شخصیت ساختگی Count Dracula (به ژاپنی: Dorakyura) یکی از مشهورترین و بادوامترین شخصیتهای موجود در تاریخ عرصه فیلم و ادبیات است. دیری نپایید که پادشاه پرآوازه خونآشامان پا به عرصه بازیهای ویدیویی (عرصهای که در آن زمان، رسانهای جدید و نوپا محسوب میشد) نیز گذاشته و مستقیما وارد فرنچایزی میشود که به صورت اختصاصی و به افتخار وی ساخته شده بود (Akumajou “Dracula,” نامی است که فرنچایز در ژاپن با آن شروع شد). هماکنون ما این فرنچایز را با نام Castlevania میشناسیم. فرنچایزی که با حضور قهرمانانی از خاندان Belmont و مبارزه همیشگی و چندین و چندسالهشان با Count Dracula همراه است. Count Dracula در این فرنچایز، ادغامی از ۳ شخصیت مجزا است: خونآشام آشفتهخاطر و بیمآفرین از رمان Dracula (اثر برام استوکر) که Count را به عنوان نمونهای پیشرفته از شخصیت واقعی و مستبد Vlad Tepes معرفی میکند؛ شخصیت آرام، حیلهگر و ستاره فیلم ترسناک دراکولا، که Bela Lugosi بازیگر آن بود؛ و تفسیر بیقاعده و خودسرانه خود کونامی که به نوعی با این احتمال که Count یکی از این دو مورد ذکر شده است، بازی میکند. اما با این حال، این تفسیر کونامی منحصر به فرنچایزی است که خود برای Count خلق کرده است. پیش از آغاز این مقاله پیشنهاد میکنیم در صورتی که از علاقه مندان تاریخچه و داستان بازی ها هستید به این بخش مراجه کنید.
دراکولا از لحاظ شخصیتی، دارای میزان قابل توجهی تناقض است. با این حال، کینهتوزی قابل توجه او نسبت به انسانها و خدا، به همراه خودبزرگبینی در هنگام مواجه شدن با دشمنانش، از خصوصیات رایج اویند. از طرف دیگر، دراکولا در هنگام مواجه شدن با پسرش وجههای نرمتر و مهربانتر، به همراه عشقی سرشار به پسرش را از خود نشان داده و همچنین عشق ابدی خود نسبت به مادر Alucard را نیز ابراز میکند. او پس از مرگش در سال ۱۷۹۷، شخصیتی بسیار باثباتتر پیدا میکند و در ظاهر، خالی از هر گونه احساسی به نظر میرسد. با این حال، احساس خصومت، خودبزرگبینی و برترپنداری همچنان در وجود او باقی میمانَد.
این مقاله در ۶ فصل روایت خواهد شد و در طول آن قصد داریم تا با داستان Vlad Tepes (ولاد تِسپش) واقعی آشنا شویم (نامی که حتی در فرنچایز نیز استفاده شده) و پس از آن، یکراست به سراغ داستان شخصیت ساختگی دراکولا در فرنچایز برویم. سپس بررسی میکنیم که دو عنوانCastlevania: Lament of Innocence و Castlevania Legends که از نظر سال وقوع نامربوط به نظر میرسند، چگونه توسط قانون و داستانی که میخوانید، کاملا مرتبط خواهند بود. سرانجام نیز دراکولا را تا پایان مقدّرشدهاش همراهی خواهیم کرد.
دراکولا در قالب تصویر:
دراکولا در فرانچایز Castlevania به طرق گوناگونی به تصویر کشیده شده است. تقریبا در هر عنوان، او دارای ظاهری متفاوت است. در عناوین اولیه، Dracula ظاهری نسبتا فرازمینی دارد و خود را به عنوان مردی بسیار سالخورده با شنلی قرمزرنگ در عنوان Castlevania 1 معرفی میکند. این ظاهر او، در عنوان Vampire Killer حتی پیشرفتهتر نیز میشود. به نحوی که در این بازی، دراکولا شخصیتی اسکلتمانند است. در Castlevania II: Simon’s Quest او بسیار مشابه Death است. در این عنوان، او شنلی سیاه به تن دارد و صورتش تنها از جمجمهای اسکلتی تشکیل شده است.
ظاهر واقعی او در هر کدام از بازیها، بسیار متفاوت از Artworkهای رسمی خود بازی است. در Castlevania: Rondo of Blood شخصیت دراکولا در قالب مردی جوان با موهای بنفش ظاهر میشود. در کنار وجود یکسری المانهای کلیشهای مخصوص انیمههای ژاپنی، Dracula همچنان جامه و شنل خود را در اکثر عناوین به تن دارد.
هنگامی که Ayami Kojima نقش تصویرگر (به صورت ثابت) را در فرنچایز عهدهدار شد، Dracula تبدیل به شخصیتی شاهانه با جامهای مجلل شد که مثالهای بارز آن، Symphony of the Night ،Harmony of Dissonance و Curse of Darkness هستند. ظاهر دراکولا در سالهای متمادی، بسیار ناهمسان و متفاوت بوده است. گاهی اوقات، او مردی سالخورده و فرسوده است، گاهی نیز مردی جوان. گاهی در حالت شبحوار و ناکامل، گاهی نیز چهرهای نسبتا عادی دارد، اما او همیشه خصوصیات اصلی خونآشامی خود را حفظ کرده است. در هر حال، به عنوان یک انسان، Dracula همان Mathias Cronqvist است، جوانی با موهای بلند سیاه و چشمان آبی.
حضور او در دیگر عناوین:
Konami Krazy Racers
Konami Wai Wai World
Wai Wai World 2
Ganbare Goemon 2
New International Track and Field
Eternal Knights 2
البته در کنار این عناوین، او در قسمتهایی از سریال کارتونی Captain N: The Game Master نیز حضور داشته است.
فصل اول: روزهای حیات دراکولا
در ابتدا بد نیست تا کمی با قرارگیری جغرافیایی والاچیا، طبقات اشرافی و سیاستهای مرسوم آن آشنا شویم.
«والاچیا در حال حاضر یکی از ایالات رومانی است که از شمال با ترانسیلوانیا و مولدووا، از شرق با دریای سیاه و از جنوب با بلغارستان هممرز است.
والاچیا ایالتی بوده که توسط شاهزادگان اداره میشده است. خانوادههای بلندمرتبه اشرافی (Boyar) بعد از شاهزاده بالاترین طبقه جامعه بوده است. آنان زمیندارانی بودند که از امتیازات متعددی همچون انتخاب وویوودای (شاهزاده) بعدی برخوردار بودهاند. فعالیتهای سیاسی درون والاچیا بسیار خونین بوده است، به طوری که ترور شدن شاهزادگان یا اشرافیون توسط خانوادههای رقیب امری کاملا عادی بوده است.
با طلوع قرن پانزدهم میلادی، خاندان Basrab به دو خاندان رقیب تقسیم شده بود. نوادگان شاهزاده Dan و نوادگان شاهزاده Mircea the Old (پدربزرگ Dracula). این دو خاندان سلطنتی رقبای خونین یکدیگر بودند. دراکولا و پدرش (که از خاندان Drăculești بودند) هر دو در راه رسیدن به تخت و تاج، رقبای زیادی از خاندان Dănești را به قتل رسانده بودند. این خونریزیها تا سال ۱۶۰۰ میلادی و یکپارچگی والاچیا با ترانسیلواینا و مولدووا توسط Michael the Brave ادامه داشت».
در قرن پانزدهم پس از میلاد، مردی میزیست به نام ولاد سوم، معروف به Ţepeş) Vladimir Tepes واژهای است رومانیایی که در انگلیسی به معنای Impaler است). در هنگام تولد وی در سال ۱۴۳۱ در قلعه سیگیشوآرا (پایتخت ترانسیلوانیا در آن زمان) و با توجه به شرایط و نحوه متولد شدن Vladmir (یا به صورت کوتاه، Vlad)، کشیشان معتقد بودند که او بدونشک، میتواند یک ناجی باشد و روزی والاچیا (رومانی امروزی) را به سوی رفاه و نیکبختی رهبری کند. پدرش، Vlad Dracul در هنگام تولد پسرش، به منصب فرماندار نظامی ترانسیلوانیا گماشته شده بود. (لقب Dracul یا dragon در جریان مراسم عضویت در محفل اژدها و توسط زیگیزموند، امپراتور مقدس روم به وی داده شد. محفل اژدها، مجموعهای از شوالیهها، بارونها و شاهزادگانی از جایجای میانه شرقی اروپا بود که همگیشان کاتولیک یا ارتدکس بودند و جویای مقاومت در برابر قدرت از حد تجاوز کرده ترکهای عثمانی).Vlad و برادر کوچکترشRadu دوران ابتدایی و مهم عمر خود را در سیگیشوآرا سپری کردند. سپس در بدو اولین سلطنت پدر خود، به تاراگوویشته که در آن زمان، پایتخت والاچیا بود، برده شدند. به نقل از Doukas (تاریخدان اهل بیزانس) در تاراگوویشته، پسران شاهزادگان و اشرافزادگان توسط اهالی رومانی و عالمان یونانی به خوبی تعلیم میدیدند. Vlad هنر مبارزه، جغرافیا، ریاضیات، زبانهایی نظیر اسلاوی کلیسایی باستان، آلمانی و لاتین، هنرهای کلاسیک و فلسفه را در آنجا آموخت؛ پدرشان شش سال در این سِمَت فرمانروایی کرد.
Vladmir Tepes به این رژیم خدمت کرده تا اینکه در سن ۱۳ سالگی، او و Radu، به عنوان بخشی از قراردادی که پدرش با ترکها بسته بود، توسط سلطان مراد دوم به اسارت سیاسی گرفته شده و در ترکیه به اسارت سپری کردند. در مدت زمان اسارت، اما او اصلا و ابدا از اینکه در دستان ترکهاست خشنود نبوده و در ضمن، از برادر کوچکترش رنجیدهخاطر بوده و به شدت به او حسادت میورزید. برادر کوچکترش که رفتار خوبی از خود نشان میداد، به سرعت لقب خوبرو (Radu the Handsome) و همچنین دوستی با پسر سلطان مراد دوم را به دست آورد. Vlad بر خلاف برادرش، در بسیاری از موارد از خود سرپیچی نشان داده و خاطر گستاخیهایش مجازات میشد؛ تا اینکه در سال ۱۴۴۸ و به عنوان بخشی از عهدنامه صلح (که به موجب آن، والاچیا، بلغارستان و بخشی از آلبانی به عثمانی داده شد) آزاد شدند. در آن هنگام، آنان متوجه شدند که اشرافزادگان (Boyars) در اتحاد با John Hunyadi (نایبالسلطنه مجارستان) علیه پدرشان شورش کرده و او توسط Vladislav II جایی در نزدیکی مردابهای Bălteni ترور شده و زنده زنده در خاک دفنش کردهاند. علاوه بر این، میلهای داغ در چشمان برادرشان، Mircea II فرو کردهاند، و او نیز به سرنوشت پدر دچار شده است.
Vladmir که به موجب مرگ پدرش، تنها و تلخکام شده بود، قادر نبود تا جایگاه پدرش به عنوان حکمران بر حق والاچیا را در اختیار بگیرد. با پشتیبانی سوارکاران ترکی (که قصد داشتند Vlad را به عنوان نماینده و دستنشانده خود بر تخت پادشاهی ببینند)، Vlad تنها توانست به طور موقت کنترل والاچیا را به دست گیرد تا اینکه مجبور شد این مقام را واگذار کند؛ او سرانجام توسط یک مدعی از خاندان Vladislav II) Danesti) که تحت حمایت مجارستان بود، از قدرت برکنار شد. (اگر نام Danesti آشنا به نظر میرسد، بدین خاطر است که خاندان Danesti منبع الهام شخصیت Grant Danasty در عنوان Dracula’s Curse بوده است).
Vlad چندین سال در تبعید سپری کرده و با پی بردن به اینکه از طرق قانونی نمیتواند به تخت پادشاهی دست یابد، پشتیبانی مجارستان را به دست آورده و دوباره کنترل والاچیا را با ساقط کردن Vladislav II از هستی به دست میآورد (او بدین دلیل توانست پشتیبانی John Hunyadi را بدست آورد که دستنشانده آنها در والاچیا، یعنی Vladislav II سیاستی موافق ترکها در پیش گرفته بود و آنان نیاز به مردی قابل اعتمادتر داشتند). سپس اشرافیون موقت که خود قدرت را به دست گرفته بودند، سرکوب کرده و به مدت ۶ سال دیگر قدرت را به دست میگیرد. در حالی که والاچیا در موقعیتی بسیار نوسانی قرار داشت، مردم باری دیگر شاهد باز پس گیری قدرت توسط Vlad، آن هم بدون آنچنان مشکل دشواری در زمینه سیاسی بودند.
یکی از اولین حرکات Vlad، بازداشت کردن خانوادههای اشرافی (Boyar) بود که او آنان را مقصر در مرگ پدرش میدانست؛ Vlad آنها را در چیزی که به ظاهر یک «جشن» بود دور هم جمع کرده و سپس خواستههایش را برایشان روشن میکند: او به آنان دستور میدهد که ۵۰ مایل تا منطقه Poenari (پوئناری) با پای پیاده طی کنند، جایی که مجبور بودند به سختی کار کرده و چیزی که بعدها به عنوان Castle Dracul شناخته شد را بسازند (در واقع این قلعه خرابهای بود واقع در شمال تاراگوویشه و در مجاورت رود اَرجِش (Vlad .((Argeș River سپس انتقامش را با به نیزه کشیدن تکتک آنان، چه مرد و چه زن، کامل میکند. حال باری دیگر Vlad بر تخت قدرت تکیه زده بود. او به نام عدالت، در مقابل آنان که از اشرافیان قبلی حمایت میکردند، و کسانی که سد راه پیشرفت والاچیا میشدند، سرد و بیرحم بود. Vlad به واسطه کژپنداری تبدیل به یک حکمران مستبد به معنای واقعی کلمه شده بود. لشکریانش روستاها و شهرها را غارت کرده، ترس و وحشت را در همه جا پراکنده میکردند، و هر مانعی که سد خشم توحیدانه وی میشد را از سر راه برمیداشتند. او نه تنها علاقهمند به فتح سرزمینهای جدید و آوردن رنج و شقاوت بر سر دشمنانش شده بود، بلکه علاقه خاصی نیز به شکنجه دادن پیدا کرده بود. او دیگر عادت کرده بود که مرتبا دستور دهد قانونشکنان در آب جوش انداخته شوند، پوستشان کنده شود، سر از تنشان جدا شود، کور شوند، خفه شوند، به دار آویخته شوند، و بسیاری اعمال فجیع دیگر. اما آنطور که سالمندترین خانوادههای اشرافی متوجه شده بودند، شکنجه مورد علاقهاش، به نیزه کردن بود. شکنجهای که متعاقبا باعث شد او نزد دشمنانش به عنوان «Vlad the Impaler» (ولاد بهسیخکِشنده) شناخته شود (گفته میشود او این شخصیت سادیست خود را به موجب تجربههای تکاندهندهای که در هنگام اسارت در ترکیه داشته، به دست آورده است).
مردم والاچیا که از شیوه حکومت او بهت زده شده بودند، او را به مانند یک قهرمان ستایش و تمجید میکردند – مردی که گفته میشد نانی که میخورد آغشته در خون قربانیانش است. او در سایه ترس، به آنان آزادی و امید داده بود. نام و آوازهاش به راستی از خود او پیشی گرفته بود، آنچنان که اخبار مرتبط با نحوه ایجاد ترس تدریجی توسط او در متجاوزان و مهاجمان تا دوردستها پیچیده بود. اعمال ناشایست وی، حتی به عنوان یک شوالیه کلیسا، کسب نام «Dracula» را برای وی به همراه داشت. که ترجمه آن، «فرزند اژدها» (کما اینکه پدرش عضوی از محفل اژدها بود) یا «فرزند شیطان» است. (لازم به ذکر است که در زبان مدرن رومانیایی، کلمه dracul معنی devil یا شیطان را به خود گرفته است. واژه اژدها، هماکنون در زبان رومانیایی با balaur یا dragon شناخته میشود. این تفسیر غلط باعث شده که لقب و شخصیت وی به اشتباه، شیطانی در نظر گرفته شود). به رغم تمامی نقصهای شخصیتش، Vlad درصدد بود تا در موقعیت و رابطه خوبی با پاپ قرار گیرد و پاپ اگرچه راه و روشهای Vlad را قبول نداشت، اما پذیرفته بود که سلطنت او نقشی کلیدی و بسیار مهم در جلوگیری از پیشروی ترکها دارد. بدینگونه، Vlad تا سال ۱۴۶۲ سلطنت کرد و دشمنانش در برانداختن وی ناکام ماندند. هزاران هزار تن (تخمین زده شده بین چهل هزار تا صدهزار) از دشمنان و حتی بیگناهان به دستان وی کشته شدند، کشت و کشتاری که او کاملا معتقد بود عدالت است.
در تاریخ ۸ سپتامبر سال جاری، Vlad سه پیروزی دیگر به دست آورده بود، اما جنگهای مداوم پولی برای او باقی نگذاشته بود که هزینه مزدوران خود را تامین کند. Vlad سرانجام توسط سلطان محمد دوم و ارتش ترک ماورای قدرتمندش، از قدرت برکنار شده و برادرش، Radu جایگزین او میشود، اما او تنها یک دستنشانده و آلت دست سلطان عثمانی بود؛ Radu (البته به طور دقیق نمیتوان گفت که Radu نقش مستقیمی در این زمینه داشته) در سال ۱۴۶۲ و در قالب یکی از اولین حرکات خود، قلعه Penari Castle را تحت فرمان سلطان محمد دوم محاصره میکند. گفته میشود تیراندازی، تیری با این پیام که ارتش Radu در حال نزدیک شدن است، به درون قلعه پرتاب میکند. همسر اول Vlad (که نامش نامعلوم است، اما در بعضی منابع ذکر شده که او Elizabeth نام داشته است) این نامه را خوانده و درحالی که غم و اندوهی شدید او را احاطه کرده بود، دست به خودکشی میزند. او خود را از فراز قلعه به درون ریزآبهای از Argeș River که در کنار قلعه جریان داشت، پرتاب میکند. بر طبق افسانهها، او اظهار داشته «ترجیح میدهد بدنش پوسیده شده و خوراک ماهیان رود Argeş شود تا اینکه توسط ترکها به اسارت گرفته شود» (این ریزآبه، امروزه Lady’s River نام گرفته است).
سلطنت Vlad رو به اتمام بود و مرگ نابهنگام همسرش به مانند ضربه مهلک دیگری بر این حقیقت، به طرزی بر روح و جانش تاثیر میگذارد که سرانجام باعث جنون و آشفتگی وی میشود. این جنون باعث میشود که او در پاسخ به تصاحب خصمانه سلطان محمد، روستاهای خودی را سوزانده و در چاهها سم ریخته تا اینکه سرزمین عملا برای هر رژیم دیگری که بخواهد پس از او فرمانروایی کند، غیرقابل سکونت شود. سپس خود به مجارستان میگریزد. جایی که به طرز غیرمنتظرهای توسط پادشاه جدید مجارستان، Matthias Corvinus (منبع الهام شخصیت Mathias Cronqvist از Lament of Innocence) مورد خیانت قرار گرفته و چندین سال تا بهبود طبع و جلب رضایت او، زندانی میشود (گمانهزنیهایی وجود دارد که در عنوان Lament of Innocence، زندانی شدن Joachim Armster در کاخ تاریک آبشارها توسط Walter Bernhard الهام گرفته از همین واقعه است). گفته میشود، اینجا جایی بود که او با همسرش، Ilona Szilágyi (دختر دایی پادشاه) آشنا شده و به خواسته او، به دین کاتولیک گروید؛ عاملی مهمتر در تغییر مذهب وی، معاهدهای با Matthius بود که از جانب پاپ تحت فشار بود و همچنین دیگر رهبران کاتولیک که به اهمیت Vlad به عنوان یک پیشوا پی برده بودند؛ تحت این شرایط، او از حبس آزاد میشود. البته یکی از منابع دلالت بر این دارد که مدت زمان زندانی شدن وی از ۱۴۶۲ تا ۱۴۶۶ یعنی چهار سال بوده است، چراکه غیرمحتمل و عجیب به نظر میرسد که یک زندانی بتواند با عضوی از خانواده سلطنتی ازدواج کند. همچنین (بنا بر کتابچههای روسی) جالب است بدانید که او در مدت زمان حبس خود نیز نمیتوانسته از روش شکنجه محبوب خود دست بکشد. او اغلب پرندگان و موشهایی را گرفته و اقدام به شکنجهشان میکرد. سرشان را از تن جدا میکرد، پر بعضیهایشان را میکَند و رهایشان میکرد. اما بیشترشان را بر روی نیزههایی کوچک به سیخ میکشید.
با آزاد شدن وی در سال ۱۴۷۵، ارتش کوچکی از اهالی وفادار والاچیا، Moldavianها (اهالی مولدووا که توسط پسر عمویش Stephen the Great در اختیار او قرار گرفته بود) و چندی از اهالی ترانسیلوانیا که تحت فرمان شاهزاده خود، Stephen V Báthory بودند، او را یاری نمودند تا به والاچیا لشکرکشی کند. برادرش Radu چندین سال پیش مرده بود و با یکی از کاندیدهای ترکی، Basarab the Old که در واقع یکی از اعضای خاندان Danesti بود، جایگزین شده بود. با نزدیک شدن سپاهیان Vlad به والاچیا، ارتش Basarab the Old متفرّق شده و Vlad توانست دوباره بر تخت والاچیا تکیه زَنَد. Stepehen Bathory به همراه ارتشش به ترانسیلوانیا بازگشته و ولاد را در موقعیت بسیار ضعیفی قرار داد.
او حال رو به جنگهای چریکی و شبانه آورده بود. بالاخص یکی از جنگهای خونین در این زمان موجب پراکنده شدن شایعاتی مبنی بر کشته شدن Vlad میشود. در حقیقت، مدت کوتاهی پس از ضدحملهای مهلک توسط ارتشی عظیم از ترکها، اوضاع وخیم روحی وی بر روی سلامتیاش تاثیر گذاشته و او را به طرز مرگباری بیمار میکند. درد کشیدن وی در یکی از ماههای زمستان سال ۱۴۷۶، هنگامی که او سرانجام ترور میشود، خاتمه مییابد، اما اینکه چه کسی مسبب مرگ وی بوده است، همچنان نامشخص باقی مانده است. روایتهای متعددی در مورد نحوه مرگ او وجود دارد. عدهای میگویند خانوادههای اشرافی در این امر دست داشتهاند و بالاخره انتقامشان را گرفتند، برخی نیز معتقدند که این ترکها بودهاند که سرانجام شخصی که دنبالش بودند را به قتل رساندند. همچنین این باورها نیز وجود دارد که او در حین شکار و یا توسط یکی از نیروهای خودی و به صورت تصادفی کشته شده است.
Vlad به درخواست خود قبل از مرگ، جایی در نزدیکی صومعه Snagov (در این مورد نیز ابهاماتی وجود دارد) به خاک سپرده شد، اما حتی با اینکه او مرده بود، جایزهای برای سرش گذاشته بودند. دشمنانش برای کسی که بتواند بدن Vlad را تحویل دهد، جایزهای تعیین کرده بودند (شاید بدین دلیل که سر از تنش جدا کرده و آن را به عنوان یک سمبل نگه دارند) تا بدین منظور ثابت کنند که مرگ او، شایعهای دیگر نبوده و کاملا صحت دارد. در واقعیت، این ترکها بودند که سر Vlad را از تنش جدا کرده و آن را به کنستانتینوپول فرستادند، جایی که سلطان، آن را به عنوان مدرکی دال بر مرگ این فرمانروای مستبد به معرض نمایش میگذارد. جالب اینجاست که به طرز عجیبی پس از این واقعه، جسد Vlad گم شده و هیچکس خبر از محل دقیق دفن شدن آن نداشت.
سرانجام، نزدیک به ۳ سال پس از مرگش، تابوتی که زمانی جسد Vlad Tepes در آن جای داشت، پیدا میشود. تابوت خالی بود و هیچ اثری از جسد بدون سر وی در آن وجود نداشت. به دلیل تشابه عجیب و وهمآور این واقعه به ناپدید شدن حضرت عیسی مسیح پس از به صلیب آویختن وی، کلیسای کاتولیک بر این باور بود که Vlad به نحوی از چنگال مرگ گریخته است. آنگونه که ذکر شده، Vlad چندین ماه پیش از مرگش، دست به انجام حملهای انتقامجویانه به ترکها میزند که پاسخی عاطفی به از دست دادن همسرش بوده است. هنگامی که به نظر میرسید سرانجام بیماریاش بر وی غلبه کرده، همراهانش تصور میکنند که او مرده است.
اما چند روز بعد، هنگامی که Vlad به طرز مرموزی از بستر خود برمیخیزد، لشکریانش بدین باور میرسند که فرمانروایشان به نوعی «از بستر مرگ برخاسته است». رخ دادن این رویداد، به گمانه زنیها حول اینکه که او دوباره این حرکت را در مورد تدفین شدنش در Snagov شهر بخارست انجام داده، دامن میزند. چه تصور آنان درست بود و چه نبود، شرایط شناسایی نشدهاش، میتوانست به خوبی نقشی اساسی در تجدید حیات نامقدساش داشته باشد. (به عنوان یک توضیح حاشیهای: در دهه ۱۹۳۰، هنگامی که یک گودبرداری برای یافتن بقایای Vlad انجام شد، چیزی که کاوشگران با آن مواجه شدند، مقبرهای خالی بود و تنها استخوانهای حیوانات در آنجا پیدا شدند که این خود به افسانههای مرتبط با برخاستن وی از مرگ دامن میزند).
با این حال، شهرت و آوازهاش در اروپای شرقی و غربی، زمین تا آسمان متفاوت است. به طرزی که در غرب اروپا (علیالخصوص آلمان که در هنگام سلطنت ولاد، آوازهاش به آنجا رسیده بود) او را مستبدی خودکامه و خونخوار میخوانند، در صورتی که در اروپای شرقی، از ولاد به عنوان قهرمانی مردمی یاد میکنند.
لازم به ذکر است، اطلاعاتی که هماکنون از ولاد سوم به جای مانده، عمدتا از کتابچههای منتشر شده در آلمان و روسیه پس از مرگ وی به دست آمده است.
فصل دوم: آیا داستان دراکولا واقعی است؟
تغییر سرنوشت: در واقعیت، (یا واقعیت دنیای Castlevania) داستان واقعی Count Dracula به ۴۰۰ سال قبل، پیش از تولد Vlad Tepes که داستانش در فصل قبل بازگو شد، برمیگردد. پس این سوال مطرح میشود که «چگونه و یا چرا یک چنین چیزی ممکن شده است؟» تقریبا یک سری رویدادهای عجیب و غریب رخ داده تا سرانجام موجب خلق Castlevania: Lament of Innocence میشود. عنوانی که داستان پرفراز و نشیب آن تنها موجب آشفتگی بیشتر آبهای سیر داستانی فرنچایزی میشود که اقیانوسش به خودی خود متلاطم و مهگرفته بود. احتمالا میدانید که: مردی بود به نام Koji Igarashi که در ابتدا تنها نقشی جزئی در فرنچایز Castlevania داشت تا اینکه با تلاش زیاد و کسب تجربه توانست به نقش قابل توجهی در خلق Castlevania: Symphony of the Night در سال ۱۹۹۷ برای کنسول PlayStation دست یابد. تحت کارگردانی او بود که یک دفترچه راهنما (user manual) که Count Dracula را به طور تخمینی «۸۰۰ ساله» توصیف کرده بود، منتشر شد.
خب، قرارگیری (SotN) Symphony of the Night در Timeline رسمی به سال ۱۷۹۷ است که اگر کمی محاسبات انجام دهیم، تولد دراکولا زمانی در اوایل قرن یازدهم واقع میشود؛ این به هیچ وجه موازی با تاریخ تولد Vlad Tepes واقعی که سال ۱۴۳۱ بود، نیست. و (دفترچه راهنما) نه حتی به نحوی است که ما را متقاعد سازد شخصیت دراکولا درون فرنچایز، که آنها بهیقین آن را به عنوان «Vlad Tepes» میشناسند، با Vlad Tepes واقعی یکی است. برای پی بردن به اینکه یک نفر کار را خراب کرده است، نیاز به جراح مغز نیست. بنابراین، Koji (که چند سال بعد، کنترل کامل فرنچایز را به عنوان کارگردان در دست گرفت)، چه کار کرد؟ آیا او مسئله را نادیده گرفت؟ همانند کاری که معمولا با «حقایق» ذکر شده در دفترچههای راهنما (بالاخص در مورد Castlevania III: Dracula’s Curse) انجام میدهند، یا اینکه او به سادگی، اطلاعاتی که بعدها غلط از آب درآمد را تصحیح کرد؟ چرا که نه – البته که او لشکریانش (تیم سازنده) را به صف کرده و یک بازی کاملا جدید خلق کرد تا توضیحات دفترچه راهنمای SotN را توجیه کند! بنابراین، این گونه بود که Castlevania: Lament of Innocence ساخته شد، عنوانی که دو همقطار وفادار، یعنی Leon Belmont و Mathias Cronqvist را به ما معرفی کرد. همراهانی که پیمان دوستی شکستهشدهشان چرخهای را تعریف کرد که تا قرنها به طول انجامید.
گسیختگی: حال، پیش از آنکه به سراغ روایت داستان برویم، در ابتدا، هر چقدر هم که دردناک باشد، باید در نظر داشته باشیم که ارتباط منطقی بین Vlad Tepes، آنگونه که در رمان Bram Stoker توصیف شده، و همتای آن در Castlevania با معرفی Mathias Cronqvist از بین میرود. نظر به اینکه، Vlad Tepes رمان Bram Stoker یک شوالیه در قرن پانزدهم و جنگهای صلیبی بود که همسر خود، Elisabetha را به موجب خودکشی از دست داد، سپس خودش به دلیل محکوم کردن خدا در این امر، جان باخته و تبدیل به یک خونآشام شد. از طرف دیگر، Mathias یک شوالیه در قرن یازدهم جنگهای صلیبی است که همسرش Elisabetha را به مرگی ناگهانی و مبهم از دست داده و سپس همانند ماجرای Vlad Tepes تبدیل به خونآشام شده است. لذا فصل قبل، یعنی روزهای حیات، تنها یک شرح حال جدا، از Vlad Tepes واقعی و اهل رومانی که شخصیت خیالی Count Dracula از او الهام گرفته شده، است و دلیل نوشته شدن آن به افتخار و یاد منبع اصلی الهام فرنچایز بوده است.
در حال حاضر، وقت آن فرا رسیده که به سراغ داستان واقعی Dracula، شخصیت ضدقهرمان و فناناپذیر Castlevania برویم.
نقطه شروع تمام ماجراها
سال ۱۰۹۴ بود، آغاز مجموعه جنگهای نظامی قرون وسطایی که چندی بعد به عنوان جنگ های صلیبی در سرتاسر اروپا شناخته شد. اورشلیم، بزرگترین شهر منطقه، به کنترل مسلمانان درآمده بود و خواسته کلیسای کاتولیک و پاپ این بود که این سرزمین، جایی که آن را سرزمین مقدس (بعضا امپراتوری بهشت) می خواندند، باید از مسلمانان پس گرفته شود. جنگهای صلیبی همزمان بودند با اصلاحات گرِگوری (Gregorian Reforms)، جنگی که توسط کلیسای کاتولیک و بالاخص پاپ گرگوری هفتم آغاز شده بود و هدفش بازگشت به ارزشهای سنتی کشیشان و ایجاد یک جامعه یگانه و یکپارچه بود که در زیر آن، تمامی مردمان جامعه بتوانند در حکومتی تحت فرمان خدا و باوری همگانی به کلیسا زندگی کنند.
این اصلاحات ضروری بودند، چراکه سیستم حکومتی در آن زمان رو به زوال بود؛ با به قدرت رسیدن اربابان فئودال و نظام ارباب-رعیتی، تکسالاری شروع به ضعیف شدن کرده بود. شوالیهها که محافظانی قسم خورده بودند برای محافظت از جان مردم و زمینهایشان میجنگیدند تا به نام خدا، دوباره عدالت را برقرار سازند. با این حال، به موجب گسترش بدگمانی، و خواسته شدید برای استقلال، همچنین بیاعتمادی عمومی نسبت به کلیسا و راه و روش هایش، تنها هرج و مرج بود که با ادامه یافتن مبارزه خانوادههای رقیب بر سر قدرت، گسترش یافت؛ این مبارزات به طرزی خونین انجام گرفته و پایان یافتند، آن هم به قیمت جان خیل عظیمی از شوالیهها که تنها خواستهشان دفاع از آنان بود. بنابراین، کلیسای کاتولیک که در حال گسترش بود، اصلاحات گرگوری را بنیان نهاد. دورهای که شوالیهها به مقام «محافظان صلح و کلیسا» نائل شدند. شوالیهها دلاوری و افتخار را ارج نهاده و با عزمی راسخ علیه بدعتکاران میجنگیدند؛ بعضیهایشان انجمنهایی تشکیل دادند، همراهانی که دوشادوش یکدیگر با توکلی مقدس به مبارزه میپرداختند.
در این دوره بود که دو همراه افسانهای اعلام حضور کردند. Leon Belmont و Mathias Cronqvist دو شوالیهای بودند که تصور میشد شکستناپذیر هستند و با استفاده از مهارتهای نظامی و راهکارهای فنی که داشتند به پیروزیهایی بلاوقفه دست مییافتند. به نحوی که دومی نداشتند؛ اطلاعات زیادی از اوایل زندگی Mathias در دسترس نیست. اما میدانیم که او مدتی طولانی را صرف تحقیق در زمینه کیمیاگری کرده و در مطالعات خود تا نقطهای به پیش رفته که اکثر کیمیاگران آن دوران، خوابش را هم نمیتوانستند ببینند. Mathias از تحصیلات بالایی برخوردار بود. او با زنی به نام Elizabetha ازدواج کرده بود. کسی که عمیقا عاشقش بود. با یک رابطه دوستی قدیمی که کاملا بر پایه اعتماد بنا شده بود، Leon و Mathias با شجاعت میجنگیدند و در میدان نبرد حتی یک بار هم شکستی به خود ندیده بودند. با این حال، موفقیتشان آنچنان چشمگیر نبود؛ چراکه با آغاز اصلاحات و فراگیرشدن جنگهای صلیبی، و افزایش قابل توجه مخالفان و دشمنان کلیسا، شوالیهها تعدادشان کاهش مییابد. در همین اثنا، سرنوشت ضربهای سهمگین به Mathias وارد میکند. هنگامی که او از نبردی موفقیتآمیز به خانه بازمیگردد، مطلع میشود که همسرش، Elisabetha به طرزی غیرمنتظره و ناگهانی جان خود را از دست داده است. با وجود دلداریهای Leon که در غیاب دوستش و دیگر همرزمان خود، با دلاوری میجنگید، غم و اندوه شدید Mathias موجب بستری شدن او میشود؛ مصیبتی دیگر برای Leon، پدیدار شدن ناگهانی موجوداتی بود که به ناحیه تحت سلطه او هجوم آورده بودند. بدین دلیل که کلیسا از مبارزات بر علیه دشمنانی که مستقیما دشمن کلیسا محسوب نشوند، خودداری کرده و حتی اجازه یورش به آنها را نیز به Leon نمیداد، او دستش به جایی نمیرسید.
شبی از این شبها، Mathias به سختی خود را از بستر بیماری بیرون کشیده تا پیغامی را به Leon برساند؛ به نحوی او با حال بیمارش توانسته بود به شناختی از وضعیت پیشرو و وقایع رخ داده دست یابد: او برملا میکند که پدیدار شدن این هیولاها زیر سر خونآشامی مرموز به نام Walter Bernhard است که در قلعهای اقامت دارد که با جنگلی به نام «شب ابدی» احاطه شده است. اما ماجرا به همینجا ختم نمیشود، Mathias ادعا میکند که Sara Trantoul، نامزد Leon ربوده شده و به قلعه مذکور برده شده است. Leon هیچگاه از دوست خود، در مورد پیبردن به این اطلاعات غیرقابل توضیح نپرسیده و در حالی که هیچ چارهای نداشت، از لقب خود به عنوان یک لرد و اشراف زاده، صرف نظر کرده تا مرتکب بدعتکاری نشود و به نجات نامزدش بشتابد.
آنچه Leon از آن بیخبر بود، این بود که با رفتن به مصاف Walter، او ندانسته نقشی در دسیسه طرحریزی شده توسط نیروهای اهریمنی نوظهور و تازه به قدرت رسیده ایفا میکرد. Mathias مدتی پس از پیبردن به مرگ Elisabetha، آخرین پیکار تک نفره خود را آغاز میکند: یافتن و به کارگیری 3 سنگ مقدس (سنگ آبنوس، سنگ فیلسوف و سنگ ارغوانی). هنگامی که این سنگها با یکدیگر ترکیب شوند، هدف والای کیمیاگری محقق خواهد شد: زندگی جاویدان برای آنکس که سنگها را داشته باشد. Mathias در این زندگی ابدی، میخواست تا ابد به کفرگویی خدا بپردازد. آن هم بدین دلیل که خدا، با اینکه Mathias تمام عمرش را وقف مبارزه در راه او کرده بود، معشوقهاش را از او گرفته بود. Mathias توانست به راحتی سنگ فیلسوف را بازیابی کند، اما به دست آوردن دو سنگ دیگر، به این آسانی نبود. اولا اینکه سنگ ارغوانی سالیان سال بود که گم شده بود و مهمتر از آن اینکه سنگ آبنوس در اختیار Walter بود، کسی که Mathias هیچ شانسی در برابرش نداشت.
با شکست خوردن در این راه و ناتوانی در دست یافتن به تمامی سنگها و در حالی که سوگ و اندوه از دست دادن همسرش، او را بیشتر و بیشتر در کام خود فرو میبُرد، این مرگ بود که شروع به فراگرفتن تمام وجودش کرد؛ اما در این هنگام بود که شوالیه سابق کلیسا روزنه امیدی یافته و عهدی با Death میبندد (که از طریق این معاهده، سرچشمه حتی قویتری از نیروی پلید و شیطانی پدید میآید) که پیش از این، با Walter هم پیمان بود؛ دروگر مرگ برای گرفتن یک روح از دست رفته آمده بود، اما تحت این شرایط، راه حتی مطلوبتری را پیش پای Mathias قرار میدهد: اگر آنها میتوانستند روح یک خون آشام را گرفته و آن را در جهت افزایش قدرت سنگها به کار گیرند، قادر میشدند تا آن را به عنوان تجدید حیاتی نامقدس و شیطانی تحت کنترل خود در آوردند. Death که ظاهرا از سودمند بودن Walter در درازمدت اطمینان نداشت، دقیقا میدانست که باید چکار انجام دهد. او قصد داشت در موقعیتیابی سنگ ارغوانی با همکار جدید خود مشارکت کرده و این دو در نظر داشتند که یافتن سنگ آبنوس را به Leon واگذار کنند. آن هم بدیننحو که Mathias با دوز و کلک، Leon را به جان Walter انداخته تا کارش را تمام کند. زندگی جاویدان به اضافه قدرتهای یک خونآشام، Mathias با اینها میتوانست عداوتش با خدا را ادامه داده و با استفاده از نیروهای جدیدش آن را به گام بعدی، یعنی مجازات تمامی مخلوقات خدا ببرد!
با اینکه این نقشه زیرکانه بود و همه میدانستند که Mathias توانایی به انجام رساندنش را دارد، موانعی حتمی بر سر راهش وجود داشتند که او پیشبینی نکرده بود. اول از همه اینکه، Mathias تا ابد به خاطر فاش کردن رازهای کیمیاگری به Rinaldo Gandolfi حسرت خواهد خورد. کسی که Whip of Alchemy (شلاق کیمیاگری) را برای Leon طراحی کرد. شلاقی که بعدها تبدیل به Vampire Killer شد. Mathias بدونشک امیدوار بود که مرگ Sara Trantoul به دستان Walter صورت گیرد، چراکه بدینترتیب او از ترحم و دلسوزی دوست قدیمیاش بهرهمند شده و شاید در زندگی ابدی، یک همپیمان قدرتمند برایش میبود. اما آنچه که به هیچوجه نمیخواست رخ دهد این بود که مرگ Sara باعث تولد Vampire Killer شود. شلاقی که نیروی نابود کردن خونآشامان و حتی موجودات الهی را نیز در خود داشت.
با این حال، هدف اصلی او تحقق مییابد. Leon به قلعه نفوذ کرده و پی به رازهایش میبَرَد. متعاقبا نیز با خشم و اندوه حاصله از مرگ نامزدش، Walter Bernhard را شکست میدهد. Death که تا آن زمان توانسته بود سنگ ارغوانی را بازیابی کند، درست به موقع در صحنه حاضر شده تا با خیانت به Walter، گرفتن روح وی و انتقال آن به درون سنگ مذکور، آن را به ارباب جدیدش، یعنی Mathias که تازه در صحنه حضور یافته بود، تقدیم کند. او کاملا خشنود از تلاشهایش دوستش و پیروزی در این مبارزه بود. Mathias توضیح میدهد که مرگ Elisabetha بیش از آنچه که کسی تصورش را کند، به او ضربه روحی وارد کرده است؛ او در مرگ همسرش، بدونشک، خدا را مقصر میدانست که سالیان سال در راهش جنگیده بود. و او با به دست آوردن زندگی جاوید تا ابد به کفرگویی خدا ادامه میداد. «اگر زندگی محدود، حکم خداست، پس من از آن سرپیچی خواهم کرد!»
Mathias از صمیم قلب باور داشت که خواسته Elisabetha این گونه بوده است. Leon بیان میکند که Mathias ـی که او میشناخت هیچگاه با یک چنین زنی ازدواج نمیکرد. با این حال، Mathias توقع داشت که Leon او را درک کند، چراکه او نیز به طرز ناعادلانهای کسی که دوستش داشت را از دست داده بود. Leon اعتراف میکند که Walter را با حس خشم و انتقام به زمین زده است، اما او این عمل را بدین خاطر که دیگران زنده بمانند و جانشان حفظ شود، انجام داده بود، آنچه که در واقع خواسته Sara بوده است؛ Leon اطمینان داشت که Elisabetha نیز همین خواسته را داشته است. Mathias خویشتندار، که چنین چیزی را قبول نداشت، با استفاده از قدرتهای جدیدش، به شکل خفاش درآمده و با وداعی نومیدانه دوست قدیمیاش را رها کرده و از پنجره قلعه خارج میشود. اما پیش از عزیمت، دستور میدهد: «Death – او از آنِ تو است». Leon با استفاده از قدرت Vampire Killer به Death خوفناک غلبه کرده و صلح و آرامش را دوباره برقرار میکند. اما، این صلح و آرامش با وجود Mathias که در خفا کمین کرده است، تا چه مدت دوام خواهد داشت؟
بدین منوال بود که دو دوست، با راه و روش و عقایدی متضاد، چرخهای را آغاز کردند که تا ابد ادامه خواهد داشت. Leon که به طرز نابهنجاری مسبب تولد این انتقامجوی نامیرا شده بود، میبایست مسئولیت تجهیز کردن نوادگان خود را با ابزار مورد نیاز برای مقابله با این تهدید، بر عهده گیرد؛ عمدتا او باید – همراه و پشتیبانی شایسته – را برای نوادگانش به ارث میگذاشت. و آن هم چیزی نبود جز شلاق Vampire Killer و سلاحهای اسرارآمیز که قهرمانهای بعدی نیز باید همین روند را ادامه میدادند. و اما Mathias چه شد: او به سرزمینهای برونمرزی گریخت. جایی که بتواند در خفا زندگی کرده و به کفرگویی خدا ادامه دهد. او سرانجام خود را ارباب خون آشامها و پادشاه شب نامید. سالهای باقی مانده تا پیش از ملاقات بعدی، به آرامی و در سکوت اما با غایتمندی سپری شدند، چراکه این [زمان] تنها نقش یک میانپرده را برای دو بازیگر بعدی در این نمایش بیپایان ایفا خواهد کرد.
در همین هنگام، Mathias راضی بود از منتظر ماندن با شکیبایی برای بازگشت Elisabetha، کسی که مطمئن بود یک روز دوباره جسمیت مییابد، تا اینکه شاید آن دو تجدید دیدار کرده و این تجدید دیدارشان تا ابد ادامه داشته باشد.
پیامد
پس از مدتی چند ساله، Mathias که حال کاملا به محدوده قدرت هایش پی برده بود، از خفا بیرون آمده و اقدام بعدیاش را آغاز میکند: قتلعام و یا بهتر بگویم نسلکشی انسانها. اعمال وحشیانه و شنیع وی با گذر زمان، نام Count Dracula را برایش به ارمغان میآورد که ترجمه آن «فرزند شیطان» است (بالاترین درجه اهریمنان و ارباب حقیقی Dracula). حال، لشکریان به صف شدهاند و رویارویی نهایی قریبالوقوع است. او چگونه خواهد توانست بر مزیتهایشان غلبه کرده و Belmontها را که عزمی راسخ دارند، شکست دهد؟ تنها شیطان جواب را میداند.
فصل سوم: معامله با شیطان
برای دشمنان Mathias، این حقیقتی هولناک بود که فرمانروای شب، جایی در همین نزدیکیها در خفا پنهان شده است. پس از صرف چهارصد سال برای ارتقا بخشیدن قدرتهایش، دراکولا حال آماده بود که مرحله نهایی حملهاش که ریشه کن کردن نسل انسانها بود را به فاز اجرا درآورد. البته در این بین، یک تناقض نیز وجود داشت: Dracula تا اندازهای و در بخشی از نقشه خود به انسانها نیاز داشت؛ یک چنین موجود نامیرایی میل شدید و سیریناپذیر به خون انسان داشت و او تنها با فرو کردن نیشهایش درون موجودی زنده و مکیدن خونش قادر به زنده ماندن و رهایی از جنون بود. بنابراین، قربانیهای متعددی با جای نیش در گردنشان پیدا شده و شایعات ظهور دراکولا به مانند حریقی بزرگ شروع به گسترش یافتن نمود.
آنچه که مانع اعتلای یکمرتبهای Dracula شد، رویدادی بود که Mathias سابق را برآشفته کرده بود. زمانی در اوایل دهه ۱۴۰۰، پس از یک سال تمام جستجو، Mathias سرانجام توانست زنی که معتقد بود تناسخ همسرش، Elisabetha است را پیدا کند؛ او زنی بود به نام Lisa. Lisa طبیبی مهربان بود که همواره وقت خود را وقف کمک به نیازمندان میکرد. Lisa با اطلاع از دیدگاه او نسبت به زندگی و اینکه میدانست او فردی بیرحم و مستعد انجام اعمال شیطانی است، شیفته شخصیت آرامشبخش، طرز رفتار مودبانه و متشخّصانه وی، همچنین عزم راسخی که داشت، شده بود و او را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشت؛ علاوه بر این، Lisa میدانست که Mathias هیچگاه به او آسیب نخواهد رساند. آندو فرزندی داشتند، پسربچهای که بعدها تاثیر بزرگی بر روی زندگی پدرش خواهد داشت. یک روز، کشیشها از رخ دادن اتفاقات مرموزی در مجاورت محل زندگی Lisa اطلاع یافتند و Mathias مجبور به گریختن شد. Lisa را از درون خانهاش دستگیر کرده و پس از محاکمهای سریع، او را اعدام کردند. مهارت او در طب، موجب شده بود که به اشتباه او را به جرم جادوگری اعدام کنند. طبق روال عادی، اعدامها در طول روز انجام میشوند و Mathias نیز قادر به بیرون آمدن در طول روز نبود. این واقعه بسیار نکوهیده بود که Mathias را به شدت خشمگین نمود. او که از درون عمیقا زخم خورده بود، ارادهاش بسیار قویتر گشته و حال، میدانست که زمانش فرا رسیده تا خشم و نفرتش را با تمام قوا بر سر تکتک موجودات زنده فرود آورده و تاوانش را از همگان بگیرد. فرزندش، Adrian که در آن هنگام پسربچهای بیش نبود، در هنگام مرگ Lisa، در کنارش بود. با علم به خطراتی که ممکن است در آینده او را تهدید کنند، Lisa در گوش Adrian زمزمه میکند که اگر دوباره پدرش را دید، باید به او بگوید که Lisa هیچ عداوتی با انسانها نداشته و خواستار این است که او خشمش را روانه آنان نکند؛ و اما یک پیام دیگر، و آن هم اینکه Lisa تا ابد او را دوست خواهد داشت.
آنان که دیدند و دستی در این عمل شنیع داشتند
آنان که هیچ کاری برای جلوگیری از این عمل انجام ندادند
او که دنیا را خلق کرد
همگیشان شریک جرم هستند
با این وجود که دراکولا عملیاتش را بی سر و صدا نگه داشته بود، هنوز هم بهاندازهای ترس و وحشت در اذهان مردم عادی تزریق شده بود که این باعث میشود بیشتر جمعیت ناحیه، شهرها و دهکدههای محلی را ترک گفته و به مناطق امن پناه ببرند. بدون هیچ محل سکونتی، دراکولا به قلعه درون جنگل شب ابدی (که حال «Castle Dracula» نام داشت و بعدها «Castlevania» نام گرفت) همان قلعه سابق Walter Bernhard بازمیگردد، جایی که میتوانست بر سرزمین حکمرانی کند. در اینجا بود که او تدارکهای نهایی را برای جنگ عظیمی که به زودی قصد برپاییاش را داشت، میبیند.
به راستی که دراکولا پادشاه شب بود؛ او نیروهای ماوراءالطبیعهای را از ورطه افول و برچیده شدن رهایی داده بود و از آنِ خود کرده بود که امکان کنترل و احضار نیروهای اهریمنی طبیعت را برایش فراهم ساخته بود. رعب آور رعب آورترین قابلیتهای وی شامل تمایل شدیدش در تغییر شکل به حالت خفاش خونآشام، مه نیمه شفاف که نور از آن عبور میکند، و یا تغییر شکل به حالت گرگینهای مخوف هستند. او همچنین استاد جادوی سیاه و افسونهای مرگباری بود که به واسطه قدرت «مالکیت» (چیره شدن) به دست آورده بود. و ما از لفظ «مالکیت» استفاده میکنیم چرا که این قابلیت، اساس و پایه وجود او بود. بدین دلیل که بیرون کشیدن و محصور کردن روح Walter درون سنگ ارغوانی، جواهر مورد علاقهاش، یک امتیاز دیگر را نیز به دامش انداخت: مالکیت معنوی قلعه و موجودات شیطانی بسیاری که در این امارت عظیم و دور و اطراف آن ساکن بودند.
در نزد شکارچیان خونآشام، ضعفهای دراکولا کاملا شناخته شده بود: او به آب مقدس، سیر، و نمادهای مذهبی، به خصوص صلیب حساسیت داشت. او هیچ انعکاس یا سایهای نداشته و در طول روز نمیتوانست از قلعهاش بیرون آید، چراکه نور خورشید پوستش را سوزانده و نهایتا او را نابود میساخت؛ در عوض او مجبور به سپری کردن روزها درون زیرزمین غارمانندِ قلعه و یا درون تابوتی تنگ و تاریک بود. علاوه بر این، درد و رنج شدید جسمی که به موجب عطش وی به خون انسان ایجاد شده بود، همیشه باعث تشویش و عذاب روحی وی میشد. بدین دلیل که از قرار معلوم وضعیت بر وفق مرادش نبود، او در نظر داشت وضعیت مطلوب خود را برقرار کند و این کار، کمک بیشتری را میطلبید.
به مرور زمان، او تلاش میکند تا کلکسیون کاملا جدیدی از موجودات نامیرا را از اعماق فراموشی برپا کند – هرگونه موجود زمینی و فرازمینی یا روحمانند که روحش میتوانست تحت سلطه درآید: زامبیها، اسکلتها، ارواح، طردشدگان، و موجودات هولناکی از تمامی گونههای قابل تصور و غیرقابل تصور. به اضافه دوست مورد اعتمادش، Death در کنار خود، شبحی تهدیدآمیز و شوم که دانش شگرفی از رازهای سیاه داشت. او قادر بود شخصیتهای خبیث، شبزی و دیوانهواری همانند Medusa، The Mummy Man، The Monster (فرانکنشتاین)، The Werewolf و خیلیهای دیگری که دراکولا را به عنوان رهبر و همپیمانی مقتدر تحسین میکردند؛ Death که حتی به جهنم نیز دسترسی داشت، میتوانست شیاطینی خبیث را ندا داده و به صف کند. موجودات مهیبی که حتی هیچکس از وجودشان خبر نداشت، این فرصت را به دست آوردند تا از مخفیگاه خود به بیرون آمده و به این شورش نوظهور ملحق شوند. چراکه دیگر، شیطان، رهبر و نمایندهای در زمین داشت که تحت فرمان او، آنان قادر بودند تا عطش به خون خویش را سیراب کنند. Dracula به منظور حصول اطمینان از افزایش پیوسته گروهان ارتش خود، شروع به استخدام گونه خاصی از انسانها نمود که Forgemaster نامیده میشدند. – پیشهورانی ورزیده و ماهر که بیوقفه کار میکردند تا با استفاده از مواد اولیه، شیاطین جدید و توصیفناپذیری به همراه سلاحهای مرگباری مخصوص آنان، خلق کنند.
با داشتن یک چنین ارتش قدرتمندی، هدف دراکولا که قلع و قمع انسانها و تسلط بر دنیا بود، میسر و بسیار واقعبینانه به نظر میرسید. بدین ترتیب، دنیا هیچ امیدی نداشت، یا اینکه داشت؟
فصل چهارم: بذرهای جنگ
4جایی در Transylvania، دهکده کوچکی واقع در Wallachia که «Warakiya» نام داشت، Sonia Belmont جوان سکونت داشت. Sonia زن جوان سرسختی بود که توسط عمویش آموزش دیده بود تا راه جنگجویان را در پیش گیرد و با پی بردن به حضور نیروهای اهریمنی، بر علیهشان به پا خیزد. Sonia پس از تولد هفده سالگیاش، با Alucard، همان فرزند رانده شده و فراموش شده دراکولا، آشنا شد و رابطهای با او داشت. Alucard از خدمت زیر سایه پدرش سر باز زده بود و خسته بود از سماجت دراکولا و راه و روش های کجروانهاش. هرچقدر هم که برایش سخت و دردناک بود، ماموریت او برکنار کردن پدر خویش از قدرت بود. Alucard در وقار و متانت، تجسم مادرش بود و بر خلاف خشم و تنفر پدرش نسبت به انسانها و حتی با توجه به کاری که با Lisa انجام داده بودند، او هیچ عداوتی با آنان نداشته و بدین دلیل که حداقل بخشی از وجودش از جنس آنها بود، میتوانست در مصیبتی که گرفتارش شده بودند، با آنان همدردی کند.
Sonia پی به حقیقت میبرد. این حقیقت که Alucard یک دورگه است، نیمه انسان – نیمه خونآشام، و هستی یافته از رابطه Dracula با زنی از نژاد انسان. اما این مسئله برای Sonia مهم نبود؛ حتی با وجود این کشمکش درونی، که پیامدش سکوتی بیرونی توام با رنج و اندوه بود، او نمیتوانست Alucard را پس زَنَد؛ Alucard با وجود مخمصهای که گرفتارش شده بود، هنوز هم مصمم بود، و رابطهاش با Sonia، باعث تقویت اراده هر دوی آنها شده بود. هنگامی که Alucard از نقشه خود در برکناری دراکولا از مقام و قدرت به اجبار، میگوید، علاقه و حس مسئولیت Sonia را نیز در این زمینه مییابد. با آگاهی از علاقه Sonia و حتی با اینکه نمیخواست او به درون سفری که آن را دیوانگی محض میپنداشت کشیده شود، نقشه خود را برایش شرح میدهد. با این وجود، Sonia خواسته قلبیاش این بود که بخشی از ماجرا باشد و با عزم و خواسته خود، عدالت را برقرار کند. اما او قصد داشت چگونه این خواستهاش را تحقق بخشد؟
Sonia علیالخصوص در استفاده از یک شلاق آموزش دیده بود. شلاقی که قرنها در خانوادهاش دست به دست شده تا به او رسیده است. این شلاق «Vampire Killer» نام داشت و دارای قدرتهای ماوراءالطبیعهای بود که به او اجازه میداد تا با موجودات نامیرا و حتی موجودات الهی به مبارزه برخاسته و مغلوبشان کند. سرچشمه به وجود آمدن این شلاق برمیگردد به قرن یازدهم پس از میلاد. زمانی که مردی به نام Rinaldo Gandolfi که کیمیاگری زبردست بود، Leon Belmont یعنی جد Sonia را با این شلاق تجهیز میکند. خاصیت جادویی این شلاق که به وسیله روح نامزد Leon (که توسط Walter Bernhard تبدیل به خونآشام شده بود و سپس روحش با شلاق یکی شد) ایجاد شده بود، این قابلیت را در اختیار Leon قرار داده بود تا آن را تبدیل به ابزاری مخصوص نابودی فرزندان شب تبدیل نماید. Leon سپس مکملهایی برای این سلاح فراهم نمود. او با بهکارگیری نیرویی اسرارآمیز، سحر و جادو و هنر آهنگری، پنج شی را آماده کرد (یک تبر، خنجر، آب مقدس، صلیب و یک کریستال). اشیایی که او در واقع پس از جستجوی قلعه کهن به دست آورده بود. در هنگام تولد Sonia، تنها شلاق باقی مانده بود. خبری از سلاحهای اسرارآمیز نبود و سالهای سال بود که مفقود شده بودند – شاید در جریان مبارزات سهمگین و طاقتفرسای Belmontها با دیگر نیروهای شیطانی.
Sonia در جریان سفرش و در راه Castle Dracula، چهار عدد از پنج سلاح اسرارآمیز را بازیابی کرد (تبر، خنجر، آب مقدس و صلیب بومرنگمانند). همچنین یک نوع ساعت وقتنگهدار عجیب که تبدیل به سلاح خاص خود او و یکی از سلاحهای اسرارآمیزی شد که روزی این قابلیت را برای خانوادهاش فراهم میکند تا زمان را نگه دارند. (که شاید قدرت wind-soul خود Sonia نیروی محرّک و منبع قدرتش بود). بنابراین، اینها سلاح هایی بودند که نسل های بعدی خاندان Belmont از آن برای شکار و نابودی دراکولا استفاده خواهند کرد.
Sonia با برخورداری این شلاق و همینطور تیزهوشی خود، توانست موجی از نیروهای دراکولا را از سر راه برداشته و مدتی بعد نیز با خود او در قلب قلعه رو در رو شود. پیش از این ملاقات، او با Alucard مواجه میشود که قبل از او، در جستجوی ارباب تاریکی به دژ اصلی قلعه رسیده بود؛ با سرپیچی Sonia از خواسته Alucard که ترک قلعه بود، او تصمیم میگیرد تا لیاقت Sonia را در مبارزه امتحان کند. نتیجه: پس از بیحرکت شدن توسط Sonia خشمگین، او به راستی تحت تاثیر مهارتهایش قرار گرفته و تصمیم میگیرد که بله – بهترین کار این است که Sonia را تنها گذاشته تا ارباب تاریکی را مغلوب سازد و Alucard، خود را از مصافی به شدت اندوهناک حفظ کند؛ Alucard با غیرفعال کردن قدرتهایش و رفتن به حالت استراحت، خود را از این دنیا محو میکند تا کمکی کرده باشد. این دو، با یکدیگر وداع کرده و با غم و اندوه جدا میشوند. Sonia میبایست به تنهایی به پیش رود و با Count به مبارزه بپردازد. بدین ترتیب، پس از مبارزهای طولانی و سهمگین، این Sonia و شلاقش بود که کامیاب شدند؛ دراکولا و یارانش به خواب فرو رفته و Castle Dracula به اعماق فرو میرود. با این حال، قضیه به همین سادگیها هم نبود، چراکه که نابودی راستین و حقیقی Dracula عملا هیچگاه ممکن نبود؛ تنها میتوانستند او را تا زمانی که نیروهای شیطانی خفته و غیرفعال هستند، وادار به خوابیدن کنند. Dracula با اطلاع از این مسئله، خبر از بازگشتی قریبالوقوع میدهد و تلاشهای Sonia را در این مبارزه ابدی، بیارزش میخواند؛ Sonia نیز با ریشخندی وعده میدهد که همیشه یک نفر با قلبی نیک خواهد بود تا دعوت به این چالش را پاسخ دهد.
این تقابل بین خیر و شر، به نحوی مستندنشده باقی ماند و به میزان بسیار زیادی نادیده گرفته شد، انگار که مقیاس صحنه مبارزه هنوز به قدر کافی بزرگ نبوده است – این چیزی بود که Dracula پس از این تقابل به آن پی برده و تصمیم به تغییرش میگیرد.
مدت کوتاهی پس از پیروزی Sonia، او پسری به نام Trevor به دنیا آورد. عده بسیاری از آنان که رابطه نزدیکی با این خانواده داشتند، معتقد بودند که Alucard بدون شک پدر این بچه است. به موجب رابطه Sonia با Alucard، حال اصل و نسب Trevor حتی قویتر از نسل قبل Belmontها بود (و این دودمان، حتی به قدرتمندتر شدن خود نیز ادامه خواهد داد) چراکه Trevor حتی در سنین بسیار کم، بدونشک در میان شکارچیان خونآشام، بهترین بود. طبیعتا Sonia کسی بود که Trevor را آموزش داده و او را تبدیل به جنگجویی ماهر نمود. اما این نیروی Belmontها، برخلاف دراکولا رایگان بدست نیامده بود: به مرور زمان، مردم Warakiya، دچار ترس و واهمه شدند. ترس و واهمهای از Belmontها و نیروهای ماوراءالطبیعهشان. آنان از Belmontها خواستند که Warakiya را ترک گفته و هیچگاه بازنگردند. اما در سالهای پیش رو، اتفاقی رخ داد: کاشف به عمل آمد، با اینکه نقشه مقدماتی دراکولا خنثی شده، اما خود او کشته نشده است؛ در واقع، او در خفا به ترس و وحشت افکندن ادامه میداد.
این مسئله، نهفته باقی ماند تا اینکه کلیسای شرقی بالاخره از حضور این خونآشام شیطانی آگاهی یافته و تیمی سرّی تشکیل داد تا راهی شده و این تهدید را خنثی کنند. اما تمامی تلاشها در این زمینه با شکست مواجه شد. کلیسا که چاره دیگری نداشت، با توجه به شجاعتهای Sonia در مقابله با Dracula، و مرهون بودن به شوالیه سابق کلیسا، Leon Belmont، رو به مورداعتمادترین شکارچریان نموده و دست به دامان آنان میشود – خاندان Belmont، که در این هنگام، مطرود بودند. در همین بحبوحه، Mathias نامش را به Vlad Tepes تغییر داد. اسم مستعاری که بعدها بیشترین شهرتش به همین نام رقم خواهد خورد. لحظه سرنوشت ساز آغاز شده بود: مردگان از اعماق زمین برخاستند، هیولاها بازگشتند، و ارتشهایی از زامبی شروع به غارت شهرها و روستاها نموده و مردم پا به فرار گذاشتند. حال، نوبت به Trevor Belmont رسیده بود که شلاق نیرومندش را به دست گرفته و به درخواست کلیسا پاسخ دهد تا از مردمی که او و خانوادهاش را از Warakiya بیرون کرده بودند، دفاع کند. زمان مبارزهای ابدی فرا رسیده بود – Dracula Vlad Tepes علیه Belmontها!
فصل پنجم: برتری دراکولا
تصور دراکولا در این مورد که او تا ابد در شب پادشاهی خواهد کرد، و مادامی که کسی او را ندا دهد، بازخواهدگشت، درست بود؛ این حقیقت داشت که او (یا حداقل روحش) به راستی فناناپذیر بود. با اینکه امکان کشته شدنش وجود داشت، این مرگ تنها مرگی موقتی بود که در جریان آن، نیروهای خونآشامیاش (که از لحاظ سرچشمه واقعی همان نیروهای خونآشامی Walter بودند)، در همانجا که کسب شده بودند (شاید در جهنم یا در قلمرو خبیثانهای دیگر)، مستور شده و تنها چیزی که باقی میماند یک جسد بود. این جسد در حالتی خفته باقی میماند تا تجدید یافتن دوباره قدرتها که در این صورت، قدرتهای دراکولا به عنوان ابزاری جهت رسیدن به احیای کامل، به او بازمیگشت که متاسفانه برای ارباب تاریکی، این فرآیند تا اتمام چرخهای صدساله به طول میانجامید. این رویداد معمولا مصادف بود با پراکنده شدن نیروهای اهریمنی در سراسر دنیا تا جایی که به نقطه اوج و قدرت مطلق خود برسند. در این هنگام، انواع گوناگونی از کجروان، با اشتیاقی شدید خواستار یک فرمانروای خبیث و اهریمنی میشدند. و به واسطه برگزاری مراسمهایی مخصوص، تقدیم قربانیها، و دیگر وردخوانیهای شوم چرخه را کامل نموده و امکان بازگشت نیروهای ماوراءالطبیعه و شیطانی به بدن Dracula را فراهم میکردند. (و آنچه که عیان است اینکه دراکولا بارهای متعددی برخاسته که گاهی نیز زودتر از موعد مقرر بوده و در این موارد نسبت به نابودی زودهنگام، بسیار آسیبپذیرتر بوده است. او میبایست منکران و مخالفان خود را تا جایی که مجالش فراهم بود، سرکوب کند.
به موجب فناناپذیر بودنش و برخورداری از روح Walter Bernhard، همانطور که اشاره شد، دراکولا به رابطهای همزیگرانه با قلعه رسید. قلعه نیز، با تبعید موقتی فرمانروای خود که ارباب تاریکی باشد، با فرو رفتن به اعماق تاریکی، از چشمها پنهان میشد. و تنها آن زمان که تعادل طبیعت به سمت نیروهای اهریمنی سوق یابد، قلعه از اعماق زمین برافراشته شده و ارباب خود را ندا میدهد. و برخاستن Castlevania هشداری سخت و محکم میبود بر قریبالوقوع بودن بازگشت فرمانروای نیروهای اهریمنی به این دنیا. Dracula با نیروهایی که داشت، به خوبی از تدارکات Belmontها و تسلیحاتشان مطلع بود. از این رو، ضروری بود که Castlevania هویت خود را به عنوان زاده هرج و مرج حفظ کرده و در هر زمان، اشکال مختلفی به خود گیرد. همچنین پیدایش غیرقابل شرح انواع مختلفی از موجودات خبیث و شروری که به دست Forgemasters خلق شده بودند را به همراه داشت – بدین طریق، موقعیت Castlevania بر روی نقشه قابل تشخیص بوده و هر به اصطلاح قهرمان یا شخص دیگری که به دنبال محل قلعه بود میتوانست آن را پیدا کند. توسط [Genya Arikado [Alucard، اعضای خانواده Belnades و دیگر همکارانشان از کلیسا کاشف به عمل آمد که مجموعه همیشه در حال تغییر موجودات اهریمنی که در طول زمانهای مختلف در قلعه پدیدار میشدند، مصداقی از خود Dracula هستند، چراکه او در مورد آنان نیز به مالکیتی همزیستگرایانه رسیده بود که این مالکیت، او را تبدیل به رهبری برای آنان و دلیل اصلی هستی دائمشان کرده بود. علاوه بر این، با بدست آوردن نیروی هرج و مرج، Dracula قادر بود نیروهای معینی را به کار گرفته و مشکل موقعیتیابی را نیز حل کند، تا قلعه بتواند در هر مکانی از عمق سر فرود آورده و هیچ لشکری امکان شبیخون زدن را نداشته باشد. با این حال، یک مساله هیچ تغییری نخواهد کرد و آن هم اینکه: Dracula میبایست صبورانه در دژ اصلی قلعه منتظر مانده به این امید که بتواند شامی مجلل و لذیذ از خون تازه و گرم قهرمانی از پای درآمده میل کند.
بنابراین، گفته میشود که تجسم حقیقی موجود نیشدار و شروری که به عنوان Count Dracula شناخته میشود، متشکل از ترکیب سه ماهیت جدا از هم است: این «ارباب تاریکی» به عنوان یک دروگر «ارواح»، معادل است با الف) نیروهای خونآشامی، که از Walter Bernhard ربوده شدهاند، به علاوه ب) مالکیت معنوی Castlevania و ج) همچنین تمامی موجودات شیطانی درون آن؛ به عنوان سمبلی از این حق و حقوق مالکیت، او همیشه با افتخار سنگ ارغوانی خود را که حال تبدیل به یک گردنبد خوشتراش شده بود به گردن میآویزد. گردنبندی که به مرور زمان، تعریفکننده و مصداق سیطره و فرمانرواییاش خواهد شد.
فصل ششم: فنای روح
کمابیش حتمی به نظر میرسید که Count Dracula روزی با فرجامی نابهنگام مواجه خواهد شد. پس از چیزی حدود ۷ قرن یا بیشتر، مبارزه و درگیری با خاندان Belmont و همپیمانانشان، سلطنت او به طرز بسیار شکوهمند اما غیرمنتظرهای به پایان خود رسیده بود. این Julius Belmont و دستهای از شکارچیان خونآشام بودند که در سال ۱۹۹۹ ارباب تاریکی را همانگونه که Belmontهای پیشین و همپیمانانشان تابهحال انجام داده بودند، شکست دادند. Julius با کمک کشیشها و دیگر شکارچیان توانست با بهرهگیری از یک خورشیدگرفتگی اتفاقی، روح دراکولا و قلعه مملو از شیاطین وی را درون تاریکی این خورشیدگرفتگی محبوس سازد. بنابراین، به دلیل ماهیت این محبس، Dracula بدون هیچگونه تشریفاتی و به طرز ناگهانی از روح خود جدا شده و بهطورقطع سرکوب میشود. درهرحال، این بدان معنا نیست که مبارزه خاتمه یافته و یا اینکه نیروهای ماوراءالطبیعه تاریکی، آخرین نفسهای خود را کشیدهاند. چراکه با این همه: برای حفظ تعادل طبیعت باید همیشه اهریمنی شرور و قدرتمند باشد تا با نقطه مقابل خود مبارزه کند. بنابراین، درحالی که به طور یقین دیگر دراکولا ای وجود نداشت، آنچه که از وی باقیمانده بود، یعنی قدرتهای هراسانگیزش جایی درون محبس خورشید گرفتگی به سر میبردند. و این وسط نیاز بود تا اتفاقی رخ دهد. مسئله جالب توجه این بود که مرگ دراکولا در حدود ۴۰۰ سال پیش توسط یک Nostradamus پیشگویی شده بود و بخش نگرانکنندهتر ماجرا قسمت دوم پیشگویی بود: «در سال ۲۰۳۵ ارباب جدیدی به قلعه خواهد آمد و تمامی قدرتهای دراکولا را به ارث خواهد برد». بنابراین به طور حتم نیروهای دراکولا شروع به درز کردن به بیرون میکردند (به دلیل نیاز به یک میزبان). با امید به رخ دادن این رویداد، آنان که در خفا زندگی میکردند این پیشگویی را نزد خود زنده نگه داشته بودند. چراکه به خوبی میدانستند سال ۲۰۳۵ بدون شک تاریخ خورشیدگرفتگی بعدی سیاره زمین خواهد بود. آنان همچنین احساس میکردند که ارباب تاریکی به نحوی باز خواهد گشت و آنان را به سوی پیروزی هدایت خواهد کرد.
افراد دیگری نیز بودند که از درز کردن احتمالی نیروهای دراکولا به بیرون، خبر داشتند. یکی از آنان، Genya Arikado (شخصی که برای یک سازمان فوق سرّی ژاپنی کار میکرد و در واقع، پوشش Alucard) بود که بهتر از کس دیگری با سرشت حقیقی نیروهای بیمیزبان Dracula آشنا بود. اگر شخص مستعدی میتوانست ارتباط حقیقی بین خورشیدگرفتگی و معبد Hakuba (جایی که کشیشها به محصور شدن Dracula کمک کردند) را پیدا کند، او میتوانست در سال ۲۰۳۵ وارد قلعه شده و با به ارث بردن تمامی نیروهای Dracula، تبدیل به تجسّد ارباب تاریکی شود. مدعیهای زیادی برای این منظور وجود داشتند. مبلغی مذهبی به نام Graham Jones، شخصی به نام Dario Bossi که توانایی کنترل آتش را داشت و Dmitrii Blinov که تخصص وی در زمینه تقلید از جادوی دیگران بود. هر کدام از این نمایندگان ارتباطی با روز سرنوشتساز سال ۱۹۹۹ داشتند. این ارتباط، یا متولد شدن در آن روز و یا دست یافتن به نیروهای جادویی توصیفناپذیر در تاریخ مذکور بود. مسئله کلیدی و مهم این بود که هر کدام از این اشخاص قدرتهایی مشابه با قدرتهای دراکولا داشتند که این امر آنان را به میزبانی مستعد بدل میکرد.
این Arikado بود که با کمک Yoko Belnades نقشهای طرحریزی کرده تا تهدید مذکور را خنثی کند. آنان میبایست با دقت نمونهای پیدا میکردند که روحش خالص و پاک است اما از قدرتهای مشابه دراکولا برخوردار است. هدف انتخاب شده آنها، شخصی به ظاهر عادی به نام Soma Cruz بود. او دوست Mina Hakuba بود که پدرش صاحب کنونی معبد Hakuba بود. Soma در روز موعود (سال ۲۰۳۵) برخلاف میل خود، توسط Arikado به قلعه محصور درون خورشیدگرفتگی منتقل شده و تا لحظه آخر، از هدف خود بیاطلاع بود. Soma با گذر زمان در قلعه با نیروی ربایش روح (soul-stealing) خود که تاکنون برایش ناشناخته بود، آشنا میشود و پس از اینکه تقریبا عصاره حیات تمامی اهریمنان ساکن قلعه را از آن خود میکند، سرانجام اطلاع مییابد که خود او نیز یکی از جانشینان مستعد برای ارباب تاریکی است. Soma به شدت واهمه داشت که مبادا او به راستی دراکولا باشد، اما متوجه میشود که اگر تسلط خود را حفظ کند احتمال وقوع این امر بسیار اندک است.
در هر حال، نقشه Arikado در حال اجرا شدن بود: اگر Soma تمامی ارواح ساکن قلعه را جذب میکرد، بدون شک نیروهای هرج و مرج را به اشتباه میانداخت که مسلما خود Soma ارباب تاریکیشان است. بدین ترتیب، Soma میتوانست وارد قلمرو هرج و مرج شود (جایی که تنها Dracula قادر به قدم گذاشتن بود). جایی که مرکز محبس بود، هرگونه درز یا شکاف ایجاد شده را از بین برده و محبس را همانند سابقش بازسازی کند. این نقشه، به لطف اراده محکم Soma جواب داده تا همچنین جواب مثبتی باشد بر خواهش و تمناهای دوستان و همپیمانانش. اما حقیقتی تلخ در این بین وجود داشت: Soma اگرچه قلب پاکی داشت، اما جایی درون او نیروهای Dracula خفته بودند و این نیروها از آنِ او بودند تا اینکه الف) سرکوب شوند و یا ب) رها شده و Soma تبدیل به تجسّدی دیگر از ارباب تاریکی شود. علاوه بر این، او همیشه هدفی بود برای اشخاصی که خواستار احیای شرورترین اهریمنان بودند.
دراکولا مرده بود، بله، اما روحش تا ابد زنده خواهد ماند. و وابسته به مدعیان خواهد بود که تصمیم بگیرند این گفته دقیقا چه معنایی داشته است.