تاریخچه و داستان بازی ها

تاریخچه بازی خدای جنگ 1

اولین نکته مهم در ساخت هر بازى بدون شک داستان و مسیر حرکتى آن در طول بازى است و این قسمت از اولین فاکتورهاى انتخاب یک بازى خوب و به یاد ماندنى در ذهن بازیکن است و در این میان دیده شده است که هرچه داستان به واقعیت و دنیاى ما نزدیکى بیشترى داشته باشد محبوبیت آن افزایش مى یابد و باز هم اگر چاشنى کمى تخیل و آینده نگرى در آن گنجانده شود این معجون داستانى جذابیت دوچندانى به دست خواهد آورد. اما داستان یک بازى جایى به اوج خود میرسد که چاشنى تخیلات جای خود را به افسانه ها و قهرمانان ملل جهان می دهند و بازیکن آن دیدارى که قرن ها یک ملت براى به حقیقت پیوستن افسانه هاى خود داشته اند را پیش روى آنان قرار می دهد. به انجام رساندن این امر با تمام زیبایى هایش بسیار سخت و دشوار است زیرا تیم نویسنده باید تحقیقات فراوانى را بر روى عقاید و افسانه هاى آن قوم انجام دهد و کمترین دخل و تصرفى در اصل موضوع صورت نپذیرد. حال تیم داستان نویسى سونى به سوى یونان رفت و با تحقیقات چند ساله بر روى عقاید و داستان هاى مردم این سرزمین توانست بازى بزرگ و تاریخى God of War را به تمام بازیکن ها و حتى دوستداران تاریخ جهان عرضه کند. در اینجا براى شما خط داستانى بازى از قبل تا انتها بیان می شود که این نوشته ها یک سند تاریخى نیز به شمار می رود و ریشه در عقاید مردمان یونان باستان دارد.

ابتدا و منشا خدایان

آشفتگى، بى نظمى و نابودى شگفت انگیزى تمام جهان را احاطه کرده بود و جریان آبى بى پایان بوسیله خداى اقیانوس رها شده بود که بخشى از قلمرو خدایى به نام یورینوم (Eurynome) را در بر می گرفت. یورینوم خداى همه چیز بود و تمام موارد را بدون اشکال اجرا می کرد. او با بهم آمیختن یک مار بزرگ و قوى و باد شمال ، خداى عشق ، اروس (Eros) که به عنوان اولین تولد خدایان نامیده مى شد را به وجود آورد.

یورینوم با رقص موج هاى اقیانوس آسمان را از زمین جدا ساخت و جهانى واقعى بر روى زمین وسیع بنا کرد و موجوداتى عجیب و غریب مانند حورى ها ، موجوداتى درنده و حتى درستکار و به همان میزان موجوداتى حیوانى و هیولاهایى بزرگ در آن قرار داد. او در ادامه آفرینشش مادر زمین ، خداى آسمان اورانوس (Uranus) تجسمى از آسمان و ملکوت (بهشت) ، جهنم ، خداى تاریکى و ناحیه اى وحشتناک در زیر زمین به نام گایا (Gaia) را آفرید.

با به هم آمیختن و پیوند گایا و اورانوس ، خداى خورشید متولد شد و همچنین نژادى از غول هاى ترسناک و مخوف و بسیار مکار و حیله گر به نام کرونوس (Kronus) به وجود آمد. گایا و اورانوس به کرونوس هشدار دادند: که اى پلیدى ، روزى یکى از فرزندانت بر قدرت تو غلبه خواهد کرد. کرونوس با شنیدن این جمله فرزندانش را بلعید تا از وقوع این اتفاق جلوگیرى کند. این عمل باعث خشم و عصبانیت بسیار گایا شد و هنگامى که جوان ترین فرزند کرونوس به نام زئوس (Zeus) متولد شد و بعد از آن کرونوس همسر خود با نام رها (Rhea) را نیز بلعید گایا سنگى را در قنداق پیچید و به جاى فرزندش به کرونوس داد تا ببلعد. این کار گایا براى کرونوس بسیار رضایت بخش بود که فرزندش را خود او قربانى می کند اما خبر نداشت که به جای فرزندش سنگى را بلعیده است. این عمل گایا را قادر ساخت تا زئوس را از چنگ پدرش در آورده و به او جان ببخشد.

زئوس بزرگ شد و به سرعت به مبارزه با کرونوس ستمگر پرداخت. کرونوس نمی دانست مبارز جدید پسر خودش است. زئوس براى شکست پدرش به کمک خواهر و برادر هایش احتیاج داشت و در حیله اى متیس (Metis) که اولین همسر زئوس بود دارویى تهوع زا در غذاى کرونوس ریخت و این کار باعث شد پنج فرزند قبلى او به نام هاى هستیا (Hestia) و دمتر (Demeter) و هرا (Hera) و هیدز (Hades) و پوزیدون (Poseidon) از دهان او خارج شوند. آنها با کمک یکدیگر و هدایت زئوس موفق به شکست دادن پدر خود شدند و او را به بیابان روح هاى شکست خورده و سرگردان تبعید کردند.

زئوس بعد از پیروزى بر پدر خود بر برادران و خواهرانش نیز مسلط شد و جهان را بر اساس میل خود به قسمت هاى کوچکى تقسیم کرد. او خود را خداى خدایان نامید و مکانى بزرگ و زیبا برای خود و خدایان مورد علاقه اش در کوهى با نام المپ (Olympus) در تسال (یونان) بنا کرد و باقى خدایان در زیر کوه قرار گرفتند.

زئوس خود را خداى آسمان و تمام پدیده هاى آن مانند ابر و طوفان قرار داد و هستیا را خداى آتشدان گمارد و به برادر خود پوزیدون فرمانروایى دریاها را اعطا کرد. دمتر خداى بارورى شد و هرا خواهرش خداى ازدواج و زایمان قرار گرفت و هیدز برادر دیگرش خداى مردگان شد. بعد از گذشت مدتى زئوس با خواهر خود هرا ازدواج کرد که حاصل آن تولد دو بچه دوقلو و بسیار شبیه یکى دختر و دیگرى پسر بود. آتنا (Athena) نام دخترش قرار گرفت و خداى علم و زیبایى شد و پسرش اریز (Ares) نام گرفت و خداى جنگ نامیده شد.

رقابت آتنا و پوزیدون

زمان ها می گذشت و در یونان پادشاهى با نام ککروپس (Cecrops) شهرى بنا ساخت که پیشبینى می شد به شهرى بسیار موفق و مشهور تبدیل شود و همین امر باعث شد تا بسیارى از خدایان به این فکر افتادند تا حاکم آن شوند و بین آنها درگیرى ها آغاز شد. در انتها آتنا دختر زئوس و عموى وى پوزیدون در این کشمکش باقى ماندند و برای حل این مسئله قرار گذاشتند تا هر یک هدیه اى به شهر بدهند و هدیه هر کس با ارزش تر و بزرگتر بود حاکم شهر شود. پوزیدون که خداى دریاها بود رودخانه اى را در شهر ایجاد کرد و قول یک ناو بسیار بزرگ داد و آتنا درخت زیتونى کاشت و گفت هرکس که بخواهد می تواند از آن برای ایجاد آتش ، خوردن و مصارف دیگر استفاده کند. با این هدیه آتنا توانست در رقابت پیروز شود و شهر به افتخار او آتن (Athen) نامیده شد.

معبد پاندورا (Pandora)

سه خداى اصلى: زئوس ، هیدز و پوزیدون به نزد معمارى به نام پاتوس وردس سوم (Pathos Verdes III) که فردى وفادار و معمار خدایان بود رفتند و به او گفتند معبدى را در گرد خانه جعبه پندورا بسازد که قدرت کافى برای کشتن یک خدا را داشته باشد. این معبد بزرگ ساخته شد و همراه جعبه پندورا بر پشت کرونوس که در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود قرار گرفت و به او دستور داده شد معبد زنجیر شده بر پشت خود را تا لحضه مرگ به دوش بکشد. وردس معمار معبد نیز در زمان ساخت معبد یکى از پسرانش را از دست داد و پسر دیگرش نیز دیوانه شد و به صحراى گمراهى گریخت. او که با از دست دادن پسرانش اعتقاد خود به خدایان را از دست داده بود ابتدا همسر خود را در بستر با فرو کردن چاقویى در سینه اش کشت و سپس خود او نیز خودکشى کرد و در نامه بجا مانده از وى مشخص شد که او در ساخت معبد به خدایان خیانت کرده است.

اولین فردى که سعى در دستیابى به جعبه پندورا را داشت یک سرباز ناشناس یونانى بود که درون معبد توسط دام هاى گذاشته شده کشته شد و خدایان او را نفرین کردند تا ابد به دروازه معبد بنگرد و آن را بر روى کسانى که فکر میکنند آنقدر شجاع و دلیر هستند تا از دام هاى معبد عبور کنند و به جعبه پندورا دست یابند باز کند. از آن زمان به بعد افراد بسیارى سعى در دست یافتن به جعبه پندورا داشتند ولى هیچ کدام موفق به این عمل نشدند و جسد آنها از درون معبد جمع و در آتش سوزانده میشدند و روح آنها تا ابد بعنوان دشمنان درون معبد به مبارزه با افرادى که وارد آن مى شدند می پرداختند و به آنها بدن سوزان گفته می شد.

اصالت کریتوس

بیشتر مردم از اصلیت کریتوس چیزى نمی دانند و بر خلاف فکر مردم نسبت به وى، او عضو اسپارتان (Spartan) نیز نمى باشد. او بصورت نامشروع از مادرى به نام شاند (shunned) و پدرى که هویت او را هنوز نمی داند متولد شده است. مادر کریتوس همواره از بازگو کردن نام پدرش خوددارى مى کرد و چون کریتوس فرزندى نامشروع و حرام زاده بود مردم شایعات بسیارى در مورد پدرش و فرار او مى گفتند و این باعث شده بود کریتوس گستاخ و بى پروا شود. مادر کریتوس با دیدن این وضعیت ، زندگى خود و فرزندش را در خطر می دید و به همین دلیل به روستاى اسپارتا مهاجرت کردند. در دوران اقامت در روستا مادر کریتوس دومین فرزند خود را نیز به دنیا آورد. کریتوس و برادرش اختلاف سنى کمى با یکدیگر داشتند و در دوران کودکى و نوجوانى اعضاى جدا ناشدنى از یکدیگر بودند تا زمانى که کریتوس به عضویت ارتش در آمد و همه چیز تغییر کرد. آنهایى که از لحاظ جسمى و روحى قوى بودند به ارتش پیوستند و افراد ضعیف تر به کوه هاى خارج از اسپارتا فرستاده شدند تا از خود محافظت کنند. بدبختانه برادر کریتوس از دسته دوم بود و به کوه ها فرستاده شد و طى زمان کوتاهى در آنجا جان باخت و به عالم مردگان رفت. وى با مردنش حس انتقام جویى شدیدى در دنیاى مردگان نسبت به برادش کریتوس پیدا کرد و همواره در فکر کشیدن نقشه اى براى از بین بردن برادرش بود اما کارى از وى ساخته نبود.

کریتوس به فرماندهى ارتش رسید. لشکر او را در ابتدا پنجاه سرباز تشکیل می دادند اما طولى نکشید که لشکر وى به بیش از هزاران نظامى ورزیده رسید. جنگیدن برای افتخار اسپارتان روش وحشیانه اى بود براى کشتار مردمان بى دفاع ، و او ظالمانه در مسیر خود همه جا را به خاک و خون مى کشید.
«جنگ با سپاه باربارین (Barbarian) آدم هاى وحشى»

کریتوس شکست ناپذیر بود و در تمام جنگ ها پیروز و با کشت و کشتار فراوان شهر ها را فتح می کرد تا اینکه بزرگترین نبرد کریتوس درگرفت. از سمت شرق گروه عظیمى از نظامیان باربارین به اسپارتا و تمام یونان حمله ور شدند و سپاه کریتوس به منظور مقابله با آنان راهى میدان نبرد شد. کریتوس مانند همیشه در انتظار یک پیروزى ساده بود اما اشتباه می کرد. با تمام نظم سپاه اسپارتان آنها قادر به مقابله با گروه وحشى و بى رحم باربارین نبودند. باربارها اسپارتا را تصرف کردند و مردم آن را به طرز وحشیانه اى قتل عام کردند.

کریتوس و سردسته باربارین با یکدیگر مواجه شدند و مبارزه سختى بین آنها درگرفت و پس از دقایقى مبارزه نفس گیر و سخت کریتوس تسلیم شد و رهبر باربارین پتکش را بالا برد تا سر کریتوس را هدف قرار دهد ، در این زمان کریتوس به ناچار اریز (خداى جنگ) را صدا زد و از او کمک خواست. اریز هدیه اى مخصوص به کریتوس داد )شمشیر .(Chaos این شمشیر در آتش کوره هیدز ساخته شده بود و کریتوس به منظور نشانه بندگى خداى جنگ ، شمشیر را با زنجیرى به دست خود وصل کرد. کریتوس در اولین آزمایش اسلحه جدید خود سر رهبر باربارین را از تن جدا ساخت و جنگ خاتمه یافت. از آن پس کریتوس و افرادش به خدمت اریز درآمدند و تمام کسانى را که بر ضد خداى جنگ بودند بى رحمانه از بین می بردند.

روح اسپارتا

قدرت طلبى بزرگ ترین اشتباه کریتوس بود. او و افرادش به روستاى کوچکى که معبد اهدایى به آتنا در آن قرار داشت حمله کردند و هنگامى که کریتوس به ورودى معبد رسید پیشگوى روستا او را از ورود به معبد باز داشت و گفت اگر وارد معبد شود بهاى گزافى خواهد پرداخت. کریتوس بدون توجه به اخطار پیشگو ، او را به گوشه اى انداخت ، درب معبد را شکست و با ورود به آن شروع به کشتار روستاییان پناه گرفته در معبد کرد تا اینکه فریاد آخرین قربانى او را از خون ریزى باز داشت و وقتى به خود آمد که جسد همسر و دخترش را در جلوى خود می دید او آنها را کشته بود و در این هنگام اریز ظاهر شد و خطاب به او گفت در حال تبدیل شدن به یک جنگجوى بزرگ است. با مرگ همسر و دخترش کریتوس به مظهرى از مرگ تبدیل شد. او از فرط ندامت و پشیمانى اجساد خانواده اش را آتش زد و از معبد خارج شد ، در بیرون از معبد با پیشگو مواجه شد و به کریتوس گفت تو براى همیشه خاکستر همسر و دختر خود را بر روى پوستت به دنبال خواهى داشت و از آن به بعد کریتوس ظاهرى همانند روح یافت و خاکستر بر روى پوستش نشست تا همگان بدانند او چه کارى کرده است. بدین ترتیب افسانه روح اسپارتا متولد شد.

به دلیل نیرنگى که اریز برای کشتن همسر و دخترش به کریتوس زده بود او اینک یک هدف در زندگى داشت و آن گرفتن انتقام و کشتن خداى جنگ بود.

حمله به آتن

با گذشت ده ها سال ، کریتوس با شیطان درون خود می جنگید و امیدوار بود تا با تغییرات روحى و فیزیکى اش ، آتنا و دیگر خدایان جنایات او را فراموش کرده و فرصتى دوباره به او بخشند. کریتوس سفرى در پیش داشت و در دریاى اژه (Aegean Sea) با گروهى از سربازان و مارهاى بزرگى مانند هیدرا (Hydra) (این مار نه سر در افسانه یونان باستان توسط هرکول کشته می شود) مواجه شد. پوزیدون با دادن تکنیکى قوى به نام خشم پوزیدون به کریتوس کمک کرد و پس از کشتن هیدرا و پیدا کردن کاپیتان کشتى کلید کابین وى را یافت و کاپیتان را به درون گلوى هیدرا پرتاب کرد. پس از غلبه بر هیدرا ، زئوس آتنا را صدا زد و به او اعلام داشت که برادرش اریز در شرف حمله به آتن مى باشد و از آنجایى که خدایان نمى توانستند به شخصه دراین کار مداخله کنند به فکر افتادند تا از کریتوس استفاده نمایند.

کریتوس وارد کابین کشتى شد و کابوس کشتن خانواده اش او را لحظه اى رها نمى ساخت. حتى شراب و زن هاى بسیار نیز نمى توانست این خاطره هولناک را از ذهن او پاک سازد. کریتوس به مقابل مجسمه آتنا که درون کشتى بود آمد و از او درخواست کمک کرد و آتنا در جواب وى گفت اگر از نابودى شهر آتن توسط اریز جلوگیرى کند خدایان از گناه هاى گذشته او چشم پوشى مى کنند.

پس از رسیدن به آتن کریتوس از کشتى پیدا شد و در راه رسیدن به شهر با هیولا هاى ارتش اریز مواجه شد و آنها را از بین برد. وى در راه ورود به شهر آتن اریز را می دید که همراه با بندگانش به تخریب شهر مشغولند. کریتوس به دروازه شهر رسید و با پیشگوى آتن مواجه شد ، اما تا بخواهد با او صحبتى داشته باشد ، پیشگو توسط هارپى (Harpi) ها (جانورانى که تن و رخسار زن و بال و چنگال مرغ داشتند) دزدیده شد و کریتوس به دنبال پیدا کردن پیشگو رفت. در مسیر ، زئوس به او قدرت استفاده از بزرگترین صاعقه خدایان را اعطا کرد تا در راه رسیدن به هدفش او را یارى دهد.

کریتوس در راه پیدا کردن پیشگو با پیرمردى روبرو شد که گودالى حفر مى کرد و پیرمرد چیزهاى بسیارى درباره کریتوس میدانست , این امر برایش بسیار عجیب بود ولى وقت بسیار کمى براى پیدا کردن پیشگو و پرسیدن مطالب از وى داشت چون اریز به سرعت در حال پیشروى و خراب کردن آتن بود به همین علت راه خود را ادامه داد و پیشگو را در محل هارپى ها پیدا کرد. او پس از غلبه بر تعداد زیادى از هارپى ها پیشگو را نجات داد.

پیشگو به کریتوس توضیح داد که تنها راهى که می تواند یک خدا را از پاى درآورد دستیابى به جعبه پندوراست. حال کریتوس مى بایست از بیابان روح هاى سرگردان عبور کند و بعد از پیدا کردن کرونوس وارد معبد شده و با موفقیت جعبه پندورا را خارج سازد کارى که تاکنون هیچ کس موفق به انجام آن نشده بود.

جعبه پاندورا

کریتوس با انگیزه کشتن اریز از آتن خارج شد و به بیابان روح هاى سرگردان رسید. او مى بایست سه سایرن(Siren) (نوعى حورى در یونان باستان) را پیدا مى کرد و پس از کشتن آنها ، روح آنان راه ورود به قلعه اى را باز سازد تا کریتوس بتواند کرونوس را بیابد. بعد از این مهم کریتوس وارد قلعه شد و با دمیدن درون شیپورى کرونوس را که به سختى راه میرفت صدا کرد. سپس کریتوس از طنابى که بر روى صورت کرونوس بود بالا رفت و سه روز طول کشید تا به بالاى پشت کرونوس یعنى به درب معبد پندورا برسد.

او در جلوى درب معبد با زامبى (Zombie) که مامور سوزاندن اجساد مردگان داخل معبد بود برخورد کرد و زامبى کریتوس را از ورود به داخل معبد منصرف می کرد و تشویق به برگشتن داشت ولى کریتوس بدون توجه به حرف هاى او وارد معبد شد. در داخل معبد دو خدا براى رسیدن کریتوس به هدفش به وى هدایایى دادند. میدن (Maiden) خداى شکار ، سلاحى را به کریتوس داد که اسم خود بر آن بود و هیدز (خداى مردگان) قدرت استفاده از روح موجودات مرده را براى کمک در مبارزات به او اهدا کرد.

کریتوس براى رسیدن به بالاى معبد باید از سه مبارزه با اطلس (Atlas) و پوزیدون و هیدز سربلند بیرون مى آمد. بعد از پیروزى در این مبارزات او راه ورود خود را به کوه زئوس پیدا کرد و با نابودى دشمنان بسیار و فرار از دام هاى درون معبد به جعبه پندورا دست یافت.

آتنا به کریتوس تبریک گفت زیرا تا کنون هیچ کس موفق به انجام این کار نشده بود ، در همان لحظه اریز از یافتن جعبه پندورا توسط کریتوس باخبر شد و ستون شکسته اى را به سمت وى پرتاب کرد و ستون در قلب کریتوس جاى گرفت و او مرد ، سپس هارپى ها جعبه پندورا را به پیش اریز بردند.
«فرار از هیدز»

کریتوس خود را در جهان مردگان و بر روى رودخانه استیکس (رودخانه اى که هفت بار به دور جهان مردگان مى گردد) می دید. او از پایین عالم مردگان راهى را به بالاترین قسمت قلمرو هیدز پیدا کرد و وقتى به آنجا رسید مشاهده کرد طنابى از سنگى بزرگ آویزان است و کریتوس بدون معطلى از آن بالا رفت و در بالاى طناب خود را در عالم زندگان یافت. پیرمردى که قبلا او را در حفر کردن گودال دیده بود در اصل با کندن قبرى او را از جهان مردگان نجات داده است. پیرمرد گفت: اى کریتوس تو ریشه اى از خدایان در خود دارى ، و سپس پیرمرد ناپدید شد. (در افسانه ها احتمال می رود آن پیرمرد زئوس بوده است که در قالب پیرمردى ظاهر شده)

کریتوس به آتن رسید و مشاهده کرد اریز شهر را فتح کرده و همه جا را ویران ساخته. کریتوس پیشگو را که در میان خرابه هاى معبد به سر می برد پیدا کرد و پیشگو به او گفت شهر فتح شده و حال زمان انتقام است.

نبرد نهایى

کریتوس، اریز را در حالیکه با غرور به آتنا براى غلبه و فتح آتن نگاه می کرد مشاهده کرد و جعبه پندورا با زنجیرى در دست اریز آویزان بود. اریز، کریتوس را دید و از زنده ماندن او تعجب کرد اما او را خطرى براى خود نمی دید و مورد تمسخرش قرار داد. کریتوس با استفاده از صاعقه اى زنجیر جعبه پندورا را از دست اریز جدا ساخت و جعبه به زمین افتاد و کریتوس آن را باز کرد.

حال کریتوس قدرت خدایان را به دست آورده بود و هم اندازه اریز شد (حدود 20 تا 23 متر) و براى نبردى سنگین آماده شد. اریز به او یادآورى کرد که تمام مهارت هاى جنگجویى را از او آموخته و اوست که کریتوس را جنگجویى بزرگ ساخته اما کریتوس تنها به فکر نابود کردن اریز بود که ناگهان شش پاى عنکبوت مانند از پشت اریز به او حمله ور شد و مبارزه اى سخت میان آن دو در گرفت در این جنگ کریتوس با قدرت انتقام جویى خود پیروز میدان شد و اریز در انتهاى مبارزه با حیله گرى خود ناگاه کریتوس را به عالم خیال پرتاب کرد. در حال سقوط ، کریتوس به یاد حرف هاى اریز افتاد که به او گفته بود: راه هاى زیادى براى شکست دادن یک مرد وجود دارد اما موثرترین راه شکست روح او است. ناگهان کریتوس همسر و دختر خود را درون معبد دید که توسط موجوداتى همشکل خود کریتوس مورد حمله قرار گرفته اند و کریتوس تصمیم گرفت تا از آنها محافظت کند و مى دانست اریز میخواهد روح او را شکست دهد. او موفق به نابودى تمام اهریمنان هم شکل خود شد و رو به اریز گفت من خانواده خود را نجات دادم اما اریز شمشیر هاى اهدایى خود به کریتوس را بازپس گرفت و به وسیله آنها خانواده اش را کشت تا هزینه اى باشد برای کریتوس در برابر قدرتى که بدست آورده بود.

کریتوس ناراحت و شکسته از عالم خیال به آتن و صحنه مبارزه بازگشت و در حالیکه اریز خود را برای کشتن او آماده می کرد کریتوس آخرین هدیه خود را از خدایان دریافت کرد و آن شمشیر خدایان بود. با به دست آوردن شمشیر خدایان توسط کریتوس، اریز وحشت زده شد و او را به اتحاد دعوت کرد و به او گفت که در سخت ترین شرایط به کمک آمده و او را از مرگ رهایى بخشیده و یک جنگجوى بزرگ ساخته است. کریتوس به او پاسخ داد که در کارش موفق بوده ، و شمشیر را در سینه اریز فرو کرد. با مرگ اریز جوهر وجود خدایى وى با انفجارى مهیب آزاد شد.

پایان افسانه

آتن نجات یافت و بازسازى شد اما کابوس هاى کریتوس همچنان ادامه داشت. او از آتنا درخواست کرد کابوس هایش را از بین ببرد اما آتنا در پاسخ گفت: تنها گناهان گذشته او فراموش مى شود و قولى براى از بین بردن کابوس هایش به او نداده است. کریتوس با شنیدن این جمله و براى رهایى از کابوس هایش خود را از بالاى صخره اى به دریا پرتاب کرد به این امید که مرگ آرام بخش او باشد.

اما خدایان قصد دیگرى داشتند آنها کریتوس را که در حال غرق شدن بود از آب بیرون کشیدند و به بالاى صخره بازگرداندند. مجسمه آتنا به او گفت: شخصى که چنین کار بزرگى را برای خدایان انجام دهد نمى تواند بمیرد و با توجه به مرگ اریز او خداى جنگ خواهد شد. آتنا دروازه اى را به سمت کوه المپ و تخت اریز بازکرد و به کریتوس گفت وارد شود و با ورودش به کوه المپ آتنا شمشیر Chaos را دوباره به او هدیه کرد. کریتوس بر تخت خداى جنگ نشست و تمام جنگ هاى اعصار تاریخ را در ذهن خود مشاهده کرد او خداى جنگ جدید بود و از این پس هر مردى که وارد جنگى می شد او را مشاهده می کرد.

کریتوس با شکست اریز و گرفتن انتقام خانواده اش راضى نشده بود او همواره در پى فکر گمشده کودکى خود بود که آزارش میداد او پدرش را نمی شناخت. هنگامى که مادرش در بستر مرگ بود از او خواست تا نام پدرش را بگوید اما مادرش به موجودى دیو مانند تبدیل شد و به سمتش حمله ور شد , کریتوس با وجود دوست داشتن مادرش ضربه اى به او وارد ساخت و به گوشه اى پرتابش کرد. آخرین کلمه اى که مادرش پیش از مرگ به زبان آورد این بود: زئوس.

زئوس پدر کریتوس بود. او فرزند یک خدا بوده است و اریز و آتنا برادر و خواهر وى بودند. شعله هاى خشم و انتقام دوباره در کریتوس برانگیخته شد و این بار مى خواست انتقام خود و مادرش را از زئوس بگیرد. (در عقاید مردم یونان باستان زئوس را براى ترک کردن خانواده اش مقصر نمی دانستند زیرا همسر او که مادر کریتوس بود موجودى حسود و نادرست بود و مى توانست موجب مشکلات بسیارى براى زئوس شود همانند همسران آپولو (Apollo) (خداى آفتاب و زیبایى و شعر و موسیقى) و آرتمیس (Artemis) (الهه ماه و شکار) و یا هرکول (Hercules).

سرنوشت

با دست یافتن کریتوس به جعبه پندورا ، کرونوس برای هزاران سال دیگر در بیابان روح هاى سرگردان تبعید بود و معبد بر پشت وى خاموش و در آرامش و سکوتى ابدى قرار گرفت. افسانه معبد پندورا قرن هاى متمادى زبان به زبان چرخید و اخیرا معبد جعبه پندورا را در کنار استخوان بزرگى از کرونوس یافته اند و با کشفیات صورت گرفته ، مشخص شده رازها و تله هاى بسیارى در آن وجود دارد و بر اساس یک افسانه قدیمى به زودى قهرمان جدیدى از آن بر خواهد خواست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا