand Staff به بیرون درز کرده است. Gongora( گنگورا) یکی از جادوگران قدرتمند امپراتوری Urah است که مسئول رسیدگی به امور Grand Staff میباشد.Grand staff یک آزمایشگاه تحقیقات بر روی نیروهای جادویی میباشد که توسط گنگورا در حال ساخت است.
حاکم خبردار شد که یکی از افسران جنگی به نام کایم از حادثه جان سالم به در برده است و بنابراین او را به دربار احضار کرد. کایم به Urah بازگشته و مستقیما به خدمت حاکم میرود. حاکم با تعجب از کایم میپرسد که دقیقا چگونه زنده مانده است و کایم اقرار میکند که چیزی نمیداند. در این هنگام گنگورا به حاکم میگوید که او به وسیله جادوی فناناپذیری، کایم را حفاظت کرده است. جادویی بسیار عجیب و مرموز که فقط در افسانهها شنیده شده است. حاکم که بسیار شگفت زده میشود، از گنگورا در مورد این جادو سوال میکند اما گنگورا از توضیح دادن خودداری کرده و میگوید که این جادو نفرین شده است و هر کسی که در مورد آن چیزی بداند، مدتی بعد خواهد مرد.
حاکم Urah پیش خود احتمال میدهد که ممکن است حرفهای گنگورا حقیقت داشته باشد و بنابراین از پرس و جوی بیشتر دست میکشد هرچند در مورد گنگورا دچار شک و تردید میشود. حاکم سپس برای قرار گیری در جریان ساخت و ساز Grand Staff، کایم را به آنجا اعزام میکند تا برای او اطلاعات بیاورد. همچنین بعد از یک رای گیری کوچک، حاکم دستور میدهد که علیرغم میل گنگورا، ساخت و ساز Grand Staff را تا بازگشت کایم به تعویق بیندازند. او همچنین معتقد است که احتمالا گنگورا مسئول سقوط شهاب سنگ میباشد و بنابراین او را خلع درجه کرده و به بازداشت خانگی محکوم میکند.
در طی آن واقعه وحشتناک، یک فناناپذیر دیگر به نام Seth نیز زنده مانده است. او نیز مانند کایم چیزی از گذشتهاش به یاد نمیآورد. کایم دستور میگیرد که در جریان بازرسی Grand Staff، او را نیز با خود ببرد. همچنین Jansen( جانسن)، مشاور و دستیار گنگورا نیز در این سفر با کایم همراه میشود. او فردی بسیار شوخطبع و عیاش است که این روحیهاش به هیچ وجه با کایم مطابقت نمیکند. کایم که در چشمانش هزاران داستان ناگفته پنهان شده است، به ندرت حتی کلمهای به زبان میآورد.
شب قبل از حرکت، کایم در متل Urah استراحت میکند. در نیمههای شب کابوس ترسناکی به سراغ او میآید. او دختر بچه جوانی را میبیند که خود را از لبه صخرهای به پایین پرت میکند. در واقع این کابوسها، تکههایی از خاطرات گذشته کایم هستند. او از گذشته خود هیچ نشان و خاطرهای ندارد. این که از کجا آمده؟ برای چه آمده؟ آن دختر بچه کیست؟…
Uhra به تازگی از نظام شاهنشاهی تغییر کرده و به جمهوری تبدیل شده است. Tolten پسر شاه Urah میباشد. اگر Urah هنوز نیز حکومت شاهنشاهی داشت، Tolten میتوانست تاج و تخت پدرش را به ارث ببرد اما در نظام جمهوری، شاه جایی ندارد. Tolten نجیب زادهای مورد اعتماد و با صداقت میباشد. او نظام جمهوری را میپذیرد. گنگورا در پی به طمع انداختن Tolten به او پیشنهاد میدهد که نظام شاهنشاهی برای اداره امور کشور بسیار بهتر است. او در این راه از حقههای زیرکانهای استفاده میکند.
Tolten در تالار غذاخوری خود منتظر پیشخدمت است. وقتی غذا میرسد، ناگهان گنگورا با سرعت به درون تالار هجوم آوره و ظرف غدا را از دست او به زمین میریزد. موشی که در آن اطراف است غذا را میخورد و ناگهان به موجودی عجیبالخلقه تبدیل میشود که مدام در حال رشد و بزرگ شدن میباشد. گنگورا با جادوی آتش خود آن موجود را از بین میبرد. Tolten از نجات جانش تشکر کرده و گنگورا نیز به او میگوید که باعث افتخار است که در خدمت ایشان باشد. گنگورا با این کار اعتماد کامل Tolten را به خود جلب میکند و حالا وقت آنست که کمکم ایدههای خود را به ذهن او تزریق کند. او از تالار خارج شده و مخفیانه پولی را به پیشخدمت میدهد. تمام این نقشهها را خود گنگورا طرح کرده بود.
فردا صبح، کایم، Seth و جانسن راهی Gtand Staff میشود تا از آنجا بازرسی کنند. پس از پشت سر گذاشتن یک مسیر صعبالعبور آنها سرانجام به محوطه Grand Staff میرسند. قبل از اینکه بتوانند تحقیقات خود را شروع کنند، ناگهان لشکری از امپراتوری Numara که توسط ژنرال Kakanas رهبری میشود به آنها حمله میکند. در واقع ملکهی Numara به ژنرال Kakanas اختیار تام داده است تا نیروها را در اختیار خود داشته باشد. علیرغم مقاومت بسیار، هر سه نفر توسط لشکر بیشمار امپراتوری Numara دستگیر شده و به داخل کشتی عظیمی به نام White Boa برده میشوند و در آنجا زندانی میشوند. کایم در زندان دوباره کابوسی شبیه به همان کابوس قبل میبیند. این بار بعد از سقوط آن دختر، کایم و یک زن دیگر به شدت گریه و زاری میکنند و شبحی نیز در دور دیده میشود. به نظر میرسد که خاطرات گذشته او در حال بازگشت هستند ولی کایم هنوز نیز هیچ تصور روشنی از گذشته خود ندارد. چرا او همه چیز را فراموش کرده است؟
گنگورا قبل از اینکه جانسن را همراه با کایم راهی این سفر کند به او یک کریستال جادویی داده بود. این کریستال به سوی هر کسی که پرت شود، حافظه او را پاک میکند. او به جانسن دستور داده بود که اگر خاطرات کایم یا Seth شروع به بازگشت کردند، این کریستال را به سوی آنها پرتاب کند. اما حالا که گروه در زندان بودند، این کریستال کاربرد بهتری داشت. جانسن آن را به سوی نگهبان سلول پرتاب کرده و او حافظهاش را از دست داد و درب سلول را برای آنها باز کرد. در حال فرار Seth خاطرهای از گذشته خود به یاد میآورد. او ملکه Numara را میبیند و به نظر میرسد که آنها روزی با هم دوست و رفیق بودهاند. گرچه گروه از سلول فرار میکنند اما راهی برای خارج شدن از کشتی نیست و سرانجام به ساحل Numara میرسند. ملکه Numara که Ming نام دارد آنها را آزاد میکند. ژنرال Kakanas امیدوارست که با تعقیب مخفیانه کایم بتواند اطلاعات بیشتری در مورد Urah و Grand Staff بدست آورد. ژنرال Kakanas قصد دارد Numara را برای حمله به Urah آماده کند. او قصد دارد که تمامی امپراتوریهای اطراف را در تسلط خود بگیرد و در این راه حتی از دستورات ملکه نیر سرپیچی میکند. Ming، ملکهای صلح طلب بوده و ترجیح میدهد که با همسایگان وارد نزاع نشود.
کایم، Seth و جانسن به حومه شهر میرود و در مکانی که گلهای زیبای tenderflora میروید، پسر و دختر کوچکی به نام Cook و Mack را ملاقات میکنند. بعد از تار و مار کردن سربازانی که در حال ازار و اذیت بچهها بودند، آنها به خانه بچهها دعوت میشوند. مادر این بچهها، زنی است به نام لیروم(Lirum) که در بستر بیماری به سر میبرد. کایم با دیدن او ناگهان منقلب میشود و خاطرات زیادی از گذشته در ذهن او تداعی میشود. کایم به یاد میآورد که لیروم دختر خود اوست که حالا از نظر جسمی پیر و ناتوان شده است( کایم یک فناناپذیر است و از نظر جسمی هیچگاه پیر نمیشود. او هزاران سال عمر دارد ولی از دختر خود جوانتر است). او همان دختری است که کایم مدام در خاطرات خود میدید. او بعد از سقوط از صخره، نمرده است. کایم همچنین به یاد میآورد که زنی که در کنار او بود( در صحنه سقوط) همان سارا، همسرش است و آن شبح تاریک که در دوردست میدید، گنگورا است.متاسفانه لیروم مدتی است که بیمار بوده و حالا در بستر مرگ خوابیده است. او برای آخرین بار در چشمان پدرش نگاه میکند و سرانجام جان میدهد و فرزندان خود را به کایم میسپارد. کایم میفهمد که گنگورا دلیل از یاد بردن حافظهاش میباشد و سارا نیز مانند خودش یک فناناپذیر است. حالا که مقداری از حافظهاش برگشته است، کایم تصمیم میگیرد که به دنبال سارا برود. اون قطعا زنده است.
در Urah، حاکم شهر به Tolten حمله میکند. Tolten که قصد داشت از خودش دفاع کند، حاکم را میکشد. در همین لحظه گنگورا وارد صحنه میشود و Tolten را متقاعد میکند که اعلام کند مرگ حاکم یه اتفاق بوده و خودش به جای او در مقام شاه قرار گیرد. Tolten گیج و مبهوت شده و نمیداند که چه کاری درست است. در واقع آن کسی را که Tolten کشت، حاکم نبود بلکه موجودی بود که توسط گنگورا به شکل حاکم ظاهر شده بود. حاکم واقعی شهر توسط مار عظیمالجثهای که در خدمت گنگورا است بلعیده شده است.
در Numara، فرزندان لیروم( Cook و Mack) به همراه پدر بزرگشان( کایم)، مشغول انجام تدارکات و مراسم عزاداری میشوند. بچهها مقداری چوب جمع کرده و آتشی برپا میکنند. سپس یکی از گلهای زیبای tenderflora را بر روی تابوت مادر گذاشته و با چشمانی گریان او را به آب میاندازند. Mack که از خواهر خود کوچکتر میباشد بر اثر این ضایعه بسیار غمگین شده و به تنهایی به جنگل اطراف شهر (Crimson Forest) میرود. Crimson Forest جنگلی نفرین شده است. 500 سال قبل نبردی با قبایل شرقی در این جنگل رخ داده و خون سربازان، باعث ایجاد نفرینی قوی در این ناحیه شده است. روح جنگل، Mack را به تسخیر خود در میآورد.
کایم و بقیه اعضای گروه که از این حادثه باخبر میشوند به سرعت به دنبال او میروند. در اعماق جنگل، آنها سرانجام Mack پیدا میکنند. او ناخواسته به آنها حمله میکند. گروه به طریقی که او صدمه نبیند، سرانجام او را از دست روح تاریک جنگل خارج میکنند. بعد از نجات Mack، نسیم آرامی میوزد و همه اطراف را پر از گلهای زیبای tenderflora میکند. بچهها باور دارند که این نسیم، نشانی از مهر و محبت مادرشان است. مدتی بعد Mack در خود احساس نا آرامی میکند. Seth میگوید که به علت تسخیر شدن توسط روح جنگل، نیروی قبایل شرقی موجود در جنگل در او رخنه کرده است.
وقتی گروه به Numara برمیگردند، در نمایشگر عظیمی که در میدان شهر نصب شده است صحنه عجیبی میبینند. Tolten تاج و تخت Urah را به تصرف خود در آورده و گنگورا به عنوان مشاور سلطنتی او انتخاب شده است. صفحه نمایشگر تغییر کرده و سربازان Numara را نشان میدهد در حالی که مشغول آماده شدن برای حمله به Urah هستند. برای یک لحظه کایم خود را در تصویر میبیند! گویی دوربینی در پشت سر اوست که بطور زنده در حال فرستادن تصاویر بر روی نمایشگر است. اما پشت سر او کسی نیست به جز جانسن! چشمان جانسن مانند دوربین در حال ضبط و فرستادن تصاویر بر روی نمایشگر است. گروه به او مشکوک میشوند و فکر میکنند که او جاسوسی از جانب گنگورا میباشد.در این هنگام ناگهان ژنرال Kakans به گروه حمله میکند. کایم بچهها را فراری میدهد. بقیه گروه به جرم جاسوسی دستگیر شده و به خدمت ملکه برده میشوند.
یکی از جادوگران چیرهدست Numara موفق میشود جواهر جادویی که در چشم جانسن تعبیه شده است را خارج کند. جانسن ادعا میکند که از وجود این وسیله در چشمش اطلاعی نداشته است. جادوگر تایید میکند که جانسن حقیقت را گفته است با این حال ژنرال Kakanas دستور قتل همه را صادر میکند. در این هنگام Cook و Mack از راه رسیده و بر روی سربازان جادویی اجرا میکنند که همهشان در هوا معلق میشوند. در این وضع آشفته، گروه به سمت اتاق خواب ملکه فرار میکنند تا شخصا به ملکه دیدار کنند.
Kakanas سد راه آنها میشود ولی آنها تهدید میکنند که ملکه Ming را گروگان گرفتهاند. خود ملکه با نشان دادن راهروی مخفی به فرار آنها کمک میکند و خودش نیز با آنها میرود. Kakanas یک بار دیگر با یک تانک زرهی جلوی آنها را میگیرد ولی شکست میخورد و سرانجام همه فرار میکنند. ملکه Ming با Cook و Mack از قبل آشنایی دارد. بچهها او را عمه Ming صدا میزنند زیرا او در گذشته با مادرشان دوست بوده است. Ming نیز یک فناناپذیر است که گذشته خود را فراموش کرده. او به امید بازگشت حافظهاش، قبول میکند که با گروه در سفرشان همراه شود.
آنها کشتی مخصوصی که متعلق به ژنرال Kakanas بوده را دزدیده و از Numara فرار میکنند. Ming چیزهای مبهمی از گذشته به یاد میآورد. او به همراه کایم، Seth، سارا و گنگورا، پنج فناناپذیر بودهاند که به این جهان فرستاده شدهاند تا کار بسیار مهمی را به انجام برسانند. ولی چون حافظهشان پاک شده است نمیتوانند به یاد بیاورند که این ماموریت مهم چه بوده است! به این پنچ نفر یک مهلت هزار ساله داده شده بود تا ماموریت خود را در این جهان انجام داده و به دنیای خود برگردند. در پایان هزار سال، گنگورا عهد خود را شکست و به گروه خیانت کرد. او تمایلی برای بازگشت نداشت. از آنجایی که همراهانش همه فناناپذیر بودند و کشتن آنها ممکن نبود تصمیم گرفت چیزی بسیار بارزشتر را از آنها برباید. او جادویی بر روی آنها اعمال کرد که حافظه خود را به کلی از دست دادند.
حالا که قسمتی از گذشته خود را به یاد میآوردند، آنها تصمیم گرفتند که بهUrah بازگشته و با گنگورا روبرو شوند ولی کشتی آنها برای عبور از طوفانهای اقیانوس و رسیدن به Urah به اندازه کافی قدرتمند نیست. بنابراین تصمیم میگیرند که برای یافتن راه چاره به امپراتوری Gohtza بروند. Gohtza در علوم و تکنولوژی بسیار پیشرفته بوده و حرف اول را در منطقه میزند. آنها اطمینان دارند که به کمک شاه با درایت و خیراندیش Gohtza کشتی جدیدی بدست خواهند آورد که با آن بتوانند از اقیانوس عبور کنند.
گروه در مسیر به Tosca، یک شهر کوچک ساحلی میرسند و در آنجا میفهمند که Black Cave( غاری که به سمت Gohtza میرود) بسته شده است.هتلدار شهر به آنها میگوید که یک جادوگر پیر این راه را توسط طلسمی قوی بسته است و تنها خود اوست که میتوانند طلسم را از بین ببرد. این جادوگر پیر در خانهای که سابقا متعلق به کایم و سارا بوده اقامت دارد. گروه به آنجا رفته و جادوگر را پیدا میکنند.کایم تشخیص میدهد که این جادوگر، همان همسرش ساراست. بعد از اینکه دخترشان، لیروم، خود را از صخره به پایین پرت کرد سارا دیوانه و مجنون شد و به خانه قدیمی خود بازگشت. نا امیدی تمام وجودش را پر کرده بود و او تسلیم احساسات خود شد. در این هنگام گنگورا او را با جادویی تحت تسلط خود گرفته بود. با این وجود در اعماق قلب سارا هنوز نیز ذرههای محبت نمرده بود. Cook و Mack شروع به خواندن یک لالایی قدیمی میکنند که همیشه از مادرشان میشنیدند. باشنیدن این لالایی، سارا از طلسم گنگورا خارج شد و به وضعیت عادی برگشت. سارا از روی دفترچه خاطرات خود به یاد میآورد که کایم همسرش است. او به گروه میپیوندد و طلسم Black cave را از بین میبرد. در راه عبور از غار، آنها نیروی سیاه و قدرتمندی را حس میکنند که به نظر میرسد از اقیانوسی که روبروی شهر تجاری Saman قرار دارد سرچشمه میگیرد.
گروه به شهر Saman رفته و از آنجا با کشتی کوچکی به سمت سرچشمه این نیروی سیاه میروند. در میانه راه با موجودات دریایی تغیر شکل یافته روبرو میشوند. در این هنگام ناگهان نور سفید بسیار شدیدی آسمان را روشن کرده و همه بیهوش میشوند. وقتی به هوش میآیند، خود را در وسط اقیانوس در Experimental Staff( جایی که مواد لازم برای Grand Staff ساخته میشود) ، در نزد گنگورا مییابند. گنگورا آنها را در مبارزه شکست میدهد و در این هنگام Tolten وارد صحنه میشود. گنگورا به او میگوید اینها آدمکشانی هستند که باید از شرشان خلاص شد.
ترکیبات لازم در Experimental Staff ساخته شده است و آماده انتقال به Grand staff میباشند. گنگورا قصد دارد ساختمان آنجا را منفجر کند تا همه فناناپذیران به همراه جانسن و بچهها برای همیشه به اعماق تاریک اقیانوس بروند. در لحظهای که خود گنگورا در حال ترک کردن ساختمان است، نیرویی مرموز بچهها را بیدار میکند( آن ها باز نیز معتقدند که این نیرو ازسوی مادشان، لیروم، است). بچهها به بقیه گروه کمک کرده و آنها را از خطر آگاه میکنند. همگی به سوی کشتی فرار میکنند. Experimental Staff منفجر و غرق شده و به اعماق اقیانوس میرود.
گروه به Saman بر میگردند. موجی که از انفجار Experimental Staff بوجود آمده بود کشتی آنها را در هم میشکند. آنها ناامید میشوند که هرگز به Gohtza نخواهند رسید. در این هنگام خبر میرسد که نور عظیمی که از انفجار Experimental Staff بوجود آمده بود باعث ذوب شدن توده یخ عظیمی شده است که راه ورود به دره یخی( ice canyon) را بسته بود. آنها میتوانند با عبور از دره یخی به سمت Gohtza بروند. سرانجام پس از عبور از آنجا گروه به Gohtza میرسند. آنها اجازه ورود به شهر را ندارند مگر اینکه ثابت شود که از ساکنان شهر هستند. در این هنگام شخصی مرموز با چهرهای پوشیده، جواهری سکه مانند را در کنار آنها انداخته و دور میشود. کایم و سارا که به نظر میرسد سکه را شناختهاند از بقیه گروه جدا شده و به تعقیب او میروند. Cook و Mack به ترمینال مسافربری قطارها میروند و Seth و Ming و جانسن نیز به سمت قصر پادشاه Gohtza میروند تا با او در مورد کشتی جدید صحبت کنند. به منظور صحبت کردن با شاه، Ming مجبور میشود که نشان مخصوص خانوادگی خود را به سربازان نشان دهد. پس از اثبات هویت، اجازه ورود مییابند. آنها به تالار مخصوص شاه وارد میشوند اما پس از چندی مشخص میشود که کسی که بر روی تخت نشسته است، خود شاه نیست بلکه فردی شبیه به اوست!
شاه واقعی همان فرد مرموزی بود که سکه را در کنارشان انداخته بود. آن سکه یادگاری بود که 50 سال پیش از دست سارا و کایم دریافت کرده بود. کایم و سارا به دنبال او به منطقه فقیر نشین شهر رفته و در مکانی خلوت با او ملاقات میکنند. پس از گذشت 50 سال او بسیار پیر شده است در حالی که کایم و سارا کوچکترین تغییری نکردهاند. شاه با آنها میگوید که در آخرین تلاش برای جلوگیری از جنگ، جلسهای مخفیانه با Tolten ترتیب داده است و از آنها میخواهد که به عنوان میانجی در این جلسه شرکت کنند. کایم و سارا از نقشههای شوم گنگورا برای او میگویند. آنها همچنین تایید میکنند که ملکه Ming نیز با انهاست.
در ترمینال، بچهها در حال صحبت با پیرزنی هستند که چیزهای جالبی برای گفتن دارد. او در مورد نیرویی به نام Violet Aurora صحبت میکند. با این نیرو افراد زنده میتوانند با روح مردگان ارتباط برقرار کنند. Cook و Mack فورا این امر را یک شانس برای دیدن مادرشان به حساب میآورند. Mack خواهرش را متقاعد میکند که یکی از قطارها را دزدیده و به حومه شهر بروند تا Aurora را ببینند. آنها نقشه خود را عملی کرده و با یک قطار بای یافتن Violet Aurora راهی خارج از شهر میشوند. Ming، Seth و جانسن به بیرون از قصر برگشته و در میانه راه با کایم و سارا روبرو میشوند. آنها میفهمند که بچهها یک قطار دزدیدهاند. کایم و سارا بلافاصله به دنبال بچهها میروند و بقیه گروه نیز برای شرکت در جلسه سری شاه Gohtza و Tolten آماده میشوند.
در آن جلسه Ming در مورد نقشههای شیطانی گنگورا و Grand Staff به Tolten هشدار میدهد. Ming به او پیشنهاد میکند که قبل از اینکه فاجعه دیگری مثل سقوط شهابسنگ رخ دهد، Grand Staff را نابود کنند اما Tolten معتقد است که وجود Grand Staff برای حیات امپراتوری لازم و ضروری است و شاه Gohtza نیز با او موافقت میکند.گنگورا که در Urah است، یکی از همان چشمان جاسوسی را در Tolten قرار داده و همه وقایع را از نزدیک میبیند. او از طریق یک وسیله جادویی به Tolten خبر میدهد که با تحویل دادن Grand Staff به امپراتوری Khent موافقت کرده و با Gohtza پیمان اتحاد ببندد. شاه Gohtza نیز بی خبر از همه جا، از این پیشنهاد خوشحال شده و میپذیرد. او و Tolten علیرغم اعتراضات Ming تصمیم میگیرند که یک Grand Staff جدید نیز برای Gohtza بسازند.
از آن طرف گنگورا در Urah همه مردم را در میدان شهر جمع کرده است و در حضور همه آن ها از تکمیل شدن پروژه Grand Staff پردهبرداری میکند. او همچنین اعلام میکند که Tolten در جلسهای سری که با شاه Gohtza داشته است، در تلاش است تا از جنگ و خونریزی جلوگیری کند. گنگورا به دروغ به مردم میگوید که سران امپراتوری Gohtza خبر دادهاند که متاسفانه شاه Tolten بیمار شده و در گذشته است ولی با تحقیقات سربازان Urah مشخص شده که برای شاه تله گذاشته بودند و او به قتل رسیده است. مردم با شنیدن این خبر آشفته میشوند. گنگورا از فرصت استفاده کرده و میگوید که شاه Tolten مرگ خود را پیشبینی میکرده و بنابراین دستور داده که اگر اتفاقی برای او افتاد، قدرت به من برسد.
گنگورا که حالا با حرفهای خود نظر مردم را جلب کرده بود، به بهانه انتقامجویی از Gohtza وارد عمل میشود. او سوار بر Grand Staff شده و بارانی از شهابهای آتشین را بر سر سربازان Gohtza که در در سواحل Khent قرار داشتند میریزد. او سپس تکه یخی عظیم را احضار کرده و آنرا به سوی Gohtza میفرستد. هر چیزی که در مسیر این جادو قرار گیرد یخ زده و نابود میشود. شهر Gohtza با تمام ساکنینش به یخ تبدیل میشوند و فقط منطقه فقیر نشین Gohtza که در طبقه پایین قرار داشت از این حادثه جان سالم به در میبرد. یکی از سربازان Urah که به همراه Tolten به جلسه سری آمده بود، جادوی تغییر مکان را بر روی Tolten اعمال میکند تا او را به Urah برگرداند تا شاید راهی برای جلوگیری از این وضع پیدا کند. در آن شلوغی و بینظمی، Seth نیز در معرض جادو قرار گرفته و به همراه Tolten به Urah تلپورت میشود.Ming و جانسن نیز در معرض یخزدگی قرار گرفتهاند. Ming قدرت خود را آزاد میکند تا از خودش و جانسن محافظت کند. این کار فشار زیادی بر او وارد کرده و همین باعث میشود که حافظه او آزاد شود و تمام گذشتهاش را به یاد آورد. در واقع گنگورا او را مجبور کرده بود که خودش به دست خودش، حافظهاش را قفل کند.
در این هنگام کایم و سارا نیز سوار بر قطار به سرعت به دنبال بچهها هستند. تکه یخ عظیمی که گنگورا احضار کرده بود به آنها نزدیک میشود ولی در یک فرصت مناسب آنها موفق میشوند به درون قطار بچهها بپرند. جادوی یخ گنگورا به درون قطار نیز رخنه کرده و همه چیز را منجمد کرده است. بچهها هنوز سالم هستند ولی یک هیولای یخی در حال حمله به آنهاست. کایم و سارا برای نجات بچهها، واگن قطار را جدا میکنند. واگنی که بچهها در آن بودند آرام آرام میایستد و قسمتی که کایم و سارا و هیولای یخی در آن بودند به سرعت از لبه ریل پرتاب شده، مثل گلولهای به تکه یخ شناور برخورد کرده و انفجار عظیمی بوجود میاورد.Ming و جانسن که از Gohtza جان سالم به در برده بودند، مسیر راه آهن را در پیش میگیرند تا بلکه اثری از کایم و بچهها پیدا کنند.
در این هنگام در Urah نیز وضع وخیمی است. سربازان که فکر میکنند Tolten مرده است، با دیدن او فکر میکنند که او فردی شیاد و با هویت جعلی است. گنگورا در حال اجرای مراسم خاصی میباشد. او قصد دارد به مناسبت تکمیل Grand Staff تعدادی از مردم را قربانی کند. در میان قربانیها، Sed، پسر Seth، نیز به چشم میخورد. او یک دزد دریایی بزرگ و ماهر بوده است ولی حالا از مادر خود نیز پیرتر است( Sed فناناپذیر نیست). در لحظهای که قرار است قربانیان سوزانده شوند ناگهان لشکر زیرزمینی Gohtza به Urah حمله میکند. Seth و Tolten راه خود را از میان سربازان باز کرده و به محل برگزاری مراسم رفته و Sed را نجات میدهند. Sed آنها را به درون مجراهای فاضلاب هدایت میکند. گنگورا که وضعیت را آشفته میبیند، سوار به Grand Staff از آنجا دور میشود. Sed، Seth و Tolten نیز به کمک کشتی قدرتمن Sed از مهلکه فرا میکنند. کشتی او در زیر آب، روی آب و در هوا نیز حرکت میکند.Seth قبلا گردنبندی به Ming داده بود و با استفاده از همان موفق میشود که مکان فعلی Ming راشناسایی کند. Ming و جانسن، بچهها را پیدا کرده و با پکدیگر به دهانه غاری میروند که واگن در جلوی آن منهدم شده بود.کایم و سارا توسط هیولای یخی گرفتار شدهاند. بعد از نجات آنها، Sed، Seth و Tolten نیز به همراه کشتی جدیدشان به آنها ملحق میشوند. حالا که تمام گروه یک بار دیگر در کنار هم گرد آمده بودند، به راه میافتند تا گنگورا را نابود کنند.
Seth به بقیه اطلاع میدهد که گنگورا دیگر در Urah نیست و سوار به Grand Staff شده است. Sed برای عبور از طوفانهای اقیانوس راهی به نظرش میرسد.آنها به معبدی باستانی و متروک که متعلق به قبایل شرقی بوده میروند و سنگ جادویی قدرتمندی را بدست می آورند. با این سنگ میتوانند قدرت کشتی را بالا ببرند تا بتواند از طوفانهای دریایی عبور کند. اما هنوز نیز یک مشکل وجود دارد. برخی مناطق اقیانوس، کاملا منجمد هستند و این کشتی قدرت شکستن آنها را ندارد. گنگورا، Grand Staff را در سواحل اقیانوس مستقر کرده و آب اطراف آن تماما یخ زده است و راهی برای ورود به آن نیست. آنها به سمت Numara میروند تا چاراهای بیندیشند. در نزدیکی سواحل Numara آنها شاهد تولد دوباره آرتروزاروس هستند. یک دانیاسور افسانهای که توسط گنگورا دوباره بیدار شده است. تعدادی زیادی از آرتروزاروسها از سمت آب به Numara حمله میکنند. اگر یکی از آنها به شهر برسد تمام آنجا را به خاک یکسان میکند. گروه بر روی عرشه کشتی رفته و یکی یکی تمام انها را نابود میکنند و سپس به شهر میروند. ژنرال Kakanas شهر را تصاحب کرده است. او که انتظار دیدن دوباره ملکه Ming را نداشت به او خوشآمد گویی میکند ولی در شب نقشه قتل او را میکشد و به قصر ملکه حمله میکند. Ming و دیگر اعضای گروه که به Kakanas اعتماد نداشتند، این کار او را پیشبینی کرده و بنابراین قصر را تخلیه کرده بودند. آنها از پشت به Kakanas حمله کرده و او را شکست میدهند. Ming از بانوان دربار میخواهد که در غیابش از آنجا نگهداری کنند و خودش به همراه گروه سوار بر کشتی غولپیکر White Boa شده و به سوی Grand Staff میروند. ( کشتی بسیار عظیمی که مخصوص حمل سربازان Numara مباشد).
گروه وارد Grand Staff میشوند. گنگورا به طبقه بالایی Grand Staff فرار کرده و طبقه پایینی را غرق میکند. کایم و بقیه به سرعت از آنجا خارج شده و دوباره سوار بر کشتی میشوند. در این هنگام یک اشعه بسیار قوی از امواج جادویی از سمت آسمان بر روی اقیانوس میتابد. در اعماق فضا، در جایی پشت ستارگان، تالار بزرگی به نام تالار آیینه وجود دارد که در واقع دروازه بین دنیای انسانها و دنیای فناناپذیران است. گنگورا قصد دارد با استفاده از قدرت بالای Grand Staff، به آنجا رفته و آیینهها را بشکند و پیوند بین این دو دنیا را برای همیشه از بین ببرد. او که به همراه چهار فناناپذیر دیگر به این دنیا فرستاده شده بود تا در مورد نسل انسانها تحقیق و آزمایش کند، حالا دیر تمایلی برای بازگشت ندارد و میخواد تمام دنیا را تحت تسلط خود بگیرد. گروه سوار بر کشتی Sed که قدرت پرواز دارد سرانجام خود را به هسته Grand Staff رسانده و با گنگورا روبرو میشوند. گنگورا با نیروی خود مغز جانسن را تحت تسلط گرفته و با استفاده از او به خودشان حمله میکند. کایم و دیگر افراد گروه که قصد صدمه رساندن به جانسن را ندارند در مقابل ضربات او فقط دفاع میکنند. در این هنگام سرانجام Grand Staff به تالار آیینهها میرسد.
گنگورا جانسن را آزاد کرده و خودش به سمت تالار رفته و بقیه نیز به دنبال او میروند. آخرین نبرد در تالار آیینهها شکل میگیرد. در تالار آیینهها، نوری که از دنیای فناناپذیران به دنیای انسانها میتابد باعث میشود که یک فناناپذیر به یک فناپذیر تبدیل شود( یعنی در آن منطقه امکان مردن فناناپذیران وجود دارد). اما بدن گنگورا حالتی استثنایی دارد. بدن او نه تنها در مقابل نور ضعیف نمیشود بلکه نور را جذب کرده و بسیار قدرتمند میشود. برای جلوگیری از قویتر شدن گنگورا، Sed، Tolten، جانسن و بچهها با نیروی خود سپری تاریک در مقابل آیینهها ایجاد میکنند. فناناپذیران( کایم، Seth، سارا و Ming) نیز در نبردی بسیار سخت سرانجام گنگورا را شکست میدهند. به علت سپر تاریکی که بقیه گروه در مقابل نور درست کردهاند، امکان کشتن گنگورا وجود ندارد. Seth آخرین ضربه را به او زده و او را بیهوش میکند
اما در این هنگام بقیه افراد گروه، در سپری که خودشان درست کرده بودند، محصور میشوند و مرگ انها حتمی است. گنگورا که هنوز نیز شکست را قبول نکرده بود برمیخیزد تا پیروزی نهایی را از آن خود کند. تنها راه نجات اعضای گروه این است که آیینهها را بشکنند.Seth برای نجات دوستانش فداکاری کرده و گنگورا را به درون آیینه و دنیای فناناپذیران پرتاب میکند( خودش نیز پرتاب میشود) در حالیکه کایم نیز سلاح مخصوص گنگورا را با قدرت به سوی آیینه پرتاب کرده و آن را میشکند و راه بازگشت گنگورا را برای همیشه میبندد. آنها دیگر هرگز دوست وفادارشان، Seth را نیز نخواهند دید.
بعدها سارا در دفترچه خاطرات خود تمام وقایعی را که پس از آن حادثه رخ داده بود مینویسد. او امیدوارست که شاید روزی دوباره Seth را ببینید و بتواند این نامه را به او بدهد. سارا، کایم و بچهها به مزرعهای در حوالی شهر نقل مکان کرده و در آنجا زندگی آرامی را شروع میکنند. روزی Sed با کشتی خود به سراغ انها میآید و همگی با یکدیگر به جشن عروسی Ming و جانسن میروند. شاه Tolten که حالا دیگر مورد اعتماد و قبول همه مردم واقع شده بود آنها را به عقد یکدیگر درمیآورد.
آخرین صحنه در منطقهای شمالی در کنار ساحل رخ میدهد. کایم و سارا در کنار ساحل با یکدیگر قدم میزنند و بچهها نیز در دوردست به بازی و تفریح مشغولند. سارا از کایم میپرسد که بعد از بزرگ شدن بچهها باید چکار کنند؟ کایم پاسخ میدهد:
” برای هزار سال دیگر زندگی میکنیم، شاید که در آنجا خاطرات شادتری نسبت به گذشته در انتظارمان باشد”.