به مدت بیش از بیست سال است که این حماسه فراموشنشدنی با پرده برداشتن از افسانه Count Dracula، خاندان Belmont و روایت سرنوشت مقدر شده این خاندان در رویارویی با نیروهای تاریکی، توانسته قلب افراد زیادی از سراسر دنیا را به تسخیر خود درآورد. ما هم تصمیم گرفتیم تا به عنوان نوعی ادای احترام به Castlevania تا جایی که در توانمان هست، مطالب و مقالاتی جهت آشنایی بیشتر طرفداران فرنچایز با شخصیتها، داستانپردازی، افراد تاثیرگذار در سری و … نوشته یا از مقالات و مطالب موجود، ترجمه کنیم. امیدوارم که نهایت لذت رو از این مطالب ببرید. پیش از شروع این مطلب جامع پیشنهاد میکنیم در صورتی که از علاقه مندان داستان ها هستید بخش تاریخچه و داستان بازی ها را مشاهده کنید.
ابتدای مقاله با «Castlevania چیست» شروع میکنیم و در ادامه به مواردی از جمله Timeline اصلی Castlevania و عناوین فرعی تا جایی که اطلاعات از آنها موجود باشد پرداخته خواهد شد. بنابراین با توجه به لزوم شرح داستان بازی، مسلما بعضی مقالات شامل اسپویلر داستانی هم هستند که پیشنهاد میکنیم حتما قبل از خواندن مقالات و مطالبی از این دست، عناوین مربوطه را اگر تا به حال بازی نکردهاید، امتحان کنید. این مقاله به مرور زمان با مطالب جدیدتر به روز رسانی خواهد شد. اگر امکانش فراهم شد، احتمال دارد که به مطالب فرعی و مباحثی که ارتباط اندکی با Castlevania دارند هم پرداخته شود.
لازم به ذکر است که تمامی عناوین عرضه شده با برچسب Castlevania جزو Timeline اصلی و داستانی Castlevania قرار نمیگیرند و ممکن هست داستان و دنیایی به کل متفاوت از Castlevania داشته باشند. برای مثال، سری Lords of Shadow، اکثر ریبوتها و یا حتی بعضی از مجلههای کونامی را باید جزو دستهای جدا از Timeline اصلی Castlevania و کلا خارج از آن طبقه بندی کرد.
Castlevania چیست؟
بررسی تاریخچه کلی بازی Castlevania
Castelvania (به ژاپنی: キャッスルヴァニア – تلفظ انگلیسی: Akumajō Dracula) که یک واژه ژاپنی است، به معنی Devil’s Castle Dracula (ترجمه انگلیسی) بوده و یکی از طولانیترین و ماندگارترین سری بازیهای کلاسیک است که در کنار عناوینی همچون Super Mario Bros ،Metroid ،Mega Man و The Legend of Zelda پا به عرصه بازیهای ویدیویی گذاشت. پس میتوان از این فرنچایز به عنوان یکی از قدیمیترین و نامآشناترینهای کونامی یاد کرد.
آغاز کار این سری در سال 1986 میلادی و بر روی کنسول Famicom Disk System در ژاپن و تحت نام Akumajo Dracula بوده است و از آن زمان تاکنون تقریبا به طور مداوم نسخه ای از این عنوان هر چند سال یک بار عرضه شده است. دامنه وسیعی از شهرت این سری بر روی Nintendo Entertainment System با عرضه 3 عنوان موفق رقم خورده است. این سری با بهرهگیری از صحنه (stage) های طراحی شده به طور سنجیده و تامل شده، و همینطور مکانیزمهای کنترل دشوار، علاوه بر نیاز به دقت و زحمت زیاد از طرف بازیباز، معیار جدیدی را برای عناوین سبک action platformer جا انداخت.
اولین عناوین عرضه شده در این سری، از فیلمهای ترسناک دهه 1920 و 1950، همانند Dracula و Frankenstein الهام گرفته بودند. همچنین دارای موجوداتی از این فیلمهای کلاسیک ترسناک به عنوان دشمن بودند و تمرکز خاصی بر روی Count Dracula به عنوان ارباب این موجودات نامیرا داشتند.
هدف بازیباز این بود که وارد قلعه Dracula شود (که Castlevania نیز خوانده میشد)، در مقابل گروهی از این هیولاهای مخوف دوام بیاورد و در نهایت با بالا رفتن از قلعه روح زده Castlevania، به بالاترین قسمت آن برسد، یعنی جایی که Dracula منتظرش است. این ماجراجوییها متشکل از تعدادی صحنه خطی محور بوده که هر کدام در آخر به یک Boss منتهی میشدند و این Bossها منتظر بازیباز بوده تا سد راه وی در رسیدن به Dracula شود.
این فرمولی بود که 10 عنوان ابتدایی از سری Castlevania مکرراً از آن پیروی کردند. البته عناوینی نیز بودند که پا فراتر از این چارچوب گذارده و علاوه بر گذاشتن آزادی عمل بیشتر در اختیار بازیباز، پازلهای تنشزا و دشوار به همراه وعده گشت و گزار و اکتشافات بیشتر را وارد بازی کردند. برای مثال میتوان به Vampire Killer که بر کامپیوتر خانگی MSX2 عرضه شد و Castlevania II: Simon’s Quest اشاره کرد.
در این برهه زمانی، شخصیتهای اصلی فرنچایز، همیشه از اعضای خاندان Belmont بودند که به Vampire hunters معروف بودند و Simon Belmont یکی از برجستهترین آنها بود. مطمئنا انتظار دارید که به عنوان شکارچیان خونآشام، نوعی سلاح قرون وسطایی نیز داشته باشند. بله، Belmontها از یک شلاق که با نام Vampire Killer شناخته میشود برای نابودی مخلوقات تاریکی استفاده میکنند. این شلاق که یک دارایی خانوادگی سحرآمیز برای خاندان Belmont محسوب میشود، نسل به نسل بین آنها گشته و از Belmont ـی به Belmont دیگر رسیده است.
هر 100 سال یک بار، Dracula و قلعهاش در Transylvania به پا میخیزند و این جاست که نجات اروپا تنها بسته به Belmont هاست، تا با از پای درآوردن Dracula، او را باری دیگر به خوابی صد ساله فرو برده و دنیا را از شر تهدیدهایش رهایی بخشند.
بازیکنان در عناوین از سری، در نقش یک شخصیت از خانواده Belmont قرار میگیرند. به این ترتیب، Castlevania اعصار مختلفی از تاریخ را شامل میشود. همه اینها بدین خاطر است که هر 100 سال یک بار Count Dracula از خواب بیدار میشود و این نوعی نفرین برای خاندان Belmont است که هر چه سرنوشت و تقدیر برایشان رقم میزند، پذیرفته و تا ابد در حال جستجو و شکار باشند.
فرنچایز Castlevania از پلتفرمی به پلتفرم دیگر با همان سبک خاص اکشن خود، حرکت کرده است. این فرنچایز، نام و نشان خود را به دلیل توجه خاصی که به ویژگیهای سمعی-بصری، میزان سختی نسبتا بالا اما در عین حال قابل قبول و مکانیزمهای کنترل محدود کننده و منحصر به فرد داشته، به دست آورده است.
Castlevania از سال 1989 تا 1991 حتی در تلویزیون نیز حضوری قوی و موثر در کارتون Captain N: The Game Master داشته است. Simon Belmont در این کارتون حضور ثابتی داشته و دنیای Castlevania نیز به عنوان صحنه و دنیای چندین اپیزود از این کارتون استفاده شده است.
البته این کارتون، به نوعی یک تقلید مضحک از شخصیت های Castlevania و تُن صدای آنها است. چرا که Simon در این کارتون به عنوان شخصی ترسو و از خود راضی به تصویر کشیده شده و این در حالی است که Alucard که فرزند هراسانگیز Dracula است، همانند یک اسکیتسوار شرور به نظر میرسد!
1997 سالی بود که برای اولین بار، تغییرات عظیمی در سری دیده شد. پیش قراول این تغییرات، عنوان تحسین شده Castlevania: Symphony of the Night بود که برای کنسول Sony Playstation عرضه شد. این بازی با ورود آقای IGA) Koji Igarashi) به عنوان کارگردان و بعدها به عنوان تهیهکننده همراه شد. در سالهای آتی، IGA به شخصیتی بزرگ و بااراده در تیم سازنده سری بدل شد. تا جایی که تقریبا نامش با Castlevania اجین و هممعنا شده بود.
او میخواست یک Castlevania همانند Super Metroid (یکی از بازیهای کنسول Super Nintendo) بسازد. پس سیستم نقشه و قابلیت اکتشافات بی حد و مرز Metroid را قرض گرفته و آنها را بر روی قلعه Symphony of the Night لحاظ کرد. حالا دیگر خبری از صحنههای خطی نسخههای قبل نبود و این قابلیتها جایگزین شده بودند: نواحی تو در تو و متصل به هم که هر کدام به دیگری راه داشت، بعد از عبور از یک ناحیه، امکان برگشت به آن وجود داشت، حتی ممکن بود یک صحنه در دل خود چندین مکان دیگر برای اکتشاف داشته باشد و یا یکی از مکانهایی که قبلا غیرقابل دسترسی بود، با انجام یکسری کارها و بازگشت دوباره، باز و قابل دسترسی شود.
کلیات یا قسمت های جداناشدنی یک بازی نقشآفرینی، همچون Item inventory، سیستم آماری (Statistic system)، تجهیزات و سلاحهای متنوع، نوارهای سلامتی و …، سیستم ارتقا سطح و تحربه به بازی اضافه شده بودند. تاکید بیشتری بر روی شخصیتپردازی و داستان بازی قرار گرفت، الهامگیری از فیلمهای سینمایی ترسناک دهه 1950 (چیزی که در عناوین قبلی شاهد آن بودیم) کنار گذاشته شد، گرایش بازی به سوی رومانتیگ تیره تئاتری (Dark Romanticism، گوتیکگرایی یا ضدتعالیگرایی، یک زیرشاخه ادبی است و افرادی که بر این باور بودهاند از نمادگرایی بسیار استفاده میکردند. گناه، درد، و حضور شـیـطان از ویژگیهای آثارشان بود. جنگلهای تیره و تار، خرابههای مرموز، و شخصیتهای افسرده از سازههای پراستفادهشان بود.) سوق داده شد، همچنین سبک باروک (یک نوع معماری که ویژگی آن تزیینات پیچیده و خطوط منحنی است) جایگزین سبک پیشین شده و مکالمات بازی به طور کلی مفصلتر شدند.
اشخاص کلیدی در پروسه ساخت Castlevania در این دوره، خانم Ayami Kojima (تصویرگر، طراح شخصیتها و Concept Artist) و خانم Michiru Yamane (آهنگساز) بودند.
Ayami Kojima نقش اساسی و مهمی در بازسازی و مرمت پیکره اصلی Castlevania ایفا کرد. قریب به 10 سال، قهرمانانی عضلهدار و هیکلی که دارای لباس جنگی چرمی بودند، نشانگر Belmontها بودند. حال این قهرمانان با نجیبزادگانی خوشقیافه که معمولا ژاکتها و کتهای شیک و موقرانه بر تن داشتند، جایگزین شدند. علاوه بر این، به جای به تصویر کشیدن Dracula با شمایلی همانند Béla Lugosi (یک بازیگر آمریکایی که به منظور بازی در نقش دراکولا در فیلمهای ترسناک به شهرت رسید.)، او چهرهای شاهانه و اشرافیمانند با پسزمینه داستانی نسبتاً تراژدیک و دلخراش به خود گرفت. این تغییرات به نحوی صورت گرفت که Castlevania، سرچشمه و درونمایه خود را گم نکرد. البته ناگفته نماند که تلاش زیادی برای زیباسازی سری و در عین حال، حفظ فضای رعبانگیز، تاریک و قرون وسطاییِ آن انجام شد.
گیمپلی و زیبایی هنری Symphony میتوانست الگویی برای عناوین بسیاری در این فرنچایز باشد، همانطور که الگوی Harmony of Dissonance و Aria of Sorrow قرار گرفت. این دو عنوان که در دهه 2000 میلادی برای کنسول Gameboy Advance عرضه شدند، به هر کدام سیستم جادو یا مکانیزم گیمپلی متمایزی اضافه شده بود تا تجربهای متفاوت نسبت به دیگر عناوین سری باشند.
همینطور دو بازی اولی که برای کنسول Nintendo DS در همین دهه عرضه شدند، سبک و سیاق Symphony را حفظ کردند، اما با گرفتن سبک هنریِ بیشتر انیمه مانند، به دلیل تلاش برای جذب طرفداران بیشتر پسرفت کردند. البته لازم به ذکر است که Order of Ecclesia در سال 2008 علیرغم حضور نداشتن Ayami Kojima به عنوان تصویرگر، توانست به دنیایی تاریک و ظاهری جدیتر بازگردد.
بین Symphony of the Night و Harmony of Dissonance، اولین عنوانی که کاملا و گام به گام از سبک و سیاق Symphony پیروی کرد و همینطور اولین بازی در سری که به صورت 3D بر روی کنسول Nintendo 64 در سال 1999 عرضه شد، نامش Castlevania بود. غالباً این عنوان به Castlevania 64 ارجاع داده میشود تا از اشتباه گرفتن آن با اولین عنوان در سری یعنی NES Castlevania که معمولا به عنوان Castlevania یا Castlevania 1 شناخته میشود، اجتناب شود.
دنیای Castlevania 64 دارای صحنههای تودرتو و متعددی است که تماماً خطی نبوده و نسبت به عناوین قبلی، به بازیباز امکان گشت و گذار بیشتری را درون خود میدهند. علاوه بر این، در مورد این عنوان باید بگویم که صحنه آغازی بازی و موسیقی فوقالعاده زیبای آن بیشک شما را تحت تاثیر قرار خواهد داد.
Castlevania باری دیگر و این بار با Lament of Innocence در کنسول Playstation 2 به صورت کاملاً 3D ظاهر شد. این بازی اما به طرز چشمگیری متفاوت از عناوین عرضه شده برای Nintendo 64 بود. به این خاطر که ساخت بازی بر عهده IGA بوده و اولین تلاش کونامی برای ساخت یک عنوان کاملاً 3D در این فرنچایز بود. این عنوان، علاوه بر دارا بودن زیباییهای هنری باشکوهی که در Symphony of the Night ارائه شد، دارای مراحل غیرخطی نیز بود. همچنین، دنبالهرو این عنوان، Curse of Darkness نیز بسیار شبیه به آن بود.
طی سال های بعدی در Castlevania، کانون توجهات به اندازه قبل بر روی خاندان Belmont منعطف نبود. به همین منظور، حضور دیگر شخصیتهای قابل بازی، همانند Alucard در Symphony of the Night، شخصیت Soma Cruz در Aria of Sorrow و Hector در Curse of Darkness در فرنچایز افزایش یافت. با این وجود، حضور Belmontها همانند گذشته، همچنان به قوت خود باقی ماند، بطوریکه اغلب به عنوان شخصیتهای فرعی و یا حتی شخصیتهای اصلی در فرنچایز حضور داشتند. به عنوان مثال Juste Belmont در Harmony of Dissonance و Leon Belmont در Lament of Innocence.
تاریخچه طولانی Castlevania با یک Timeline پیوسته که اعصار متعددی را شامل میشود از لحاظ داستانی عناوین فرنچایز را به یکدیگر متصل میکند. اکثر بازیها دارای یک مکان مشخص در این Timeline هستند. عناوین بازسازی شده (Remake)، همانند Super Castlevania IV و Castlevania: The Dracula X Chronicles از لحاظ داستانی، یا در همان زمان بازی مربوطه قرار میگیرند که چشماندازی متفاوت، از رویدادهای اتفاق افتاده در عنوان اصلی ارائه میدهند یا اینکه به کل جدای از عنوان اصلی و خارج از Timeline در نظر گرفته میشوند. توضیحات بیشتر در مورد Timeline، در قسمت مربوطه داده خواهد شد.
عناوینی که جزو Timeline محسوب نمیشوند، عبارتند از: Castlevania: Order of Shadows، سری Castlevania: Lords of Shadow، عناوین بازسازیشده و Spin-Offها. لازم به ذکر است که حوادث و رویدادهایی که در آثار و عناوین نام برده اتفاق میافتند جزو کلیات و سیر داستانی Castlevania نبوده و ممکن است هیچ ارتباطی بینشان یافت نشود.
Timeline اصلی بازی علاوه بر عناوین مذکور رمان Bram Stoker’s Dracula را نیز دربرمیگیرد. به همین دلیل، رویدادهای اتفاق افتاده در این رمان جزو خط داستانی اصلی Castlevania به حساب میآیند. در این رمان به داستان Castlevania آب و تاب داده میشود. علیالخصوص با به حساب آوردن Quincey Morris (از شخصیت های تاثیر گذار رمان) به عنوان یکی از نوادگان خاندان Belmont.
با آنکه سری Castlevania از آثار ادبی همچون رمان Dracula اثر Bram Stoker و فیلمهای ترسناک تاثیر میپذیرد، اما رویدادهای واقعی که در تاریخ بشر اتفاق افتادهاند نیز در فرنچایز نقش نسبتا پررنگی ایفا میکنند. از این رویدادها میتوان به خورشیدگرفتگی یازدهم آگست سال 1999 میلادی و جنگهای صلیبی اشاره کرد. دنیای اصلی Castlevania، دنیاییموازی و همراستا با دنیای ما و مجموعهای از تاریخ، اسطوره، ادبیات، فیلم و مذهب است.
طرفداران Castlevania ممکن است به دلایل مختلفی جذب آن شده باشند. دلایلی همانند افسانهها و حکایات قومی و نژادی بیانتهایی که در مناطق و سرزمینهای گوناگونش یافت میشود، موجوداتی که در آن مناطق پرسه میزنند و سیر داستانی عظیم و طولانی آن، ویژگیهای بصری موشکافانه و شگفتانگیز! که دنیایی پر جزئیات، رو به زوال، قرون وسطایی و گاهاً مخوف را به تصویر میکشند، طراحی عالی و مکانیزمهای کمنظیر، و البته آثار بینظیر و باشکوهی از موسیقی که درون Soundtrack بازی گنجانده شده است نیز به شدت تاثیرگذار است. مواردی که ذکر شدند تنها برخی از دلایلی هستند که چرا Castlevania بیش از 20 سال است که دارد با قدرت به پیش میرود و هیچ اثری از توقف در آن دیده نمیشود.
اگر یکی از آنهایی هستید که تا به امروز این سری را بنا به هر دلیلی نادیده گرفتهاید، لطفی در حق خود کرده و خود را دنیای شکوهمند و عظیم Dracula و در یک عنوان از عناوین Castlevania غرق کنید!
آیا شیفته Castlevania شدهاید، اما نمیدانید از کجا شروع کنید؟
اصلاً نگران نباشید! اینجا لیست کوتاهی از بازیها برای شما تهیه شده تا به شما در تصمیم گیری کمک کند. این بازیها بر اساس کیفیت، تاثیری که بر سری داشتهاند، و میزان راحتی کنار آمدن با آنها (خودتان بهتر میدانید، با توجه به گرافیک و اینگونه مسائل)، چیده شدهاند.
1. Castlevania: Symphony of the Night
تحسین شده ترین عنوان در سری. شخصیتپردازی زیبا و موسیقی خارقالعاده و به یادماندنی، تضمین کننده تحت تاثیر قرار دادن بازیباز هستند. کنترل شخصیت Alucard بسیار لذتبخش بوده و مناظر بازی شما را مات و مبهوت خواهند کرد. چیزی که این بازی در مبارزات کم دارد، به خوبی در موارد دیگر جبران میکند. اگرچه نسخه Playstation بازی توصیه میشود، با این حال Symphony of the Night از طریق PSP نیز در دسترس است، البته به عنوان یک قسمت بازشدنی اضافی در عنوان Castlevania: The Dracula X Chronicles.
2. Castlevania: Aria of Sorrow
,این عنوان در زمینههای مختلفی نسبت به Symphony of the Night بهبود یافت. برای مثال، درجه سختی بالاتر، داستانی توسعه یافتهتر، و یک سیستم جادوی نوآورانه که به طرز قابلملاحظهای عمق و شخصیسازی بیشتری به بازی میداد.
Aria of Sorrow از لحاظ گیمپلی، عنوانی دشوارتر و دارای گام و سرعت بهتری نسبت به Symphony of the Night است، اگرچه به اندازه Symphony of the Night از لحاظ طراحی هنری پرجزئیات نیست. با این همه، تا ناامیدکننده بودن از لحاظ سمعی یا بصری خیلی فاصله دارد. Aria of Sorrow محتملاً بهترین عنوان الهام گرفته از Metroid با در نظرگیری تمام جوانب است. این عنوان بر روی Gameboy Advance قابل بازی است. همینطور در Castlevania Double Pack همراه با Harmony of Dissonance موجود است.
3. Castlevania: Rondo of Blood
بد نیست که با ریشههای سری Castlevania نیز آشنا شویم. در عنوان افسانهای Rondo of Blood که شاید بهترین عنوان خطی اکشن موجود باشد، شما در نقش یک Belmont شلاق به دست قرار میگیرید و او را در سفر کوتاهش به قله Castlevania و درنهایت مواجهه با Dracula همراهی خواهید کرد.
Rondo of Blood نمونه کلاسیک و بارزی از آرمان و سبک و سیاق روزهای اول فرنچایز است. این عنوان با برخورداری از نواحی مخفی، مسیرهای مختلفی را برای رسیدن به مرحله نهایی پیش روی شما قرار میدهد و با این کار، تا حدودی بر چاشنی ماجراجوییهای معمول سری میافزاید. نسبت به دیگر عناوین اکشن در سری، دارای مکانیزم کنترل انعطافپذیرتر و نرمتری است. مسیر های چند راهی مختلف، دخترانی که توسط Dracula ربوده شدهاند و در انتظار یک ناجی هستند، قابلیت اجرای special attack با سلاحهای خاص (sub-weapons – همان سلاحهایی که بازیکن در طول مراحل به دست میآورد و با کلیدهای UP + Attack قابل استفاده هستند.) و انیمیشنهای کوتاهی که ما بین این ماجراجویی گنجانده شدهاند، این بازی را بدل به یک انتخاب مناسب برای نشاندادن عناوین قبلی سری به طرفداران جدید کرده است. این بازی به عنوان یک بازی آزادشدنی در The Dracula X Chronicles بر روی PSP در دسترس است.
4. Castlevania: Harmony of Dissonance
نقش اصلی در این عنوان را یک Belmont که طبق معمول شکارچی خونآشام است، در جریان یک ماجراجویی غیرخطی از جنس Symphony of the Night بازی میکند. جو منحصر به فرد و خیالی این عنوان کاملا چشمگیر بوده و گرافیک بسیار دقیق و پرجزئیات آن، نشاندهنده چیزی است که کنسول Gameboy Advance از آن ساخته شده! لذا از این نظر، Aria of Sorrow را به دفعات، تحتالشعاع قرار داده و از آن پیشی میگیرد. در Harmony of Dissonance پیدا کردن مسیر درست در قلعه تودرتو و مرموز Castlevania بیش از هر عنوان دیگری مورد تاکید قرار دارد. همانگونه که گفته شد، این عنوان به همراه Aria of Sorrow در The Castlevania Double Pack یا به صورت تکی بر روی کنسول Gameboy Advance در دسترس است.
5. Castlevania
,این عنوانی است که همه ماجرا و داستان از آن شروع شد! بنابراین، فقط و فقط به همین خاطر هم که شده، ارزش یک بار امتحان کردن را دارد، جدای از اینکه، بازی با گذشت زمان باز هم به طرز شگفتانگیزی خیلی خوب مانده است. از لحاظ گرافیکی، حتی با در نظر گرفتن استانداردهای امروزی، باز هم لذتبخش است. Soundtrack بازی پر از قطعههای ناب و به یادماندنی است، همان موسیقیهایی که آدم با گوش دادن به آنها دلش میخواهد زیر لب آنها را زمزمه کند. درجه سختی بازی نسبتاً (در حقیقت، کمی بیشتر از نسبتاً!) بالاست، اما با تلاش و تمرین میتوان به آن فائق آمد. شما در Castlevania در نقش Simon قرار گرفته و او را در 6 صحنه هراسانگیز بر روی Nintendo Entertainment System ،Gameboy Advance و یا Wii Virtual Console همراهی خواهید کرد.
6. Super Castlevania IV
بسیاری از طرفداران قدیمی سری خواهند گفت که این عنوان، بهترین Castlevania است. Super Castlevania IV دنیایی دلگیر و غمزده را با گرافیکی تیره و تار، و Soundtrack ـی غمانگیر به تصویر میکشد. مکانیزم کنترل بازی نسبت به بیشتر عناوین اکشن در سری، روان تر است و دارای مراحلی با طراحی ماهرانه جهت تحت تاثیر قرار دادن بازیباز است. در کل داستان کوتاهی دارد، اما صرفا به خاطرِ نمای تحسین برانگیزش و به واسطه آن، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. Super Castlevania IV بر روی کنسول خوب و قدیمی Super Nintendo و یا Wii Virtual Console در دسترس است.
,Storyline,مقدمه:,طرح داستانی Castlevania در میان مهیجترین داستانهای تاریخ صنعت گیمینگ جای میگیرد. به دلیل تاکید زیادش بر روی درون مایه تاریخی، الهام گرفتن از ادبیات داستانی، اسطورهشناسی و حتی حوادث واقعی. با عرضه عناوینی که سیر داستانی نامربوط و جدای از عناوین قبلی داشتند و گسترش فرنچایز، سیر داستانی Castlevania شروع به گسیخته شدن و پراکندگی کرد. دلیلش هم، مسلماً تیمهای گوناگون و زیادی از کونامی بودند که ساخت بازیهای فرنچایز را در برهههای مختلف زمانی، عهدهدار میشدند. متاسفانه هر کدام از تیمها، به دلخواه و بنا بر میلی که داشتند، گاهاً هیچ گونه نگاهی به عناوین قبلی هم نمیانداختند و سیر داستانی بازی را کاملاً متحول کرده و از این رو به آن رو میکردند که متعاقباً، عدم انسجام داستان کلی فرنچایز را به دنبال داشت. برای مثال به یکی از مهمترین محوریتهای داستانی فرنچایز اشاره میکنیم: “Dracula هر صد سال یک بار برمیخیزد.” مسئلهای که عملاً هیچگاه جدی گرفته نشد. وجود عناوینی همچون Castlevania II: Simon’s Quest ،Castlevania: Circle of the Moon ،Castlevania 64 و … اثباتکننده این تناقض غیرقابلانکار است.
هرچند که کونامی Timeline ـی نسبتاً کاربردی، که توسط کارگردان سابق، آقای Koji Igarashi و تیم وی تهیه شده بود، تدارک دید، اما این Timeline هیچگاه زحمت توضیح کامل در مورد ارتباط کلی بین عناوین فرنچایز را به خود نداد. به این ترتیب، از لحاظ منطقی میتوانیم بگوییم Count Dracula هر وقت ندای Evil (نیروهای شیطانی و یا پیروانش) به گوشش برسد، بر میخیزد. اما تنها زمانی قادر به رسیدن به قدرت کامل خواهد بود که حداقل به مدت صد سال استراحت کرده باشد. (بنابراین میتوان نتیجه گرفت که دلیل شکست خوردن آسان Count در عناوینی همچون Simon’s Quest و Harmony of Dissonance کامل نشدن خواب صد ساله وی بوده است.)
در روزگاران قدیم، قرن یازدهم پس از میلاد، دوران اوج شوالیهها، با عطش یافتن جنگهای خونین صلیبی و متعاقبا فساد نظام حکومتی، سیستم حکومت مطلقه (یا تکسالاری که در آن، کشور یا ناحیه مورد نظر، توسط یک فرمانروا اداره میشود) شروع به ضعیفشدن نمود. پادشاهان قرون وسطی با به قدرت رسیدن اربابان فئودال و دشمنی با آنها به تدریج رو به زوال گذاشتند. شوالیهها محافظان قسمخورده آنان شده و تا سر حد مرگ برای محافظت از جان اربابان خود میجنگیدند. در این دوره به دلیل نبود قانون و نظامی واحد و جامع، خانوادههای رقیب شروع به مبارزه با یکدیگر بر سر رسیدن به قدرت سیاسی نمودند که قربانی این طمع به قدرتشان، شوالیهها بودند. شوالیههایی که تنها خواهان محافظت از آنان بودند. دفاع از زمینهای اربابانشان یک چیز بود و مبارزه علیه لشکریان مستقل خانوادههای رقیب که تنها به دنبال منفعت سیاسی بودند، یک چیز دیگر.
بنابراین، به دلیل نابهسامانیهای موجود، نیاز به یک تغییر اساسی احساس میشد که با به قدرت رسیدن کلیسای کاتولیک این تغییر مهم ایجاد شد. طی این دوره که قانون و مقررات مذهبی حکمفرما بود، شوالیهها به درجه “محافظان صلح و کلیسا” نایل شدند. این شوالیهها، دلاوری و شرف را بسیار باارزش دانسته و با افتخار در راه خدا، علیه دشمنان کلیسا به مبارزه میپرداختند. برخی از این شوالیهها، انجمنها و فرقههایی تشکیل دادند تا با توکلی مقدس، دوشادوش یکدیگر مبارزه کنند. یکی از این انجمنها که گفته میشود در نوع خود، شکست ناپذیر بوده است، تیم دو نفرهای متشکل از Leon Belmont و Mathias Cronqvist بود، که سهوا سبب وقوع نظم عمومی نوظهوری شده بودند.
Leon شمشیر زنی جوان و بیهمتا، و Mathias نابغهای در زمینه فنون رزمی بود که قدرت ترکیبشده شان، گروهشان را در میدان نبرد توقفناپذیر ساخته بود. این دو، دوستانی قدیمی و وفادار به یکدیگر بودند. روزی از این روزها، وقتی که Mathias از یک مبارزه پیروزمندانه به خانه باز می گشت، ناگهان با فاجعهای تاسف بار رو به رو شد. همسر معصوم و بیگناهش، Elisabetha، در غیاب وی، به طرز غیرمنتظرهای به دلیل ابتلا به یک بیماری ناشناس، جان باخته بود! Mathias در سوگ وی بسیار اندوهگین و غم زده میشود. تا جایی که تا یک سال بعد، وضعیتش بد و بدتر شده، و بستری میشود. در نبود Mathias، پر کردن جای خالی وی بر عهده Leon بود. تلاشهای Leon، گروهشان را از فروپاشی حفظ میکند.
اما بیشک، اوضاع برایشان بهتر نشد. اصلاحیات و قوانین کلیسای کاتولیک، در حال گسترش در اروپا بوده و تمرکز روز افزونش بر روی جنگهای صلیبی، نیازمند تلاش بیشتر از جانب شوالیهها بود. چنانکه، مشاجرات و جنگهای ارضی کم اهمیتتر شدند، شمار بیشتری از شوالیهها در جنگهای صلیبی کشته شدند.
دیری نگذشت که تهدید بعدی نمایان شد. بدون هیچگونه هشداری، ارتشی مرموز از هیولاهایی خوفناک به طور ناگهانی در محدوده تحت کنترل Leon ظاهر شدند. چون که کلیسا اجازه هیچ گونه مبارزهای به غیر از مبارزه با دشمنان سیاسی را نمیداد، Leon در مقابله با این موجودات، هیچ کمک و پشتیبانی نداشت. وقتی که او از کلیسا درخواست حمله نظامی به این موجودات ترسناک را میکند، کلیسا هیچ گونه علاقهای به قبول درخواست وی نشان نمیدهد. شب بعد واقعه، Mathias تلاش کرد تا از بستر خود خارج شده و با دادن پیامی به Leon، کمکی به وی کرده باشد. او مطمئن بود که پدیدار شدن این موجودات، به نوعی وابسته به خونآشامی است که در قلعهای دور دست، درون جنگلی، معروف به “شب ابدی” اقامت دارد. خبر دیگر و قسمت مشکلتر ماجرا برای Mathias، آگاه کردن Leon از ربوده شدن نامزدش، Sara Trantoul و برده شدنش به همان قلعه بود. Leon والدینش را در دوران کودکی از دست داده بود و اقوام خیلی کمی داشت، پس با اطلاع از ماجرا، نمیتوانست دست روی دست گذاشته و اجازه دهد مهمترین و عزیرترین شخص زندگی اش در چنگال این خون آشام اسیر بماند. او در حالی که چاره دیگری نداشت و با این وجود که پیمانش با کلیسا او را محدود کرده بود، از لقب خود به عنوان لرد و نجیبزاده، صرف نظر کرده تا به نجات نامزدش برود. غافل از اینکه چه خطراتی در انتظارش هستند. یکی دیگر از دلایلی که وی از لقب خود صرف نظر کرد، ازنظر خودش این بود که دچار گناه و ارتداد نشود. حال باید تا جایی که توان داشت، عجله کرده و با گذر از جنگل تاریک شبهای بیپایان، خود را به قلعه میرساند.در تاریکی بیمناک شب، تنها نور ماه بود که بارقه امیدی پدید آورده بود. هنگامی که Leon تقریبا به حوالی قلعه نزدیک شده بود، حسی عجیب، سراپای وجودش را فرا میگیرد. او از روی کنجکاوی، اطرافش را جستجو کرد تا اینکه صدای پیرمردی را میشنود: “بله!، مثل اینکه اون واقعا ازت خوشش اومده. الان دیگه نمیتونی اینجا رو ترک کنی.” آن پیرمرد، Rinaldo Gandolfi نام داشت. کیمایاگر پیری که در این جنگل تحت سلطه خونآشامها زندگی میکرد. او با دیدن Leon و فهمین اینکه او همان Belmont ـی است که شهرتش همهجا پخش شده، بسیار شگفت زده میشود و با این وجود که تلاشهای او برای رسیدن تا اینجا در حالی که غیرمسلح بود را احمقانه قلمداد میکرد، در مقابلش زانو میزند. سپس Leon ماجرایش را برای وی تعریف کرده و اذعان میکند که هماکنون، هر دوی آنها چه از لحاظ مرتبه، و چه از لحاظ مخمصهای که گرفتار آن شدهاند، برابر هستند؛ Rinaldo میدانست که کمک به Leon کار کسی نیست جز خودش. پس او را به کلبهاش راهنمایی میکند.
اینجا بود که Rinaldo، جزئیات بیشتری را برای Leon بازگو میکند: این جنگل مرموز، به خاطر صاحب خون آشامش، Walter Bernhard به تاریکی ابدی فرو رفته است. Walter چیزی دارد که به وسیله آن، قدرت محصور کردن و تسلط بر جنگل را بدست آورده. به نظر میرسد که Walter از زندگی ابدی خسته شده و قصد دارد تا با کشاندن شکارچیان خونآشام به جنگل گریزناپذیرش، خود را با دوئلی حتمی و مهیج، سرگرم کند. اما تا به حال هیچکس نتوانسته حتی تا نزدیکی نابودیش نیز به پیش برود. Walter بازی را با ربودن شخص یا چیزی که از ارزش خاصی برای شکارچی برخوردار است، شروع میکند، که در مورد Leon، وی Sara را ربوده بود. از سویی دیگر، Walter به Rinaldo اجازه داده در این جنگل ظلمانی زندگی کند تا با کمک و فروختن وسایل ضروری به شکارچیان، هیجان بازی را بیشتر کند. اما Leon چگونه میتواند از پس چنین دشمنی برآید؟ هیچ جواب سادهای برای این سوال وجود نداشت، اما Rinaldo با وسیلهای به نام “Whip of Alchemy” (شلاق کیمیاگری) که ساخته دست خودش بود، Leon را مجهز میکند. سلاحی که Rinaldo معقد بود از هر شمشیری، قویتر است. Rinaldo درباره سرمنشا ساخت این شلاق میگوید: این Mathias بود که به طور اتفاقی هنرهای سرّی را به من آموزش داد. آن هم به وسیله کتابی که نسل به نسل در خانوادهاش گشته تا به وی رسیده است (در ابتدا کتابی وجود نداشته و به صورت شفاهی نسل به نسل شده است).
علاوه بر این، Rinaldo از قدرتی که داشت برای انتقال نیرو به دستکش Leon استفاده میکند، که امکان گرفتن قدرتهای جادویی دشمنان با دفاع در مقابل حملاتشان و در نتیجه، استفاده از Relicهای جادویی را برای وی فراهم مینمود. Leon با شلاق و دستکش جادویی که در اختیار داشت، آماده نجات دادن نامزدش بود. Rinaldo تنها یک هشدار دیگر داشت که آن هم این بود: برای دسترسی به نیمه بالایی قلعه، جایی که Walter منتظر است، Leon باید 5 محافظ سرسخت قلعه را نابود کند، تا قفل در اتاق پادشاهی باز شود.
Leon با غلبه بر ترس خود، وارد قلعه شده و از اتاق ورودی، برای وارد شدن به مناطق بعدی که شامل 5 ناحیه متفاوت بودند، استفاده میکند. در هر کدام از این نواحی، نگهبانی حکمفرما بود. یک Golem، Medusa، Succubus و یک Undead Parasite که هر کدام، یکی پس از دیگری در مقابل این جنگجوی بااراده شکست خوردند.
با ادامه یافتن این ماجراجویی، رابطهای دوستانه بین Rinaldo و شوالیه سابق، شکل میگیرد. به طوری که Leon مرتبا به نزد دوست باتجربهاش رفته تا از وی طلب راهنمایی و وسایل مورد نیاز کند. سرانجام، Rinaldo که با Leon صمیمیتر شده بود، ماجرای مستقر شدن در این جنگل را برای Leon تعریف میکند.
Leon پس از شکست دادن 5 نگهبان اصلی، از Succubus میفهمد که Walter دختر Rinaldo را با نیروهای اهریمنیاش تغییر داده، به نحوی که این دختر بی گناه را مجبور به کشتار بیرحمانه خانواده خویش، آن هم تنها به صرف عطش یک خون آشام کرده بود. با بازگشت دوباره Leon به کلبه، او داستان را از زبان خود Rinaldo میشنود: “ماجرا برمیگردد به 5 سال پیش. شبی سرد و سوزناک بود، ماه کامل به خوبی در آسمان پیدا بود. پس از چیدن گیاهان دارویی که برای هنرهای سرّی نیاز داشتم، به خانه بازگشتم، اما آنچه که به پیشواز من آمد، جویباری از خون روان بود که در میان آن، جسد همسر و پسرم بود! نمیتوانستم به چشمان خود اعتماد کنم… دخترم آنجا بود… درحالی که خون از دهانش میچکید! او ناگهان از پنجره به بیرون پریده و در تاریکی محو شد، بدون حتی نگاه کردن به من. هنگامی که اوضاعم کمی بهتر شد، “شلاق کیمیاگری” را ساخته و به دنبال دخترم گشتم.”
Walter زندگی Rinaldo را همانند خیلیهای دیگر تباه کرده بود. او دخترک بیگناه را تبدیل به خونآشام کرده و وادارش کرده بود خانواده خود را به قتل برساند. Rinaldo نیز متعاقبا با Walter به مبارزه پرداخته بود، اما حاصلش چیزی نبود به جز شکست. بدین ترتیب، Rinaldo در جنگل شبهای ابدی منتظر میماند تا به ماجراجوهای جوانی که به دنبال رو در رویی با Walter هستند، کمک کند. به این امید که شاید یکی از آنها در این راه پیروز شود.اما هیچکس موفق نشده بود.
Rinaldo واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود که Leon تا اینجا دوام آورده، اما شک داشت که او بتواند هنگام مواجه با Walter از پس وی برآید. به همین خاطر، تا این لحظه حرفی از ماجرای خود با وی نزده بود.
Leon در ورود دوباره به قلعه با Joachim Armster مواجه میشود. خونآشامی که زمانی، نایبمقام Walter و دستیارش بوده و پس از مبارزه با او بر سر قدرت و شکست خوردن، Walter او را در “کاخ تاریک آبشارها” زندانی میکند. جایی که آبهایش برای خونآشامها حُکم اسید را دارد. سپس او به دلیل گرسنگی بیش از حد، تا حدودی دیوانه شده و دائما تحقیر شدن توسط Walter را به خاطر میآورد. برای شکارچیانی که قصد نابودی Walter را در سر داشتند، در واقع او تبدیل به یک سد نقوذناپذیر شده بود. Joachim هنگام رودررویی با Leon به عنوان ارباب کاخ تاریک آبشارها، امیدوار است که با کشتن و مکیدن خون Leon بتواند از زندان خود گریخته و عدالت را در مورد Walter اجرا کند که البته این امر تحقق نیافته و او از شوالیه دلیر شکست میخورد. Joachim که از Leon شکست خورده بود، سعی میکند تا با کمک به Leon و افشای راز شکستناپذیر بودن وی، شوالیه جوان را در امر نابودی Walter یاری دهد.
Leon با بازگشت به کلبه Rinaldo، جزئیات بیشتر را از زبان وی میشنود: منبع قدرت Walter که باعث فرو رفتن جنگل در تاریکی ابدی شده، “سنگ آبنوس” (Ebony Stone) نام دارد. سنگ آبنوس و “سنگ ارغوانی” (Crimson Stone)، به صورت تصادفی و در هنگام تلاش برای ساخت “سنگ فیلسوف” (philosopher’s stone)، ارزشمندترین گنجینه کیمیاگری، به وجود آمدهاند.
تنها چیز ارزشمند برای Walter که در اختیار نداشت، سنگ ارغوانی بود. با داشتن این سنگ، Walter میتوانست نیروی خونآشامهای نابود شده را جذب کرده و حتی قویتر نیز شود. هنگامی که این سنگها با یکدیگر ترکیب شوند، برای صاحب خود جاودانگی ابدی را به ارمغان میآورند. البته نکته قابل توجه اینجاست که سنگ ارغوانی را انسانها نیز میتوانند به کار گیرند، اما به قیمت از دست دادن انسانیت و تبدیل شدن به خونآشام.
سنگ آبنوس و سنگ ارغوانی، نزد خون آشامها بسیار مغتنم شمرده میشوند، و حتی داشتن یکی از این سنگها، Walter را به نیرومندترین خون آشام بدل کرده است. Rinaldo در مورد مکان این سنگها میگوید: سنگ آبنوس، که از آنِ Walter است و سنگ ارغوانی که یک منبع قدرت بینهایت محسوب میشود، سالهای سال است که گم شده و همگان از آن بیخبرند.
حال که 5 نگهبان اصلی نابود شده بودند، دیواره محافظ برداشته شده و دسترسی به طبقه دوم قلعه ممکن میشود. Leon در معبد Misty Moon، با Walter مواجه میشود، در حالی که Sara در چنگالش است. او از روی عصبانیت با شلاق خود ضربه ای شدید به Walter زده که البته هیچ تاثیری بر رویش ندارد و تنها خنده تمسخرآمیز Walter را در پی دارد. Walter بدین منظور که Leon اولین نفری است که تا اینجا دوام آورده و همینطور به این خاطر که دیگر هیچ نیازی به Sara نداشت، او را آزاد میکند. سپس، Leon را دعوت به دوئل در بالاترین قسمت قلعه و زیر نور ماه بدیُمن میکند. در این هنگام، نگرانی Leon تنها از بابت سلامتی Sara بود، پس به سرعت او را از قلعه خارج کرده و به کلبه Rinaldo میرساند. اما در کمال تعجب، دیواره جادویی محافظی که کلبه را احاطه، و از آن در برابر خون آشامها و امثال آنها محافظت میکرد، موقعی که Sara نزدیک میشود، فعال شده و از ورود وی جلوگیری میکند.
Sara بیهوش شده بود و Leon کم کم داشت از او قطع امید میکرد. Rinaldo با عجله از کلبه خارج شده و از Leon میخواهد تا زمانی که وی به Sara رسیدگی میکند، داخل کلبه منتظر بماند. Rinaldo بعد از بررسی وضعیت Sara، به نزد Leon میرود تا او را دلداری داده و خبر سالم بودن Sara را به وی بدهد. اما Rinaldo یک خبر تاسفبار دیگر نیز داشت و آن هم این بود که وی هنگام رسیدگی به Sara، بر روی گردنش نشانههایی از گازگرفتگی با نیش مشاهده کرده بود. در آن هنگام بود که مشخص شد، خونآشام سیهدل، Sara را با نیشهایش گاز گرفته و او به تدریج داشت انسانیت خود را در روند تبدیل شدن به خون آشام، از دست میداد. Leon نومیدانه از Rinaldo میپرسد که آیا برای بهبودی وضعیت Sara کاری از دستش بر میآید؟ Rinaldo جواب میدهد: تنها راه این است که Walter سریعا نابود گردد.
اما متاسفانه Leon ابزاری برای نابودی این خونآشام قدرتمند در اختیار نداشت، چراکه شلاق کیمیاگری برای نابودی Walter ناقص بود. Rinaldo، راهحل مسئله را اگرچه دیوانگی محض به نظر میرسید، میدانست: Sara درون خود، بخشی از Walter را داشت؛ نمونهای شیطانی که مهارشدنی بود؛ نیروی شلاق کیمیاگری تنها در صورتی میتوانست به حداکثر خود برسد، که Leon با ترکیب نفرت خود و قدرت شلاق، جان Sara را بگیرد. شلاق برای کامل شدن نیاز به روح شخصی داشت که اعتمادی متقابل بین او و Leon وجود داشته باشد.
Sara که تمام این مدت، داشت از پشت در، حرف های Rinaldo را گوش می داد، فهمید که هیچ چاره دیگری در این مخمصهای که گرفتارش شده، ندارد. زیرا میدانست که دیر یا زود، تبدیل به خونآشام خواهد شد و در کابوسی ابدی فرو خواهد رفت. او با میل خویش، داوطلب میشود. به این دلیل که، اگر کشته شدن وی به معنای زنده ماندن دیگران باشد، او با کمال میل حاضر است جان خود را فدا کرده و با شلاق، یکی شود. Sara با از خودگذشتگی تمام به Leon التماس میکند که با استفاده از شلاق کار را تمام کند. چراکه بدین طریق، سرانجام سلاحی برای نابودی Walter و نجات دیگران از سرنوشت نفرینشده Sara، مهیا میشد.
اما Leon متقاعد نمیشود؛ پذیرفتن این مسئله برای مرد جوان غیرممکن بود؛ او آمادگی رها کردن تنها معشوقهاش و دل کندن از او، کسی که تنها هدفش از رهسپار این سفر شدن بود را نداشت؛ آماده نبود که به راحتی بگذارد Sara بمیرد و او در این دنیای بیرحم و غمگرفته تک و تنها شود. در شرایطی که احساسات به اوج خود رسیده بودند، با خواهشهای Sara، اصرارهای Rinaldo و اشاره به اینکه وقت زیادی باقی نمانده، بالاخره Leon متقاعد میشود. او میدانست که چاره دیگری ندارد و مجبور است سرنوشت خود را بپذیرد. سرانجام، با ضربهای توام با غم و اندوه از شلاق، این عمل صورت میگیرد.
و اینجا بود که شلاق Vampire Killer به وجود آمد.
Leon که ضربه احساسی شدیدی خورده بود، قسم میخورد که انتقام Sara را بگیرد. او پس از انجام یک مراسم کفن و دفن شایسته، برای معشوقه از دست داده خود، با تمام قوا راهی برج سر به فلک کشیده Walter میشود. Belmont جوان، با بهرهمندی از نیروی شلاق Vampire Killer جدید که با روح Sara ترکیب شده بود، مواضع دفاعی Walter را تار و مار کرده و به اتاق پادشاهی میرسد، جایی که هدفش منتظر وی بود. هنگامی که Leon به تالار شخصی Walter وارد میشود، به خون آشام سنگدل اعلام میکند که یکبار و برای همیشه شر او را از سر بشریت کم خواهد کرد. با این حال، در وجود Walter ذرهای هم ترس احساس نمیشد. چیزی که واقعا Walter را تحت تاثیر قرار میداد، چشیدن ذرهای از مزه قدرت خودش بود. قدرتی که حتی سنگ آبنوس عزیزش نیز نمیتوانست از وی در مقابلش محافظت کند. به یکباره Leon با شلاقش ضربهای به وی میزند. با اصابت ضربه به بدن Walter، در کمال تعجب وی، ضربه شلاق باعث متلاشی شدن سنگ آبنوس عزیز و گرانبهایش میشود که زیر زره خود پوشیده بود.
Walter تهدید میکند که معنای واقعی ترس و وحشت را به Leon نشان خواهد داد، اما این اولین باری بود که یک انسان فانی بر وی چیره میشد. Leon توانست بر بازی Walter و حتی خود او غلبه کند.
Walter مغلوب شده بود، اما سخن از بازگشتی حتمی میگفت؛ او تصور میکرد که این تنها یک نابودی موقتی بوده است. Walter با علم به اینکه با قدرتهایی که دارد، قادر به بازگشتی دوباره و دور زدن مرگ خواهد بود، کمی خیالش راحت میشود. اما او از اتفاقهای بعدی و فرا رسیدن مرگ واقعی بیخبر بود؛ هنگامی که موجودی الهی به نام Death که تاکنون خود را پنهان کرده بود، وارد اتاق میشود، همانند سنگ آبنوسش، همان اندک ذره امید نیز بر باد میرود. Walter، دلیل حضور Death را میدانست. Death آمده بود تا با دردی وصف ناشدنی، عصاره حیات این خون آشام را تا سر حد مرگ بیرون کشد. دروگر مرگ، با پوزخندی به تمناها و فریادهای Walter، عصاره حیات خونآشام رنگباخته را بیرون کشیده و آن را به اربابش تقدیم میکند. کسی که “سنگ ارغوانی” را بازیابی کرده بود، یعنی آخرین شخص وارد شده به اتاق پادشاهی.
Mathias در مقابل Leon ظاهر میشود، در حالی که لبخندی مرموز بر لب دارد. او با گرفتن روح Walter و رها کردن انسانیت، تبدیل به یک خونآشام شده بود. بیشک، روح قوی Walter چیزی بود که Mathias بد جور خواهانش بود. Leon که شوکه شده بود، فریاد میزند: “چــــرا؟!”. Mathias توضیح میدهد که مرگ Elisabetha بیش از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند، به او ضربه روحی وارد کرده است. او آنقدر زجر کشیده که خدا را مقصر دانسته است، خدایی که همیشه مبارزات خود را با نامش شروع میکرد. به دلیل مرگ همسرش و اینکه بتواند با به دست آوردن زندگی جاودان، به نافرمانی از خدا بپردازد. اینها همه نمایشی برای انتقام او از خدا بود. خدایی که Leon و Mathias جانشان را برای مبارزه در راهش به خطر میانداختند. آنکس که بیش از همه دوستش داشت. Mathias از Leon ،Sara ،Rinaldo و Walter برای رسیدن به مقصود شیطانیاش (زندگی جاودان) استفاده کرده بود. مسبب تمامی این ماجراها Mathias بود. به خاطر او بود که Sara جان باخت. او مطمئن بود که Leon به طور حتمی، Walter را شکست خواهد داد، پس از وی سوء استفاده کرده و خود، تنها به تماشا نشسته بود. Mathias اذعان میکند: “برای اینکه زندگی محدود، حکم خداست” به همینخاطر، “من از آن سرپیچی خواهم کرد!”.
با نابودی سنگ آبنوس، داشتن سنگ ارغوانی، و روح Walter، دیگر هیچکس جلودار Mathias نبود.
Mathias واقعا معتقد بود، این چیزی بوده که همسرش Elisabetha میخواسته است. در ادامه Leon میگوید، Mathias ـی که او میشناخت، هرگز با یک چنین زنی ازدواج نمیکرد. هنوز هم Mathias انتظار داشت که Leon شرایطش را درک کند. آخر، او هم به طرز غیرمنصفانهای کسی که دوست داشت را از دست داده بود؛ شوالیه جوان، Walter را با نفرت از پای درآورده بود، اما با این نیت که زندگیهای بیشتری طمعه دام او نشوند. این دقیقا همان خواسته Sara بود؛ Leon مطمئن بود که خواسته Elisabetha نیز همین بوده است. شاید Mathias خیال میکرد که دوست قدیمیاش به او در زندگی ابدی ملحق خواهد شد. اما Leon پیشنهادش را پس زده و رو به Mathias، میگوید که او تغییر کرده. او دیگر همان مردی نیست که زمانی بهترین دوستش بود، مردی که Elisabetha دوستش داشت. متاسفانه، این چیزی نبود که Mathias دوست داشت بشنود. بنابراین او مجبور به ترک دوستش بود و البته هیچ احساس ندامتی هم در قطع رابطه با Leon در وی دیده نمیشد. قبل از اینکه به شکل خفاش درآید و در تاریکی شب ناپدید شود، به خدمتکارش دستور میدهد: “Death، او را به تو واگذار میکنم.” Death، خود و Leon را به سرزمینی خیالی و پرهرج و مرج منتقل میکند، جایی که قرار بود آن دو مبارزه آخر را انجام دهند. Death نیز همانند Walter، بسیار به خود مطمئن بود، اما Leon بهتر میدانست که Vampire Killer در برابر خونآشامها و تمامی موجودات وابسته به آنها، منجمله یک موجود الهی همانند Death نیز موثر است.
با فرا رسیدن ندای نابودی، Death فریاد میزند: “نــــــــــــــــــــــه! “. پیش از عزیمت Death به عالم اموات، Leon پیغامی برایش داشت تا آن را به دست Mathias برساند: “تو تبدیل شدهای به یک موجود نفرینشده، و من هیچگاه تو را نخواهم بخشید. این شلاق و خویشاوندان من، روزی تو را نابود خواهند کرد. خاندان Belmont، شب را شکار خواهند کرد!”
نابود شدن سهمگین Death باعث به لرزه درآمدن قلعه شده، و خشت به خشت، بدون حضور فرمانروایش، شروع به فرو ریختن میکند. Leon با عجله خود را به بیرون از قلعه رسانده و در حالی که پرتوهای سپیده دم، نمایانگر پایانی بر این ماجرای خوفناک و شروعی دوباره برایش بودند، از قلعه دور میشود.
به این دلیل که سنگ آبنوس نابود شده بود، برای اولین بار و پس از مدتی طولانی، به زودی جنگل شبهای ابدی، طلوع خورشید را به خود میدید. اتفاقی که حداقل برای یک نفر، به معنای پایان کار بود. با تابش اشعهای از پرتو نور خورشید بر پنچرههای کلبه کوچک، Rinaldo از عاقبت ماجرا باخبر میشود: “پس اون از پسش بر اومد.” او شاهد درخشش نور خورشید بر فراز جنگل بود. پس از اتمام این ماجراها، سرانجام قلب متلاطمش به لطف شجاعت Leon آرام میگیرد. Leon هم با خونسردی تمام و اما قلبی خالی، به حوزه تحت سلطه خود بازمیگرد.
شاید بپرسید که سرانجام چه بر سر دختر Rinaldo آمد؟ در حقیقت، خود بازی هیچگاه به صورت مستقیم این سوال را جواب نمیدهد. اما این معنا را میتوان استنباط کرد که او قربانی بازیهای Walter شد و در واقع، کشته شد. کاری که Walter پس از اتمام نقش قربانیان در بازیاش، انجام میداد. یعنی خلاصشدن از شر آنها.
Mathias پس از رها کردن Leon در قلعه، به سرزمینهای برون مرزی میگریزد. جایی که به نافرمانی و کفرگویی به خدا ادامه دهد. او، سرانجام خود را “ارباب خونآشامها” و “پادشاه شب” مینامد.
و این گونه بود که جدال خاندان Belmont با موجودات اهریمنی، که در صدر آنها خون آشامها قرار داشتند آغاز شد.,Timeline,با توجه به تحقیقاتی که راجع به Timeline انجام دادم، به این نتیجه رسیدم که Timeline رسمی و معتبرتر که توسط آقای Igarashi و تیمشون تهیه شده، مناسب ترین Timeline موجود هست. پس این Timeline رو به عنوان مرجع در نظر می گیریم. البته یک سری تغییرات هم ممکنه ایجاد بشه که دلایلش توی قسمت مقدمه Storyline توضیح داده شده.
در سال 2006 و به مناسبت بیستمین سالگرد تولد سری Castlevania و عرضه عنوان Castlevania: Portrait of Ruin برای Nintendo DS، کونامی یک کالکشن مخصوص برای طرفداران پروپاقرص سری که شامل مطالب و موضوعاتی از خود این عنوان و بازیهای دیگر سری بود، تدارک دید. این کالکشن تنها برای کسانی که Portrait of Ruin را پیش خرید کرده بودند، در دسترس بود و دارای آیتمهای جالبی از جمله: یک Artbook چهل و چهار صفحهای، یک Timeline، پوستر و … بود.
یکی از جالبترین آیتمهای این کالکشن مخصوص، Timeline بود. که بعد از سالها شک و گمانهزنی، زمانبندی و تاریخ عرضه اکثر بازی های سری را به هم مرتبط میساخت. شمار بسیاری از رویدادهای فرنچایز شفافسازی شده بود و روابط بین خاندان Morris و Belmont، همین طور Mathias و Dracula مشخص شده بود. Castlevania: Order of Ecclesia جزو این Timeline نبوده که جای تعجب هم ندارد. به این دلیل که این بازی بعد از منتشر شدن Timeline عرضه شد و از لحاظ داستانی بین Symphony و Circle of the Moon جای می گیرد. همچنین Castlevania Legends با اینکه توسط IGA از Timeline رسمی حذف شده، اما با توجه به سال وقوعش و داستانی که داره، خیلیها اون رو دنباله Lament of Innocence در نظر میگیرن و به نظر منم همین طور بهتره.
سال 1094
تولد موجودی اهریمنی
در طول اعصار میانه، تهدید مهمی در سراسر اروپا بر مردم ناشناخته بود: تعادل قدرت بدون شک داشت به سمت نیروهای تاریکی سوق مییافت. در همین زمانها بود که خونآشام شیطانی، Mathias، از مخفیگاه خود خارج میشود. او که در قرون گذشته تنها بر نفرتش افزوده شده بود، بدون سر و صدا ارتش خود را برای ریشهکن کردن انسانها از زمین روانه میکند. (حال دیگر از نظر وی انسانها موجوداتی ناچیز بودند که توسط خدا خلق شده و ریشهکن شدن نسل آنها از زمین بسیار برایش پر منفعتتر خواهد بود). خشم و نفرت او با از دست دادن همسر دومش، Lisa، بسیار بیشتر شده بود (Lisa به خاطر این سوء ظن قوی که مهارتش در پزشکی مشابه جادوگری بود، توسط انسانها کشته شد). پس Mathias دیگر به هیچکس رحم نمیکرد. از آن جایی که قدرتهایش بسیار ورای آن چیزی بودند که بر انسانها شناخته بود، قربانیهایش در برابر جادوی سیاه وی کاملا بیدفاع بودند. بنابراین، اعمال شیطانی Mathias بودند که باعث القای حس ترس و ایجاد هرج و مرج بین مردم شدند. این مرد که زمانی به دلیل مصیبتی که دچارش شد، با الههای شیطانی پیمان بست و به موجب آن تبدیل به یک پادشاه اهریمنی شد، حال به “Count Dracula” معروف شده است که ترجمه آن “فرزند شیطان” است.
Mathis که حال با نام Dracula شناخته میشد، با ارتش رو به افزایشی از موجودات نامیرا و اسطورهای که در اختیار داشت، آماده تصرف تمامی سرزمینهای شناخته شده و حتی ناشناس بود. به نظر میرسید که هیچ چیز نمیتواند سد راه وی شود. در هر حال، در همین مواقع و در نواحی دورافتاده ایالت Warakiya، دختری متولد شد که قدرتهای ویژهای داشت. هنگامی که او بزرگتر شد، بارهای بار به این فکر فرو رفت که این قدرتهای غیرعادی، ابزاری برای هدفی والاتر هستند. زندگی او در هفدهمین سالگرد تولدش، هنگامی که با Alucard، فرزند رانده شده و فراموش شده Lord Dracula ملاقات کرد، برای همیشه تغییر میکند.
مدتی پس از تولد 17 سالگی Sonia، رابطهای بین او و Alucard که اخیرا به صورت مخفیانه امور پدرش را دنبال میکرد، شکل میگیرد. Sonia که در بدو تولد، از قدرتهای جادویی ویژهای بهرهمند بود، توسط عمویش مورد تعلیم قرار گرفت تا تبدیل به یک جنگجوی مبارز شود. دست بر قضا، Alucard عاشق Sonia میشود، به قدرتهای نهفته وی پی برده و او را در کامل کردن تعلیماتش یاری میکند؛ Alucard که به قدرتهای درونی Sonia پی برده بود، نقشهاش را بر وی آشکار میکند: او قصد داشت حملهای سرّی علیه Dracula به راه بیندازد و خطر چیره شدن او بر دنیا را با رو به رو شدن با وی در قلعهاش و تبعید ارباب تاریکی به دنیای مردگان، جایی که او ظاهرا برای همیشه محبوس میشد، خنثی کند. Sonia اذعان میکند که او نیز همین نقشه را در سر داشته است. Alucard که با شنیدن این حرفها، شوکه شده است، اصرار میکند که Sonia خود را درگیر این جنگ جنونوار نکند. در ادامه، Alucard برای Sonia توضیح میدهد که حملات بی سر و صدای Dracula بر تمامی سرزمینهای اروپا از چندین سال پیش آغاز شده و او طی این چند سال گذشته تنها بر قدرتش افزوده شده است. Alucard تصور میکرد که یک زن از نژاد انسان هیچگاه شانسی برای پیروزی در مقابل Count نخواهد داشت. Sonia از این مسئله که Alucard تواناییهایش را دست کم گرفته، ناراحت میشود. چرا که او این پتانسیل را در خود داشت تا از قدرتهای منحصر به فردش علیه ارتش نامیرای Dracula استفاده کرده و در نهایت در دل قلعه با وی مواجه شود.
بعد از راهی شدن Alucard به سمت قلعه، دیری نپایید که Sonia نیز سفر خود را آغاز کرد. هنگامی که از Boss ـی پس از دیگری میگذشت، عصاره حیاتشان را با قدرت ذاتی که درون خود داشت (Soul power)، بیرون میکشید و این کار به وی اجازه میداد نیروهای جادویی این موجودات را از آن خود کرده و این جادوها را چاشنی حملاتش کند. همچنین Sonia در طول راه، توانست 5 عدد Sub-weapon مقدس (خنجر، آب مقدس، بومرنگ، یک تبرزین و یک ساعت وقت نگهدار) را بازیابی کند. سلاحهایی که توسط نیاکانش به جای مانده بودند. او میدانست که این سلاحها روزی به یک منبع قدرت نیرومند و مناسب جهت چالشهای پیش رو برای شکارچیان خونآشام تبدیل خواهد شد. سرانجام Sonia به داخل قلعه وحشت هجوم برده و با از سر راه برداشتن تمامی دشمنان، خود را در بالاترین برج قلعه سر به فلک کشیده مییابد. اینجا بود که با Alucard مواجه میشود. Alucard ـی که ظاهرا در پیدا کردن پدر خود کمی دچار بدشانسی شده بود. Alucard متعجب، که اصلا فکرش را هم نمیکرد، Sonia بتواند تا اینجا به پیش آید، تلاش میکند تا او را متقاعد سازد، راه خود را عوض کرده و به خانه بازگردد. اما زمانی که Alucard با مخالفت Sonia مواجه میشود، چارهای دیگری به جز امتحان کردن شهامت او در میدان نبرد نمییابد. بدین منظور که بفهمد آیا غریزههای بدون اشتباهش این بار نیز به درستی تشخیص دادهاند یا خیر. مبارزهای کوتاه صورت گرفته و Alucard که با چشیدن قدرت شلاق Vampire Killer خشکش زده بود، تحت تاثیر قدرتهای Sonia قرار میگیرد. حال او میدانست که این سرنوشت Sonia است که Dracula ـی اسرار آمیز را شکست دهد. Alucard ترجیح میدهد تا به وسیله تنها راهی که میدانست به Sonia در راهش کمک کند: او با غیرفعال کردن قدرتهایش و رفتن به حالت خواب، وظیفهاش در از میان بردن یک دودمان نفرین شده از زمین را انجام میدهد. این زوج پراحساس، با دلتنگی که بینشان به وجود آمده بود، راه خود را جدا میکنند. Sonia با آنکه احساساتش برای Alucard سخت و محکم بودند، و فکر اینکه ممکن است او را از دست بدهد، باعث ایجاد حس ناامیدی و دلسردی در وی شده بود، راه خود به سمت اعماق قلعه، جایی که Dracula مخفی شده بود را در پیش میگیرد.,,,,
Sonia سرانجام Count را بر روی تخت پادشاهی مخفیاش و در اتاقی که مخصوص مراسم و تشریفات بود، پیدا میکند. پس از مبارزهای طولانی و دشوار، Sonia با به کار بردن شلاق مقدس خود و سلاحهای جادویی، توانست به پیروزی دست یابد. Dracula با اینکه شکست خورده بود، قسم میخورد که روزی باز خواهد گشت. تا زمانی که سیهدلان و پیروان اهریمن وجود دارند، بهرحال روزی یکی از اینان او را ندا خواهند داد. Sonia اظهارات Dracula را به تمسخر گرفته و با صدای بلند فریاد میزند، همیشه یک نفر خواهد بود تا به مبارزه علیه نیروهای شیطانی برخاسته و حتی اگر خود Sonia مجبور شود، باری دیگر این وظیفه خطیر را بر عهده خواهد گرفت. اثبات حرفهایش به دنیا آوردن نوزادی بود (احتمال دارد پدر این نوزاد Alucard بوده و این بچه همان Trevor باشد) که در آینده مطمئنا به جنگ با ارباب خون آشامها و پیروان کثیر و روز افزونش خواهد پرداخت. این قهرمان که دودمانش نظیر ندارد، بزرگ خواهد شد تا همانند نیاکانش، در میان شکارچیان خون آشام، برترین باشد. همگی جنگجویان آینده خاندان Belmont، از قدرتهای مشابهی که Sonia داشت، برخوردار خواهند بود، چه سرنوشتشان رویارویی با آزمونها باشد یا نباشد.
,مسائلی که از دیدگاه ساکنان Warakiya ماوراءالطبیعه به نظر میرسید، برای Belmontها کاملا عادی بود. سالهای سال، انسانهای فانی دونپایه، نه ابزار کافی و نه اراده لازمه جهت نابودسازی و بیرون راندن اصیلترین و قدیمیترین زیردستهای شیطان را از این سیاره نداشتهاند، اما حال، مردم نمایندگان بیباکی داشتند که قادر به ایستادگی در مقابل این تهدیدات بودند. البته برخورداری از قدرتهای ویژه، برای Belmontها رایگان و بدون هیچ دردسری حاصل نشده بود، چرا که مردم به تدریج شروع به مشکوک شدن به آنها و قابلیتهای غیرعادیشان کردند. این موضوع تا جایی به پیش رفت که Belmontها به خاندانی تبعید شده و اجتماعگریز تبدیل شدند.
قضیه پیچیده و تو در تو این بود که ترس، آشوب و قتل عام در Romania و اروپا به عنوان یک ملت واحد، موج میزد. چرا که هیولاها به طور آزادانه شروع به پرسه زدن در این نواحی کرده و مردم بیگناه طعمه این موجودات ناشناس میشدند. ترس واقعی مردم زمانی به اوج خود میرسد که مطلع میشوند، Mathias هنوز زنده بوده و به نحوی از مبارزهای که با Sonia داشته، جان سالم به در برده است. همه این اتفاقات تنها در اندک زمانی پس از اینکه Mathias برای ابراز حضور و زنده بودن، نامش را به Vlad Tepes تغییر داد، به وقوع پیوست. سرانجام نیز Mathias تبدیل به دشمنی شد که به زودی تمام جهانیان خواهند شناخت.
سال 1450
آغاز افسانه کسلوانیا
پس از خودنمایی شکوهمند Sonia در برابر Dracula و برکنار کردن وی از قدرت، اوضاع به جای بهتر شدن، رو به نگونبختی و سیهروزی گذاشت. مردم Warakiya به جای ادای احترام و قدردانی از خاندان Belmont به عنوان قهرمانانی حماسه آفرین، شروع به ترسیدن و دوری از آنها کردند. مردم نه تنها به قدرتهای بسیار این خاندان مشکوک شده بودند، بلکه وحشت داشتند که مبادا از این قدرتها در جهت مقاصد شیطانی و نادرست استفاده شود. بنابراین، با یکدیگر متحد شده، در نزدیکی محل سکونت خانواده Belmont تجمع کرده، و شدیدا خواستار این شدند که آنها شهر را ترک کرده و هیچگاه بازنگردند. خانواده Belmont درحالی که مایوس و دلخور از این اقدام مردم بودند، به خواسته خود شهر را ترک کرده و انزوا گزیدند.
در همین هنگام: در حالی که 15 سال از اولین شکست Dracula میگذشت، باری دیگر شایعههایی در مورد بازگشتش شروع به پخششدن در گوشه و کنار نواحی روستایی میکند. تمامی این شایعهها به نظر موثق میرسیدند، چرا که انواع گوناگونی از موجودات نامیرا و وحشی راه خود را به سوی Warakiya و دهکدههای اطرافش در شب هنگام، در پیش گرفتند. شرایط بسیار خشونتبار و پر هرج و مرج تر شد، هنگامی که این هیولاها شروع به قتل عام مردم و به آتش کشیدن روستاها نمودند. از شرق گرفته تا غرب، و تنها اجساد مردگان بود که در سرزمین Transylvania و مناظر اطراف به چشم میخورد. ساکنان Warakiya که شهرشان به تدریج در حال نابودی است، به قصد نجات جان خود و در حالی که در مقابل هجوم این موجودات خونخوار کاملا بیدفاع هستند، پا به فرار میگذارند. هنگامی که کلیسای ارتدکس شرقی از این موضوع مطلع میشود، با انجام تحقیقاتی متوجه میشود که مسلما Dracula پشت این حملات بیامان بوده است. در همین راستا، تیمی سرّی فراهم نموده و آنها را به امید نابود کردن Dracula راهی میکند. اما هیچکدام از این تلاشها نتیجهای در بر نداشت. کلیسا که چاره دیگری پیش روی خود نمیبیند، دست به دامان خاندان تبعید شده Belmont میشود که نیاکانشان (خصوصا Leon Belmont که زمانی یکی از شوالیههای کلیسا بود) جرات رو در رویی با چنین تهدیدهایی را داشتند. کلیسا پس از جستجو جنگجویی به نام Trevor Belmont که فرزند Sonia Belmont بود را پیدا کرده و او را فرامیخوانَد. Trevor که از دور، ابعاد این فاجعه و آشوب را برآورد میکرد، از وظیفه خود مطلع بود: حال نوبت او بود که Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز را بدست گیرد. با تمام قوا به قلعه Dracula (که حال “Castlevania” نامیده میشد) هجوم برده و همانند مادرش در سالیان گذشته، با شاهزاده تاریکی رو به رو شود. با اینکه شانس پیروزی او بسیار کم بود، اما سرنوشت با او یار بود. علاوه بر این، در طول راه، همراهان باتجربهای نیز آماده بودند تا با او همراه شوند. Trevor در مسیر قلعه کهن، سه هم پیمان پیدا میکند، کسانی که با برخورداری از قدرتهای منحصر به فرد و قابلیتهای ویژه قرار بود او را در سفرش یاری کنند.
Trevor ابتدا با Grant Danasty مواجه میشود، یک دزد دریایی فرز و سریع که خانوادهاش توسط Dracula کشته شده بودند. Grant توسط جادوی سیاه Dracula تبدیل به یک حیوان خبیث و مجبور به نگهبانی از برج ساعتی که بیرون Warakiya قرار داشت، شده بود. این شلاق Trevor بود که نفرین تغییرشکل Grant را خنثی کرده و باعث میشود که او دوباره سلامت روحی و عقل خود را به دست آورد. ناگهان پلی که برج ساعت را به قلعه متصل میکرد فرو ریخته و آن دو به ناچار مسیر پرمخاطره بیشهزار را در پیش میگیرند. در ادامه راه، Trevor و Grant هنگام گذر از جنگلی سرد و تاریک در ناحیهای که با مجسمههایی احاطه شده بود، توسط یک سیکلاپ (Cyclops) مورد حمله قرار میگیرند. پس از پیروزی در برابر این موجود وحشی، جرقهای جادویی به یکی از مجسمهها اصابت کرده و ناگهان جایی که قبلا سنگ بود، شخصی با لباس و شنلی بلند ظاهر میشود.
او Sypha Belnades نام داشت، زنی که از قدرتهای جادویی قابلتوجهی برخوردار بود و در واقع یکی از اعضای همان تیمی بود که کلیسا فرستاد بود (Sypha زمانی که در کلیسا بود در حال کارآموزی برای کشیش شدن بود)؛ Sypha که از لحاظ جادویی درون یک سنگ زندانی شده بود، پس از آزاد شدن به لطف تلاشهای Trevor در مبارزه با سیکلاب، به او محلق شده تا با افسونهای جادویی و قویاش Belmont جوان را یاری کند. سرانجام، این سه قهرمان سر از مقبرهای غارمانند و تیره و تار درمیآورند، جایی که جنگجویی نامیرا اقامت داشت. او کسی نبود جز Adrian Fahfrenheit Tepes، معروف به Alucard. فرزند سردرگم Count Dracula.Alucard که هیچ علاقهای به همکاری با پدرش در قتل عام انسانها نداشته و از اعمال شرارت آمیز او به ستوه آمده بود، دست به مقابله با Count زده بود. اگرچه Alucard دلش نمیخواست علیه پدر خود مبارزه کند، اما همچنین نمیتوانست دست روی دست گذاشته و اجازه دهد این نسلکشی بیش از این ادامه یابد. Alucard خود میدانست که حریف پدرش نخواهد شد، به همین دلیل، صبورانه در یک غار تاریک منتظر رسیدن Trevor مانده بود (او با نیروهایش میتوانست به راحتی حضور Trevor را احساس کند). به این امید که Trevor از راه رسیده و بتواند اعتمادش را در این مورد جلب کند. البته پس از امتحان کردن شهامت او در مبارزهای آزمایشی، مبارزهای که Trevor به خوبی از پس آن برمیآید. بدین ترتیب Trevor میتوانست در رسیدن به قلعه و نبردی سرنوشت ساز او را یاری کند و خوشبختانه نیز Trevor درخواست Alucard را پذیرفته تا او نیز به جمع همراهانش اضافه شود.
حال، هر چهار نفر با هم به راه افتاده و با گذر از خشکیها، دریاها، غارها، برجهای ساعت و شهری غرق شده، سرانجام به Castlevania میرسند. چالشهای بسیاری در انتظارشان بود، اما آنها توانستند از تمامی این چالشهای دشوار سربلند بیرون بیایند. از جمله آنها میتوان به مبارزه با وفادارترین خدمتکار Dracula یعنی Death اشاره کرد.
در ادامه، هر چهار نفر بر آن شدند تا برای دست یابی به هدف مشترک خود، عزم و ارادهشان را یکی کنند. سرانجام Trevor و همراهانش پادشاه شب را که در صدد انتقامگیری بود، برای به دست آوردن دوباره اعتماد مردم Romania شکست میدهند. با به پایان رسیدن سلطنت ارباب تاریکی، Trevor و دوستانش راه خانه را پیش گرفته و در روند بازسازی Warakiya مردم را یاری میکنند. Alucard که تا حدودی از کمک در نابودی پدر خود مایوس و افسرده شده بود، با پی بردن به اینکه اصل و نسب وی تهدیدی مهلک برای بشریت محسوب میشود، به خوابی ابدی فرو میرود. البته قبل از به خواب رفتن، مدتی را با دوست جدیدش سپری میکند. Sypha Belnades نیز ماجرای خود را برای Trevor بازگو کرده (او نیز همانند دیگر اهالی Warakiya زندگی و گذشته بد و ناخوشایندی داشت، اما با کنار گذاشتن و فراموش کردن همه اینها، راه شکارچیان خون آشام را در پیش گرفته بود) و سرانجام با پذیرفتن پیشنهاد ازدواج Trevor، به بقای خانواده Belmont کمک میکند. پس از این پیروزی در برابر Count و نیروهای شیطانی اش، نام Belmont، تبدیل به افسانه شده و مردمی که زمانی آنها را تبعید کرده و از خود نمی دانستند، حال Belmontها را در میان خود پذیرفته و آنان را به عنوان خاندانی قهرمان مورد تحسین قرار میدادند.
سال 1476
دعوت به مبارزه پذیرفته شد
Castlevania: Curse of Darkness
سال 1479
خیانت
سرآغاز داستان
اگرچه Trevor Belmont و همراهانش توانستند با موفقیت Count Dracula را از دنیا تبعید کنند، اما ارباب تاریکی، به آرامی و بدون سر و صدا این دنیا را ترک نکرده بود. مسلما سرکوب کردن بر چنین دشمن با ارادهای کار آسانی نبوده است. Dracula قبل از شکست خوردن، در قالب آخرین گفتههایش نفرینی شوم بر روی اروپا میگذارد که به موجب آن، سالیان سال، سیهروزی و تیرهبختی بر سراسر قاره اروپا سایه میافکند. این فاجعه بدمنظر و به دنبال آن قحطسالی و طاعون، باعث میشود قلب مردم سیاه شده و دست به یغماگری، تجاوز به مقدسات و کشت و کشتار بزنند. در بحران پیشآمده، ضعیفترها بدون هیچ ترحمی کشته میشدند در حالی که سرزمین، مصیبت زده و رو به تباهی بود. Dracula رفته بود، اما تاثیرش هنوز پا بر جا بود. همگی، حتی شجاعترین قهرمانان نیز سردرگم مانده بودند.
همه مات و مبهوت بودند، به جز آهنگر خبیث، Isaac، که از “حقیقت” با خبر بود: چندین سال بود که او و همکار آهنگرش، Hector، به عنوان زیردست به Count Dracula خدمت میکردند. این دو با پشت کردن به انسانها و رهاکردن نام و منصب خود، شاگردی Dracula را میکردند و او به آندو هنر مکتوم آهنگری شیطانی را میآموخت.
یک آهنگر شیطانی، قابلیت احضار موجودات فوقالعاده وفاداری به نام .Innocent Devil) I.D) را داراست تا در مبارزات به آنها کمک کنند. قدرت یک آهنگر شیطانی، همتراز بود با قدرت Death. لذا، این دو مرد، جزو طلایهداران ارتش اهریمنی Dracula بودند. آنان از قدرتهایشان برای ایجاد هیولاهایی در خدمت ارتش روز افزون ارباب تاریکی استفاده میکردند. اما مدت کوتاهی پیش از شکست خوردن Dracula به دست Trevor و دوستانش، Hector با خیانت به ارباب تاریکی، تمامی روابط خود را با نیروهای شیطانی قطع کرده و با رهاکردن قدرتهایش امیدوار بود بتواند یک زندگی عادی را در میان انسانها آغاز کند. Hector با زنی به اسم Rosaly آشنا شده و عمیقا عاشقش میشود، سپس در کنار او یک زندگی شاد و عادی را بر خلاف گذشته سیاهی که به عنوان زیردست Dracula داشت، شروع میکند.
3 سال از این قضایا و شکست ارباب تاریکی گذشته بود و Isaac در این ماجرا Hector را مقصر میدانست. او سوگند میخورد که انتقام سقوط اربابش را از همکار سابقش بگیرد. Isaac برای آغاز نقشههایش، Rosaly، زن Hector را هدف قرار میدهد. Rosaly در جریان جنون و بحران پیشآمده، به طرز غیرقابل توضیحی خود را متهم به ساحره بودن مییابد. Isaac با استفاده از مهارتهای خاص خود، محاکمهای ساختگی و دورغین را سازماندهی کرده که در آن، Rosaly به اتهام ساحره بودن گناهکار شناخته شده و سرانجام بر روی چوبه دار، سوزانده میشود. آن هم در حالی که Hector به دلیل کنار گذاشتن قدرتهایش هیچ کاری از دستش بر نمیآمد و تنها نظارهگر این واقعه تلخ بود. او که با از دست دادن همسر خود، به شدت خشمگین شده بود، قسم میخورد تا انتقامی سهمگین از Isaac متکبر بگیرد.,Hector سرانجام با بازگشت به Warakiya و گرفتن رد Isaac او را در قلعه ای متروکه در کنار یک .I.D (از نوع شیطانی و در بالاترین قدرت خود) پیدا میکند. Isaac که زیرکانه Hector را تا اینجا کشانده بود، دوباره موضعگیری خود را در مورد شکست Dracula بازگو کرده و آهنگر خائن را مقصر میداند. Hector که آماده مبارزه است، هیچ علاقهای به پرحرفیهای Isaac نشان نمیدهد. اما Isaac در این باره هیچ نگرانی نداشت. چرا که در هر حال، Hector بدون قدرتهایش، حتی قادر به محافظت از همسر خویش نیز نبوده است. بنابراین گوی در میدان Isaac بود. نقشه او این بود که با یک تیر دو نشان بزند؛ با علم به اینکه تمام فکر و ذکر دوست قبلیاش انتقام است، Isaac فرار کرده و Hector وادار به تعقیب او میشود. بدین طریق، Hector به دو صورت مورد تحقیر قرار میگرفت: یکی اینکه او مجبور به دوباره بدست آوردن قدرتهایی میشد که معتقد بود باعث شرمساریاش هستند، و دیگری اینکه (از نظر Isaac) او حتی با برخورداری از تمامی قدرتهایش در مقابل Isaac متحمل شکست میشد! او اولین قدم در تحقق بخشیدن به نقشههایش را برمیدارد: فرار! Hector قسم میخورد به هر قیمتی که شده، قدرتهایش را بازپس گرفته و از آنها برای شکار Isaac استفاده کند.
Hector به داخل قلعه متروکه هجوم برده و به سرعت متوجه خطراتی میشود که زمانی خود به وخیم تر شدنشان کمک کرده بود. او باید قوی تر میشد، و کشف یک سنگ قبر قدرتمند اولین قدم در این راه بود. بر روی این سنگ قبر، نوشتهای (دستورالعمل یک افسون) توسط Isaac حکاکی شده بود، که با این کار نشان میدهد تا چه حد به بازیابی دوباره قدرتهای Hector امیدوار بوده است. Hector به ناچار افسون سیاه حکاکی شده را خوانده و از سنگ قبر، یک I.D. (از لحاظ توان مبارزه در سطح پایین – از نوع پری) بیرون میآید. به دنبال آن صدای دست زدنی شنیده میشود که به سرعت توجه Hector را به خود جلب میکند.
این صدای ورود Zead بود؛ راهبی اسرارآمیز که ظاهرا به دنبال برداشتن نفرینی بود که دامنگیر سرتاسر اروپا شده بود؛ Zead تحتتاثیر خودنمایی Hector قرار گرفته بود و به همین دلیل، مقصود خود برای پاکسازی سرزمینهای مصیبتزده، از نفرینی که بدان دچار شده بودند را با او در میان میگذارد. او همین طور برای Hector فاش میکند که این مسلما Isaac بوده که با استفاده از تبهرش در آهنگری شیطانی باعث پابرجا نگهداشتن و حفاظت از نفرین تاریکی شده است و در حال حاضر، او در مسیر کلیسایی کوچک در پشت کوهستان است. Hector به دلیل راهنماییهای او، از این دوست جدید تشکر میکند.
Hector پس از شکست دادن نگهبان اصلی قلعه، از آنجا گریخته و به سمت کوهستان Balijhet راهی میشود، جایی که از نواحی اطرافش، یک I.D. (از نوع مبارز) آزاد و در اختیار خود میگیرد. مهمتر از آن اینکه او به طور ناگهانی پایش پشت سنگی گیر کرده و در مسیر جویباری سر میخورد تا خود را در مقابل زن جوانی مییابد که شباهت چشمگیری به Rosaly دارد. این زن که در واقع نامش Julia Laforeze بود، خود را معرفی کرده و دلیل شتابزدگی Hector را جویا میشود. او توضیح میدهد که به دنبال اصلیترین دشمن خود، یعنی Isaac بوده است که Julia کاملا از این مسئله باخبر بود. Julia با پی بردن به هدف Hector و از [لحاظ شخصی] داشتن دشمنی مشترک، به Hector پیشنهاد همکاری میدهد. سپس خود را معرفی و توضیح میدهد به سختی توانسته از سرزمینهای غربی گریخته و به این کوهستان پناه آورده است. تخصص او؟ خب، به عنوان یک جادوگر، او میتوانست آینده را پیشگویی کند. تخصص جالب توجه دیگر وی در سحر و جادو (Witchcraft) بود. او Hector را به کلبه کوچک خود که در همان نزدیکی قرار داشت، راهنمایی کرده تا در آنجا اکسیرها و همینطور آیتمهای ویژهای آماده کند. از سوی دیگر به I.D.های او رسیدگی کند.
Hector تا بالاترین نقطه کوه بالا رفته و به معبد زیبا ولی بدنام Garibaldi میرسد. اما قبل از آنکه بتواند وارد معبد شود، مردی مرموز با لباسی عجیب و غریب به نام St. Germain بر سر راهش قرار میگیرد. St. Germain که از همه ماجرا باخبر بود و میدانست Hector به دنبال Isaac است، درخواستی از او داشت: “دست کشیدن از تعقیب Isaac.” زمانی که Hector از او میپرسد چرا، جواب مبهمی میشنود: “من به دنبال حفظ کردن روند طبیعی هستم.” Germain با رجزخوانی و به عنوان بخشی از برنامهای که تدارک دیده بود، ادعا میکند که او خیلی بیشتر از آن چیزی میداند که Hector حتی بتواند تصورش را بکند. حرفی که در واقع به درخواستش اعتبار میداد. Hector آماده هرکاری بود بجز قبول درخواست وی، اما از لحن و تن صدایش متوجه میشود که او مطمئنا یکی از دشمنان Isaac است. با این وجود، Hector با بیملاحظهگی راه خود را در پیش میگیرد.
در دل معبد، توجه مردی به Hector جلب میشود و او را فورا از لباس آهنگری که پوشیده بود، میشناسد. در مقابل، Hector نیز توجه ـش به شلاقی که در دست این مرد ناشناس بود، معطوف شده و در یک آن، فکرش به سمت کسی میرود که سه سال پیش، رئیس سابقش را شکست داده بود. به محض اینکه Hector تایید میکند آهنگری شیطانی است، مرد ناشناس ناگهان قدرتهای افسانهای اش را بر روی وی که به سختی حریفش میشد، به کار میبَرد؛ Hector که هیچ حریفی در مقابل Trevor نبود، به راحتی شکست میخورد و کاشف به عمل میآید که این مرد ناشناس، همانطور که Hector نیز حدس زده بود، کسی نبوده بجز قهرمان افسانهای، Trevor Belmont که سه سال پیش، Warakiya را از شر ارباب تاریکی نجات داده بود. Trevor که شنیده بود قدرت یک آهنگر شیطانی برابر با قدرتهای Death است، به این نتیجه میرسد که امکان ندارد Hector شخص مورد نظرش باشد. با اصرار Hector در رابطه با اینکه او نیز به دنبال یافتن Isaac است، Trevor حرفهایش را باور میکند. سپس Belmont شلاق به دست، به یاد میآورد که دو آهنگر شیطانی وجود داشته است که یکی از آندو به Dracula خیانت کرده و قدرتهایش را کنار گذاشته بود. او با شناختن Hector، جانش را میبخشد. اما Trevor در مسیر تحقیقات خود در مورد نفرین، اینجا بود و قصد هیچگونه مذاکره و گفت و گویی نداشت. او قبل از رفتن بیان میکند: “Hector؛ این اسم را فراموش نخواهم کرد.”
Hector خود را جمع و جور کرده و دوباره به کوهستان عقبنشینی میکند؛ حال با دارا بودن کمی قدرت بیشتر، او میتوانست به کانال آبی Mortvia نفوذ کند. جایی که در ورودی آن، Zead در حالتی که خشنود و راضی به نظر میرسید، ایستاده بود. Zead گزارش میدهد، Isaac را در حال فرار به سمت دهکدهای متروکه از طریق جنگل دیده است و حال او مطمئن بود که منبع نفرین، Isaac بوده است. لحظاتی بعد، Zead رفتارهای عجیب و غریبی از خود نشان داده و به سرعت ناپدید میشود. دیری نپایید که St. Germain در حالی که انتظار دیدن شخصی دیگر را داشت، پدیدار میشود. اگرچه با غیاب مهمانی که انتظارش را داشت، ناامید شده بود، نصیحتهایی نیز برای تذکر دادن به Hector داشت: “از Zead دوری کن.” Germain اصرار میورزد که Zead به عنوان شخصی که کاملا او را به یاد ندارد، باید ردش گرفته شده و تحت مراقبت باشد. Hector اما هیچ دلیلی برای اعتماد به Germain نمییابد و به همین دلیل نصیحت وی مغتنم شمرده نمیشود. Germain در هنگام عزیمت، با افسوس میگوید: “به تو هشدار داده شد” و رهسپار میشود.
Hector پس از زیر و رو کردن آبگذر، سرانجام به جنگل Jigramunt رسیده و از دور Zead و Germain را میبیند که در حال صحبت کردن هستند. او به سرعت پشت درختی پنهان شده تا بتواند مخفیانه به حرفهایشان گوش دهد. Zead به Germain هشدار میدهد که پا از گلیم خود درازتر نگذارد و صحبتهایی در مورد مداخله نکردن در کار سرنوشت. Zead خطاب به Germain میگوید که او با فاش کردن اطلاعات برای یک “غریبه” کار بسیار احمقانهای انجام داده است. اما به طور مستقیم بیان نمیکند که منظورش از این “غریبه” که بوده است. Zead که از مداخله و فضولی Germain خسته شده بود، شمشیری از آستین خود درآورده و آن را علیه Germain به کار می برد؛ Germain نیز از نیروی زمان خود (احتمالا قدرتی جهت کند کردن زمان) برای گریز از حملات پی در پی Zead استفاده میکند. Germian قبل از ناپدید شدن به Zead که متحیر شده بود، میگوید: “من بازخواهم گشت” Zead هم در جواب ادعا میکند: “هیچ کس نمیتواند از دست من فرار کند” و شروع به خندیدن میکند. Hector که تمام این مدت گوش ایستاده بود، حال میدانست که این دو مسلما دشمن خونی یکدیگرند.
مسیرهای پرمخاطره و شک برانداز بیشه زار، Hector را به شهر روح زده Cordova هدایت میکنند. جایی که در اواسط آن، بالاخره رد Isaac را گرفته و او را پیدا میکند. البته هنوز برای مبارزه نهایی خیلی زود بود. Isaac با این وجود که Hector را دست کم گرفته بود، باز هم میخواست کمی از طعم قدرت او امتحان کند. Hector به خوبی مبارزه کرده و این مسئله برای Isaac که میخواست دوست قدیمیاش را با قدرت تمام ببیند، مایه خشنودی بود. با ورود ناگهانی Julia ـی نگران، مبارزه این دو متوقف میشود. او فریاد میزند: “برادر، بس کن!” که بیشتر موجب شوکه شدن Hector و عصبانی شدن از دست Julia میشود. Isaac طبق نقشهای که از قبل کشیده بود، پا به فرار میگذارد. Julia جلوی Hector را گرفته و او را از تعقیب Isaac بازمیدارد. او توضیح میدهد که Isaac گرفتار نفرین Dracula شده است و تصمیم با Hector است که او را از شر نفرین خلاص کند، نه اینکه با خشم و نفرت با او بجنگد. Julia میتوانست با مرگ برادرش به دست Hector کنار بیاید، چرا که معتقد بود برادرش هنوز جایی در قلبش، احترام عمیقی برای دوست قدیمی خود قائل است. Hector با کمی تفکر، عذر و تمنای Julia را میپذیرد. اگرچه Julia احساس خوبی به این قضایا نداشته و تصور میکند که مطمئنا ماجرا ختم به خیر نخواهد شد، با امیدی خاموش و نهفته، Hector را ترک میکند.
Hector با کمک ID جدیدی (از نوع جادوگر) که بدست آورده بود، وارد برج ماشینی غیرقابل نفوذ Eneomaos میشود. جایی که دوباره در بالاترین نقطهاش با St. Germain ملاقات میکند. به راستی که Germain استاد فرارهای معجزهآسا است، اما اینبار، گرفتار موقعیتی بغرنج شده بود: او درون یک دیواره جادویی که برج و نواحی اطرافش را احاطه کرده بود (به قول خودش در دام Zead) گیر افتاده بود. او شگفتزده شده بود که Hector چگونه توانسته وارد این دیواره محافظ شود. اگرچه او درون این دیواره زندانی شده بود، اما هنوز قادر به گذاشتن تاثیر فیزیکی بود. در حقیقت، یک مورد خاص بود که او برایش برنامه ریزی کرده بود – نبردی بین خود و Hector که به او کمک میکرد تا تمام اطلاعاتی که نیاز داشت را بدست بیاورد. مبارزه خشونتباری که بینشان درمیگیرد، با زمین خوردن Germain توسط Hector متوقف میشود. Germain خود را تسلیم Hector کرده و قول میدهد دیگر مداخله نکند. چرا که متوجه میشود که به راستی، تقدیر با Hector یار است. حال، او با چشیدن ذرهای از قدرت Hector، سرنوشت جدیدی را برایش میبیند: “راهت را بدون ترس طی کن، چرا که دیگر تنها نیستی.” در آخر نیز اضافه میکند: “هنگامی که Zead را دیدی، سلام من را به او برسان.”
Hector به Cordova بازمیگردد. جایی که قدرت در حال افزایش وی (علیالخصوص یک ID جدید از نوع شیطانی) او را به خرابههای Aiolon راهنمایی میکند. جایی در اعماق خرابهها، او شاهد رخدادی دیگر بود – مبارزهای سهمگین بین Trevor Belmont و Isaac در گرفته بود. Isaac با طعنه ادعا میکند که Trevor به طور اتفاقی و شانسی Dracula را شکست داده است. اما ظاهرا این مبارزه قرار نبود برندهای داشته باشد؛ در جلوی چشمان Hector و با ناامیدی Trevor، باری دیگر Isaac با زخمی کردن Trevor بوسیله نیزهاش، از صحنه مبارزه میگریزد. Trevor خوشحال بود زا اینکه میدید مطابق قسمی که این آهنگر خورده بود، او و Isaac دشمنان یکدیگرند. اما او از دخالت بیجا و مداوم Hector در این ماجرا خوشش نمیآمد، لذا با هشداری دوباره به Hector و تنها گذاشتن او به جست و جوی خود ادامه میدهد. یک مرتبه، Zead از پشت سر Hector پدیدار شده و برای از دست دادن چنین موقعیت استثنایی، اظهار تاسف میکند. Hector بیان میکند که او شخصی است که Isaac را به سزای اعمالش خواهد رساند، پس هیچ موقعیت از دست رفتهای وجود ندارد؛ امید هنوز رنگ نباخته بود؛ Zead از مخفیگاهی سری، واقع در زیر خرابههای قلعه متروکه میگوید که از نظر Isaac، امن و مورد اطمینان بوده است. اما وقتی که Hector قدرشناس، سلام و ادای احترام Germain را به اطلاع وی میرساند، دوباره رفتارش غیرعادی شده و قبل از عزیمتی غیرمنتظره، با صدایی بلند و ابهتی مصنوعی اذعان میکند: “نه، این امکان ندارد.” Hector در حالی که مات و مبهوت مانده بود، سفر طولانی خود در بازگشت به قلعه را آغاز میکند.
Hector به قلعه متروکه رسیده، و در اتاقی بزرگ و خالی، Trevor Belmont را در حال تحقیق و بررسی مییابد. Trevor تصور میکرد: “امکان ندارد در زیر قلعه، اتاقی مخفی وجود داشته باشد… مگر اینکه خون یک نفر از خاندان من…” Hector که هنوز مات و مبهوت بود، تلاش میکند تا به حقیقت ماجرا پی ببرد، اما دیگر وقتی برای تفکر وجود نداشت، چرا که Trevor چارهای بجز مبارزه کردن با این آهنگر شیطانی نداشت؛ چرا که باید میفهمید Hector چه مقدار از نیروهایش را بازیابی کرده است. نتیجه این مبارزه دلگرمکننده بود – در اولین رودررویی که با یکدیگر داشتند، Trevor همانطور که حدس زده بود، حس میکند در حال مبارزه با فرد کاملا جدیدی است. این دقیقا قدرتی بود که Hector برای شکار Isaac نیاز داشت و Trevor نیز قصد داشت او را در این راه یاری کند؛ Trevor با استفاده از خنجری، کف دست خود را بریده و از خون مقدس خانوادگی خود به عنوان کلیدی جهت باز کردن دروازهای جادویی استفاده میکند. کمی از خون مقدس Belmontها، این همان چیزی بود که Isaac قصد داشت از مبارزه با Trevor بدست بیاورد. Trevor هشدار میدهد: “ممکن است دچار تزلزل و تردید شوی، اگر به آنچه درون این در کمین کرده، فکر کنی.” Trevor با آخرین حرفهایش باعث ایجاد انگیزه در Hector میشود: “اما باید بر روی ماموریتت تمرکز کنی و در مورد Isaac، هیچ ترحمی به خرج ندهی.”
دروازه مذکور، Hector را به دالانی شگفتآور به نام Infinite Corridor هدایت میکند. او با کمک تمام قدرتهایی که بازیابی کرده بود، توانست با موفقیت بر تمامی چالشهای پیش رویش فائق بیاید که دشوارترین آنها، نگهبان دالان، Dullahan بود. نابودی این نگهبان، بوسیله زمین لرزه و طوفانی شدید که سرتاسر قاره اروپا را تحت الشعاع قرار میدهد، توسط تمامی ساکنان سرزمینهای دور و نزدیک احساس میشود. این نیروی سهمگین و آشوبناک، به طرز غیرمنتظرهای، باعث میشود قلعه هراسانگیز Dracula از اعماق دریا برخیزد و در مقابل غرشهای عظیم و طوفانهای سهمگین، قد علم کند! در جریان همین ترس و وحشتی که حکمفرما شده بود، Isaac مخفیانه به پشت سر Trevor که حواسش جای دیگری بود، رفته و او را به شدت با نیزهاش زخمی کرده و در حمامی از خون رهایش میکند. حال دیگر همه چیز واضح و روشن بود: این Isaac بوده که دروازه را برای Hector گذاشته تا وی آن را بیابد. و او این کار را برای هدفی والاتر که به دست آوردن انرژی شیطانی حاصل شده از مبارزه Hector و نگهبان دالان بوده، انجام داده بود. اما این جادو، زمانی که آزاد میشود، بسیار قویتر و عظیمتر از آن چیزی بود که Isaac تصورش را میکرد و برای عملی کردن نقشهاش نیاز داشت – حال، تنها خواسته Isaac بازگشت با تمام سرعت به قلعه سر به فلک کشیده Dracula، و تلاشی دوباره در احیای Count خبیث بود!
Hector به سرعت خود را به قلعه میرساند. اما پیش از آنکه بتواند وارد شود، Julia بر سر راهش قرار میگیرد. او هشدار میدهد که نفرین دارد از قلعه نشئت میگیرد که از آثار جادوی ارباب تاریکی است. Hector معتقد بود: “همه این اتفاقات تقصیر من است.” اگر این نیرو، نیرویی شیطانی بود که مسلما Hector میتوانست منبع آن را پیدا کند. با این وجود که Trevor به لطف افسون جادویی Julia از جراحتی تقریبا مهلک جان سالم به در برده بود، اما او در شرایطی نبود که بخواهد با Count ـی که تازه از خواب برخاسته بود و در بهترین حالت خود بود، مبارزه کند. بدین ترتیب، Hector باری دیگر سوگند میخورد که انتقام مرگ Rosaly را خواهد گرفت. Julia با احساس کردن خشم وی، اذعان میکند: “اجازه نده نفرین کنترلت را به دست بگیرد. ارزش ندارد که برای گرفتن انتقام، جان خود فدا کنی.” Hector دوباره صحبتهای Julia را آویزه گوش کرده و به عنوان تنها امید بشریت، رهسپار قلعه میشود. Julia ـی نگران، در حالی که کاری از دستش بر نمیآمد، بیان میکند: “لطفا نمیر.”
Hector با شجاعت به مبارزه در میعادگاه افسانهای Dracula برخاسته و با شکست دادن سهمگینترین نیروهای او به دژ اصلی قلعه میرسد. اما رسیدن به آنجا به هیچ وجه باعث تسلی خاطر وی نمیشود. Isaac آنجا منتظر وی بود و با خوشحالی تمام فریاد میزند: “قلعه Dracula را احضار کردی، آفرین!” Hector در دام توطئه و نقشههای پلید Isaac افتاده بود. او، همسر و امید خود را در زندگی از دست داده بود و Isaac، عزت و احترام، و زادگاه (خانه) خود را از دست داده بود؛ حال، Hector همانطور که زمانی Isaac رنج کشیده بود، دچار رنج و عذاب میشد و به مرگی هولناک، میمُرد! این دو که حال از هر نظر، برابر بودند، در مبارزهای تماشایی با یکدیگر رقابت میکنند. سرانجام این حس عدالت در وجود Hector بود که پیروزی را برایش به ارمغان میآورد. اما هنگامی که قصد تمام کردن کار Isaac میکند، تصویری از Julia در ذهنش، بر او چیره شده و منصرفش میکند؛ Hector حرفهای Julia را به خاطر آورده و به این نکته پی میبَرد که انگیزهاش برای انتقام، در حقیقت Isaac نیست – بلکه این عطش برای انتقامی خونین، نشئت گرفته از تاثیر نفرین Dracula است. بدین گونه، Hector از پذیرفتن و فرو رفتن در کام نفرین، سر باز میزند.
اما پیش از اینکه او بخواهد اتفاقات رخداده را بیشتر موردملاحظه قرار دهد، به طرز غیرمنتظرهای از دورن سایهها، Zead در صحنه حضور مییابد، در حالی که بسیار خشنود بوده و Hector را برای اعمالی که انجام داده، تشویق میکند. او ادعا میکند که تنها چیز موردنیاز، لغزش Hector بوده است. Zead بالاخره فاش میکند که مغز متفکر پشت همه این داستانها، خودش بوده است و او بوده که از Hector و Isaac به عنوان بازیچهای برای اجرای نقشههایش استفاده کرده است. تنها یک استاد آهنگر میتوانست مجرا و جایگاهی برای بیدار شدن دوباره Dracula باشد و به همین خاطر بود که Zead، آنها را به اینجا کشانده بود. در شرایطی که Hector در برابر نفرین ایستادگی میکرد، Zead کاری از دستش برنمیآمد، اما بیهوش شدن و عدم تحرک Isaac در اثر مبارزه با Hector، دلگرمی خوبی برای Zead بود؛ جسم آماده و بیتحرک Isaac به سرعت به درون یک تابوت مجلل منتقل و از صحنه دور میشود. پس حال برای Hector کاملا واضح و روشن بود که تمام این ماجراها زیر سر Zead اسرارآمیز بوده است – و Zead هم کسی نبود جز خدمت کار وفادار ارباب تاریکی، Death! در ادامه، Zead با بیرون آوردن داس بیمناک خود و به دنبال آن، تغییر شکل دادن به هویت واقعی خود، این تصور Hector را به اثبات میرساند. با آنکه کارآزمودهترین و قویترین لشکریان نیز، آماده و بیرقیب بودن Hector را نمیتوانستند انکار کنند، Death خود را مناسبترین فرد برای مقابله با او میبیند.
پس از کشمکش و مبارزهای طولانی که به پیروزی Hector در برابر مامور ارشد Dracula میانجامد، Hector راه خود را به سمت ارتفاعات قلعه با نومیدی و عجله در پیش میگیرد تا از بازگشت ارباب تاریکی جلوگیری کند. اما دیگر دیر شده بود – تابوت حاوی Isaac منفجر شده و برای اولین بار، یک Count Dracula نوجان احیا شده بود. Dracula فورا Hector خیانتکار را شناخته و از او جواب میخواست. اما خود Hector نیز از او سوالی داشت: “چرا حمله به انسانها؟” این قتل عام بیرحمانه همنوعان Hector بود که او را وادار به نافرمانی کرده بود. Dracula در مورد “قتل عام” بودن اعمالش مخالفت و ادعا میکند، او فقط داشته دنیا را از شر یک مصیبت، از شر نسلی که حتی ارزش هوایی که در آن نفس میکشد هم ندارد، پاکسازی میکرده است.
Dracula بیان میکند، قدرتمندان همیشه در مورد ضعیفترها قضاوت و برایشان حکم صادر کردهاند؛ و با این همه، انسانها در مورد او نیز قضاوت کرده بودند. اما Hector پافشاری میکند: “تو در جایگاهی نیستی که در مورد انسانها قضاوت کنی” Dracula که معتقد بود ترحم و دلسوزی نوعی نقطه ضعف محسوب میشود، هیچ علاقهای به دیدگاه Hector نداشت؛ Dracula تنها خواهان مجازات بود و در مورد Hector، این مجازات، مرگ بود. مبارزه نهایی در دو محدوده جدا از هم به وقوع میپیوندد. در آخر نیز، این Hector باذکاوت بود که توانست علیه Count خشمگین به پیروزی دست یابد. تغییرشکل و تبدیل Dracula به شکل اصلی خود، کامل نشده بود و از طرفی Hector تمامی قدرتهایش را در اختیار داشت، به همین دلیل، Dracula نتوانست باری دیگر در این دنیا اقامت گزیند. Dracula تا حدودی تسلی خاطر مییابد، چرا که نفرین تاریکی تا زمانی که مرگ سراسر وجود مردم را فرا نگرفته، در روح و جانشان باقی خواهد ماند. اما Dracula یک چیز را فراموش کرده بود: Hector یک آهنگر شیطانی است؛ پس او توانایی برگرداندن نفرین را دارد. این سخنان یاسآور برای سرعت بخشیدن به مرگ دردناک Dracula که تنها جسد بیجان Isaac را به جای گذاشته بود، کافی بودند.
Hector حال میدانست که مرگ Rosaly و خشم و جنون Isaac، همگی پیامدهای نفرین بودهاند. او سپس آخرین وردخوانی را همانطور که قول داده بود، برای برداشتن نفرین انجام میدهد و باری دیگر، تمامی قدرتهایش کنار میگذارد. Hector: “مبارزه به اتمام رسید، حال میتوانم در آرامش بمیرم.” او که دیگر هیچ دلیلی برای زنده ماندن نداشت، تصمیم داشت، در همانجا به همراه ارباب، دوستان و منزلگاه قبلیاش به فراموشی سپرده شود. اما در همین هنگام، Julia برای متقاعد کردن و دلداری او از راه میرسد: “تو باید هر طور دلت میخواهد، زندگی کنی.” و به این دلیل که قلعه شروع به فروپاشی میکند، فرار از مهلکه، به ادامه صحبتها ارجحیت پیدا میکند. با نابودی قلعه Dracula، و برداشته شدن نفرین، خورشید باری دیگر از درون ابرها نمایان میشود، و تاریکی و افسردگی که بر Warakiya سایه افکنده بود، برداشته میشود. Julia آخرین حرف خود با برادرش را قبل از اینکه به کمک دروازهای (پورتال) از قلعه فرار کنند، به زبان میآورد: “بدرود، Isaac.” هر دو از مسافتی دور، شاهد سقوط قلعه به قعر دریا بوده و امید داشتند که محو شدن آن باعث روشن شدن نور امیدی در قلب مردم و رهایی آنان شود. البته در این مورد نیز توافق داشتند که نشانه و آثار نفرین به آسانی از بین نخواهد رفت و مردم باید در دلهای خود و یکدیگر به دنبال امید گشته و به پگاه پس از واقعه ایمان داشته باشند؛ هماکنون، زمان بازگشت به خانه بود.
در دوردستها، جایی در برج ماشینی، St. Germain نیز افکار مشابهی داشت: “امید به فردا، اینها حرفهای بسیار خوبی هستند.” اما نه برای او. به عنوان کسی که در زمان سفر کرده بود، آینده را کمی متفاوتتر میدید. با این حال، گذر زمان بالاخره ثابت و متعادل شده بود. بدین ترتیب، Germain آماده بود تا به آینده دور سفر کرده و ببیند چه اتفاقاتی قرار است رخ دهد – تا شاید شاهد آخرین مبارزه بین Dracula و انسانها باشد. آیا آنان شجاعت و دلیری Hector را به یاد خواهند داشت؟ یا همه ماجرا دوباره به شکلی جدید شروع خواهد شد؟ اینها سوالاتی بودند که باید جوابشان پیدا میکرد.
در همین هنگام، در کلبه واقع در کوهستانهای دورافتاده، Julia در شگفت بود که Hector حال میخواهد چه کار کند. او دوستان متعددی داشت و مجبور بود خود ار از دید انسانها پنهان نماید. علاوه بر این، میبایست مخفیگاهی پیدا میکرد تا بتواند در آرامش زندگی کند. Julia به جهت دلداری او میگوید: “نیازی به گشتن دنبال چنین جایی نیست، من جای یکی از آنها را میدانم.” به خاطر این پیشنهاد، Hector مدیون Julia میشد. Julia پیشنهاد میدهد که Hector در کوهستانها مانده و با او زندگی کند. از نظر Hector نیز این پیشنهاد بسیار مناسبی بود: “اینجا ماندن همراه با تو، فکر بدی هم نیست!” بدین ترتیب، همانطور که خود او نیز خواستارش بود، زندگی Hector از نو شروع میشود.,
“پیشگفتار”
مدتی پیش از آنکه Dracula توسط Trevor Belmont و همراهانش سرکوب شود…
روایت داستان از نگاهی دیگر:
Castlevania: The Adventure
سال 1576
قهرمانی بیادعا
Transylvania سالیان سال بود که در صلح و آرامش به سر میبُرد. اما یک قرن پس از آخرین شکست ارباب تاریکی، در اواخر قرن شانزدهم، قرار بود اتفاق ناگواری رخ دهد.
Count Dracula که صد سال پیش نابود شده بود، حال دوباره احیا شده است. این بار، چرخه رعبآوری نمایان شده بود. بدین صورت که Dracula اگرچه ممکن است نابود شود، اما وعده داده شده که او حداقل هر 100 سال یکبار برخواهد گشت تا ترس و وحشت را بر سراسر سرزمینها حکمفرما سازد.,به همراه تولد دوباره Count، قلعه افسانهای و ارتش بیشمار وی نیز پدیدار گشتند. از حُسن اتفاق برای اهالی اروپا، در این دوره، خاندان Belmont حضوری بسیار پررنگتر از پیش داشت. جنگجوی ماهری به نام Christopher Belmont برمیخیزد تا همانند جدش Trevor، باری دیگر Dracula را به دنیای مردگان تبعید کند.
Christopher به کمک شلاق Vampire Killer، سفری پرمخاطره از درون غاری تاریک، محوطهای خطرناک پر از تلههای مرگبار و قبرستانی را طی کرده تا سرانجام به Castlevania میرسد. او با شجاعت این مسیر را طی کرده تا با سرنوشت خود یعنی مبارزه بین خوب و بد، رو در رو شود. او درون تالار اهریمنی قلعه با Dracula رو به رو شده و جای هیچگونه تعجبی نبود که توانست در مبارزه با Count به پیروزی دست یابد.
اما Dracula درست پیش از آنکه آخرین ضربه به وی وارد شود، به سرعت و با زیرکی تمام، باقیمانده نیروی جادویی خود را به کار گرفته و درون هالهای از مه، محو میشود. به طوری که این خیال باطل ایجاد میشود که او کاملا نابود شده است. Christopher که تصور میکرد دشمنش را نابوده کرده، به همین خیال قانع شده و پیش از اینکه قلعه بر سرش خراب شود، از آنجا میگریزد تا از پرتگاهی که در نزدیکی قلعه قرار داشت بالا رفته و طبق معمول، همانند دیگر نیاکانش نظارهگر فرو ریختن قلعه (که دیگر به عنوان یک روال عادی، برای Belmontها محسوب میشد) باشد. ناگهان Dracula با تغییر شکل به خفاش از درون خرابههای قلعه خود که زمانی در آن حکمرانی میکرد، میگریزد. اگرچه از مبارزه با Christopher ضعیف شده و در پایینترین سطح نیروی خود قرار داشت، ارباب تاریکی میتوانست در حالت کمتوان خود نیز سالهای سال زنده بماند و صبورانه منتظر حملهای دیگر باشد. او نقشهای برای انتقام علیه خاندان Belmont کشیده و با آنکه میبایست سالهای زیادی را در خاموشی سپری کند، هنگامی که وقت مناسبش فرا رسد، دوباره بازخواهد گشت. اما دفعه بعد، دیگر مثل سابق نخواهد بود…
Castlevania II: Belmont’s Revenge
سال 1591
پیری و فرزانگی
15 سال از زمانی که Christopher Belmont ارباب تاریکی را شکست داد، گذشته است و تا قبل از فرا رسیدن این روز، او زندگی نسبتا آرامی داشت. حال وقت آن فرا رسیده بود که او شلاق subweapon ،Vampire Killerهای اسرارآمیز و لقب Vampire Hunter را با بلوغ پسرش، Soleiyu Belmont و آماده شدن وی برای پیوستن به جمع شکارچیان خون آشام، به او واگذار کند. نه تنها Christopher، بلکه کل شهر در حال آماده شدن برای این رویداد بزرگ و فرخنده بودند. با قدرت ترکیب شده Solieyu و Christopher مردمان Transylvania اطمینان خاطر پیدا میکردند که صلح و آرامش تا مدتهای طولانی برقرار خواهد بود. اما شب قبل از جشن و سرور، Dracula از موقعیت موجود، کمال استفاده را برده و ضربهای مهلک وارد میکند. او بالاخره مقداری از نیروهایش را بازیابی میکند، به اندازهای که بتواند قدرت مالکیت (نیرویی شبیه به کنترل ذهن برای به دست گرفتن کنترل شخص مورد نظر) خود را بازیابی کند. اینکه او چگونه توانسته بود در طول 15 سال گذشته، بخشی از نیروهایش را بازیابی کند، بر همگان پوشیده و در هالهای از ابهام قرار داشت. Dracula خود را به حالت مه در آورده و به سرعت وارد اتاقی میشود که Soleiyu Belmont در آن خوابیده بود، ذهن این جوان را تصاحب کرده، سپس او را وادار به ملحق شدن به نیروهای شیطانی میکند.
اگرچه قدرتهایش به کندی در حال بازیابی بودند، Dracula نه در شرایطی بود که بتواند در جنگ شرکت کند و نه حتی لشکر خود را برای حکمرانی بر دنیا فرماندهی کند. بنابراین، او در نظر داشت از پوشش جدید خود، Soleiyu-Demon استفاده کند. به عنوان منبع نیرویی موقت تا زمانی که آماده دستیابی به حالت حقیقتی خود شود. با استفاده از بدن میزان جدیدش که از اصل و نسبی قدرتمند بود، Dracula میتوانست قلعه هراس انگیزش را از اعماق تاریکی، دوباره پدیدار کند. اما نخست، انگشتر خود را در هوا گرفته و چهار قلعه مجزا احضار میکند. قلعه گیاهی، قلعه ابری، قلعه سنگی و قلعه کریستالی. سپس در هر یک از قلعهها نگهبانی برای حفاظت و نظارت منصوب میکند. تا اگر Christopher برای گشتن به دنبال پسرش میآمد، Count ابزار موثری جهت به تاخیر انداختن و سد کردن راهش داشته باشد.
با طلوع خورشید و فرا رسیدن صبحگاه، Christopher از خبر ناپدید شدن مرموز پسرش و پدیدار شدن چهار قلعه از وسط ناکجاآباد اطلاع مییابد. Christopher سالخورده که چاره دیگری نداشت، دست به دامان قدرت اسلحه مقدس خانوادگیاش میشود. او که به موجب این توطئه، خشمگین و شده بود، به نحوی که انگار خودش تحت تسلط Dracula قرار گرفته، با ورود به تکتک قلعهها، با شجاعت تمام و در حالی که کسی جلودارش نبود، تمامی خطرات را پشت سر گذاشته و چهار Boss مذکور را نابود میکند. با این حال، Christopher تنها توانسته بود نقشه مقدماتی Dracula را نقش بر آب کند: به این خاطر که Dracula (حتی با اینکه کنترل Soleiyu را در دست داشت)هنوز به قدری توان نداشت که قلعه اصلی خود را احضار کند، وی در عوض این کار را با استفاده از انرژی حاصل از روح چهار نگهبان سقوط کرده، به اتمام میرساند. Christopher که سهوا باعث کمک به نقشه Dracula شده بود، بدون راه دادن هیچگونه هراسی در خود، به قلعه تازه برافراشته شده Dracula نفوذ میکند.,Christopher با تمام قوا مسیر خونین پیش رو را پشت سر گذاشته و به بالاترین نقطه قلعه میرسد، جایی که با پیدا کردن Soleiyu در حالی که در اتاقی پر از شمعدانی منتظرش بود، دلگرم شده و غم و اندوهی که داشت تسکین مییابد. اما آسودگی خاطرش، با استقبال سرد پسرش و دعوت به یک دوئل تا سر حد مرگ، تبدیل به تعجب و حیرت میشود. بدینترتیب مبارزهای سهمگین بین پدر و پسر تا بیکران طنینانداز میشود. در نهایت، با ضربههای سرعتی Christopher و درخشش اراده وی برای صلح، عصاره باقیمانده جادوی Dracula از Soleiyu بیرون رفته و او کمی بعد، کنترل خود را به دست میآورد. Christopher با نجات یافتن و در امان بودن پسرش، وارد آخرین بخش قلعه شده و خود را برای مبارزهای دیگر با Count آماده میکند.,این مبارزه قرار نبود مبارزه آسانی باشد، چرا که حال، ارباب تاریکی به قدری نیرو داشت که به شکل حقیقی خود درآید و او حتی آمادهتر از آماده برای یک دور دیگر زورآزمایی با Belmont جنگجو بود. با این وجود، به خاطر تمامی انسانها هم که شده، Christopher با ارادهای فولادین باری دیگر شاهزاده تاریکی را نابود میسازد. در آخر نیز طبق روال عادی، Christopher و پسرش هر دو نظارهگر سقوط Castlevania بودند.
سال 1691
افسانه افسانهها
,به واسطه وردخوانیها و آیینهای مذهبی انجام شده توسط ارواح شیطانی و آنان که خواستار مشاهده پایان دنیا بودند، Dracula باری دیگر احیا شده است. دیری نمیگذرد که ارتش نامیرای وی شروع به وحشتزده کردن مردم Transylvania میکنند. با ادامه یافتن این موضوع، نوه بزرگ Soleiyu، به نام Simon Belmont زره جنگی خود را به تن کرده، Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز را به دست میگیرد تا برای نبردی دیگر علیه Dracula و نیروهای اهریمنیاش، آماده شود. Simon راه خود را از مناطق برونشهری که مملو از موجودات خبیث و اهریمنی بودند، شروع کرده و به قلعه بیمناک Count میرسد. او با ورود به منزلگاه ترس و وحشت، از درون شش بخش طاقتفرسای قلعه عبور کرده و سرانجام به ارتفاعات این کاخ سر به فلک کشیده و بخش اصلی قلعه میرسد. جایی که بسا مبارزهای بین او و ارباب تاریکی درگیرد. Dracula که به دفعات متعدد، از جنگجویان خاندان Belmont شکست خورده بود، بیصبرانه منتظر این لحظه بود تا شاید بتواند پس از صدها سال انتظار، انتقام خود را از این خانواده بگیرد. گرچه اتاق پادشاهی به ظاهر خالی بود، Dracula در نظر داشت به زودی از درون تابوت خود پدیدار شده و به تنها روشی که در آن تبهر داشت، اقدام به حمله کند.
با تمام وجود علیه Simon جنگیده و جراحات مهلک و متعددی به وی وارد میکند. اما در آخر، همانند نیاکانش، این Simon است که در مقابل ارباب تاریکی برقآسا به پیروزی دست مییابد. اما برای Dracula این شکست تنها یک عقبنشینی دیگر محسوب میشد. Belmont مجروح، خود را جمع و جور کرده و پس از فرار از قلعه، از پرتگاهی در نزدیکی بالا رفته تا نظارهگر فروریختن کاخ شبحوار باشد. اگرچه Simon تصور میکرد آزمونها و مصیبتهایش تمام شدهاند، او به زودی خواهد فهمید که این تازه نقطه شروعی بر دردسرهایش بوده است.
سال 1698
شکهای مداوم
پس از شکست Dracula در ارتفاعات Castlevania و نابودی اقامتگاه روح زدهاش، قهرمان افسانهای، Simon Belmont با کسب احترام و منزلت حتی در نزد پادشاهان، به رونق بخشیدن به افسانه خانوادگی ادامه میدهد. او با تلاشهای قهرمانانه، خود را به عنوان نقطه اوج یک اصل و نسب اشرافی اثبات میکند. اما این شهرت، رایگان بدست نیامده بود: در طول این 7 سال گذشته، Simon دچار یک مریضی شده بود و روز به روز وخامت اوضاعش بیشتر میشد. او در جایجای بدن خود احساس درد و رنج میکرد، دردی که حاصل از جراحاتی بود که در اثر مبارزه با Dracula دچارش شده بود و ظاهرا این زخمها قرار نبود به آسانی التیام یابند. این رنج و عذاب جسمی تا جایی به پیش میرود که حتی به مرحله روحی نیز وارد میشود؛ Simon به تدریج در حال تسلیم شدن و سرفرودآوردن در مقابل دردهایش بود. مسئله دیگری که بیشتر او را آزار میداد، این بود که نیروهای اهریمنی حتی با نابود شدن اربابشان در حال پرسهزنی در گوشه و کنار Transylvania بودند. اهالی Transylvania در شبهنگام چارهای به جز مخفی شدن در خانههایشان نداشتند، چرا که خیل عظیمی از زامبیها به خیابانها ریخته و انواع و اقسام مختلفی از هیولاها به عنوان تهدیدی جدید، به درون مناطق مسکونی بیدفاع، رخنه میکردند. هیچکدام از اهالی دهکده نمیتوانستند درک کنند که چرا نیروهای شیطانی با نابودی اربابشان، باز هم طوفان مخرب وحشیگریهایشان پابرجا مانده است. ترس و کجخیالی حاصله، به تدریج شروع به رخنه کردن درون قلبهای مردم نیز مینماید، به طوری که شهروندان عادی، خویی کجروانه به خود گرفته و دچار جنون میشوند.
Simon بدین خاطر که هیچ جوابی برای این جریانات نداشت و کاری از دستش بر نمیآمد، دچار افسردگی میشود. ناگهان شبی از همین شبها، بانوی خوشسیمایی به خواب Simon آمده و برایش آشکار میکند، درد و رنجی که دچارش شده، چیزی نیست جز تاثیر نفرین Dracula! او برایش توضیح میدهد که برای برداشتن نفرین، Simon باید حومه Transylvania را جستجو کرده و 5 قسمت از بدن Dracula را جمع آوری کند: استخوان دنده، قلب، چشم، ناخنها (چنگال) و انگشتر Dracula. سپس باید این قسمتها را در دل قلعه فرسوده ارباب تاریکی بسوزاند. او در آخر ادعا میکند: “اگر شجاعت به خطر انداختن جانت را داشته باشی، پس دوباره پیروز خواهی شد.” سپس همانند دیگر خوابهای زیبا، انگار که اصلا وجود نداشته است، محو میشود. Simon فورا معنای حرفهایش را درک میکند؛ با طلوع خورشید، Vampire Killer را بدست گرفته و عازم سفری اکتشافی شده تا ماموریت جدیدی را به سرانجام برساند.
با این حال، Dracula زیرکتر از آن چیزی بود که کسی فکرش را میکرد. همانطور که زن ناشناس پیش گویی کرده بود: او (Dracula) به خوبی از هدفش برای نفرین کردن Belmont جنگجو و ابزار مورد نیاز جهت جلوگیری از آن آگاه بوده است. بنابراین 7 سال پیش از نابودیاش، به قویترین نگهبانان خود دستور میدهد تا در صورت شکست خوردن، با قطعه قطعه کردن بدنش و مخفی کردن آنها در 5 عمارت محلی، او را تا قبل از به پا خاستن، در امان نگه دارند. عمارتهای Berkeley ،Laruba ،Rover ،Bodley و Brahm مکان@های انتخاب شده بودند و پیروان شاهزاده تاریکی به هر قیمتی، آماده نگهبانی و محافظت از بقایای او بودند. به رغم تلاشهای جدی آنان، Simon با جستجو درون شهرهای پر از هیولا، قبرستانها و سیاه چالهای باتلاقی، آیتمها و سلاحهایی جادویی پیدا کرده و در استفاده از آنها تبهر مییابد؛ سپس به درون عمارتهای مورد نظر نفوذ کرده و با حل کردن معماهای مرموز و خاص آنها، هر 5 قسمت بدن Dracula را بازیابی میکند.
با رسیدن Simon به Fetra (شهری در نزدیکی Castlevania)، مردم شهر به جای استقبال و خوش آمدگویی، شروع به سرزنش و مقصر دانستن وی برای تمامی مصیبتهای به وجود آمده میکنند. جنونی که در دل مردم لانه کرده بود، باعث دادن سرنخهای غلط و بدگمانی نسبت به Simon شده بود. انگار که قدرت عدالتخواهی Belmont مسبب تمامی سیهروزیها بوده است. البته تمام عزت و افتخارهای دنیا را هم که جمع کنی، نمیتوانی از حضور میزان معینی مخالفت و جناح مخالف جلوگیری کنی. مشکلی که در گذشته گریبانگیر خانواده Simon شده بود و به احتمال زیاد، Belmontهای بعدی نیز بارهای بار با آن رو به رو خواهند شد. در این مورد، بزرگان میدانستند که زیردستان Dracula به واسطه تاثیر جانبی نفرینی که Simon گرفتارش شده بود، هنوز زنده و سرگردان هستند. پس هیچ اهمیتی نمیدادند که Simon زنده بماند یا خیر. اما Simon با بیاعتنایی به نصیحتها و تحقیر کردنهای آنان وارد خرابههای Castlevania شده و تا قسمت سرداب به پیش میرود. جایی که او بقایای Count را با شعلهای سوزان، آتش میزند. Simon که تا اینجا درست طبق دستورالعمل به پیش رفته بود، ناگهان Dracula را مشاهده میکند که به شکلی زامبیمانند و به طریقی از خواب برخاسته تا حملهای برقآسا علیه Simon تدارک ببیند. Count حیلهگر، مسلما در این وضعیت ضعیف، هیچ رقیبی برای قدرت شلاق آتشین Simon نبود. پس نفرین بالاخره برداشته شده و Simon زنده خواهد ماند تا دودمان Belmontها بقا یابد. هیولاها نیز بدون هیچ تشریفات و ردی از این دنیا محو میشوند. با برخورداری از این تجربه، Belmontها در آینده آماده خواهند بود تا با هر گونه مضحکه مربوط به نفرین مقابله کنند.
سال 1748
تلاشی احمقانه
,پس از شکست Dracula، طبق معمول، دنیا در آرامش و صلح و صفا بود، آرامشی که تا مدتها پس از محو شدن ارباب تاریکی نیز ادامه داشت. اما نیروهای شیطانی هیچگاه به تعطیلات نمیروند! آنها در حال بازیابی نیروها و تدارک حمله بعدی خود بوده و تسلط بعدیشان قریبالوقوع بود. خوشبختانه، شکارچیان خونآشام در این دوره، با ترس از وقوع چنین رخدادی، کاملا در حالت آمادهباش قرار داشتند. Juste Belmont، نوه Simon و دوستش Maxim Kischine دو نفر از همین شکارچیان بودند؛ این دو دوست، به همراه یکدیگر و با تلاش و سختی، آموزش دیده بودند. دو شکارچی جوان، در قالب رقابتی دوستانه، هر دو امیدوار بودند، افتخار بدست گرفتن شلاق مقدس Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز را از آن خود کنند. اما پس از اینکه توسط بزرگان خاندان Belmont تصمیم گرفته میشود، Juste شخص لایق برای دریافت لقب “Vampire Killer” است، Maxim در حالی که امید و اعتماد به نفس خود را از دست داده بود، عازم سفری به ظاهر آموزشی شده تا مهارتهای خود را ارتقا بخشیده و به آرامش ذهنی برسد.
یک روز ناگهان Maxim از سفری که 2 سال او را از خانه دور کرده بود، بازمیگردد. او که تمام بدنش پر از زخم و جراحات متعدد بود، به دلیل فراموشی جزئی که دچارش شده بود، بخشی از حافظه خود را از دست داده بود. او Juste را پیدا کرده و تصویرهای ذهنی خفیف خود از ربوده شدن دوست دوران بچگیشان، Lydie Erlanger را با او در میان میگذارد. Juste با علم به اینکه Maxim کسی نیست که بخواهد در مورد اینگونه مسائل دروغ بگوید، شلاق خود را برداشته و دوستش را دنبال میکند. آنان با گذر از از درون ناحیهای پوشیده از مه غلیظ، خود را در مقابل قلعهای عظیم که روی هیچ نقشهای مشخص نشده بود، یافته و در شگفت فرو میروند که “آیا امکان دارد این همان قلعه بدنام Dracula باشد؟” آن دو وارد قلعه میشوند، به نحوی که انگار خود قلعه آنها را دعوت به ورود کرده باشد.,jqjeys.png,با رسیدن آنها به پُلی که به در ورودی قلعه منتهی میشود، باران شدیدی شروع به باریدن میکند. با اینکه Maxim جزئیات زیادی به خاطر نداشت، اما تقریبا مطمئن بود که Lydie آنجاست. هنگامی که قصد گذر از پل و ورود به قلعه میکنند، درد عذابآوری Maxim را به زانو در میآورد. او به Juste اطمینان میدهد که حالش خوب است و از او میخواهد که به سرعت وارد قلعه شده و دوستشان را نجات دهد، سپس قول میدهد، زمانی که دردهایش فروکش کرد، به او در جستجو ملحق شود.
Juste کمی به پیش رفته و با موجودی عجیب و ناشناس مواجه میشود که از ورودی قلعه محافظت میکرد. ناگهان صاعقهای هوا را کمی روشنتر نموده و نگهبان رعبانگیز برمیخیزد تا Juste را تعقیب کند. پس از کمی تعقیب و گریز، Juste خود را به ورودی رسانده و با بسته شدن پل متحرک، نگهبان مرموز به قعر فراموشی سقوط میکند. درون دژ مرموز، هیچکس به استقبال Juste نمیآید، اما موجودات عجیب و غریبی در بیشهزار بیرون قلعه سرگردان بودند که از درون پنجرهها Juste را زیر نظر داشتند. در راهروهای طویل قلعه، زامبیهای زباننفهمی ساکن بودند که بیامان از دل زمین برمیخاستند و بیدرنگ حملهور میشدند. بنابراین این قلعه با داشتن چنین ساکنان نامیرایی، نمیتوانست قلعهای معمولی باشد. Juste با از سر راه برداشتن موانع، به مسیر خود در راه ورودی ادامه داده و در دالانهای تالار مرمر، با شخصی شنلپوش مواجه میشود. این فرد ناشناس فورا او را به عنوان عضوی از خاندان Belmont شناسایی میکند. به دلیل تشعشع عظیم نیرویی که از این موجود ساطع میشد، Juste به این نتیجه میرسد که این شخص، کسی نیست جز Death؛ وفادارترین خدمتکار Dracula. حال دیگر Juste هیچ شکی نداشت که درون Castlevania است. با این حال، Death بیان میکند، نیرویی که باعث بازیابی قلعه شده، از جانب ارباب وی نبوده است. Death و Juste هر دو به یک میزان در مورد بازگشت قلعه کنجکاو بودند و Death با نادیده گرفتن پیشنهاد مبارزه Juste راه خود را در پیش گرفته تا جوابهایی که میخواست را بیابد. Death پس از هشدار دادن به Juste در مورد اینکه دوباره یکدیگر را خواهند دید، ناپدید میشود. Juste نیز به ماموریت خود در جستجوی دوست گمشدهاش ادامه میدهد.
کمی پایینتر، در انتهای تالار مرمر، شکارچی جوان به قبرستانی سرد و تاریک که پر از ارواح سرگردان بود، میرسد. Juste با ادامه دادن مسیر خود از درون گورستان، به معبد مرموزی رسیده و Maxim را در آنجا مییابد. دوست شکارچیاش به طریقی توانسته بود خود را تا اینجا برساند، اما ظاهرا غرق در سرگشتگی بود. Maxim ادعا میکند که این صحنهها و محیط برایش آشنا به نظر میرسند و به طرز عجیبی انگار قبلا اینجا بوده است. او میگوید اگر کمی بیشتر ادامه دهد، مسلما اطلاعات با ارزشی برای یافتن Lydie به یاد خواهد آورد. Juste پیشنهاد میدهد که با هم به جستجو بپردازند، اما Maxim با اشاره به اینکه اگر جدا شوند میتوانند مناطق بیشتری را بگردند، این پیشنهاد را رد کرده و دو دوست، باری دیگر از هم جدا میشوند.,2 پس از پشت سر گذاشتن اتاقهای اوهامی بیشمار، به یک پورتال درخشان رسیده و نمیتواند در ورود به پورتال جلوی خود را بگیرد. او وارد اتاقی میشود، دقیقا مشابه اتاقی که قبلا در آن بود… اما در این بین، یک چیز فرق میکرد. او کاملا مطمئن نبود که آن چیز چیست، اما میتوانست آن را حس کند. او متوجه میشود که به یک بخش کاملا متفاوت از قلعه منتقل شده است و خود را درون تالارهای تاریکی با با مهای درخشان حس میکند. مدتی پس از قدم زدن در بالکنهای مشرف به یک بیابان جهنمی، در حالی که کاملا خسته و بیرمق شده، به رودهای گدازهای میرسد. هیچکدام از این قضایا منطقی نبودند. ساکنان نامیرای قلعه، او را مطمئن کرده بودند که هنوز در Castlevania به سر میبرد، اما او در حال حاضر، در ناحیهای پر از کوههای آتشفشان و نهرهای گدازهای بود…
زمانی که Juste وارد پرتال مذکور شد، یک چیز تغییر کرده بود، اما او هنوز نمیتوانست بفهمد آن چیست که تغییر کرده. بهرحال، او به سفر خود ادامه داده و به راهرو هایی آراسته به جواهرات قیمتی میرسد. جایی که قضایا حتی پیچیده و عجیبتر میشوند. Juste با مردی کنجکاو که درون قلعه، فروشگاه کوچکی برپا کرده است، مواجه میشود. او ادعا می کند که تنها یک تاجر بوده و هنگامی که در سفر برای فروش کالاهای خود بوده، ناگهان توسط توده غبار اسرارآمیزی بلعیده شده و سر از این قلعه محیرالعقول در آورده است. پس از وارد شدن به قلعه نیز نتوانسته راه خروج را پیدا کند. در نتیجه، تنها کاری که میتوانسته را انجام داده. یعنی فروشگاه خود را در قلعه برپا کرده و کالاهایی که داشته را به رهگذران میفروخته است.
Juste تصمیم این مرد برای ماندن در قلعه را نمیتواند درک کند، اما به این تصمیم احترام گذاشته و قبل از رفتن، آیتمهای مفیدی از او خریداری میکند. با پیشروی در گنجکده، توجه شکارچی جوان به اتاقی خالی جلب میشود. این اتاق در نگاهش بسیار زیبا و عالی میآید، اما به نظرش میرسد که میتوان کمی اسباب و اثاثیه جهت زیباتر کردن آن به کار برد. Juste که در جریان ماجراجویی خود، اشیا زیبا و زینتی یافته بود، تصمیم میگیرد آنها را در این اتاق قرار دهد. او گهگاه به این اتاق سر میزند تا جواهراتی که پیدا کرده بود را به عنوان دکوراسیون اتاق به کار ببرد.,24oaum0.png,کمی بعد، او به غار اسکلتی میرسد، ناحیه وسیعی در اعماق قلعه که از استخوانهای عظیم ساخته شده بود. جایی که این ماجراجویی عجیب و غریب، به مسیر اعجابانگیز بودن خود ادامه میدهد. Juste در اعماق این غار با Maxim رو به رو میشود… اما انگار یک جای کار میلنگید. Maxim به نظر دچار جنون شده بود، چرا که Juste را متهم به تلاش برای از آن خود کردن Lydie میکند. او به Belmont جوان هشدار میدهد که Lydie از آنِ اوست و قدرت ارثی Juste در مقابل نیروهایی که Maxim به تازگی بدست آورده، هیچ نیستند. Juste میدانست که این صحت ندارد و از Maxim میپرسد که منظورت چیست؟ Maxim پس از اعتراف به اینکه او آرزوی مرگ Juste را داشته است، با خندهای دیوانه وار، از صحنه میگریزد.
Juste کاملا گیج شده بود و مطمئن نبود چه بلایی به سر دوستش آمده است. اما تنها کاری که میتوانست انجام دهد ادامه دادن جستجو برای یافتن Lydie بود. او سرسختانه بخشهای زیرین قلعه را جستجو میکند. این بار، غار Luminous. او با بررسی تونلهای کم نور غار، به پورتال دیگری همانند اولین پورتالی که یافته بود، میرسد. سپس با وارد شدن به این پورتال، از اعماق قلعه به Sky Walkway و Chapel of Dissonance، ناحیهای واقع در نوک قلعه اهریمنی منتقل میشود. اینجا بود که دوباره گذرش به Maxim میافتد. Juste پس از آخرین ملاقاتی که داشتند، دقیقا مطمئن نبود که چه بگوید.,287ot2g.png,Maxim که حال، خودِ واقعیاش بود، پس از دریافت یک خوشآمدگویی مُرددانه از دوست خود میپرسد که مشکل چیست؟ Juste متوجه نمیشود. Maxim طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی در غار اسکلتی نیفتاده. اما این موضوع را پیش نکشیده و از او میپرسد در جستجوی Lydie چه چیزی دستگیرت شده است. Maxim هیچ چیزی نیافته بود، اما چیزهای بسیار غیرمنتظرهای به یاد آورده بود…
Maxim از Juste میپرسد که آیا داستان پدربزرگت را به یاد داری؟ داستان سفر Simon Belmont در سراسر Transylvania و جمع آوری بقایای Dracula در تلاش برای برداشتن نفرین شوم او از این سرزمین؟
Juste با میل و اشتیاق سرشار، این داستان را به یاد داشت.
Maxim بالاخره حقایق را برملا میکند؛ دلیل اصلی سفر آموزشی دو سال قبل او، این بود که ثابت کند از Juste بهتر و لایقتر است. هنگامی که Juste لقب Vampire Hunter و شلاق Vampire Killer را بدست آورد، Maxim احساس میکرد که انگار دیواری بینشان به وجود آمده. او تصور میکرد آنها دیگر دوست نیستند. Maxim که در حسرت مقام جدید Juste بود، عازم این سفر میشود تا با گردآوری بقایای Dracula همانطور که Simon Belmont این کار را نیمقرن پیش انجام داده بود، خود را به عنوان شخص لایقتر اثبات کرده و جاه و مقامی برای خود بدست آورَد. Maxim آن 6 قسمت را پیدا کرده بود، اما از اینجا به بعدش را به خاطر نداشت و مطمئن نبود پس از گردآوری بقایا، چه اتفاقاتی رخ داده است. اما اطمینان داشت که Lydie جایی درون قلعه است. Juste اذعان میکند که احتمالا بقایای Dracula بودهاند که باعث برپایی دوباره Castlevania شدهاند. Maxim از صمیم قلب، معذرتخواهی میکند. حسادت او بوده که باعث بازگشت دوباره قلعه و به خطر افتادن زندگی Lydie شده است. Juste اذعان میکند که Maxim باید از Lydie معذرت خواهی کند، نه او. Juste هنوز به دوست خود اعتماد داشت، پس به او دلداری میدهد. پس از گفتگویی حزنانگیز، دو دوست از یکدیگر جدا شده و Juste به سفر خود از درون کلیسای مرتفع ادامه میدهد. Juste، کلیسای سر به فلک کشیده، آبگذری مه گرفته (کمی پایینتر) و برج ساعت را جستجو میکند.
در بالاترین نقطه برج ساعت، Juste دوباره با Death مواجه میشود. دروگر خشن، از او در مورد Maxim Kischine میپرسد. Death در اطلاع بود که Maxim چیزی بدست آورده که از قدرتهای Dracula نشات میگیرد. زمانی که Juste به بقایای Dracula که Maxim آنها را یافته بود، اشاره میکند، حسی عجیب بر Death چیره میشود. از آنجایی که Juste جوابی برای سوالات Death فراهم کرده بود، این موجود رعبانگیز، برپایی دوباره قلعه را برایش شفافسازی میکند. Maxim شخصیتی دوگانه داشت. یک رو، خودِ واقعیاش بود، در حالی که روی دیگر، موجودی اهریمنی بود که از تصاحب بقایای Dracula و طمع سرکوب شدهای که او در دل داشت، به وجود آمده بود. و صدالبته، این نیمه شیطانی بود که خواهان برگرداندن قلعه بود. پدیدار شدن قلعه به این خاطر بود که بخشی از Dracula باری دیگر و از طریق نفوذ در Maxim در دنیا حضور یافته بود. و چون حضور ارباب تاریکی، در بدن شخصی بود که نمیتوانست کاملا او را کنترل کند، قلعه نیز کامل نبود.
Juste نمیتوانست اینها را باور کند. چرا که او Maxim را به عنوان مردی قوی میشناخت، اما برافراشته شدن Castlevania از دنیای مردگان، چیزی بود ورای درک او. Death با عصبانیت، جوابی دندانشکن میدهد. او ادعا میکند بواسطه نیروهای اربابش که تاثیراتی بر Maxim نیز داشتهاند، خیلی از مسائلی که به طور معمول غیرممکن هستند، ممکن خواهند شد. این جواب، رفتار نامتعارف Maxim و اینکه حتی خود او نیز متوجه این رفتارش نمیشده را توجیه میکند. Death به وجود دو قلعه اشاره کرده و هوش و زیرکی شکارچی جوان در پی نبردن به وجود این دو قلعه را زیر سوال میبرد. قلعهای که آنها در آن بودند، قلعهای موقتی و در انتظار کامل شدن بود. در واقع به نوعی یک پوسته توخالی و بدون روح واقعی بود. نسخه واقعی قلعه در بُعد [دنیا] دیگری بود.
قلعه ها، جلوهگر دو نیمه شخصیتی متفاوت Maxim بودند – قلعه روی زمین، تداعیگر خود واقعی Maxim و قلعه واقع در قلمرو معنوی [قلمرو شبح وار] نماد شخصیت همتای او بود. اگر Death میتوانست دو قلعه را به هم متصل کند، Castlevania به شکل و مقیاس واقعی خود بازمیگشت. Juste هیچ نقشی در نقشه Death نداشت. این موجود الهی با ادعا به اینکه این جریانات هیچ ربطی به Juste ندارد، او را ترک کرده تا نقشههایش را به مرحله اجرا درآورد. Death با ورود به پورتالی عظیم و چندبُعدی از صحنه محو میشود. Juste نیز او را دنبال میکند.
هنگامی که Juste وارد اولین پورتال شده بود، او وارد بُعدی دیگر شده بود (در واقع، قلعهای که تداعیگر چهره اهریمنی Maxim بود). و با ورود به دومین پورتال نیز به کلیسا (قلعه واقع در سطح زمین) بازگشته بود؛ پورتال جدیدی که به دنبال Death واردش میشود، او را به ناحیه (قلعه) شبح وار میفرستد که نسخه حتی کابوسوارتری از قلعه دهشتناک واقع در بُعد طبیعی بود.
Death متوجه مشکلی میشود؛ تا آن زمان، شکارچی جوان و Death سد راه یکدیگر نشده بودند. اما Juste نمیتوانست به Death اجازه دهد، قلعهها را به هم متصل و یکی کند. او نمیتوانست اجازه دهد، Castlevania کاملا بازگردد. او بالاخره دیر یا زود باید جلوی Death را میگرفت، اما در حال حاضر، اولویت اولش یافتن Lydie بود. اگر هم مجبور به بازگشت برای مبارزه با Death میشد، هیچ ترس و اِبایی از آن نداشت. در این محیط آشنا، اما بیشتر دیوانهوار و اوهامی، Juste راهی که یکبار طی کرده بود را گرفته و Maxim را در کلیسای هتک حرمت شده، مییابد. این چهره شیطانی دوستش بود. Maxim بسیار خوشحال بود که Juste فهمیده بود او دو چهره دارد. به واسطه گفتگویی مملو از زخمزبان و تمسخر، تکههای معما شروع به متصل شدن به یکدیگر مینمایند. این Maxim بود که Lydie را دزدیده و او را به قلعه آورده بود. Maxim اذعان میکند که او نیز همانند Juste در جستجوی Lydie بوده و در ذهن خود، Lydie را متعلق به خود میداند. تنها مانعی که سد راه وی شده، از دست دادن ناخواسته حافظه Maxim واقعی بوده است. Maxim به نحوی خود را وادار به فراموش کردن جای Lydie کرده بود تا از او در برابر خودش محافظت کند. بنابراین، سرچشمه و دلیل فراموشی گرفتن او این بود – محافظت از Lydie. هنگامی که Juste، تهدید به کشتن میکند، Maxim (وجهه شیطانی) میگوید که اگر بخواهد او را نابود سازد، بهترین دوستش نیز جان خود را از دست خواهد داد. Maxim به جای شخصا وارد مبارزه شدن، موجودی شبحمانند را احضار میکند تا این کار را برایش انجام دهد و خود به جستجو (شکار) Lydie ادامه دهد. Juste پس از نابود کردن موجود ناشناس، به سرعت خود را به برج ساعت رسانده و وارد پورتالی عظیم میشود. او به همتای کلیسای ننگین در قلمرو زمینی بازمیگردد، جایی که با Maxim درمانده رو به رو میشود.
دوست صمیمیاش در حالی که خسته از تلاش برای حفظ کردن خود واقعیاش بود، روی زمین دراز کشیده بود. Maxim حال همه ماجرا را به یاد آورده بود. او از شخصیت دوگانه خود آگاه بود و همچنین اینکه تقریبا کنترل خود را به خاطر چهره شیطانیاش از دست داده بود. او جایی که Lydie منتظر بود را به خاطر میآورد و این یعنی چهره دیگر او نیز از این موضوع مطلع شده است. اتاق پادشاهی، واقع در بالاترین نقطه قلعه، جایی بود که Lydie قرار داشت. Maxim دستبندی که به دست داشت را به Juste هدیه میدهد. این دستبند تقریبا مشابه دستبندی بود که Juste به دست داشت. تنها تفاوتشان این بود که دستبند Juste زنجیری طلایی و جواهری قرمز داشت، در حالی که دستبند Maxim زنجیر نقرهای و جواهر آبی داشت. دستبند Maxim کلید بازگشایی دری بود که با نیرویی جادویی قفل شده بود و به تالار قلعه ارباب تاریکی منتهی میشد. Juste دلش نمیخواست، بهترین دوستش را بیدفاع رها کند، اما Maxim اصرار میورزد که او به راه خود ادامه دهد. چرا که در این لحظه، زمان بسیار حیاتی بود. حال که Maxim به یاد آورده بود Lydie کجاست، او در خطر بزرگی قرار داشت. چرا که مطمئن نبود تا چه مدت میتواند در مقابل تاثیر این نیروی شیطانی که به ذهنش نفوذ کرده بود، مقاومت کند.
Juste پس از دادن قول بازگشت به Maxim، از کلیسای سر به فلک کشیده به سمت بالا حرکت کرده تا اینکه پلکانی مییابد که به دری درخشان منتهی میشود. او دستبند Maxim را به طرف در گرفته و قفل جادویی شکسته میشود.
انتهای پلکان شگفتآور به تالار مخصوص Count Dracula متصل میشود. با حضور هلال ماه به عنوان شاهدی بر ماجرا، Juste از راهپله بالا رفته و خود را درون اتاق پادشاهی میبیند. جایی که آبا و اجداد او با Count جنگیده بودند. اما اتاق به طرز رعبآوری خالی بود. محلی که مخصوص تخت پادشاهی بود، با سنگ پوشیده شده بود. در همین حین، ناگهان اهریمنی نیرومند به نام Pazuzu از درون دیوار پدیدار شده و به Juste حملهور میشود. این موجود احتمالا وظیفه تامین امنیت اتاق در غیاب اربابش را بر عهده داشته است. Juste پس از مبارزه ای طاقتفرسا، دشمن خود را از سر راه برداشته و با عبور از اتاق پادشاهی، کمی جلوتر را جستجو میکند.
او سرانجام در اتاق بعدی، Lydie را صحیح و سالم، بدون هیچگونه خراش و زخمی پیدا میکند. Lydie با دیدن Juste باورش نمیشد که دارد Juste را میبیند. Juste با سالم بودن Lydie دلش آرام میگیرد. Lydie اگرچه به طرز تعجبآوری در جریان ماجرا نبود، با بیاطلاعی از اینکه توسط Maxim ربوده شده بود، درباره او میپرسد. در این لحظه، او کاملا از چهره شیطانی Maxim بیخبر بود. Juste به این نتیجه میرسد که هماکنون وقت مناسبی برای توضیح دادن ماجرا نیست و باید فورا Lydie را به جای امنی منتقل کند. قبل از اینکه آنها راهی شوند، Death تجسد یافته و Juste را از Lydie جدا میکند. Death با این ادعا که او را برای اهداف خود میخواهد، Lydie را به زور میرباید. Lydie با فریاد زدن از Juste درخواست کمک میکند، اما تا او بخواهد دست به کار شود، Death ناپدید شده است. Juste وحشت زده و عصبانی شده بود. او تقریبا Lydie را نجات داده بود، اما درست جلوی چشمانش او دوباره ناپدید میشود. با این حال، Juste نمیتواند بفهمد که Death از جان Lydie چه میخواهد و یا حتی ارتباط Lydie با این ماجراها چیست. Death، شکارچی جوان را وادار به دست به کار شدن کرده بود. بنابراین Juste عازم یافتن Death و نابود کردنش میشود. او کوچکترین حدسی در رابطه با اینکه Death ممکن است کجا رفته باشد، نداشت. علیالخصوص وجود دو قلعه، کار جستجو را مشکلتر میساخت. اما Juste کسی نبود که به این راحتیها جا بزند. Juste با شدت خشم، دو قلعه را در جستجوی Death زیر و رو میکند. او مطمئن نبود که Maxim در چه حالی است و نمیتوانست هم وقتش را صرف نگرانی برای او کند، در حالی که Lydie در چنگال Death بود. بالاخره Juste توانست Death را در غار آبی واقع در زیرساخت قلعه پیدا کند. شکارچی جوان از Death سوال میکند که چه بلایی به سر Lydie آورده است. Death تضمین میکند که Lydie نزد Maxim است.
خسته از معماها و راز و رمزهای فراوان، Juste میپرسد که ارتباط Lydie با تمام این ماجراها و افتضاحات چیست؟ چرا او ربوده شد؟ چرا هم Death و هم وجهه اهریمنی Maxim به دنبال او بودند؟
Death فاش میکند که Maxim و Lydie هر دو ابزاری جهت یکی کردن قلعهها و هدف اصلی او بودهاند. اگر نیمه اهریمنی Maxim بر نیمه طبیعی او غلبه کند، قلعهها با هم آمیخته شده و یکی میشوند و تنها یک Maxim (دارای یک شخصیت) باقی میماند – همان که آرزوی برپایی قلعهها را در سر داشت. همان که مظهر قدرتهای Lord Dracula بود.
اگر Maxim از خون Lydie مینوشید، قدرتهای Dracula درونش افزایش یافته و باعث احاطه کامل نیمه اهریمنی بر Maxim واقعی میشد. متعاقبا Lydie نیز کشته میشد.
Juste نمیتوانست اجازه دهد چنین اتفاقی رخ دهد. او نمیتوانست دست روی دست گذاشته و تماشاگر از دست دادن دوستانش به واسطه نقشه پلید این موجود خبیث باشد. Death که میبیند Juste به عنوان یک تهدید، سد راه وی شده است، به این نتیجه میرسد که زمان مرگ شکارچی جوان فرا رسیده است.
Juste این موجود شیطانی را در یکی از طاقتفرساترین و دشوارترین مبارزاتی که تاکنون داشته، شکست میدهد، اگرچه Death هیچ نگرانی از این بابت نداشت. او قبل از محو شدن به Juste میگوید که خیلی دیر رسیده است. Lydie در چنگال Maxim است و Castlevania به زودی کامل شود. Death با پوزخندی کنایهآمیز، منفجر و تبدیل به خاکستر میشود.,wbx579.png,پیروزی علیه Death تنها اندکی باعث قوت قلب Juste میشود. شکارچی خونآشام به بخشی از قلعه میرسد که تا به حال قدم در آنجا نگذاشته بود – مرکز قلعه جنونآمیز.
Juste در طول سفرش، تمام 6 قسمت از بقایای Dracula را جمع آوری کرده بود. به محض ورود به مرکز قلعه، بقایا از خود نوری کمسو ساطع کرده و گذرگاهی مخفی را باز میکند.
Juste وارد این گذرگاه میشود تا بهترین دوستش را در هر وضعیتی که باشد، ملاقات کند. پس از عبور از گذرگاه، او به اتاقی میرسد که در وسطش، Lydie را در حالی که بیهوش روی زمین افتاده، مشاهده میکند. Maxim با حالتی متکبرانه بالای سرش ایستاده بود و به نشانه پیروزمندی دستهایش را روی سینه گذاشته بود. Juste گردن Lydie را بررسی کرده و جای نیشها را پیدا میکند. Maxim او را گاز گرفته بود و با این کار، قدرت لازمه جهت کنترل کامل بر خودش را در اختیار وجهه اهریمنی قرار داده بود. Maxim با مسخره کردن Juste، نیروهای تازه به دست آورده خودش را به رخ او میکشد و Juste که به خشم آمده بود، دست به مبارزه با او میزند. در نهایت، شکارچیان جوان خواهند فهمید که برتری از آنِ کدامیک است.
Maxim مبارزی زبردست بود و مهارتهای چشمگیری داشت. او با استفاده از تکنیکهای مبارزهای خود Juste و حتی بیشتر از آنها، مشقتبارترین نبردی که Juste در قلعه انجام داده بود را برایش رقم میزند.
در هر حال، هنگامی که ضربهای مهلک به Maxim وارد شده و او میفهمد که شکست خورده، تنها کاری که انجام میدهد این است که به مچ دست Juste خیره میشود تا دستبندی که به او داده بود را مشاهده کند.
دیدن این صحنه عاطفی، (به دست داشتن دستبند) همانند نور امیدی برای او بوده و باعث میشود Maxim واقعی برگردد. ذهنهای متضاد Maxim بر سر حکمفرمایی بر بدن شکارچی جوان با یکدیگر دست و پنجه نرم میکردند و این در حالی بود که نیمه خوب و واقعی او از Juste عاجزانه درخواست میکرد تا ضربه نهایی را وارد کند و هر دو نیمه را نابود سازد. ناگهان، بقایایی که Juste جمع آوری کرده بود، شروع به حرکت در اتاق میکنند. Maxim اهریمنی ادعا میکند که با داشتن 6 قسمت بدن Dracula دیگر نیازی به این بدن به عنوان میزبان ندارد. سرانجام، تاثیر اهریمنی نیمه تاریک، از بدن Maxim بیرون رفته و حال او از بند Dracula رهایی یافته بود. در حالی که Maxim بیهوش بر زمین افتاده بود، Lord Dracula هستی مییابد، اما او در حالتی شبحوار بود. خونآشام خوفانگیز در شکل کامل خود نبود، اما میتوانست به واسطه خون Juste Belmont این امر را تحقق بخشد. Juste اما هیچگاه قصد تسلیم شدن نداشته و هماکنون نیز نداشت. بدین ترتیب، Juste و Dracula، دو قطب غیر هم نام و اما حریفانی بیباک، برای نمایش نهایی آماده میشوند. Juste میدانست که اگر با شکست مواجه شود، Dracula به دنیای زندگان بازمیگردد و انسانها باری دیگر، دچار مصیبتی ابدی میشوند.,Belmont جوان خود را به عنوان حریفی قدرتر از Dracula اثبات کرده و با هشدار به این خونآشام که هیچگاه قدرت دودمان Belmont را دست کم نگیرد، او را دوباره به دنیای مردگان میفرستد. Juste ،Maxim و Lydie که هنوز بیهوش بود، قبل از فروریختن قلعه از آن خارج شده و در یکی از چمنزارهای Transylvania جهت استراحت توقف میکنند. Maxim دچار احساس گناه و درماندگی شده و فورا از حال Lydie میپرسد. Juste اذعان میکند که با نابودی Dracula، جای نیشها نیز از روی گردن Lydie محو شدهاند و Maxim را دلداری میدهد. باری دیگر، Maxim تقاضای بخشش میکند. Juste به دوستش اطمینان میدهد که ماجرا تمام شده و دیگر جای هیچ گونه نگرانی نیست. Lydie در حالی که ذرهای از اتفاقات گذشته را به یاد نداشت، به هوش میآید. او تصور میکرد که خوابی دیده و در آن خواب توسط Maxim گاز گرفته شده. 3 دوست، با حصول اطمینان از اینکه Dracula و قلعهاش، اقلا یک بار دیگر به دنیای مردگان پیوستهاند، تصمیم میگیرند تعریف داستان را به هنگام رسیدن به خانه موکول کرده و از دیدار دوباره یکدیگر لذت ببرند.
سال 1792
آخرین Belmont؟
,نزدیک به نیمقرن گذشته است، پیش از آنکه پیروان اهریمن شرور باری دیگر قیام کنند. در روزهایی که گذشت، صلح و صفا حکمفرا بود، اما در پس این آرامش، هرج و مرج و ناآرامی به چشم میخورد – عطش انسانها به نابودی و ویرانی… آرزوی قلبیشان برای بازگشت ارباب تاریکی.
نشانی از در شرف وقوع بودن این واقعه، پدیدار شدن ناگهانی کشیش سیهسرشتی به نام Shaft بود. Shaft که استاد هنر ممنوعه (جادوی سیاه) بود، تنها یک مقصود داشت و آن هم تسلط نیروهای تاریکی بر جهان بود. با علم به اینکه قدرت شکارچیان خونآشام در آن دوره به حدی بود که مانع راهش شوند، Shaft پیروانی برای خود دست و پا کرده و با برگزاری تشریفاتی مذهبی، زنی را با یک هدف در ذهن، قربانی میکند: احضار Count Dracula. که مسلما این هدف تحقق یافته و پادشاه شب، احیا میشود. همراه با آن، Castlevania نیز از اعماق زمین سر برمیآورد. Dracula که در آن حالت، تنها قادر به بیرون آمدن در شب بود، میتوانست به گرگ، خفاش و مه تغییر شکل دهد. سپس با مکیدن خون دختر جوان، به حالت کامل در آمد.
شخصیت Shaft را میتوان در یک جمله، اینگونه توصیف کرد: تجسم ناب تمایل شدید ارباب تاریکی به تسلط و برتری.
Dracula از تجربهای که در گذشته به واسطه تسلط بر Soleiyu Belmont و Maxim Kischine بدست آورده بود، نسبت به احساسات شکننده، و حس عدالتطلبی دشمنانش بینش بسیار بهتری بهدست آورده بود. ارباب تاریکی با استفاده از این بینش، نقشهای تدارک میبیند: او آگاه بود که تنها راه اِعمال شکست بر Belmontها، استفاده از کثیفترین تاکتیکهای خود و هدف قرار دادن ذات عدالتطلب آنهاست. او تصور میکرد که اگر بتواند چیز ارزشمندی از آنها بدزدد، شاید بتواند به هدفش برسد و با حضور Shaft، بدون شک، برگ برندهای در دستانش بود.
در همین اثنا، Richter Belmont در حال سپری کردن یک زندگی عادی و آرام به همراه نامزدش Annet Renard بود. ناگهان در یکی از همین شبها، با ورود نقشه Dracula به مرحله اجرا، آرامششان از بین میرود: او به نیروهایش دستور میدهد که وارد Warakiya شده و گوشه به گوشه دهکده Richter را ویران سازند و در ضمن، قبل از ترک خرابههای دهکده، Annet Renard، خواهر کوچکترش Maria، پرستاری به نام Iris و راهبهای به نام Tera را گروگان گیرند. اشخاصی که همگی در دهکده از عزت و احترام بالایی برخوردار بودند.
در همین حین، Richter که در حال بررسی یک نقشه از طرح اولیه ساختمان درونی Castlevania بود، با سروصدایی که به پا شده بود، به مجاورت پنجره رفته تا بتواند نمایی از اتفاقی که در حال رخ دادن بود، بدست آورد. سر و صدا مربوط به اسکلتها و هیولاهای بیشماری بود که دهکده را به آتش کشیده بودند و در حال قتل عام مردم بیگناه بودند. Richter بدون حتی یک لحظه درنگ، شلاق Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز را برداشته و با سوار شدن بر دُرشکه چهاراسب خود، راهی دهکده گرفتار در آتش میشود. منظره تاسفبرانگیز مقابل چشمانش، خون شکارچی جوان را به جوش میآورَد.
Richter به محض رسیدن به دهکده، خشمگین از اشغال شدن آن توسط ارتش Dracula، از دُرشکه خود پیاده شده و آنجا را از شر نیروهای اهریمنی پاکسازی میکند. اما دیر شده بود: چهار نفر از دختران دهکده ربوده و به Castlevania برده شده بودند، دهکده نیز تخریب شده بود. در کمال تعجب وی، یکی از آنان، معشوقه اش Annette، و خواهر کوچکترش، Maria بود. Dracula از رابطه Annette با دشمن خونیاش خبر داشته و برنامه های ویژه ای برای دخترک جوان در نظر گرفته بود.
Richter بدون اتلاف وقت، سریعا رهسپار Castle Dracula شده تا دختران ربوده شده را نجات داده و به کار Dracula خاتمه دهد. در حوالی رسیدن به قلعه، Death ظاهر میشود تا با حقهها و بازیهای مخصوص خود، شکارچی جوان را دست بیندازد – که در این مورد، استفاده از داس خود برای تغییر جهت و انحراف دُرشکه Belmont جوان بود. پس از مبارزهای کوتاه و پیروزی نسبی شکارچی جوان،Death به او هشدار میدهد که آزمونهای دیگری در ادامه راه انتظارش را میکشند.
به محض ورود به قلعه، حضور Shaft در تالار اصلی قلعه فورا توجه Richter را به خود جلب میکند. کشیش مرموز در حال شکنجه دختربچه ای با سحر و جادو بود. دخترک در حالت حیات معلق بود و درون هالهای از نوری جادویی در هوا گرفتار شده بود (suspended animation: حیات معلق یا زیست تعویقی حالتی است که در آن، فرآیندهای زیستی بدن برای مدت زمانی معین، بدون اینکه به زندگی جاندار پایان داده شود، کاهش مییابد) و بدون شک، آماده فرستاده شدن به جایی که هیچکس دلش نمیخواهد سر از آنجا درآورَد [دنیای مردگان]. Richter قصد حمله داشت، اما تا خواست دست به کار شود، کشیش خبیث، از صحنه محو میشود. پس از نجات یافتن، دخترک میپرسد که قهرمان نجاتدهندهاش کیست. Richter خود را معرفی میکند. او قبلا درباره Richter از Annette شنیده بود. او کسی نبود جز، Maria Renard، همان خواهر کوچکتر Maria .Annette ادعا میکند که او نیز با هدف نابودی Dracula پا به قلعه گذاشته است، اما Shaft بر او چیره شده بود. کمی عجیب به نظر میرسید که این دختربچه بخواهد با Count رو به رو شود، اما او ادعا میکند که شکارچی خونآشام است. تصورات دخترک صورتیپوش در زمینه شکار خونآشامها باعث خندیدن Richter میشود. دخترک، به شدت، جویای به اثبات رساندن تواناییهای خود و همراه شدن با Richter بود. ابتدا، Richter این درخواست را رد کرده و به دخترک میگوید که به نزد پدر و مادر خود بازگردد. Maria میگوید که پدر و مادرش همیشه همراه اویند و از بهشت، مراقب و نظارهگرش هستند. او از اینکه Richter اجازه نمیداد به دنبالش برود، عصبانی شده و جادویی عجیب اما قدرتمند را به معرض نمایش میگذارد. Richter که تحت تاثیر قرار گرفته بود، بر خلاف میلش، قانع میشود که Maria او را همراهی کند. بنابراین، هر دو با هم به تجسس درون قلعه و مناطق برون مرزی میپردازند.Richter با شکست دادن چهرههای قدیمی از ارتش Dracula، در قبرستانی سراسر مهگرفته، دختر دیگری را پیدا میکند. راهبه جوانی که Tera نام داشت، با دیدن Richter بسیار خوشحال میشود، به طوری که تصور میکند Richter از بهشت فرستاده شده. Richter بیان میکند که تحسین و تمجید را باید برای بعد گذاشت و از Tera میخواهد که فورا به دهکده بازگردد. Tera پیش از اینکه راهی شود، از Richter میخواهد که خود را معرفی کند. Richter با این جمله، خود را معرفی میکند: “Richter Belmont، شکارچی خونآشام”. Tera به ناجیاش اطمینان میدهد که قطعا خدا مراقب و نگهدار اوست.
کمی بعد، در امتداد تندآبهای پیرامون قلعه، Richter با دختری به نام Iris مواجه میشود که طبق گفتههای خودش، دختر یک دکتر بوده است. بازوی Richter در مبارزهای که با موجودات نامیرا داشت، زخمی شده بود و Iris او را متقاعد میکند که قبل از رفتن میتواند او را مداوا کند. Richter از او تشکر کرده و آماده رفتن میشود. Iris میگوید، او کسی است که باید سپاسگزار باشد و به او التماس میکند که مواظب خود باشد.
در ارتفاعات برج ساعت، Annette در انتظار نجات یافتن بود. اما درِ اتاقی که در آن زندانی بود، باز شده و Count Dracula وارد میشود. خونآشام شیکپوش، زیبایی او را مورد ستایش قرار داده و بیان میکند گاز گرفتن گردن چنین دختری، چقدر لذتبخش خواهد بود. Annette خواهش میکند که Dracula از او دور شود.
Count با پوزخندی غرورآمیز بر لب، که نشاندهنده خصوصیاتش بود، میپرسد چرا. Dracula ادعا میکند که میتواند به او زندگی ابدی ببخشد و اینگونه ظاهر خوشسیمای وی برای همیشه حفظ خواهد شد. علاوه بر این، او میتواند تا ابد، در کنار شاهزاده تاریکی بر جهان فرمانروایی کند.
Annette با در آوردن چاقویی و تهدید به اینکه خود را خواهد کشت، بیان میکند که هیچگاه در چنین وضعیت اسفبار و تحقیرآمیزی گرفتار نخواهد شد. Count میپرسد: “تحقیرآمیز؟” Dracula استدلال میآورد که اگر وجود او تحقیرآمیز باشد، پس اینگونه، هر میل، خواسته و آرمانی که انسانها داشته باشند نیز تحقیرآمیز است. با این همه، خواسته انسان بود که Dracula باری دیگر در دنیای زندگان حاضر شده است. ناگهان، Shaft ظاهر شده و خبر میدهد که شخصی ناشناس در حال پیشروی در قلعه است. خونآشام خاطر جمع، با خندهای ملایم، اذعان میکند که سرنوشت بسیار جالب بوده است. سپس به Annette میگوید که بعدا به این گفتگو ادامه خواهیم داد و با خندهای بلند و مغرورانه ناپدید میشود.
Annette زیرلب زمزمه میکند که Richter او را نجات دهد…
هنگامی که Shaft، با همان کیسه پر از حقه و نیرنگهای نوستالژیک و مشهور خود از راه رسیده تا با مداخلهای دیگر، سد راه Richter شود، او نیز نیروی Vampire Killer را کاملا احساس میکند. Shaft، این مغز متفکر واقعی، به شدت از مبارزه با شکارچی جوان مجروح شده و با زیرکی تمام، تظاهر به نابودی کامل میکند. اما به طرز غیرمنتظرهای، افسونی شیطانی بر روی Richter میخواند که تاثیراتش در آینده آشکار میشوند. با خارج شدن Shaft از صحنه، دسترسی به برج ساعت مارپیچ میسر میشود.
Richter با رسیدن به برج ساعت، Annette را پیدا کرده و هر دو به یکدیگر اطمینان میدهند که حالشان خوب است. سپس Richter از Annette تقاضا میکند که فورا به دهکده بازگردد. او خود مجبور بود راهش را ادامه داده تا این روندوی خونین (Rondo: روندو در انگلیسی واژهای است که از زبان ایتالیایی گرفته شده و سرچشمه آن، زبان فرانسوی است. این واژه در زبان ژاپنی، به عنوان نام خیلی از فیلمها، انیمهها و… استفاده میشود؛ روندو یک قطعه موسیقی کلاسیک است که به ویژه در آخرین بخش سوناتا، تم اصلی آن سه یا چند بار در کلید معین تکرار می شود؛ توضیح واضحتر آن را میتوان این گونه بیان کرد که روندو قطعهای است که بخش معینی از آن در بین بخشهای مختلف تکرار میشود، برای مثال: A B A D A F A G A H و …؛ در اینجا منظور، ترانه ترجیعبنددار است؛ البته با این همه، میتوان واژه Reincarnation را نیز که در برخی از راهنماها و مجلات مربوط به این عنوان آمده، به جای Rondo به کار برد که ظاهرا دارای معنای مناسبتری هم هست) که هر صد سال یکبار بین خاندان Belmont و Count Dracula اتفاق میافتد را به پایان برساند. Annette به او التماس میکند که بیش از این ادامه ندهد، چراکه مبارزهای پرمخاطره در کمین اوست. Richter متوجه خطرات پیش رویش بود و قبل از اینکه Annette بخواهد به بحث و مشاجره ادامه دهد، او را ترک کرده تا با سرنوشتش رو به رو شود.
Shaft در متوقف کردن شکارچی جوان، بسیار مصمم بود؛ بر فراز برج ساعت، روح او دوباره به Richter حملهور میشود. Richter پس از رساندن روح کشیش سیهسرشت به آرامش، مسیر خود در رسیدن به مبارزه نهاییاش در قلعه اهریمنی را ادامه میدهد.
Richter ابتدا با سخنانی نکوهشآمیز و سپس با شلاق قدرتمند خود به ارباب تاریکی حملهور میشود. و سرانجام در مبارزهای به یاد ماندنی، همانند نیاکانش به پیروزی علیه Dracula دست مییابد. Count پس از شکست خوردن، به طرز عجیبی، شروع به تفکر عمیق در مورد قضایای اتفاق افتاده میکند. اما نه یک تفکر عادی، بلکه تفکری با صدای بلند!
Dracula به حریف خود میگوید که احیای او حتی توسط خودش نیز نبوده و این انسانها بودهاند که او را در حالی که در خواب بوده، فراخواندهاند. او توسط کسانی احیا شده بود که ایمان خود را از دسته داده و جویای ستودن شاهزاده تاریکی و خدمت به او بودهاند.
Dracula قبل از متلاشی شدن، از Belmont مبارز میپرسد که آیا به جایی رسیده که بتوان او را به معنای واقعی کلمه، موجودی پلید و خبیث خواند یا خیر، و سپس به نابودکننده خود میگوید که ملاقات با او بسیار لذتبخش و سرگرمکنده بوده است. در آخر نیز ادعا میکند، وقتش که برسد، دوباره با Belmontها ملاقات خواهد کرد.
Richter به همراه Annette و Maria که قرار بود خانواده آیندهاش را تشکیل دهند، (امکان دارد همان خانواده Renardها باشند) از قلعه گریخته تا برفراز صخرهای در نزدیکی، شاهد فرو ریختن آن باشند. سپس همگی با هم راه بازگشت به دهکده را با خوشحالی در پیش میگیرند. روندوی خونین نیز کامل میشود.
,
سال 1797
برخاسته از خواب
چهار سال پس از آخرین شکست Dracula، نقشه مزوّرانه دیگری در حال اجرا بود. افسونی که توسط Shaft به ظاهر نابود شده، بر روی Richter گذاشته شده بود، شروع به تاثیر گذاشتن بر وی میکند، به طوری که او به تدریج در حال رسیدن به مرز جنون بود. روزی از همین روزها، زیر نور ماه کامل، او به طرز عجیبی و بدون هیچ گونه ردی، ناپدید میشود. با گذشت یک سال از ناپدید شدن وی، مشخص میشود که او قرار نیست برگردد – حداقل به خواست خودش.
Maria Renard با ترس از اینکه نکند اتفاقی برای Richter افتاده باشد، عازم میشود تا بلکه او را بیابد. او نمیدانست جستجو را از کجا آغاز کند، تا اینکه سرنوشت میانجیگری میکند: ناگهان Castlevania از اعماق تاریکیها سر بر آورده تا نقش راهنمای راه را برای Maria ایفا کند.
در همین هنگام، نیروهای مقتدری، روح دورگه خفته، Alucard را به لرزه در میآورند؛ با پی بردن به اینکه کفه ترازو به سمت نیروهای شیطانی سوق یافته، این نیروهای ناشناس، Alucard را از خوابی عمیق بیدار کرده تا وظیفه بررسی قضایای پیش آمده را به وی محول کنند. او به صورت غریزهای به سمت Castlevania، منزلگاه قدیمیاش کشیده میشود.
Alucard با گذر از بیشهزار، به سختی خود را به پل متحرک قلعه رسانده و قبل از بسته شدن پل، با پرشی بلند از آن عبور میکند. حال دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت و او نیز مصمم بود که این معما را هر چه زودتر حل کند. با گذر از تالارهای متروک، قلعه نیمه تاریک به محض شناختن Alucard، به زیبایی روشن شده تا پذیرای این مهمان جدید باشد.
دستههای متعددی از زامبیها بیامان برخاسته و به وی حملهور میشوند. Alucard بدون هیچ دردسری این موجودات ضعیف و بیعقل را در حالی که همهشان با دیدن این چهره آشنا بهتزده شده بودند، از سر راه بر میدارد.
در ادامه راه، خدمتکار وفادار و مَحرم اسرار Dracula، یعنی Death پدیدار میشود تا صحبتی با Alucard داشته باشد. او از Alucard نمیخواست که به نیروهای تاریکی بپیوندد بلکه تقاضا داشت که دست از نابود کردن قلعه بردارد. هنگامی که Alucard با این خواسته مخالفت میکند، Death ادعا میکند که او از این تصمیم خود پشیمان خواهد شد و دوباره یکدیگر را ملاقات خواهند کرد. سپس با استفاده از جادوی سیاه خود، زره و سلاحهای Alucard که شمشیر وی را نیز شامل میشود (شمشیری که از جانب مادرش به وی ارث رسیده بود) بدون هیچ زحمتی از وی گرفته و آنها را در مکانی نامشخص پنهان میکند. Alucard نیز مجبور به ادامه دادن مسیر پیش رو، بدون مهمات خود میشود.
Alucard سپس از آزمایشگاه (لابراتوار) قلعه در جستجوی پاسخ سوالاتش بازدید میکند. اینجاست که متوجه دختری در Clock Room واقع در Marble Gallery میشود. او بدون هیچ اعتنایی به دختر بلوند، راهش را در پیش گرفته تا اینکه دختر جوان از او میخواهد که صبر کند. او کاملا از حضور Alucard در اینجا گیج شده بود، چرا که فهمیده بود او به نظر انسان میرسد اما یک چیز متفاوت در او نسبت به دیگر انسانها وجود داشت. دخترک از Alucard میپرسد که او کیست و در قلعه چه میکند. Alucard خود را معرفی کرده و میگوید که او اینجاست تا قلعه را نابود سازد. سپس بیان میکند که بیش از این نمیتواند در مورد خود توضیح دهد، اما از آن جایی که هدفشان یکی است، او میتواند به Alucard اعتماد کند. دختر جوان خود را به عنوان Maria معرفی میکند. این دو توافق میکنند که هر کدام راه خود را در پیش گرفته و در صورت امکان، اطلاعات بدست آمده را با یکدیگر تبادل کنند.
Alucard مسیر خود را در امتداد دیوار بیرونی قلعه ادامه داده تا به کتابخانه طویل Castlevania میرسد. این کتابخانه اگرچه روح زده، اما بسیار شکوهمندتر و شاهانهتر از آنچه که کسی بتواند تصورش را کند، به نظر میرسید. درون بخشی خالی و آرام از کتابخانه، Alucard کسی که دنبالش میگشت – کتابدار پیر و عجیب و غریب، Master Librarian – را پیدا میکند.
کتابدار پیر، هیچ دشمنی و پدرکشتگی با دورگه جوان نداشت، به جز این مورد که او در حال خیانت به پدرش بود. Alucard از پیرمرد درخواست کمک میکند، اما کتابدار از آنجایی که هنوز به Count وفادار بود، هیچ علاقهای به پشتیبانی از یک توطئه علیه اربابش نشان نمیدهد.
Alucard نیز انتظار چیزی بیش از این را نداشته و به پیرمرد میگوید که در صورت همکاری، پاداش خوبی دریافت خواهد کرد. کتابدار پیر با شنیدن این پیشنهاد، تصمیم میگیرد به ارباب جوان کمک کند. سپس مجموعه جواهرات و اشیای شگفتانگیز خود را مقابل Alucard به اهتزاز در میآورد. چیزی که از همیشه بیشتر، ارباب جوان را مسحور خود کرده بود، جواهری به نام Jewel of Open بود که امکان دسترسی به مناطقی که با درهای آبی قفل شده بودند را فراهم میکرد.
Alucard به محض به دست آوردن جواهر و اشیای مورد نیاز دیگر، به آزمایشگاه بازگشته و دری که قبلا نمیتوانست از آن عبور کند را باز میکند. پشت در، دوباره با Maria Renard رو به رو میشود.
,او پس از سرزنش کردن Alucard به جهت رفتار و طرز برخورد سردش، ادعا میکند که قبلا در قلعه حضور داشته، اما این قلعه فرق زیادی با قلعهای دارد که او از گذشته به یاد داشت. Alucard توضیح میدهد که این قلعه، زاییده آشوب و هرج و مرج بوده و ممکن است اشکال مختلفی به خود بگیرد. Maria تصور میکرد که بلکه این ذهنش است که دارد او را بازی میدهد. پس از تبادل اطلاعات، هر دو راه خود را در پیش گرفته تا دوباره در اتاقی مرتفع واقع در Royal Chapel سر به فلک کشیده یکدیگر را ملاقات کردند. Alucard هیولای پرخاشگری را شکست میدهد در حالی که Maria تماشاگر این صحنه است.
دختر جوان، توانایی Alucard را مورد تحسین قرار میدهد. Alucard که کسی نبود که بخواهد وقت خود را با تعریف و تمجید هدر دهد، از Maria میخواهد که برود سر اصل مطلب و از او میپرسد که آیا نام Richter Belmont به گوشش خورده است یا خیر. Alucard که صدها سال پیش با Trevor Belmont همپیمان شده بود، به خوبی با خاندان Belmont آشنایی داشت. Maria اذعان میکند که Richter حدود یک سال است که ناپدید شده و باید جایی در همین قلعه باشد. Alucard سپس با لحنی نجیبانه به Maria اطمینان خاطر میدهد که اگر با Richter رو در رو شود، حتما او را مطلع خواهد ساخت. Maria با خشنودی از او تشکر کرده و باری دیگر از هم جدا میشوند.
Alucard با پیشروی در قلب قلعه ناآرام و هنگام جستجو در Colisseum، ناگهان خود را گرفتار در میدان نبرد یک تورنمنت قدیمی مییابد که خالی از هر گونه تماشاچی است.
کاملا خالی اما به جز یک نفر.
در بالای میدان نبرد، یعنی جایی که تخت مخصوص ارباب مراسم و تشریفات قرار داشت، جوانی بر این تخت تکیه زده بود در حالی که لبخندی خبیثانه بر لب داشت. او جهت ورود به قلعهاش از Alucard خوش آمد گویی میکند. Alucard نیز از او درخواست میکند که خود را معرفی کند، اما مرد ناشناس سوال وی را نادیده گرفته و در عوض، دو هیولای غول پیکر احضار کرده تا او را به عنوان متجاوزی که به قلعهاش هجوم برده، نابود کنند. به محض پدیدار شدن دو موجود خوفناک، مرد مرموز در تاریکی محو میشود.
پس از نابود کردن نگهبانان شخصی این مرد، Alucard شروع به تفکر درباره مرد جوان میکند. او انگار خونش را قبلا استشمام کرده بود… Alucard به واسطه مصاحبت و همکاریهایی که در گذشته با خاندان Belmont، علی الخصوص Trevor Belmont داشت، مطمئن بود که شخصی از این خاندان در پیشگاه او حضور دارد و به احتمال زیاد، این خون، باید خون یک Belmont باشد. Alucard در این باره مطمئن بود، اما نمیدانست از منظرهای که چند لحظه پیش دیده بود، چه برداشتی میتوان کرد، یا اینکه چرا این شکارچی جوان باید فرمانروای قلعه باشد. در هر حال، او به جستجو ادامه داده و به زیرساخت قلعه میرسد. Alucard درون یک تونل عمودی و طویل از غارهای زیرزمینی قلعه، اتاقی مرموز مییابد که در آنجا به خواب فرو میرود.
Alucard درون کابوسی اوهامی و با شنیدن صداهایی از مادرش که او را صدا میزند، بیدار میشود. او همانجا بود، مادر بیگناهش، Lisa. در حالی که به چوب مخصوص اعدامیها بسته شده بود و روستانشینانی که آماده شکنجه دادن وی تا سر حد مرگ بودند، همانطور که سالها پیش، این کار را انجام داده بودند. مادرش، زنی از نژاد انسان، که عاشق Vlad Tepes Dracula شده بود، در حالی که پسر نیمهانسان، نیمهخونآشامشان، Alucard را در شکم داشت، به چوب اعدام بسته شده بود.
همه چیز به جز Alucard و Lisa در آن منظره، یخ زده بودند (در جای خود میخکوب شده بودند). احساسات Alucard به اوج خود رسیده و مادرش را صدا میزند، با این ادعا که او را نجات خواهد داد. او نمیتوانست اجازه دهد، اتفاقی که افتاده بود، دوباره و دوباره رخ دهد. این دفعه او ظاهرا میتوانست مانعش شود و همه چیز را تغییر دهد. Lisa نگرانیهای پسرش را فرونشانده و به او میگوید که مشکلی نیست. اگر مرگ او باعث نجات دیگران شود، او با خشنودی تمام، جانش را فدا خواهد کرد.
Alucard به مادرش التماس میکند که او را ترک نکند، اما او در این مورد اصرار داشت. او به Alucard میگوید که شاهد مرگش باشد و آخرین سخنانش را بشوند. Alucard نیز گوش فرا میدهد.
Lisa به پسرش میگوید تا جایی که میتواند از انسان ها متنفّر بوده و باعث رنج و عذاب آنها شود!
Alucard در حالی که از شنیدن این حرفها کاملا متعجب شده بود، خود را عقب میکشد. مادرش با این ادعا که انسانها بهتر است هلاک شوند تا اینکه گناهان وخیمتری مرتکب شوند، سخنانش را ادامه میدهد. او به پسرش دستور میدهد، انسانهایی که او را مورد آزار و اذیت قرار داده بودند، قتلعام کند. Alucard به شدت مخالفت میکند. انگار یک جای کار میلنگید. مادرش هیچگاه چنین چیزی نگفته بود و نمیگفت. Lisa تلاش میکند او را متقاعد سازد که انجام این کار برای آنها مسرّت و شادمانی به ارمغان خواهد آورد!
Alucard بلافاصله متوجه میشود روح خبیثی که پیش روی اوست، مادرش نیست، بلکه نوعی روح اهریمنی است که به شکل مادرش ظاهر شده است. او درخواست میکند که این موجود، خود را معرفی کند. Succubus فریبنده در جای Lisa ظاهر میشود، در حالی که متکبرانه به Alucard زود باور میخندید. او از اینکه “نیمهخونآشام” غرق در افسونش شده بود، لذت میبرد. Succubus به نظر میرسید که بخاطر پایداری و مقاومت Alucard ار خواب پریده باشد. بهرحال، Succubus با تغییر شکل به مادر Alucard به وی اهانت کرده بود. به همین دلیل Alucard اذعان میکند که مرگ، حکمی بسیار ملایم و ارفاقآمیز برای اوست. سلیطه فریبنده با اشاره به اینکه بیا نزدیکتر، Alucard را دعوت به مبارزه میکند.
Alucard به هر سختی که بود، در میدان نبرد، Succubus را شکست میدهد. Succubus با استشمام خون Alucard از وی میپرسد که آیا او نیز خونآشام است؟ Succubus از قدرت و قیافه Alucard میفهمد که او بدون شک، توسط فرزند Lord Dracula شکست خورده است.
Alucard توضیح میدهد که Succubus با مرگ درون دنیای خواب و خیال، روحش تا ابد سرگردان خواهد ماند. Succubus التماس میکند که Alucard جانش را ببخشد، اما دیگر دیر شده بود.
هنگامی که Alucard به دنیای بیداری بازمیگردد، انگشتری طلایی پیدا میکند که قبلا در اتاق نبود. بر روی انگشتر، یک کندهکاری بدین مضمون به چشم میخورد: “به دست کردن… ساعت.” او انگشتر را نگه داشته و به راه خود در بخشهای پایینتر قلعه ادامه داده تا سرانجام به Granfallon میرسد، پایینترین نقطه قلعه که توده رعبانگیزی از اجساد را در خود جای داده بود. در مناطق زیرین قلعه، Alucard زرهی را بدست میآورد که امکان دسترسی به مناطق معینی از Royal Chapel که عمدتا به دلیل تلههای مرگبار، عبور از آنها بسیار خطرناک بود را برایش فراهم میساخت.
Alucard در تاریکی قلعه، از مناطق متروک و غمگرفته به سمت برجهای سر به فلک کشیده کلسیا راهی شده و وارد یک اتاق نهارخوری با سقف باز میشود که در آسمان معلق بوده و مشرف به یک بیشهزار زیبا و همیشه سرسبز است. Maria در داخل منتظر بود. او میخواست بداند که آیا Alucard خبری از Richter بدست آورده است یا خیر.
Alucard ماجرا را با او در میان گذاشته و بیان میکند که با یک Belmont مواجه شده است اما مطمئن نیست که او همان Richter ـی باشد که Maria از آن گفته بود. او اذعان میکند Belmont ـی که دیده بود، خود را فرمانروای قلعه میخوانَد.
Maria با شنیدن این حرفها شوکه شده و از باور آنها امتناع میورزد. او که از درون کاملا مخالف این قضیه بود، اعتراف میکند که این شخص ممکن است Richter باشد. با این حال، او پافشاری میکند که اگر این صحت این حدس ثابت شود، Richter حتما تحت کنترل شخص یا چیزی قرار گرفته است.
پشت سر Maria انگشتری نقرهای قرار داشت که بر رویش حک شده بود: “…در برج… .”
Alucard هر دو انگشتر را به دست کرده و کندهکاری روی آنها بدین صورت در میآید: “در برج ساعت، به دست کنید.” Alucard کلیسا را ترک گفته و به سمت جنوب شرقی، جایی که صفحه ساعت بزرگ قرار داشت و برای اولین بار با Maria ملاقات کرده بود، به راه میافتد. هنگامی که دو انگشتر را در آنجا به دست میکند، نوری درخشان نمایان شده و عقربههای ساعت سریعتر از حد معمول خود، به حرکت میافتند و زنگ 13 بار به صدا در میآید. سپس دریچهای مقابل Alucard باز شده که راهی به سمت پایین داشت.
Alucard سوار بر آسانسوری قرقرهای شده و راهیِ طبقات زیرین قلعه میشود. با رسیدن آسانسور به آخر راه، او خود را در مرکز قلعه Dracula احساس میکند. بنایی عظیم و سرّی به همراه اتاقی درون آن به چشم میخورَد. Alucard وارد اتاق مرموز میشود. با توجه به ظاهر اتاق، انگار که او بر روی سقف آن ایستاده بود، اما جایی که باید کف اتاق باشد، سقف آن قرار داشت. کل اتاق، به نظر وارونه میرسید.
Maria در داخل اتاق، منتظر بود. او از درون تاریکی، نام Alucard را صدا زده و از او معذرت خواهی میکند. او حال مطمئن بود که Richter به دشمن ملحق شده است، چرا که با شخصیت Richter آشنا بوده و به این نتیجه رسیده بود که او مطمئنا توسط شخصی کنترل میشود. Maria اصرار داشت که هیچ آسیبی به Richter نرسد، اما Alucard هیچ اهمیتی نسبت به ریزهکاریهای فنی قائل نبوده و تنها چیزی که برایش مهم بود، این بود که Richter متوقف شود.
بعد تمام میشود. او میخواست مبارزه باشکوهی که 5 سال پیش با Dracula داشت را دوباره تجربه کند. Alucard متوجه میشود که Richter به موجب روحیه مبارزهطلبی، دچار جنون شده است و بدون مبارزه، احساس بیارزش بودن میکند. این قضیه او را تباه کرده بود. Richter تصور میکرد که بدون Dracula، زندگی او هیچ هدف و یا معنایی ندارد. او به Dracula نیاز داشت، درست همانند همانهایی که با قلب سیاه خود تشریفاتی مذهبی جهت احیای وی ترتیب داده بودند. او تصور میکرد که اگر بتواند شاهزاده تاریکی را احیا کند، این مبارزه تا ابدیت به طول خواهد انجامید! Alucard به او میگوید که اگر اینها دقیقا احساسات واقعی او هستند، پس چنین باد.
Richter سپس Alucard را دعوت به مبارزه کرده و قبل از اینکه Alucard بتواند عکسالعمل نشان دهد، بیدرنگ با نیروهای افسانهای اش به او حمله ور میشود. او با اشاره به اینکه Alucard حریف قدری برایش نیست، از او میخواهد که خشنتر مبارزه کند. اما هدف و تمرکز اصلی Alucard شکار این Belmont نبود. او در حالی که از اعمال و گفتار Richter متحیر شده بود، فورا عینک مخصوص را بر روی چشمان خود گذاشته و جوابی که در پی آن بود را مییابد:
Richter، بدون شک تحت کنترل شخص ناشناسی بود که در قالب گوی سبز رنگی بالای سر وی ظاهر شده بود. Alucard از مبارزه با Richter امتناع کرده، در حالی که ضربههای شدید وی را تحمل میکرد و تمرکز خود را روی کره سبز رنگ گذاشته بود. سپس با حملاتی مداوم به گوی سبز رنگ، باعث محو شدن آن میشود. با نابود شدن گوی نامرئی توسط Alucard، ضربهای به Richter وارد شده و Maria در حالی که از Alucard خواهش میکند آسیبی به Richter نرساند، وارد اتاق میشود. سپس شخصیت چهارم و باعث و بانی تمامی ماجراها در اتاق پدیدار میشود. آن هم کسی نبود جز کشیش سیهسرشت، Shaft – کسی که مخفیانه اعمال Richter را تحت کنترل داشت. Richter این کشیش اهریمنی را 5 سال پیش کشته بود، اما روح Shaft بازگشته بود تا قاتل خود را نفرین و دچار شبحزدگی کند.Shaft به هر سه آنها اخطار میدهد که احیای Dracula قریبالوقوع بوده و هیچ کاری از دست آنها بر نمیآید. او تصور میکرد با پیوستن Richter به نیروهای تاریکی، آنها توقف ناپذیر خواهند شد. گرچه این نقشه با شکست مواجه شده بود، اما Shaft کاملا آماده بود و نقشه دومی نیز داشت؛ ابرها شکافته شده و قلعه عظیمی در آسمان توفانی برافراشته میشود که نوک برجهایش به سمت زمین هستند. بله، این نقشه دوم Shaft بود، او با استفاده از جادوی سیاه خود، پس از گریختن از صحنه، در ناحیهای امن از دوردست، مدل کاملی از Castlevania به صورت وارونه ایجاد میکند!
Richter،Maria و Alucard از برج اصلی قلعه اول، شاهد منظره اوهامی برافراشته شدن این قلعه بودند. Alucard میدانست که Shaft به قلعه دوم رفته است. Richter سر عقل آمده و Alucard را به عنوان شخصی که دوشادوش جدش، Trevor جنگیده بود، به خاطر میآورد. او باورش نمیشد که رو به روی Alucard، فرزند Dracula قرار گرفته است. همان Alucard ـی که با جدش، Trevor Belmont همپیمان شده بود. Alucard اما هیچ وقتی برای تعارف و خوش و بش نداشت، به همین دلیل از Maria میخواهد که Richter بهتزده را تا بیرون قلعه و مکانی امن همراهی کند و خود نیز کار Shaft را تمام کرده و از احیای پدرش جلوگیری خواهد کرد. Maria موافقت کرده و Alucard راهی قلعه جدید میشود.
قلعه دوم با اینکه همان عمارت بود اما کل آن به صورت وارونه بوده و گاهی اوقات نغمهای رویایی و گاهی هم جهنمی از درون آن به گوش میرسید. ریشه و سرچشمه قلعه در هالهای ابهام قرار داشت و هیچگونه دلیل یا منطقی برایش موجود نبود. Alucard با پیشروی در قلعه دوم، با موجودات به خصوصی مواجه میشود که نگهبانی بقایای Dracula را عهدهدار بودند. او این موجودات را دنبال کرده تا بتواند بقایا را بدست آورد. Alucard علاوه بر این، تجهیزاتی که Death از وی گرفته بود را نیز بازیابی میکند.
Alucard در قلعه شبحزده، با چالشهای دشوارتری دست و پنجه نرم کرده، اما با قدرت ناب اراده خود، به غارهای وارونه (Reverse Caverns) میرسد، جایی که دوباره با Death ملاقات میکند. درست همانطور که Death پیش بینی کرده بود. او برای آخرین بار به Alucard پیشنهاد میدهد که دست از لجاجت بردارد. Alucard جواب میدهد که تا آخرین نفس مبارزه خواهد کرد و هیچگاه تسلیم نخواهد شد. Death نیز به این نتیجه میرسد که شام امشب وی روح Alucard خواهد بود.
حتی Death نیز در برابر حملات Alucard نتوانست مقاومت کند و پس از فروپاشی، قسمتی از بقایای اربابش را به جای میگذارد. Alucard در حالی که تمامی بقایا را در اختیار داشت، به سمت Black Marble Gallery حرکت کرده و به اتاق ساعت میرسد.
درست مثل قبل، نوری درخشان نمایان شده و عقربههای ساعت تندتر از حد معمول خود، به حرکت افتادند و زنگ، 13 بار به صدا در آمد. سپس دریچهای مثابل Alucard باز شده که راهی به سمت پایین داشت. بقایای Dracula امکان دسترسی به آخرین ناحیه را برایش فراهم کرده بودند.
Alucard سوار بر آسانسوری قرقرهای شده و به سمت پایین حرکت میکند. با رسیدن آسانسور به آخر راه، او به بنایی عظیم و سرّی به همراه اتاقی درون آن میرسد. سپس وارد اتاق مرموز میشود.
Shaft درون اتاق، در حال به اتمام رساندن تشریفاتی مذهبی بود. او Alucard را به جهت رسیدن تا این نقطه مورد ستایش قرار میدهد، اما در ادامه بیان میکند که از فرزند Count Dracula انتظارِ کمتر از این نمیرفت. Alucard میپرسد که چرا او Richter را فرمانروای Castlevania کرده است.
Shaft اذعان میکند که تا قرنهای متمادی، شکارچیان خونآشام (اشاره به خاندان Belmont که ملقب به Vampire Hunter هستند) با قدرتهای مقدسشان، نیروهای اهریمنی (علیالخصوص Dracula) را شکست دادهاند. اما او نقشهای میکشد تا آنها را به جان یکدیگر بیندازد. با حضور Richter Belmont به عنوان فرمانروای قلعه، شکارچیان دیگر در صدد نابودی وی برخواهند آمد، اما از آنجایی که Richter در مقایسه با دیگران از نیروهای شگرفی برخوردار است، هیچکس توان ایستادگی در مقابلش و شکست دادن او را نخواهد داشت.
Shaft با وادار کردن Richter (افسونی که بر روی وی گذاشته بود) به پیوستن به زمره نیروهای تاریکی، او را به عنوان یک تهدید، خنثی کرده بود. همه و همه این ماجراها نیز در مسیر هدف اصلی Shaft که گسترش هرج و مرج باشد، به وقوع پیوسته بودند.
Alucard بیان میکند که نقشه Shaft با شکست مواجه شده، اما Shaft در این مورد شک داشت. او در شگفت بود، زمانی که وِجهه انسانی و ضعیف Alucard را نابود سازد، چه خواهد شد.
Alucard کشیش ظلمانی را در حالی که همچنان سرسخت بود، به راحتی در مبارزه شکست داده و مشخص میشود که نیروی Shaft ناکافی بوده است. اما Shaft به میزان رضایتی که نیاز داشت، دست یافته بود. چرا که به قول خودش به هدفش رسیده و Count Dracula خواهد آمد تا دنیا را با بهکارگیری شعلههای هرج و مرج و آشوب، پاکسازی کند! آخرین سخنان Shaft، اما تماما رجز خوانی و مباهات نبودند. چرا که دیگر کار از کار گذشته بود و وردخوانی کامل شده بود؛ Count Dracula آماده بود تا باری دیگر به این دنیا بازگردد.
اتاق غرق در تاریکی شده و Alucard صدایی به گوشش میخورد که برایش بسیار آشنا بود. صدایی که مدتها بود نشنیده بود.
پدر Alucard برای پیروزی وی علیه Shaft به او تبریک میگوید. Alucard به پدرش میگوید، امیدوار بوده که دوباره یکدیگر را نبینند و اینکه او نمیتواند پدرش را به حال خود رها کند تا دنیا را دچار مصیبت و رنج و عذاب کند.
Dracula، خسته از علاقه و دلبستگی بیش از حد Alucard نسبت به انسانها، کاری که آنان با Lisa، مادر Alucard و معشوقه وی انجام داده بودند را یادآوری میکند. Alucard هرگز نمیتوانست یک چنین چیزی را فراموش کند، اما به پدرش میگوید که او به دنبال انتقام برای عمل شنیعی که قرنهای پیش اتفاق افتاده، نیست.
Alucard و Dracula هر کدام دنبالهرو مسیرهای به کل متفاوتی بودند. Alucard قدم در راه بخشش و صلح گذاشته بود و Dracula مسیر انتقام و خون و خونریزی را در پیش گرفته بود. هر دو آنها متوجه میشوند که هیچکدامشان عوض بشو نیستند.
Dracula ابراز میکند وقتش رسیده که Alucard وِجهه انسانی و ضعیف خود را کنار زده و در بازسازی دنیا به او ملحق شود.
Alucard به نام مادرش Dracula را شکست میدهد. Dracula در تعجب بود که چگونه متحمل شکست شده است. Alucard پاسخ میدهد از زمانی که او قدرت عشق ورزیدن را از دست داده، دچار عقوبت و نگونبختی شده است. Dracula سخنان Alucard را به سخره گرفته و آنها را به عنوان طعنه در نظر میگیرد.
ارباب تاریکی، قبل از ترک کردن پسر خود، میخواست آخرین حرفهای Lisa را بشنود.
Alucard پاسخ میدهد. “او گفت، از انسانها متنفّر نباش. اگر نمیتوانی در کنار آنان زندگی کنی، حداقل به آنها آسیبی نرسان. چرا که آنها خود سرنوشتی دشوار دارند.” اینها کلماتی بودند که Alucard عمر خود را به همراهشان سپری کرده بود و همینطور دلیل انتخاب چنین مسیر متفاوتی نسبت به پدرش بودند.
Alucard ادامه میدهد: “همین طور گفت که بگویم او تو را تا ابد دوست خواهد داشت.”
پس از فهمیدن آخرین حرفهای Lisa، برای اولین بار، نشانی از انسانیت درون این موجود انتقامجو و خشک و بیروح، میدرخشد. Dracula قبل از اینکه به طرز دردناکی به عالم اموات فرستاده شود، زیر لب زمزمه میکند: “مرا ببخش، Lisa.”
این دو عضو از خانواده نفرینشده با یکدیگر وداع کرده و Alucard به Dracula میگوید که با وجود تمام اتفاقاتی که در طول قرنها رخ دادهاند، دلش برای پدرش تنگ خواهد شد. بدینترتیب، این Alucard بود که توانست بر حملات بیامان پدرش غلبه کرده و پیروز شود. آن هم، با قدرتی که Dracula هیچگاه نمیتوانست به درستی آن را درک کند: عشق نسبت به دوستان انسانش و یقینا مادرش Lisa. به محض نابود شدن Dracula، هر دو قلعه به همراه وی در منظرهای باشکوه سقوط میکنند. بیرون قلعه، در خرابهها، Alucard آرامش حاصل شده در زیستگاه خود، Transylvania را مورد تحسین قرار میدهد.
او سپس در کنار ساحلی بیرون از قلعه، با Maria و Richter تجدید دیدار میکند. Maria و Richter، هر دو Alucard را با علم به اینکه مقابله با پدرش، همانگونه که انتظار میرفت، توام با درد شدید روحی بوده است، دلداری میدهند. شکارچی جوان از وی معذرت خواهی میکند چرا که احساس میکرد قرار گرفتن Alucard در مقابل پدرش، تقصیر وی بوده است. Alucard به Richter اطمینان خاطر میدهد که او برای مواجهشدن با پدرش، دلایل خود را داشته است.
Maria و Richter میخواستند بدانند حال که این آزمون سخت، پشت سر گذاشته شده، Alucard چه در سر دارد. Alucard اذعان میکند، خونی که در رگهایش جریان دارد، نفرین شده است و بهترین کار این است که او برای همیشه از دنیا محو شود. پس از آن، Alucard بیان میکند که دوباره یکدیگر را نخواهند دید و صحنه را ترک میکند.
Richter از احساسات Maria نسبت به Alucard آگاه بوده و به او اصرار میورزد که Alucard را رها نکند. Maria اعتراف میکند که نمیتواند اجازه دهد Alucard از زندگیاش محو شود و Richter نیز با بیان این جملات، او را ترغیب میکند: “پس برو دنبالش، شاید تو بتوانی این روح شبحزدهاش را نجات دهی.”
Richter و Maria جسور که سالیان پیش، یکدیگر را ملاقات کرده بودند، با یکدیگر وداع میکنند و Maria Renard در حالی که خورشید در حال طلوع بر فراز Transylvania کهن بود، به دنبال Alucard میرود.
مفقود الاثر
مقدمه:
پس از شکست Dracula به دست Richter، خانواده Belmont به خواب مستندنشده و نامعلومی فرو رفتند که به موجب آن هر گونه ارتباط با Vampire Killer تا فرا رسیدن چرخه حقیقی رستاخیز بعدی Dracula که گفته میشد چرخهای 100 ساله است، برایشان ممنوع شد. این رخداد ناگهانی بدین معناست که دیگر Belmontها در صحنه و کانون توجهات قرار نخواهند داشت و قادر به رو به رو شدن با هر تهدیدی از جانب دنیای تبهکاران و یا تلاشهای آنان برای احیای زودهنگام Lord Dracula نخواهند بود. خوشبختانه برای ساکنان دنیا، هنوز روزنه امیدی وجود داشت: با گذر زمان و تجزیه شدن خاندان Belmont، خاندانها و دستههای متعددی که هر کدام نسبتی با خاندان Belmont داشتند، پدید آمده و هر کدام با نامهای مجزایی که داشتند در سرزمینهای مختلف پراکنده شده بودند. Belmontها میبایست در غیاب خود شلاق و sub-weaponها را محض احتیاط به یکی از این خاندانها واگذار کرده تا اگر کجرُوان خواستند زودتر از موعد مقرر Dracula را احضار کنند، کسانی باشند تا در مقابلشان ایستادگی کنند. بدین جهت، به دلیل ایمن نگهداشتن اسلحهها، آنها به بزرگانی از خاندانهای Baldwin و Graves سپرده شدند. اعضای این خاندانها اگرچه قدرتهای قابلمقایسهای با خاندان Belmont داشتند، اما به صورت مستقیم در زمره قهرمانان خاندان Belmont قرار نداشتند و به همین دلیل، دست زدن به Vampire Killer عواقب سهمگینی برایشان داشت که به مرور زمان آشکار میشد.
بیش از یک دهه گذشته بود که بالاخره مردم عادی دریافتند که غیاب خاندان Belmont چیزی بیش از یک دوران استراحت عادی است؛ حتی آنهایی که در ارتباط نزدیک با این خاندان بودند نیز از محل دقیق آنان بیخبر بوده و به تدریج داشتند به این احتمال فکر میکردند که ممکن است سناریو غمانگیزی اتفاق افتاده باشد. صاحبمقامان، با پذیرفتن اینکه خاندان Belmont بازنخواهد گشت، بیش از این نمیتوانستند منتظر بمانند. بنابراین شروع به جستجوی راههای جدیدی در زمینه مقابله با تهدید Count Dracula کردند.
سال 1810
شکارچیان جایگزین
“سازمان اکلیژیا“
حقیقت ناگوار این بود که حتی آگاهترین و باایمانترین افراد نیز در مقابله با تاریکی با اشکال مواجه شده و ندانسته نقشی در رخدادهای ماوراءالطبیعهای که موجب بیدار کردن Count Dracula میشد، بازی میکردند که نشانهای از آن، مجموعه احیاهایی بودند که از اعصار میانه شروع به رخ دادن کرده بودند. در حالی که تمام بشر با تلاش خالص، کوشش میکردند تا در جستجوی نیکبختی و بهروزی از تاریکی اجتناب ورزند، در اوایل قرن نوزدهم بود که حجم هراسانگیزی از توده مردم گمراه شدند. با در نظر گرفتن غیاب بدون توضیح خانواده Belmont، که همیشه جنگیده بودند تا نقشههای ارباب تاریکی و همپیمانان سیهسرشت وی را نقش بر آب کنند، صاحبمنصبان تصور میکردند بهترین راه، جستجوی راهکارهای جدیدی برای مقابله با این تهدید است.
شجاعترین مردمان و شهروندان به یکدیگر پیوسته و نهادهایی تشکیل دادند که هدف اصلیشان خنثی کردن هر گونه تلاش برای احیای Dracula، و در صورت عدم موفقیت، بهکارگیری تمامی دانش به دست آمده در زمینه نابودی Count بود. یکی از این سازمانها، Ecclesia نام داشت که سختکوشانه، تحقیقات و مطالعاتش را مدیریت میکرد، اما اغلب، همانند دیگر سازمانها به نتایج مطلوبی نمیرسید. اینها همگی پیش از آن بودند که Barlowe، موسس و رئیس اصلی Ecclesia توانست سرانجام به کشفی شگرف دست یابد که میتوانست به عنوان یک پیشگیری و راه چاره در مقابل Dracula عمل کند. اعضای محدود Ecclesia در زمینه تحقیق بر روی glyphها تعلیم داده شدند (Glyphها سَمبلهایی هنرمندانه و جادویی بوده که نشاندهنده نیروی موجود در اشیاء هستند). Barlowe قادر به شکافتن این جادوی قوی به سه قسمت و ایجاد یک glyph با نیروی بسیار زیاد به نام Diminus بود. تجسمی از ارباب تاریکی (نفرت، خشم، و عذاب) که دستکاری شده بود تا به عنوان سلاحی در برابر وی استفاده شود. با اتمام کار ساخت Barlowe ،Dominus باید یکی از شاگردانش را انتخاب میکرد تا حامل Dominus شود. مراسمی که به عنوان افتخاری بزرگ به آن نگاه میشد.
مسئله شخص منتخب به عنوان حامل، تا حدی روشن و واضح بود که حتی یک نادان نیز میدانست که بدون شک، Albus، سردسته پژوهشگران Ecclesia، دستیار Barlowe و شخصی با تبهر بالا در سحر و جادو انتخاب خواهد شد. خود Albus نیز در واقع تا حدی در این مورد مطمئن بود که ماموریتی که عازم آن شده بود را رها کرده تا در آن روز و به موقع در Ecclesia حضور یابد. Albus در حالی که لبریز از اعتماد به نفس بود، مراسمی را پیشبینی میکرد که در آن با افتخار تمام، وظیفه حمل Dominus را بر عهده گرفته و به عنوان شمشیری که تمامی اهریمنان و شیاطین را سرنگون میسازد، به شهرت و آوازه خواهد رسید. او در ظاهر اما این احساسش را به Shanoa، دوست و همکارش در Ecclesia نشان نمیدهد، تا اینکه Shanoa وی را مطلع میسازد که Barlowe (ظاهرا برخلاف قولی که به Albus داده بود)، Shanoa را به جایش انتخاب کرده است. شنیدن عقاید واقعی Barlowe که Albus برای حمل چنین قدرتی “فاقد صلاحیت” است، تنها باعث عصبانیت و برآشفتگی Albus جوان میشود. Shanoa پس از صحبت در مورد هدف نهایی و اصلی Ecclesia برای Albus و سرزنش کردن وی به جهت نداشتن روحیه کار به صورت تیمی، با به صدا در آمدن زنگ، با عجله از Albus خشمگین معذرتخواهی کرده و راهی محل انجام مراسم میشود. Albus در این فکر بود که او خود خواهد توانست Barlowe را وادار به نگه داشتن “قولش”، با وجود دستوراتی که داده شده بود، کند.
Shanoa به Barlowe در اتاق مخصوص مراسم و تشریفات Ecclesia پیوسته و خود را برای انجام مراسم آماده میکند. Barlowe متکبر، توضیح میدهد که تحت شرایط کنونی، کنترل قدرت Dominus تقریبا برای Shanoa غیرممکن خواهد بود. از این رو، انجام این مراسم برای آماده کردن بدن Shanoa به جهت برخورداری از چنین قدرتی، از اهمیت بالایی برخوردار خواهد بود. Shaona تا خواست در مورد عواقب این عمل بپرسد و نظر خود را در مورد انجام این تشریفات بیان کند، به شدت تحت تاثیر حرفهای شیرین و وسوسهانگیز Barlowe قرار گرفته و در جایگاه مخصوص مراسم قرار میگیرد. Barlowe وردخوانی را شروع کرده و Shanoa آماده جذب Dominus میشود، اما ناگهان اتاق در تاریکی فرو رفته و مراسم توسط شخصی ناشناس قطع میشود. Shanoa نیز بیهوش میشود. این شخص ناشناس، Albus بود که ورود سرزدهاش باعث ایجاد وقفه سهمگینی در فرآیند انجام مراسم شده بود. او فریاد می زند: “تو به من دروغ گفتی” خطاب به Barlowe، کسی که تصور میکرد عدم توانایی Albus در پیروی از دستورات، باعث عدم درک این حقیقت شده است که تنها Shanoa توانایی انتقال و حمل glyphها را دارا است – که این خود عاملی ضروری به جهت رام کردن Dominus بود. Albus به جای موافقت با درخواست Barlowe بدین مضمون که هر سه با هم کار کنند تا Albus بتواند بر ضعف خود غلبه کند، اذعان میکند که دیگر دیر شده است. سپس Dominus را تصاحب کرده و ادعا میکند که قصد دارد از این نیرو برای شروع و انجام ماموریت خود استفاده کند. Barlowe به سرعت برای مهار کردن Albus دست به عمل زده و با افسونی از جنس الکتریسیته خواست که سد راه وی شود، اما این افسون توسط شلیک گلوله ای از هفت تیر مخصوص Albus (این هفت تیر، Agartha نام داشت که که قدرت گرفته از glyph بود). Albus قبل از گریختن از صحنه، با خشم و عصبانیت تمام، آخرین حرف هایش را به Barlowe حیرت زده در حالی که زحماتی که برای Ecclesia در طول این سالها کشیده بود را در شعلههای آتش میدید، بیان میکند: “تو دیگر استاد من نیستی” سپس از ساختمان Ecclesia میگریزد. هیچ کس نیز از نقشه هایش خبر نداشت.
هفتهها گذشت تا اینکه آنها بتوانند اوضاع را دوباره به حالت عادی بازگردانند. Shanoa به دلیل ایجاد اختلال در مراسم حافظه خود را از دست داده بود و میبایست دوباره از ابتدا آموزش ببیند. Barlowe با اعطای یک Rapier glyph شروع میکند که Shanoa میتوانست از آن علیه دشمنان احضارشده از طریق جادو استفاده کند، و همچنین باعث بازگشت تدریجی غرایز و روحیه جنگاوری وی میشد. Barlowe، او را دوباره با یکی از توانایی های منحصر به فردش به نام Glyph Union آشنا کرد که با استفاده از این قابلیت Shanoa میتوانست سه Glyph را با هم ترکیب کرده و در قالب یک Super-powered Attack استفاده کند. بالاخره نیز ماموریتی جدید به وی واگذار کرد: جستجو و شکار Albus، (کسی که حال، Shanoa هیچ خاطرهای از وی در ذهن نداشت) و همین طور بازپسگیری هر سه قسمت Shanoa .Dominus تنها تصاویر مبهمی از Albus، تنها به عنوان “شخصی که مراسم را خراب کرد”، به خاطر داشت. سپس Albus توسط Barlowe به عنوان مردی معرفی شد که زمانی همانند یک برادر، خالصانه برای Shanoa اهمیت قائل بود، اما سپس چشم طمع به قدرت وی دوخت. آنها یک برتری موقتی نسبت به Albus داشتند و آن هم این بود که اشخاص عادی، نمیتوانند از Dominus استفاده کنند، حتی Albus که تواناییهای قابل توجهی داشت؛ با این حال، شخصی به زیرکی و مهارت Albus، امکان داشت که بتواند راهی برای مهار کردن این قدرتها بیابد و این دلیلی است بر اینکه چرا پیدا کردن فوری و آوردن وی به Ecclesia (اگر بشود سالم) از اهمیت بالایی برخوردار است. کشته شدن Albus احتمالا باعث گم شدن Dominus نیز خواهد شد. Barlowe به جهت تاکید بر اهمیت و خطر این ماموریت از این توضیح استفاده میکند: “در سایه Castlevania، موجودات شیطانی و اهریمنان زیادی سکنی گزیدهاند.”
Shanoa با گرفتن رد Albus به صومعهای میرسد که زیستگاه سابق راهبانی مشوش و آشفتهخاطر، و مکانی مناسب برای Albus به منظور آزمایش محدودیتهای قدرت جدیدش بود. Shanoa با پیشروی در صومعه و بهکارگیری قدرت جذب خود، توانست Magnes glyph را در اختیار گیرد که امکان صعود به ارتفاعات صومعه را برایش فراهم مینمود. او پس از شکست دادن نگهبان صومعه ((Arthroverta، در اتاق بعدی Albus را پیدا میکند. Albus اظهار میکند که “هنوز برده آن پیرمرد (Barlowe) هستیم، مگر نه؟” سپس با استناد به نداشتن مهارت کافی Shanoa در حمل و انتقال glyphها، تلاشهای Shanoa را در جهت یافتن خود کم اهمیت جلوه میدهد. او در ادامه اذعان میکند که هیچگاه به Ecclesia باز نخواهد گشت، حتی زمانی که Shanoa اشاره میکند که این دستور مستقیم خود Barlowe بوده است. “دیگر هیچگاه این اسم را به زبان نیاور!” Albus با خشم و نفرتی بسیار این جمله را گفته و سپس گلولهای از هفت تیر خود شلیک میکند. Shanoa با تمرکز و سپس جا به جایی، از اصابت گلوله جلوگیری میکند، اما Albus از صحنه گریخت بود. در حالی که نقشهای که به روستایی در نزدیکی اشاره میکرد را پشت سر خود رها کرده بود.
Shanoa با دنبال کردن نقشه به Wygol Village میرسد. دهکدهای خالی از سکنه که Shanoa با پیشروی در آن، با مردی گرفتار درون یک glyph از جنس torpor crystal مواجه میشود. Shanoa با جذب کردن glyph توانست مرد ناشناس را آزاد کند که خود را به عنوان بنیانگذار دهکده و با نام Nikolai معرفی میکند. Nikolai در حالی که بیشتر نگران دیگر ساکنان دهکده بود، توضیح میدهد، با زندانی شدن او توسط مردی ناشناس و ربوده شدن 12 نفر دیگر که جمعیت کل دهکده بودند، این دهکده، متروکه شده است. Nikolai با این وجود که از هویت این مرد هیچ چیز به یاد نداشت، اما به خاطر داشت که مرد مرموز در صحبت هایش اشارهای به “Prison Island” داشته است. جزیرهای متروکه که زمانی، جنایتکاران را به آنجا تبعید میکردند و عدهای نیز میگویند که این جزیره نفرین شده و پر از روحهای سرگردان است. Shanoa در شگفت بود که “آیا این مرد، امکان دارد همان Albus باشد؟” حال، سرنوشت اهالی دهکده، در دستان Shanoa بود.
او با گذر از Ruvas Forest و سپس Kalidus Channel خود را به Minera Prison Island رساند که توسط ارواح خبیث، احاطه شده بود. سپس با سرعت تمام خود را به مرکز جزیره رساند، جایی که دوباره توانست Albus را که این دفعه کمی بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته بود، ملاقات کند؛ او حتی هدیهای نیز برای Shanoa در نظر گرفته بود که آن را رها کرده و Shanoa نیز حتی یک لحظه در جذب کردن آن که احتمالا تکهای از Dominus بود، هدر نداد. این همان تکه از Dominus بود که “نفرت” داشت. پس میتوان نتیجه گرفت که Albus فهمیده بود چگونه Dominus را خرد و به تکههای کوچکتر تقسیم کند. Shanoa، متعجب از این کار Albus، از او میپرسد که: “چه در ذهن داری؟” و علیرغم رفتار عجیب و غریب Albus، از او خواهش میکند که به Ecclesia بازگردد. Albus با اشاره به اینکه هنوز نقش خود را کامل نکرده، باری دیگر با این درخواست مخالفت میکند. مسئله ای که Shanoa را نگران میکرد این بود که Albus قادر به ایجاد و حمل glyph بود در حالی که او تصور میکرد تنها خودش قادر به انجام این عمل است؛ او سپس در بازگشت به Ecclesia اتفاقات رخ داده را با Barlowe در میان میگذارد. Barlowe خوشحال بود که حداقل یک تکه از Dominus را توانستهاند پس بگیرند، اگرچه که او نیز هیچ گونه اطلاعی از نقشهها و برنامههای Albus نداشت.
Shanoa در ادامه راهی فانوس دریایی زندان میشود، جایی که با نابود کردن Brachyura غولآسا و نجات دادن یکی از روستاییان، توانست از طریق زیرزمین گریخته و مسیری را از اعماق آبی Kalidus به طرف Misty Forest Road دنبال کند. سپس با پیشروی بر فراز Tymeo Mountains به درون غاری میرسد که تماما پر از بقایای اسکلتی بود. محلی که Albus را در حال آزمایش کردن بر روی یکی دیگر از روستاییها یافت. Shanoa از او میخواهد که این عمل را متوقف کند و Albus نیز تقریبا با آرامش خواسته او را میپذیرد. Shanoa میپرسد که “چرا ساکنان روستا باید درگیر این نقشه شوند، در حالی که این مسئله هیچ ربطی به آنها ندارد؟” Albus به طرز واضحی پاسخ میدهد: “ربطی به آن ها ندارد؟” و سپس بیان میکند که به زودی همه این قضایا منطقی خواهند شد؛ سپس بدون هیچ اثری از تسلیم شدن، ناپدید میشود. شخص روستایی توضیح میدهد که Albus مقداری از خونش را کشیده و کلماتی زمزمه کرده است. سپس تاکید کرده که به دهکده باز خواهد گشت. Shanoa نیز به Wygol باز میگردد تا با Nikolai صحبت کند. Nikolai تایید میکند که “آن مرد” بازگشته و وسیله ای به همراه داشته که از آن برای گرفتن نمونه خون روستاییان استفاده کرده است. Nikolai نگران بود که “آیا امکان دارد او همان هیولایی باشد که زمزمه اش در افسانه ها پیچیده است [Dracula]؟” اینکه چرا Albus به خون نیاز داشت، معمای جدیدی بود که اگر Shanoa به عمارت قدیمی پشت خلیج کوچک میرفت، امکان داشت حل شود. Nikolai ادعا میکند که افسانه های Dracula خیلی پیش تر از آنکه Wygol ساخته شود، وجود داشتند؛ بخش جالب تر اظهاراتش این بود که نیاکانش، کسانی بودند که زمانی بر علیه Dracula جنگیدهاند.
Shanoa توانست به زحمت و در سفری طولانی، خود را به Somnus Reef و سپس عمارت قدیمی برساند. حال دیگر این کاخ، The Giant’s Dwelling نام داشت. به دلیل افسانهای محلی که سخن از غول عظیمالجثه و ترسناکی میگفت که پس از ترک عمارت توسط متصدیان ساختمان، در این ملک اقامت یافته است. او راه خود را از درون عمارت مندرس و اتاق های به هم ریخته اش ادامه داده، بر مالک جدید آن فائق آمده و سرانجام توانست Albus را آنجا بیابد که این بار حتی بیشتر به واسطه پشتکار و سرسختی Shanoa تحت تاثیر قرار گرفته بود. اما به جهت اینکه از وی جانبداری نکرده باشد، Shanoa اشاره میکند که با ردی که Albus به جای گذاشته بود، حتی یک شخص کور نیز می توانست او را بیابد. تقریبا مثل زمانی شده بود که آن دو در بچگی قایم موشک بازی میکردند و Albus میگذاشت که Shanoa بازی را ببرد، چرا که او شروع به گریه کردن کرده بود. Albus با طعنه بیان میکند: “چرا الان امتحانش نکنیم، و شاید این دفعه گذاشتم منو پیدا کنی” Shanoa با این درخواست مخالفت میکند، چرا که گریه کردن، چیزی بود که هرگز نمیتوانست به یاد آورد. Albus ادامه میدهد: “متاسفم Shanoa، اشکی نباشد، معاملهای هم نخواهد بود.” اما با این حال، رها کردن وی با دستان خالی، گزینهای نبود که Albus بخواهد انتخاب کند. بنابراین، او دوباره یک glyph دیگر که بخشی از Dominus به نام “خشم” بود را آزاد کرد. Shanoa نیز بدون یک لحظه تعلل glyph را جذب میکند. رفتار Albus داشت به روند نابهنجار بودن خود ادامه میداد. او از Shanoa درباره ماهیت حقیقی Dominus میپرسد که Shanoa نیز آن را یک glyph پرقدرت برای نابودی Dracula تعریف میکند. Albus ادعا میکند که تنها پنجاه درصد حرف های Shanoa صحت دارند و سپس برای وی آشکار میکند که Barlowe در واقع از بقایای Dracula برای ساختن Dominus استفاده کرده است. Shanoa نمیتوانست این حرفها را باور کند، حتی با اینکه Albus به وی اصرار میورزد که به Ecclesia بازگشته و خود شخصا این موارد را از Barlowe بپرسد.
Shanoa با Barlowe رو در رو میشود، کسی که داشت حقیقتی رعبانگیز را از وی پنهان میکرد: او افسانه Belmontها و اینکه چگونه آنان از شلاقی مقدس برای خنثی کردن خطر Dracula استفاده میکردند، را شرح میدهد و در ادامه بیان میکند که این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک روز، آنها ناپدید شدند. به عنوان پیامدی از این قضیه، انسانها ابزار دیگری را به وجود آوردند. همانند glyphهایی که اعضای Ecclesia کنترلشان میکند. پس از آنکه Ecclesia لیاقت و توانایی خود را اثبات کرد، صاحبمنصبان، محافظت و نگهداری از شیء خاصی را به این سازمان واگذار کردند – مجرایی برای روح Dracula که با امنیت بسیار بالا در اتاقی که در آن ایستاده بودند، از آن حفاظت میشد. طبق گفتههای Barlowe، آنها تنها با هدف روزی نابود کردن آن که بزرگترین خواسته بشریت بود، وظیفه نگهداری و محافظت از این مجرا را پذیرفته بودند. ولی این وسط یک نکته فنی نیز وجود داشت: حتی قویترین نیروهای آنها در وارد کردن حتی یک خراش به مجرا با شکست مواجه شده بودند. حال اگر صاحبمنصبان از این مسئله مطلع میشدند، مسلما مجرا را پس گرفته و متعاقباً دیگر کار Ecclesia هم تمام میشد. بنابراین Barlowe به دنبال قدرتی عظیمتر رفته بود – قدرتی که به اندازهای قوی باشد تا بتواند Dracula را سرنگون سازد. جواب این مسئله بسیار واضح بود: با استفاده از آتش با آتش بجنگ. او نمونههایی از بقایای Dracula گرفته و آنها را تبدیل به Dominus کرده بود! Barlowe حتی با چنین سطحی از ژرفاندیشی، پیشبینی نکرده بود که ممکن است کسانی از میان خودشان در صدد تصاحب یک چنین قدرتی و استفاده از آن در راه تخریب و ویرانگری برآیند. در هر حال، Albus که شاید معتقد است اعمالش در جهت رسیدن به هدفی والاتر هستند، هنوز آخرین تکه Dominus را در اختیار داشت که باید از وی پس گرفته میشد.
Shanoa دوباره مسیر خود را از آخرین مکانی که سر زده بود، از سر گرفته و با گذر از Tristis Pass به Oblivion Ridge میرسد. Shanoa در مسیر خود، توانسته بود 11 نفر از روستاییان را نجات دهد و آخرین آنها را نیز در Tristis Pass نجات میدهد. سپس وارد راهرویی میشود تا بالاخره بتواند آخرین تکه Dominus که در یک glyph محصور شده بود را بیابد. ناگهان Albus با قصد توضیح اینکه چرا قسمت های دیگر Dominus را به راحتی واگذار کرده بود، در مقابلش ظاهر میشود. glyph ،Albus محصور را جذب کرده و متعاقباً انرژی اهریمنی بر او غلبه میکند. Shanoa در حالی که شوکه شده بود، ناگهان فریاد میزند: “Barlowe گفته بود که تو قادر به حمل Glyph نیستی” Albus که هنوز در تلاش برای کنترل انرژی بود، سوگند میخورد که توسط انرژی اهریمنی، بلعیده نشود. او قبل از اینکه به جایی دیگر منتقل شود، سخن از “خواستهاش” میگوید که تقریبا نزدیک به مرحله نهایی و حصول است. Shanoa به سرعت خود را به Ecclesia رسانده تا Barlowe را از اتفاقات رخ داده، با خبر سازد. مسئلهای که Barlowe از آن واهمه داشت، اتفاق افتاده بود. Albus به رغم محدودیتهایش توانسته بود راهی را برای جذب و کنترل glyphها پیدا کند که عمدتا از بررسی و تحقیق بر روی نحوه جذب glyphها توسط Shanoa محقق شده بود؛ Albus که حال قابلیت حمل glyphها را داشت، مسلما الان هدف اصلیاش بازپسگیری دو تکه از Dominus خواهد بود که آنها را واگذار کرده بود. حال دیگر این قضیه حتمی بود که Dominus ذهن او را در کام خود فرو خواهد برد. Barlowe با اندوه بسیار، دستور میدهد که Albus از شر بدبختی که دچار آن شده، خلاص شود، چرا که دیگر به هیچ وجه نمیتوانست در مقابل اراده و خواسته Dracula مقاومت کند. Barlowe جهت قبرستان را به Shanoa نشان میدهد. جایی که مسلما Albus به آنجا گریخته است.
Shanoa با از سر راه برداشتن موانع، به Argila Swamp رسیده و وارد Mystery Manor میشود. او در اینجا با صحنهای عجیب از کشتار وحشیانه مواجه میشود. او سپس راه خود را تا بخش سرداب ادامه میدهد، جایی که Albus را در حال انتظار مییابد. حال او تنها یک هدف داشت: پس گرفتن تکه های Dominus. Shanoa در شگفت بود که Albus امیدوار است از بلعیده شدن توسط تاریکی، چه چیزی به دست آورد. Albus اما هیچ جوابی نداشت، چرا که کاملا مطیع انرژی اهریمنی شده بود؛ زمانی که او از خود به عنوان “Dracula” یاد میکند، دیگر هیچ چارهای به جز نابود کردن وی برای Shanoa باقی نمیماند. دیری نپایید که Albus ماهر و زیرک شکست خورده و آخرین تکه از Dominus را به جای میگذارد. ماموریت Shanoa به انجام رسیده بود. او آخرین بخش از Dominus را جذب کرده و حسی عجیب بر وی چیره میشود – این حس عجیب، خاطرات Albus بود که به صورت فیلمی در مقابل Shanoa به نمایش درآمده بود؛ Albus در قالب خیال و تصور، در مقابل Shanoa ظاهر میشود. رها از مصیبتهایی که دچارش شده بود و باری دیگر، همان برادر دوست داشتنی که Shanoa میشناخت. اما Albus چه نوع برادری است که نخواهد از Shanoa محافظت نکند؟ گذشته دوباره جلو چشمان Shanoa بود تا بالاخره معنای واقعی حرفهای Albus را درک کند: Albus میدانست که قبول کردن حمل Dominus باعث ایجاد اختلال در حافظه و احساسات شخص حامل خواهد شد، یعنی سرنوشتی ناخوشایند؛ بنابراین او به جای Shanoa داوطلب میشود تا حامل Dominus شود. Barlowe نیز با این مسئله موافقت کرده بود، اما تا قبل از فرستادن Albus به یک “ماموریت” (تا به اصطلاح او را از معادله حذف کرده و زیر قول خود بزند). علاوه بر این، Barlowe به Shanoa گفته بود که Albus باعث فراموشی وی شده، نه Dominus.
Albus تصویری در ذهن Shanoa نبود، بلکه از درون خود Dominus که جذب کرده بود، پدیدار شده بود. به نظر میرسد که خون بازماندگان شلاق مقدس، خیلی چیزها را ممکن ساخته است. Albus پس از اینکه توسط Barlowe مورد خیانت قرار گرفت، Dominus را برداشته و پا به فرار میگذارد تا با گرفتن جای Shanoa به عنوان حامل، او را از بلا و مصیبت به دور نگه دارد. او به تنهایی شروع به تحقیق بر روی روشهای کنترل Dominus که خود عینا نیروی Dracula است، مینماید. برای تحقق یافتن این هدف، او نیاز به خون خاندان مقدس Belmont داشت، که امیدوار بود بتواند رد بازماندگان این خاندان را بگیرد. Shanoa درست نتیجه گیری کرده بود، “روستاییان”. سرنوشت، آنها را به Wygol کشانده بود – تمام 13 روستایی، از دودمان Belmont بودند. اگرچه Albus با تلاش و پشتکار تمام بر روی نمونه خون اهالی دهکده مطالعه کرده بود، با این حال، حتی قدرت خون این خاندان مقدس نیز برای مهار کردن Dominus کافی نبوده و در نتیجه Albus توسط قدرت این Glyph بلعیده شده بود. بدنش از بین رفته بود و تنها روحش مانده بود که محبوس و در واقع جذب glyph شده بود. روحش، حال به همراه نیروی Dominus، درون Shanoa اقامت داشت.
پس با این مشاهدات، Dominus باید بر Albus چیره شده باشد و قدرت ارادهاش را از وی گرفته باشد؛ با این حال، چون که قدرت اهالی دهکده درون Shanoa جریان داشت، Albus در حالتی مهار شده، در مقابل Shanoa قرار گرفته بود – که احتمالا به خاطر جذب glyphهایی که Albus از آنها برای زندانی کردن اهالی دهکده استفاده کرده بود، توسط Shanoa محقق شده بود. Shanoa هنوز نمیتوانست این قضیه را درک کند که چرا Albus میخواست جای وی را به عنوان حامل بگیرد. Albus توضیح می دهد که: “بدون احساسات و خاطرات، بعید میدانم متوجه شوی. اما بیا اینطور بگوییم که من میدانستم چه چیزی برایم حائز اهمیت است و زمانی که با شروع مراسم، دیگر هیچ راه چارهای نداشتم، این راهی بود که باید طی میکردم.” اگر Shanoa کاملا متوجه قضیه نمیشد، باز هم جای هیچ نگرانی برایش نداشت. با این حال، او Shanoa را مجبور کرد که یک چیز را قول دهد، آن هم این بود که: “مهم نیز چه اتفاقی بیفتد، در هر حال، تو نباید از Dominus استفاده کنی.” Albus که از میل باطنی Dominus در تباه کردن زندگی شخص حامل، خبر داشت، از Shanoa میخواهد که در این مورد خاص، به او اعتماد کند. Shanoa نیز طبق درخواست او، قول میدهد. Albus که دیگر وقتش به سر آمده بود، تصویرش کم کم شروع به محو شدن از مقابل چشمان Shanoa مینماید، اگرچه Shanoa هنوز سوالات بسیاری داشت که بپرسد. Shanoa در مواجهه با این حقیقت که هر چه داشت، از وی دزدیده شده بود، بیان میکند: “تو زندگیات را به خاطر من فدا کردی و اما من هیچ احساسی نسبت به آن ندارم.” تنها یک نفر، جواب ها را میدانست.
Shanoa به Ecclesia بازگشته و به Barlowe گزارش میدهد که توانسته Dominus را به قیمت جان Albus پس بگیرد. Barlowe با اشاره به اینکه خواسته حقیقی Albus نیز همین بوده است، احساس میکرد که تنها یک راه برای گرامی داشتن یاد Albus وجود دارد. آن ها به سرعت، خود را به “forbidden room”، محل نگه داری مجرا میرسانند. Barlowe دستور میدهد که Shanoa سه تکه Dominus را به خود متصل کرده و افسون Glyph Union را که باعث رهایی یافتن دنیا از شر Dracula خواهد شد، اجرا کند. Shanoa که قول خود به Albus را به یا داشت، با Barlowe مخالفت میکند. او میدانست که Barlowe به وی دروغ گفته و Albus هیچ ربطی به فراموشی وی ندارد؛ بلکه این Barlowe بوده که از احساسات وی به عنوان یک قربانی برای Dominus استفاده کرده بود. همچنین Albus را دنبال نخود سیاه فرستاده بود تا مراسم را بدون حضور وی برگذار کند – علاوه بر اینکه از گفتن واقعیات و اینکه Dominus سرانجام باعث مرگ Shanoa خواهد شد، خودداری کرده بود. Barlowe تلاش میکند تا همه این قضایا را تکذیب کند، اما تن صدایش بیشتر حالت معذرت آمیز به خود میگرفت، انگار که سوء تفاهمی پیش آمده باشد. او به عنوان آخرین امید در توجیه Shanoa میگوید: “Shanoa، اگر که تا به حال، حتی یک لحظه هم که شده به من اعتماد داشتی، پس حرف هایم را بشنو: بشریت به تو نیاز دارد. به زندگی تو!” Barlowe که میبیند با این اوصاف، هیچ کاری از پیش نخواهد برد، آماده مبارزه شده و به طرز جنون واری اعلام میکند که جان Shanoa بهترین قربانی برای Count Dracula خواهد بود. حقیقت این بود که Barlowe (که به جای “من” از “ما” استفاده میکرد) دیگر هیچ نیازی به Shanoa نداشت؛ نه تنها خودش، بلکه هیچ نیازی به بدنش نیز نداشت، چرا که به قول خودش، بدن او نیز همانند Shanoa قادر به میزبانی glyphها از جمله Dominus است. Barlowe سپس در کمال جنون عهد میکند که Dominus را از جسد خونی Shanoa بیرون بکشد! Shanoa آماده مُردن نبود، چرا که هنوز جوابهای بسیاری طلبکار بود.
Shanoa و Barlowe درون forbidden room شروع به مبارزه کرده و Barlowe سرانجام به زانو میافتد. او به چشیدن قدرتی که آرزویش را داشت، خیلی نزدیک بود. Shanoa متعجب بود که چرا Barlowe باید آرزوی چنین قدرتی را داشته باشد، در صورتی که میدانست سرانجام به قیمت جانش تمام خواهد شد؟ Barlowe توضیح میدهد که بدون Dominus هیچگاه نخواهد توانست قفل (به قول خودش، قفل جهنمی) را شکسته و Dracula را وارد این دنیا کند. و ورود Dracula به این دنیا، “تحقق ماموریت Ecclesia و تنها آرزوی کل بشریت است.” Shanoa متعجب از حرفهای Barlowe، قسم میخورد که بشر هیچگاه یک چنین خواستهای نداشته است. Barlowe که حال، طرز حرف زدنش کمی به Dracula میخورد، بیان میکند که بدون شک، قدرت Dracula نشئت گرفته از تاریکی درون قلبهای انسانها بوده و حضور Dracula خواسته قلبی آنها است؛ اگر نه، چرا باید Dracula بارهای بار، دوباره و دوباره بازگردد؟ مشخص شد که اظهارات Shanoa صحیح بودند و این سخنان، حرفهای یکی دیگر از قربانیان Dominus بوده است. Barlowe که از خود بی خود شده بود، کم کم نیروی خود را به دست آورده و جذب مجرا میشود. Barlowe که آماده قربانی کردن خود برای شکستن قفل بود، با قدمهای آهسته به سمت مجرا به پیش رفته و به جهت آمادهسازی بازگشت Count، فریاد میزند: “Lord Dracula!” حال، Shanoa که ظهور نیروی جدیدی را داشت احساس میکرد، هیچ کاری به جز مشاهده کردن نمیتوانست انجام دهد، تا اینکه با پراکنده شدن دودی بنفش، مجرا منفجر شده و در جریان این فرآیند Barlowe تبدیل به بخار میشود. برخاستن ناگهانی Dracula، اثباتی بود بر موفقیت مراسم. ارباب تاریکی، بدون شک، حال آزاد بود تا در اقامتگاه خود سکنی گزیند. در چشمان Shanoa، همه چیز تباه شده و از دست رفته بود.
Shanoa حال هر چه در زندگیاش داشت، اعم از گذشته، احساسات، برادر و هدفش را از دست داده بود. اما او تنها بازماندهای بود که میتوانست به ماجرا خاتمه دهد، پس هنوز یک ماموریت داشت که انجام دهد. بدین منظور خود را جمع و جور کرده و راهی Castlevania میشود. او به محض رسیدن به قلعه، فریاد میزند: بشنو صدایم را ای Dracula!، من خورشید صبحگاه هستم که آمدهام تا به این شب ترسناک پایان دهم! سپس با تمام قوا شروع به پیشروی در اقامتگاه عظیم Dracula نموده و سرانجام معمای سربروس (Cerberus – از موجودت افسانهای در اساطیر یونان باستان؛ سگ سه سرى که پاسدار دروازه جهنم است.) قلعه را با استفاده از ترکیب سهگانهای از glyphهایی که در اختیار داشت، رمزگشایی میکند. متعاقباً دری که دسترسی به ارتفاعات قلعه را ممکن میساخت، گشوده میشود.
او با نفوذ به دژ اصلی قلعه، خود را به اتاق پادشاهی میرساند، جایی که Dracula ـی تازه از خواب برخاسته، منتظر بود. بر خلاف میل Dracula که تصور میکرد، Shanoa یک پیرو وفادار است و از او درخواست میکند که خواستهاش را بگوید، Shanoa شفافسازی میکند که او به هیچ عنوان از وفاداران به Dracula نیست. Dracula هشدار میدهد که مصاحبت با وی، بدون هیچ قیمتی تمام نخواهد شد. Shanoa نیز متعاقباً با حالتی حقارتآمیز جواب میدهد که: “وقت نابودیات فرا رسیده؛ بمیر، ای اهریمن خبیث!”
Shanoa به خوبی مبارزه کرده و Dracula را به چالش میکشد، اما او نمیتوانست Dracula را شکست دهد. اینطور که ارباب تاریکی ادعا میکند، قدرت Shanoa به تنهایی برای نابود کردن وی کافی نیست و به نوعی تنها باعث سرگرم شدن Dracula شده بود. اما Shanoa با مجهز کردن خود به هر سه تکه Dominus، قویترین Glyph Union را آزاد کرده که باعث شگفتزدگی Dracula میشود. نیرویی آنچنان مخرب که شروع به بیرون راندن Dracula از این دنیا میکند. Dracula که حال به وخامت اوضاع پی برده و خود را ناتوان مییابد، بیان میکند: “اما این نیرو… نــــه! امکان ندارد…” Dracula با انفجار نوری درخشان نابود شده و Shanoa بیهوش میشود. Shanoa اگرچه پیروز شده بود، اما تنها کاری که حال میتوانست انجام دهد، این بود که از Albus در خاطر خود به دلیل عمل کردن بر خلاف قولی که به وی داده بود، معذرت خواهی کند.
درست زمانی که Shanoa تصور میکرد دیگر هیچ چیزی برایش باقی نمانده، خاطراتی از Albus شروع به نمایان شدن از درون Dominus میکنند؛ Shanoa میتوانست گذشته Albus را ببیند و در مورد اعمال وی قضاوت کند. در آن لحظه بود که Shanoa بالاخره فهمید، چرا Albus جانش را به خاطر وی به خطر انداخته است. Shanoa ناگهان شروع به گریه کردن میکند که این برایش همانند یک رویا بود – شاید او بتواند آخرین تصویر از Albus را قبل از مرگش (که ناشی از فدا کردن جانش برای Shanoa بود)، ببیند. ناگهان Albus شروع به سخن گفتن با وی میکند: “این خواب نیست، Shanoa. اشکهایی که ریختی، اشکهای خودت هستند.” به محض اینکه Albus فهمیده بود او اجازه دارد درون Dominus به حیات خود ادامه دهد، به این فکر فرو رفته بود که Dominus چه چیزهای دیگری جذب کرده است و به نظر میرسید که قربانی عزیزش (اشاره به احساسات و خاطرات از دست رفته Shanoa به عنوان قربانی Dominus) دست نخورده باقی مانده بود. Shanoa یکی دیگر از احساسات خود را به دست میآورد – احساس وجد و شعف در پی بردن به اینکه Albus نمرده است. Albus در تاریکی درون Dominus سرگردان و به دنبال یافتن موقعیت خاطرات ربوده شده Shanoa بود، و درست پس از اینکه Shanoa از Dominus برای نابودی Dracula استفاده کرد، تاریکی درون Dominus محو شده و نور کمسویی را به جای گذاشته بود؛ این در واقع رد نوری بود از قربانیهای Shanoa. حال نکته اینجاست که: از آنجایی که Dominus هیچ چیز نیاز نداشت به جز روح یک نفر، هیچ دلیلی برای مردن Shanoa وجود نداشت، چرا که Albus میتوانست علی رغم مخالفتهای Shanoa، با افتخار جایش را بگیرد.
Albus: “اگر میخواهی ادای دین کنی، پس میتوانی آخرین آرزوی مرا برآورده کنی”
Shanoa به گرمی پاسخ میدهد: “هر چیزی که باشد”
Albus درخواست میکند: “برایم لبخند بزن. همین کافی خواهد بود.”
Shanoa به منظور برآورده کردن آخرین خواسته Albus، تلاش میکند تا ریزش اشکهایش را متوقف کرده و به آهستگی در حالی که صورتش میدرخشد، شروع به لبخند زدن میکند. این منظرهای زیبا برای Albus بود. آخرین نشانه از نقشی که به خوبی تکمیل شده بود. او حال میتوانست در آرامش از این دنیا برود. Shanoa در حالی که بسیار غمزده بود، سخت تلاش میکند تا از محو شدن شبح Albus جلوگیری کند، اما اتاق پادشاهی به طرز سهمگینی شروع به فرو ریختن کرده و وقتی برای ماتم گرفتن به جای نمیگذارد. Shanoa به سختی از قلعه گریخته و خود را به بیشهزار نزدیک قلعه میرساند تا شاهد فرو ریختن آن باشد. او سپس از صحنه میگریزد، در حالی که مقصد بعدیش نامعلوم بوده و باید احساس بعدی خود را به یاد میآورد.
شخصیت های درستکار توانستند باری دیگر نیروی شیطانی Dracula را منهدم سازند و این ماجرا بدون اطلاع دیگران و دنیای بیرون باقی خواهد ماند، چرا که تمامی گزارشات Ecclesia درون غبار زمان محو خواهند شد.
Castlevania: Circle of the
سال 1830
اپیزودهای گمشده
در سال 1820، Dracula باری دیگر و زودتر از حد معمول، توسط کج رُوان احیا شده بود. امری که دیگر داشت تبدیل به یک هنرنمایی کاملا عادی میشد. به عنوان پیامدی از تکرار مکرر تاریخ به یک چنین طرزی، Dracula قادر به رسیدن به قدرت کامل خود نبود؛ بنابراین، او توسط Morris Baldwin و اعضای خانواده Graves شکست خورد. خاندانهایی که توسط Belmontها برگزیده شده بودند تا از سلاحهای اسرارآمیز آنها نگه داری کنند. Morris که نزدیک بود در این جریان کشته شود، توانست به قدرت تقریبا بینهایتی که Count Dracula و نزدیکان وی از آن برخوردار هستند و همچنین اینکه قدرت ترکیب شدهشان چقدر میتواند مهلک باشد، اگر که به حد اعلی خود برسد، پی ببرد. Morris به عنوان شخصی که وظیفه محافظت از شلاق Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز به او محول شده بود، میدانست که واگذار کردن سلاحها به خاندانی لایق، از اهمیت بالایی برخوردار است. بدین جهت، او دو جوان را تعلیم داد که یکی پسر خودش، Hugh Baldwin و دیگری Nathan Graves، پسر دوست صمیمیاش بود. با ترس از اینکه Count Dracula روزی بازخواهدگشت و شاید این بازگشت، دوباره، زودتر از موعد مقرر باشد و با توجه به سنی که او داشت، دیگر هیچ حریفی برای Count نبود.
این دو جوان، در کنار یکدیگر بزرگ شده و دوستانی صمیمی برای یکدیگر شدند. همینطور تبدیل به جنگجویانی شدند که Morris پیشبینی میکرد. اگرچه کاملا مشخص بود که Hugh جنگجوی بامهارتتری است، اما Morris بیشتر از Nathan طرفداری میکرد و به نوعی بین آنها تبعیض قائل میشد؛ Hugh هیچگاه نتوانست بفهمد چرا، و با گذشت زمان، او احساس حسادت و تنفری روزافزون نسبت به Nathan پیدا میکرد، تا جایی که دوستان خوب دیروز، تبدیل به دشمنان امروز شده بودند. Hugh با شنیدن تصمیم Morris مبنی بر اینکه Nathan باید شخص بعدی باشد که وظیفه حمل Vampire Killer و سلاحهای مقدس به وی سپرده شود، حتی خشمگینتر نیز میشود. Hugh به شدت معتقد بود که او انتخابی منطقیتر است، اما Morris هیچگونه تجدید نظری انجام نداده و با گذر زمان، تنها بر خشم و نفرت Hugh افزوده میشد. او در ظاهر، اما این احساس خود را بروز نمیدهد.
در سال 1830، Camilla از آرامگاه خود بر میخیزد و به عنوان یک پیرو حقیقی Dracula و نیاز شدید به یک پیشوای همیشگی، اولین حرکت وی، تدارک دیدن مراسمی با هدف احیای روح ارباب تاریکی بود. با ورود مراسم به فاز اجرا در Castlevania کهن، Morris Baldwin و شاگردانش عدم تعادل در طبیعت را احساس کرده و به کاملا تشخیص میدهند که این همان برخاستن Count Dracula ننگین است؛ هر سه آنها با عجله خود را به قلعه رسانده تا از رخ دادن این رویداد نابهنجار جلوگیری کنند. آنها با رسیدن به Ceremonial Room میفهمند که دیگر کار از کار گذشته است: مراسم به اتمام رسیده بود و Dracula، اگرچه در قدرت کامل نبود، اما همانطور که Morris از ان واهمه داشت، به منظور تهدید بشریت بازگشته بود. Dracula فورا Morris را به عنوان شخصی که 10 سال پیش سد راه وی شده بود، به خاطر میآورد و با باز کردن چالهای در وسط Ceremonial Room، یک برتری زودهنگام نسبت به آن سه پیدا میکند. در بحبوحه هرج و مرج رخ داده، Nathan و Hugh به درون گودال سقوط کرده و Morris تنها در کنار دو موجود اهریمنی، Camilla و Dracula تنها میماند. حال Dracula به قول خودش یک نقشه بینقص و عالی داشت: او میتوانست به راحتی قدرت Morris را با گرفتن جان وی تخلیه کرده و از آن برای بازیابی قدرت خود استفاده کند. اما باید تا فرا رسیدن ماه کامل صبر کند.
در همین هنگام، Nathan و Hugh خوشبختانه به سلامت، به قعر شکاف رسیده بودند. Nathan پیشنهاد میدهد که آن دو با همکاری یکدیگر از اعماق گودال که به بخش زیرین قلعه منتهی میشد، حرکت کرده و به دنبال استادشان بگردند. اما Hugh که احساس میکرد باید خودش را ثابت کند، دوست سابقاش را با اشاره به اینکه او دست و پا گیر خواهد بود، حقیر شمرده و پیشنهاد وی را رد میکند. سپس به تنهایی راهی میشود تا پدر خود را نجات دهد. Nathan علیرغم نومیدی از Hugh، خود را جمع و جور کرده و با پشتکار بالا، شروع به کاوش درون قلعه ترس و وحشت میکند. Nathan در ادامه راه با Necromancer مواجه شده و از او میفهمد که قرار است در طی مراسمی، از روح Morris برای رسیدن Dracula به قدرت کاملش استفاده شود. پس از شکست دادن Necromancer، او به سرعت در قلعه به پیش رفته تا بالاخره با Hugh مواجه میشود که هنوز هیچ کاری به کار وی نداشت و محلی به وی نمیداد. زمانی که برای بار دوم یکدیگر را ملاقات میکنند، Hugh باز هم با خشونت رفتار میکند، اما این بار سخن از مبارزه با Nathan برای مشخص شدن شخص برتر میگفت. چرا که میدانست دوست سابقش موجوداتی را در قلعه شکست داده که او هرگز نمیتوانست. اما در این هنگام اتفاق خاصی بینشان رخ نمیدهد. Nathan با رسیدن به Underground Waterway با Camilla رو در رو میشود. Camilla خود را معرفی کرده و Nathan از هدف او در تباه کردن دنیا و بشریت میپرسد.
Camilla اظهار میکند که این دنیا، خود، جهنمی بوده و مردم نیز غرق در تاریکی هستند و از دل و جان، آرزوی قدرت و آشوب را دارند. همچنین از دید او، مردمان دنیا موجوداتی منفور و خودخواه هستند. سپس مدعی میشود که تنها هدف من آشکار کردن این حقایق است! اگر تاریکی را با آغوش باز بپذیری، دنیای جدیدی در مقابل ـت نمایان خواهد شد! در کمال تعجب Camilla ،Nathan بیان میکند: شخصی که همراه ـت بود، حداقل نسبت به تو، با خودش رو راستتر بود، تا جایی که Dracula نیز او را تایید میکرد. Nathan که کاملا متحیّر شده بود، Camilla را متوهّم خوانده و در مبارزهای سخت و دشوار، او را شکست میدهد. Camilla پیش از مرگ ادعا میکند که موجبات مراسم فراهم شده و فقط ماه کامل مانده است تا Dracula به قدرت کامل خود برسد. سپس با فریادی بلند، این جهان را به مقصد دنیای مردگان ترک میگوید. Nathan ماجراجویی خود را ادامه داده و مدتی بعد با نزدیک شدن به ارتفاعات قلعه، وارد دژ اصلی میشود که از قضا Hugh نیز آنجا منتظر بود؛ در حالی که او آماده بود تا نفس راحتی بکشد و خستگیاش رفع شود، Hugh که توسط نفرت کور شده بود، به راحتی تحت نفوذ یکی از افسونهای Dracula قرار گرفته و نفرتش حتی دوچندان شده بود. او شمشیر خود را برداشته و به Nathan حملهور میشود. اینجا بود که Nathan برتری خود را ثابت میکند.
Hugh که شکست خورده بود، و داشت به کارهایی که انجام داده بود را بررسی میکرد، بالاخره درک میکند که چرا Nathan به عنوان جانشین، و دریافتکننده Vampire Killer و سلاحها انتخاب شده بود. این حقیقت بود که Hugh را از بند تنفر و افسون Dracula آزاد کرده و او نیز تنها کاری که میتوانست را انجام میدهد. یعنی متواضعانه از Nathan درخواست میکند که پدرش را به هر قیمتی که شده، نجات دهد.,در اتاق بعدی، Nathan چیزی را که Dracula از آن محافظت میکرد پیدا میکند – کلیدی که درِ اتاقی از Ceremonial Room را باز میکرد. Nathan شتابان راهی میشود تا با سرنوشت خود رو در رو شود. به محض رسیدن او به اتاق پادشاهی، Dracula به روش مخصوص خود حملهور میشود. Nathan از اولین مقابله خود با Dracula پیروز بیرون آمده و Morris را آزاد میکند؛ Hugh بالاخره خود را به اتاق پادشاهی رسانده و پدرش را در آغوش میگیرد. پدر و پسر، قبل از پناه بردن به مکانی امن، Nathan را تشویق میکنند تا وارد نور درخشانی که محیط را احاطه کرده بود، شده و آماده مبارزه نهایی با شکل حقیقی Dracula شود. Nathan به حرفهای آن دو گوش داده و با اتّکا به اعتماد به نفس، وارد سرزمینی میشود که ارباب تاریکی در آنجا منتظر بود. حال، باری دیگر، خوب و بد باید با یکدیگر به مبارزه خواهند پرداخت. با اتمام مبارزه، این Nathan بود که باری دیگر به پیروزی دست یافت. racula که شکست خورده بود، مرگ خود را “تلاشی بیهوده” خوانده و سخنان مبهم و پوچی که همیشه میگفت را دوباره تکرار میکند: “من دوباره احیا خواهم شد.” Nathan ادعا میکند، همانطور که روزی Sonia Belmont گفت، همیشه یک نفر خواهد بود تا در مقابلت ایستادگی کند. با لرزیدن قلعه و شروع به ریزش کردن آن، Nathan به سرعت از صحنه گریخته و Morris و Hugh را بر روی پرتگاهی در کنار قلعه پیدا میکند. Morris واقعا افتخار میکرد که شاگردانش توانسته بودند مشکلاتشان را با فکر و ذهن خود، نه با مشت هایشان، حل کنند. Hugh نیز بسیار به تلاشهای دوستش افتخار میکرد و هیچ مشکلی با اینکه او باید تمریناتش را دوباره از سر میگرفت، نداشت. او احترام بدیع خود را با دعوت کردن Nathan به یک چالش دوستانه، نسبت به او ابراز میکند که Nathan نیز با آغوش باز آن را میپذیرد.
Castlevania: Legacy of Darkness
سال 1844
جنگ از یاد رفته
14 سال بعد، اقدامات اولیه برای برخاستن Dracula از آرامگاه وی توسط دسته سه نفری Death ،Gilles De Rais و Actrise با هدف قربانی کردن زنی از نژاد انسان برای ارواح هرج و مرج در شرف وقوع بود. در همین ایام، مردی جوان به نام Cornell، پس از تمرین طاقتفرسا و زاهدانهای که انجام داده بود، در راه بازگشت به خانه خود بود. زمانی که او به مرز دهکده میرسد، با منظرهای دلخراش مواجه میشود. دهکده توسط نیروهای شیطانی به آتش کشیده شده بود. واقعه ناگهانیتر، ربوده شدن خواهرش، Ada، به دست مهاجمی ناشناس بود. Cornell گردنبند Ada را پیدا کرده و با استفاده از نیروهای انسانی-حیوانی (man-beast) خود که او را قادر به تغییر شکل به گرگینه میساخت، آن را استشمام کرده و عازم میشود تا خواهرش را از دست کسی یا چیزی که او را ربوده و دهکده را نابود کرده بود، نجات دهد.
Cornell با دنبال کردن رد Ada، به عمارت بزرگی که مالک آن خانواده Oldrey است، میرسد: J.A. Oldrey یا Master Oldrey که رئیس Villa است، همسرش Mary و پسرشان Henry در این Villa اقامت دارند. Cornell با ورود به Villa مجبور به مبارزه با Master Oldrey شده و سپس با Mary مواجه میشود که خود را به عنوان همسر Master Oldrey معرفی میکند. Mary اذعان میکند که همسرش زمانی مرد بسیار خوب و نجیبی بوده است، اما مردی به نام Gilles de Rais و زنی به اسم Actrise آمادهاند و او را تبدیل به خون آشام کردهاند. Cornell، سپس به درخواست Mary، فرزندش Henry که جایی درون Villa پنهان شده بود را یافته و او را به بیرون از ویلای پیچ در پیچ میبرد.Cornell در جریان سفرش متوجه میشود که خواهرش دزیده شده تا به عنوان قربانی و بخشی از مراسم احیای دوباره Count Dracula استفاده شود. چیزی که بیشتر برای Cornell تکاندهنده بود، این بوده که همکار و دوست صمیمیاش، Ortega که او نیز از نیروهای انسانی-حیوانی بهرهمند بود، مسبب ویرانی دهکده و ربوده شدن Ada و برده شدن وی به نزد دسته سه نفره بوده است؛ تصدیقی بر اعمال Ortega، این بود که او بارهای متعددی با Cornell در طول سفرش و بیرون قلعه، در افتاده و مزاحمتهایی برای وی ایجاد میکند. در گذشته نه چندان دور بود که Cornell توانسته بود در رقابتی “دوستانه” Ortega را شکست دهد. رقابتی که به جهت مشخص شدن برترین شخص در بین man-beastها انجام شده بود و Cornell با به نمایش گذاشتن قابلیت منحصر به فرد خود توانسته بود در این مسابقه پیروز شود: Cornell تنها عضو گروه بود که میتوانست هر موقع که میخواست بین دو حالت حیوانی و انسانی تغییر شکل دهد. Man-beastها مدتها قبل، این قدرت را به جهت زندگی با آرامش در کنار انسانها، غیرقابل استفاده کرده بودند. Ortega همیشه به توانایی که Cornell داشت حسادت میورزید و شکست خوردن وی در رقابت دوستانه تنها نقش گسترش شعله حسادت وی را بازی کرده بود. به رغم مداخله Ortega در این قضیه، Cornell با بردباری مسیر خود را ادامه داده و تمامی دشمنان را از سر راه خود برمیدارد. همینطور اشخاصی را نیز نجات میدهد (علیالخصوص Henry Oldrey که به آن اشاره شد. سرنوشت Henry این است که روزی بزرگ شده و تبدیل به شوالیهای برگزیده و لایق برای کلیسا شود.) و سرانجام، Cornell به ارتفاعات قلعه میرسد.
در نوک برج اصلی قلعه، Ortega از راه میرسد تا نقش یک چالش را برای Corenll ایفا کند. او حال با کمک جادوی سیاه Dracula، میتوانست قفل را بشکند. پس تبدیل به یک کیمرا (در اسطوره یونان آمده که کیمرا هیولایی است که سر شیر دارد، بدن بز و دم افعی، و از دهانش آتش میبارد) شده و با تمام قوا حملهور میشود. با این حال، قدرت Ortega به قدری نبود که بتواند منبع اراده Cornell را سد کند و به همین دلیل، شکست وی نزدیک بود. Ortega بالاخره شکست میخورد، اما او به عنوان یک حریف حذف شده، نمیتوانست به خاطر کارهایی که انجام داده بود، معذرت خواهی کند؛ او تنها قادر به پذیرفتن اعمالی بود که انجام داده بود، پذیرفتن کسی که قبلا بود، و در عوض، احترام بدیع خود را نسبت به دوست سابقش ابراز میکند. Cornell اگرچه با واقعهای متاثرکننده مواجه شده بود، اما هنوز ماموریتش به اتمام نرسیده بود: او حال میدانست که هدف از این نقشه شوم چیست و تنها مقصدش، دژ اصلی قلعه بود.
او وارد اتاق پادشاهی قلعه شده و Count Dracula را در حال انتظار، مییابد. این دو در دوئلی گریزناپذیر وارد با یکدیگر درمیافتند. هنگامی که Dracula امتحان کردن محدودیتهای نیروی Cornell را تمام میکند و او را حریفی قدر مییابد، تلاش میکند تا با به کارگیری شگرد بیحرکت کردن حریف، با سخنانی طعنهآمیز، به ذهن و روان Cornell حمله کند. مخصوصا اینکه Dracula از رازی که Cornell سالیان سال بود که تلاش میکرد مخفیاش نگه دارد، خبر داشت – اینکه Ada خواهر خونیاش نبود، بلکه او هنگامی که به عنوان بازماندهای از جنگ بین انسانها و Man-beastها پیدا شده بود، به عنوان خواهر وی به فرزند خواندگی پذیرفته شده بود.
Cornell از کور شدن به وسیله نفرت و تحمل بار حقیقت نیمهدرست امتناع ورزیده و مبارزه با شکل حقیقی و قدرتمندتر Dracula که تنها راه چارهاش بود را انتخاب میکند. سرانجام نیز با تلاشی مستمر در این راه موفق میشود. پس از شکست خوردن ارباب تاریکی، Ada درون یک کریستال گرفتار شده، در حالی که Cornell هیچ چارهای به جز تماشا کردن نداشت. Dracula کریستال را با هدف کشاندن آن به همراه خود درون دنیای مردگان به وسیله جسم دوم و مخفیاش میرباید. از نظر Cornell تنها یک راه چاره وجود داشت: او با متمرکز کردن تمام قوای خود، به حالت گرگینه درمیآید. سپس حالت گرگینه Cornell از وی جدا شده تا کریستال را شکسته و خواهرش را نجات دهد. بدین منظور، حالت گرگینه به عنوان یک جایگزین، جای خواهر Cornell را گرفته و او آزاد میشود. Cornell در حالی که خواهرش را در آغوش گرفته شتابان از قلعه میگریزد و اگرچه پیروز شده بود، اما او دیگر هیچگاه Cornell سابق نخواهد شد.
آن شب، Cornell ،Ada و Henry Oldrey در کنار آتشی خود را گرم کرده و Cornell شروع به تفکر در مورد آزمونهای دشواری که گذرانده بود، میکند، در حالی که سخنان Count، پیوسته در ذهنش طنینانداز شده بود. Ada باید حقیقت را میدانست. اما Cornell تا میخواهد سخن بگوید، کلمات را فراموش میکند! سپس این اتفاق میافتد: با طلوع دوباره خورشید در دل تاریکی و به محض اینکه Cornell شروع به صحبت کردن میکند، Ada وسط حرفش پریده و اذعان میکند: “مهم نیست که ما نسبت خانوادگی داشته باشیم یا نه، ما با هم میتوانیم از پس هر کاری بر بیاییم!” Cornell میپرسد که: “تو از کجا میدانستی؟” اگرچه Ada هیچ توضیحی نمیدهد، اما چهرهای که به خود گرفته بود و خود حرفهایش برای Cornell کافی بودند تا در این مورد سکوت اختیار کند.
اما نکتهای بود که Cornell از آن مطلع نبود: پس از نابودی Death ،Dracula و Actrise قادر به بیرون کشیدن کریستالی که حاوی حالت گرگینه Cornell بود از دنیای مردگان شده بودند. حال با استفاده از حالت گرگینه Cornell، که قدرتی عظیمتر از آنچه که در فهم بگنجد، داشت، آنها قادر به استفاده از آن به عنوان یک قربانی راستین برای ارواح بودند. و این کار به جهت حصول اطمینان از این بود که Dracula در پیکری جدید، باری دیگر متولد خواهد شد و این بار با استعدادی سرشار در نوازندگی ویولن! خلاصه، Cornell تنها قادر به خرید چندین سال وقت برای قهرمانان آینده، قبل از احیای حقیقی و قریبالوقوع Count شده بود. او اما ندانسته تمام مدت داشت به تحقق یافتن نقشه Dracula و دسته سه نفره کمک میکرد.
سال 1852
اثبات شجاعت
در سال 1852، زمانی که صلح و آرامش در ایالت Wallachia برقرار بوده و مردم شکرگزار وفور نعمت بودند، هیچکس پیش بینی بازگشت ترس و وحشتهای کهن را نمیکرد. اما افسانههای قدیمی حقیقت داشته و این سرزمین قرار بود به زودی در تاریکی فرو رود.
وردخوانی دسته سه نفره به درستی برگزار شده و Dracula بیشک، در این دنیا حیاتی تازه یافته بود. او در کنار مردم رشد کرده و در بینشان زندگی میکرد. مردمی که حتی یک سرنخ نیز از حضور خبیثترین اهریمنان در کنار خود نداشتند. با حضور این اهریمن در دنیا، قدرت وی روز به روز افزایش یافته و دیری نپایید که مردم شروع به بازگشت به مسیر شرارت و تبهکاری کردند. تاریکدلان و بیدینان با این باور که ارباب تاریکی سرانجام از خواب خود برخاسته و آنان را به سمت پیروزی رهبری خواهد کرد، دور هم گرد آمدند. Death و Actrise نیز کشیدن نقشه برای بازگشت Count را از سر گرفتند.
در همین هنگام، جایی در Wallachia، جوانی به نام Reinhardt Schneider به تازگی به سن بزرگسالی رسیده بود. Reinhardt پسر Michael Gelhardt Schneider، بزرگ خاندان Schneider بود که نسبت خانوادگی با خاندان Belmont داشتند و پس از اینکه Nathan Graves نقش خود را به خوبی در بیرون راندن Count Dracula از این دنیا ایفا کرده بود، وظیفه حمل Vampire Killer و سلاحهای اسرارآمیز به آنها محول شده بود. این در حالی بود که مردم هنوز منتظر بازگشت Belmontها بودند. از این رو، Reinhardt، جانشین خاندان افسانهای Belmont با معضلی مواجه بود: از آن جایی که اثبات وجود یک چنین نسبتهایی با خاندان معروف Belmont، به دلیل دیده نشدن آنها به مدت سالیان دراز، بسیار دشوار بود، Reinhardt همیشه احساس میکرد که باید به خود و مردم Wallachia ثابت کند که او قادر به ادامه دادن راه نیاکانش و زنده کردن میراث آنها است. او که توسط پدرش تعلیم دیده بود تا جنگجویی مهارنشدنی و مرد خدا باشد، شلاق Vampire Killer و سلاحهای اسرارآمیز را برداشته و سوگند میخورد که نیروهای اهریمنی را شکار کند. او در این راه تنها نبود: Carrie Fernandez، زنی با موهبت استفاده از جادو، که از نوادگان خاندان Belnades بود نیز او را همراهی و به مسائل جانبی سفر رسیدگی خواهد کرد.
Reinhardt ردی را از درون Forest of Silence دنبال کرده که او را به Castlevania کهن میرساند. او قسمت بیرونی دیوار قلعه را به دنبال جواب، کاملا جستجو کرده و در طول راه نیز با دوستانی ملاقات میکند: ابتدا، Charlie Vincent، یک استاد شکار خونآشام که اصرار داشت سرنوشتش این است که Count Dracula را نابود سازد؛ شکارچی یکدنده هیچ تعللی در ماموریت خود در زودتر رسیدن به ارباب تاریکی نکرده و به سرعت راهی میشود. Reinhardt مدتی بعد با Renon ملاقات میکند. Renon، یک فروشنده اهریمنی از جهنم بود که به رغم مقصود نامعلومش، ثابت میکند که از همپیمانان دشمن نیست. Reinhardt سپس با Malus رمزآلود آشنا میشود. پسربچهای که خانوادهاش احتمالا در سالهای گذشته توسط Dracula کشته شده بودند. Reinhardt پسرک را از بخش Villa قلعه که خانه هیولاها بود، نجات میدهد؛ پسرک اگرچه قدردان این کار Reinhardt بود، اما همیشه در خفا پنهان شده و کارهایش به تدریج مشکوک و مشکوکتر میشدند.
سرانجام او با زنی زیباروی به نام Rosa در باغچه رز Villa ملاقات میکند. چیزی که دستگیر Reinhardt میشود این است که تمام کسانی که در باغچه رز زندگی کردهاند، همگیشان دچار نفرین Dracula شدهاند، علیالخصوص Rosa. او با این وجود که عمیقا در کام نفرینی که او را در معرض تبدیل شدن به یک برده همیشگی برای Dracula قرار میداد، فرو رفته بود، هنوز کاملا مغلوب این نفرین نشده بود. او با وجود کشمکشی گریزناپذیر که درونش وجود داشت، هنوز هم علاقهای نسبی به Reinhardt در دل داشته و تمام تلاشش را میکند تا فاصلهاش را با او حفظ کند. اگرچه Reinhardt دو پای خود را در یک کفش کرده بود که او را از سرنوشتی نامیرا نجات دهد، Rosa بارهای بار هشدار میدهد که هیچ امیدی به نجات روح او نیست. Reinhardt مدتی مدید را در دل قلعه به گشت و گذار پرداخته و دوباره با Rosa مواجه میشود که این بار، درد وی در حدی گوشت را به استخوان رسانده بود که او تصمیم میگیرد با قرارگرفتن در معرض پرتویی از نور خورشید، خود را نابود سازد؛ Reinhardt جلوی Rosa را با وجود ترس و نومیدیاش گرفته و خطاب به او میگوید: “خدا خودکشی را ممنوع اعلام کرده است” اما تلاشهای وی بیارزش جلوه میکنند، هنگامی که Death وارد صحنه میشود تا این دو را به جان یکدیگر بیندازد؛ Rosa نمیتوانست بیش از این، در برابر خواستهها و امیال خونآشامی تاب بیاورد، بنابراین همانطور که Carrie مجبور شده بود یکی از خویشاوندان خود به نام Camilla Fernandez (که ناخواسته و به دست Actrise خونآشام شده بود) را نابود سازد، Reinhardt نیز با اندوه بسیار مجبور به آزاد کردن خشم خود میشود. Reinhardt، علیرغم اینکه Rosa از درد و عذاب رهایی یافته بود، عهد میکند که انتقام او را با سرنگون کردن Dracula و پیروانش بگیرد. اما Death پس از اتمام مبارزه بیان میکند که در مبارزه بعدی Reinhardt را خواهد دید و سپس به همراه Rosa ناپدید میشود.
Reinhardt با ادامه دادن مسیر خود، به نوک برج ساعت میرسد. پیش از آنکه او حتی بفهمد کجاست و باید در ادامه چه کند، Death تلاش میکند تا حملهای غافلگیرانه انجام دهد. داس مخصوص او، به سرعت به سمت Reinhardt که قادر به هیچگونه دفاعی نبود، پرتاب میشود. ناگهان Rosa ظاهر شده و خود را به جلوی Reinhardt پرتاب میکند تا سپر بلا شده و به جای او، این ضربه مهلک به Rosa اصابت میکند. با افتادن Rosa در آغوش Reinhardt، او در شگفت بود که پس از جریانات رخ داده، چرا Rosa باید برای محافظت از او از راه برسد. Rosa معترف میشود: «چون که تو بیریا و صاف و ساده هستی و همینطور قدرت نابودی Dracula را در خود داری». زمانی که Rosa اعتراف میکند که از این میترسد که روحش بخشوده نشود، Reinhardt سعی میکند درد او را با مذهب تسکین دهد، بدینگونه که صلیبی در دستان او گذاشته و به او اطمینان میدهد که خدا همه را میبخشد. Reinhardt به خشم آمده، با محو شدن Rosa، بلند میشود تا با شکنجهگر وی مقابله کند. Reinhardt بر سر Death که کاملا خشنود شده بود، فریاد میزند: «هیچگاه تو را نخواهم بخشید!». سپس نبردی سهمناک بینشان در میگیرد.
Reinhardt و Carrie پس از پیچیدن به پر و بال Death بر فراز Room of Clocks و فرستادن وی به جایی که از آن آمده، به سراغ Actrise میروند. ساحره سنگدل بیان میکند که او حتی تنها فرزند خویش را به قیمت زندگی جاودان فدا کرده است. Carrie با یاد دخترعمویش (Camilla Fernandez) در ذهن، که برایش همانند مادری بود که هیچگاه نداشته، ساحره خبیث را مورد سرزنش قرار میدهد. Actrise نیز که میبیند این گونه هیچ کاری از پیش نخواهد برد، ادعا میکند که قلب Carrie را از سینه بیرون آورده و به اربابش هدیه خواهد داد! سپس با درگرفتن مبارزهای نه چندان دشوار برای Carrie، مرگ ساحره خبیث فرا رسیده و با نمایان شدن چهره واقعیاش برای همیشه از روی زمین محو میشود.
مقصد بعدی جایی نبود به جز، دژ اصلی قلعه. Reinhardt تابوت خالی Dracula را پیدا کرده و شروع به وارسی آن میکند، بدون اطلاع از اینکه Dracula از پشت پدیدار شده تا با شگرد همیشگی خود، دست به حمله بزند. خونآشام بیمآفرین، در مدتی کوتاه، با حملات بیامان Reinhardt بر زمین میخورد؛ Reinhardt گمان میکرد که این مبارزه و شکست Dracula «بسیار سهل و آسان» بوده است. با این حال، هیچ وقتی برای تعمق و اندیشیدن نبود: قلعه شروع به لرزیدن و فرو ریختن کرده و Reinhardt تلاش میکند تا از آنجا بگریزد. او خود را به بالای یکی از برجهای قلعه که ثابت و بیتکان مانده بود، میرساند. جایی که با تعجب تمام با Malus، در حالی که سوار بر یک اسب تکشاخ است، مواجه میشود. در کمال ناباوری Reinhardt، پسرکِ به نظر معصوم بازگشته بود و ادعا میکرد که او جسم انسانی (حلول روح در بدنی دیگر؛ تناسخ) Vlad Tepes Dracula است. همچنین با تفاخر تمام مدعی بود، «Dracula» ـی که Reinhardt نابود کرده، تنها خدمتکار وی بوده است. این ادعاها به نظر حقیقت میآیند زمانی که Malus شکل حقیقیاش را با تبدیل شدن به Count Dracula با چهرهای نسبتا جوان نمایان میسازد. این دو بر فراز برج با یکدیگر به مبارزه برخاسته تا باری دیگر، سرنوشت بین خوب و بد قضاوت کند. سرانجام، Reinhardt با استفاده از قدرت خشم خود Dracula را به زانو در میآورد. Dracula متعاقبا تبدیل به بخار شده و یکمرتبه Malus از درون مه ظاهر میشود. آنگونه که Reinhardt تصور میکرد، Malus، حال، «رها از تصاحب Dracula» بود. Malus میپرسد: «آیا ماجرا تمام شده؟ Dracula مرده است؟». Reinhardt به سمت پسرک رفته تا او را دلداری دهد، اما ناگهان شیشه کوچکی از آب مقدس در مقابلش ترکیده و سراسر وجود Malus را احاطه میکند. Charlie Vincent از راه رسیده و مدعی میشود: «احمق نشو. آن پسر، Dracula است». نقشه Dracula باری دیگر خنثی میشود، اما او با استفاده از قدرت باقیماندهاش و جادو، خود و Reinhardt را به سرزمینی لمیزرع منتقل کرده و خود تبدیل به اژدهایی عظیمالجثه میشود! اگرچه مبارزهای که بینشان در میگیرد، بسیار سهمگین و طاقتفرسا بوده و Dracula نیز در یکی از نیرومندترین حالتهای خود است، اما او نمیتواند از دست بیرحم سرنوشت بگریزد؛ او باری دیگر نابود میشود و نقشهاش در فریب دادن تمامی مردم Wallachia به سرانجام نمیرسد.
Reinhardt از سرزمین بیابانی گریخته و از دریاکنار، سقوط قلعه به درون اقیانوس را تماشا میکند. او در حالی که خسته و وامانده است، به آسمانها مینگرد؛ ناگهان یک شاخه گل رز از آسمان فرود میآید که او معنیاش را نمیدانست. در کمال تعجب Reinhardt، این ارتباط الهی نشانهای بود از تجسم یافتن ناگهانی Rosa، که روحش با نابودی Dracula نجات یافته بود و همینطور آرزوی بخشوده شدن وی نیز برآورده شده بود؛ سرانجام، از نفرینی که گرفتارش شده بود، رهایی یافته بود. Reinhardt و Rosa با در آغوش گرفتن یکدیگر، شروع به تامل درباره اتفاقات رخ داده میکنند. آن دو میدانستند که این مبارزه، مبارزهای همیشگی است و Dracula همچنان به این دنیا بازخواهدگشت. Rosa در نظر داشت که: «این سرنوشت بشر است». Reinhardt نیز مثل همیشه، ایمان خود به مردم را اعلام میکند: «تا زمانی که امید داشته باشیم، نیروهای اهریمنی هیچگاه نخواهد توانست ما را شکست دهند!».
Castlevania: Bloodlines
سال 1917
تسلط بر جهان
بیش از نیم قرن بعد، Dracula بیگمان بازگشته بود. هنوز اما هیچ اثری از Belmontها نبود. در کمال تعجب همگان که تصور میکردند جدایی آنان از Vampire Killer تنها مدت زمانی 100 ساله خواهد بود، حال دیگر بیش از 100 سال گذشته بود و به دلیل حضور نداشتن آنان، شلاق Vampire Killer و sub-weaponهای اسرارآمیز از خاندان Schneider به Morrisها رسیده بود که آنان نیز نسبتی خونی با خاندان Belmont داشتند. سلطنت زودهنگام Dracula این بار به دست Quincy Morris خاتمه یافته بود. کسی که تکه چوبی را در قلب وی فرو کرده بود و او را به آرامگاهش فرستاده بود. Quincy لحظاتی پس از شکست Dracula و ظاهرا به دلیل درد و جراحات وخیمی که به وی وارد شده بود، جان خود را از دست میدهد. بدون اطلاع Quincy از این قضیه، دو جوان که یکی پسرش، John Morris و دیگری Eric Lecarde، دوست John بود، از درون سایهها داشتند مقابله او با Dracula را با کنجکاوی تمام مشاهده میکردند و شاهد اقدام شجاعانه وی بودند. این واقعه، تاثیری شگرفت بر روی زندگیشان گذاشته و سرنوشت آنها را دستخوش تغییر قرار میدهد. به نحوی که آندو با رسیدن به سن بزرگسالی، قسم میخورند که یاد او را گرامی داشته و دنیا را از شر موجودات اهریمنی و شرور دنیای مردگان رهایی بخشند.
20 سال بعد، در خرابههای Castlevania، جادوگری به نام Drolta Tzuentes (برگرفته از شخصیتی واقعی به نام Dorottya Szentes که یکی از خدمتکاران Elizabeth Bathory بوده است) که یکی از زیردستان Elizabeth Bartley بوده است، در حال ور رفتن با جادویی سرّی بوده که افسونی را اجرا کرده و باعث احیای Bartley میشود. Elizabeth Bartley یک کنتس سلطنتی و در واقع برادرزاده Count Dracula بود. او در سال 1421 در حالی که زانو زده بود در کنار مردی پیدا میشود که بر روی گردنش دو جای نیش به چشم میخورد؛ Elizabeth این کار را بدین جهت که از خونآشام بودن خسته شده بود، انجام داده و پس از انجام آن نیز فورا اعدام شده بود. حال، او به لطف جادوی Drolta، نامیرا شده بود و قصد شومی که داشت، گرفتن انتقام از بشریت با احیای عموی مردهاش بود. عمویش نیز بیشک متمایل به سهیم شدن در این خوشگذرانی بود. Elizabeth نقشه میکشد که جسد عمویش را از قبر بیرون آورده و آن را به انگلستان منتقل کند. جایی که او قادر بود برای بازگشت وی تدارک ببیند. قبل از انجام این عمل، او میبایست به سرتاسر دنیا سفر کرده و از نیروهای شرور و شیطانی درخواست کمک و پشتیبانی کند؛ با برخورداری از یک چنین حجم عظیمی از حامیان و طرفداران، او میتوانست در جای جای کره خاکی جلبتوجههایی ایجاد کند که در نظر داشت این مهم را با برپایی دوباره Castlevania آغاز کند. Castlevania بیشک، هر قهرمانی را وسوسه میکرد تا به منظور خنثیسازی نقشه پلیدشان هم که شده وارد این قلعه شود. اما حرکت اول او پس از به دست آوردن پشتیبانی مورد نیاز، چه خواهد بود؟
در ظاهر، اروپا پس از تبعید Count Dracula به عالم اموات، در صلح و آرامش به سر میبرد. این وضعیت، اما در سال 1914 در شهر سارایوو (Sarajevo) با ترور ولیعهد اتریش (آرشیدوک فرانتس فردیناند) تغییر میکند؛ گفته میشد که زنی زیباروی به صورت مخفیانه، مسئول این کار بوده است. این زن کسی نبود جز Bartley. او با انجام این کار، اذهان بسیاری را منحرف کرده و باعث رخ دادن رویدادهایی پی در پی میشود که همگی به عنوان جرقهای در شروع چیزی که بعدها به عنوان جنگ جهانی اول شناخته شد، عمل میکنند. Bartley با گرفتن روح میلیونها نفر از قربانیان جنگ، بالاخره قادر بود تا خواسته حقیقیاش را که برپا کردن دوباره Castlevania بود، تحقق بخشد. حال وقت آن رسیده بود که فاز بعدی عملیات وارد مرحله اجرا شود: احیای Dracula.
نقشه Bartley در ابتدا خطاناپذیر، و حدسهایش همگی درست بودند: John Morris و Eric Lecarde که حال برای خود از عزت و احترامی برخوردار بوده و تبدیل به جنگجویان ماهری شده بودند، به قلعه کشیده میشوند. چرا که میدانستند بازگشت Dracula احتمالا قریبالوقوع است؛ آن دو با علم به این مسئله، بسیار مشتاق بودند که سد راه Bartley شوند. John شلاق Vampire Killer و سلاحهای معروف را برداشته و تصمیم میگیرد ماموریت خود را آغاز کند که Eric با یک پیشنهاد از راه میرسد: او داوطلب میشود که مسئولیت John را به دلیل گرفتاری بزرگی که در جریان اتفاقات روی داده، دچارش شده بود، بر عهده بگیرد. (Bartley، معشوقه او، Gwendolyn را تبدیل به خونآشام کرده بود که ظاهرا Eric وادار به کشتن وی شده بود) John با این درخواست مخالف میکند اما قول میدهد که با یاد او، در قلب و ذهن خود، بجنگد. Eric که راضی از این قول دوستش بود، موافقت میکند که به کنار نشسته و برای وی آرزوی موفقیت کند. او تنها خواستهاش این بود که John بتواند نقشه شوم Bartley را نقش بر آب کند.
Bartley با فراهم نمودن تمامی تدارکات لازمه، تشریفات نامقدسی که باعث تجدید حیات جسد پوسیده Count میشد را آغاز میکند. موجودات پلید و شرور متعددی که در سرتاسر دنیا مستقر بودند، علیالخصوص شوالیه ماشینی Drota که کنترل خرابههای Castlevania را به دست گرفته بود، نقش خود را در جلب کردن توجه John به خود و کُند کردن وی به خوبی ایفا میکنند. John پس از سرنگونی شوالیه و خاتمه دادن به درگیری Drota در این ماجرا، رد Bartley و همراهانش را گرفته و با گذر از یونان، ایتالیا، آلمان و فرانسه، سرانجام به انگلستان و Castle Proserpina میرسد، جایی که مراسم احیای Dracula در دست انجام بود. Death ،Medusa و دیگر چهرههای آشنا، تمام تلاش خود را در محافظت از مراسم انجام میدهند و سپس آخرین مانع نیز، کسی نبود به جز خود Bartley که نقش خود را در خرید زمان بیشتر، با کمال ظرافت انجام میدهد. هنگامی که John کار کنتس انتقام جو را تمام میکند، دیگر دیر شده بود: Dracula بازگشته بود، در حالی که تمام نیرویش بازیابی شده بود. آخرین پلکان، John را به اتاق پادشاهی میرساند، جایی که شاهزاده تاریکی کاملا مشتاق بود تا باری دیگر با یکی از اعضای خاندانی که از آنان تنفّر شدیدی داشت، درگیر شود.
مبارزهای حماسی و بیهمتا بینشان رخ میدهد که مانند آن تا به حال دیده نشده بود. اما این دودمان هنوز قوی بود – John در رسیدن به هدف خود که بیرون راندن Dracula از این دنیا بود، به موفقیت دست یافته و از جانب دوستش نیز انتقام میگیرد. پس از آن، او از قلعه گریخته تا بر روی سخرهای از کوهستان نزدیک دریا، نظارهگر سقوط قلعه به قعر فراموشی باشد.
سال 1944
گناهان پدر
اگر تاریخ محکوم به تکرار خود بود، پس به واقع مدت اندکی را در تمرین به هدر داده بود. در سالهای پیش رو، دنیا باری دیگر در هرج و مرج فرو میرود، چرا که ملل مختلف شروع به شرکت در جنگی فاجعهبار نموده که بعدها به عنوان جنگ جهانی دوم شناخته میشود. در سال 1994، بحرانیترین زمان جنگ، جای جایِ کره خاکی در ترس و وحشت فرو رفته بود و بیم و نفرت داشت در قلب همگان لانه میکرد؛ بیش از 70 میلیون نفر، در تاریکترین ساعات بشریت قربانی این فاجعه خونین شده بودند. درد، عذاب و تنفر به جای مانده در جانهای از دست گرفته، باعث احضار Castlevania از درون عالم اموات میشود. قلعه هراسناک شرورترین اهریمنان، با گذشت زمان و در طول تاریخ، به نوع خاص ترس و وحشت خود رسیده بود.
برای یک عده، جنگ حکم جهنم را دارد. اما، عدهای دیگر نیز هستند که در تاریکی پنهان میشوند، برای آنان اما، جنگ یک موقعیت طلایی است تا کمال استفاده را از موقعیت پیش آمده و زجر کشیدن دیگران ببرند. یکی از این دست افراد، Brauner خونآشام است، که در حال کشیدن نقشهای برای گرفتن انتقام مرگ دخترانش از انسانها بود که در سال 1914 و در جریان وقایع جنگ جهانی اول کشته شده بودند. این Brauner بود که با الهام گرفتن از اقدامات گسترده و شنیع Elizabeth Bartley، با قدرتهای محدودی که در آن زمان داشت، اقدام به جمعآوری روح طعمهها و قربانیان جنگ جهانی دوم و نفرت آنها کرده تا مستقیما از آن برای احیای Castlevania استفاده کند که برپایی آن، نیروهای این خونآشام را کاملا بر میگرداند. Brauner این عمل را با یک هدف در ذهن انجام میدهد: نابود کردن تمامی انسانهایی که دوباره جنگ را شروع کرده بودند.
در همین هنگام، Jonathan Morris هجده ساله، پسر John Morris، کم کم داشت به سن جوانی میرسید. با نشانی از خوداستواری و همچنین بیاعتنایی و درونگرایی، به نحوی که انگار زندگی را زیاد جدی نمیگرفت. او ابداً شناخت درستی از پدر خود نداشت، کسی که زمانی که او بسیار کم سن و سال بوده، جان خود را از دست داده بود. نه تنها این، بلکه در کمال تعجب همگان، او حتی پدر و مادر خود را نیز به هیچگونه عزت و احترامی نرسانده بود. تندخو و پرانرژی، Jonathan به عنوان فردی شناخته میشد که هیچگاه قبل از تصمیم گرفتن، در مورد مسائل فکر کافی و دقت نظر نمیکرد، اما دوست داشت که خصلتهای وقار و متانت را در خود پیدا کرده و به جامعه نشان دهد. این بیفکری و شوخطبعی بیحای وی بود که او را تبدیل به بهترین وجه تقابل برای دوست دوران بچگیاش، Charlotte Aulin (از نوادگان خاندانهای Fernandez و Belnades) کرده بود. Charlotte جوان زیرک و کتابخوانی بود که از قدرت جادویی قابلتوجهی برخوردار بود. او با منطق و بدون به خرج دادن احساسات با هر گونه مشکلی رو به رو میشد. او که خود تلاشگر، همینطور مداخلهگر در اکثر امور، و گاهی نیز بیش از حد به خود مطمئن بود، بدونشک مکمل خوبی برای Jonathan بود.
بنابراین، قهرمانان داستان، Jonathan Morris (وارث شلاق مشهور Vampire Killer) و Charlotte Aulin (او به عنوان آخرین سلاح بالقوه علیه Dracula شناخته میشد) بودند که با مطلع شدن کلیسا از برخاستن Castlevania و وقایع مرموز پیرامون آن، برای دست به عمل شدن فراخوانده میشوند. به درخواست کلیسا، آن دو به منطقهای در حوالی قلعه سفر میکنند تا با کشیشی محلی به نام Vincent Dorin ملاقات کنند. کشیش با ملاقات آنها، فورا چیزی که به طور حتم Vampire Killer بود را تشخیص میدهد؛ در هر حال او با شنیدن این حرف از زبان Jonathan که او قادر به استفاده از شلاق نیست و این شلاق مستقیما در خانوادهاش دست به دست نشده، گیج شده بود. Morrisها نسبتی خونی با خاندان Belmont داشتند، Vincent این را میدانست، اما Jonathan اصرار داشت که آنها جانشینان «حقیقی» نبودهاند. هنوز هم، بدون شلاق، Jonathan در میدان نبرد، هیچگاه کم نیاورده بود و Charlotte را که مسلما یک برگ برنده بود، در کنار خود داشت. Vincent که کسی نبود که با شجاعت شناخته شود، با ارائه معجونهای مختلف و اشیاء جادویی میتوانست به آن دو کمک کند… البته نه رایگان، بلکه به یک قیمتی – مسألهای اقتصادی که مسلما کلیسا با آن بیگانه نبود.
اگرچه که Lord Dracula دیده نشده بود، اما Charlotte هیچ شکی نداشت که قلعه مسلما منزلگاه اوست و قلب تپنده آن به وسیله جادوی سیاه تامین میشود. Charlotte و Jonathan به سرعت خود را به درون قلعه میرسانند. پس از دوام آوردن در مقابل خطرات اولیه، این دو در قسمت ورودی فوقانی قلعه، با شبحی اسرارآمیز مواجه میشوند. انسانی که به نحوی پس از مرگ، دوباره هشیاری خود را به دست آورده بود. Jonathan که این شبح را مشکوک میدید، آماده بود تا با آن به مبارزه برخیزد؛ و سخنان این شبح، «آیا واقعا میتوانی با شلاقی که حتی نحوه استفاده از آن را بلد نیستی، مرا نابود سازی؟» تنها باعث تشدید خشم Jonathan میشوند. Charlotte، سخنگوی منطق، دانش و شناخت شبح از Vampire Killer را مورد سوال قرار داده و از سوی دیگر، حس میکند که این شبح تحت کنترل قلعه نیست. شبح که تحت تاثیر هوش و زیرکی Charlotte قرار گرفته بود، افشا میکند که قبل از مرگ خود، افسون دیواره جادویی را بر روی خود اجرا کرده که باعث شده، روحش به نوعی به قلعه متصل شود؛ بدین معنا که او تحت کنترل قلعه نبود، اما بهای این کارش این بود که درون دیوارهای قلعه محصور شود. Charlotte که شک داشت یک موجود غیرطبیعی توانسته باشد در مقابل قدرت قلعه مقاومت کند، در شگفت بود که این شخص، که میتواند باشد. «مرا Wind صدا بزنید». اسمی که به دلیل یک نسیم گذرا بودن انتخاب شده است.
Wind نمیتوانست به آرامش برسد، مگر اینکه ارباب قلعه منهدم شود. پس او نیز مسلما کسانی که قصد نابودی ارباب این قلعه را داشتند، یاری مینمود. Jonathan که نه هنوز تحت تاثیر قرار گرفته بود و نه با مسأله کنار میآمد، شروع میکند به بحث و جدل با Charlotte در این باره. Charlotte تلاش میکند تا با پیش کشیدن این مسأله که در این راه، احتمال مرگ نیز وجود دارد، همانطور که پدر Jonathan به این سرنوشت دچار شده بود، تندخویی Jonathan را مهار کند. اما برعکس این راهکار باعث ناراحتی Jonathan میشود: «پدرم مرده است. او را فراموش کن». Jonathan لحظاتی قبل از اینکه معذرتخواهی کند، به حرفهایی که زده بود، فکر کرده و به این نتیجه میرسد که واکنش او بیش از حد اغراقآمیز بوده است. او حال پیشنهاد Wind را با نگاه دوباره به مسأله، قبول میکند؛ Wind به آن دو وظایفی محول میکند که با خاتمه یافتنشان مختصر و مفید بودن این آموزشها ثابت میشود. پس از اتمام اولین مأموریت، Wind آن دو را با ابزاری به جهت آمادگی بیشتر برای مأموریتهای بعدی مجهز میکند که این روند با اتمام هر مأموریت ادامه مییابد. علاوه بر این، او اطلاعات بیشتری نیز داشت: او فاش میکند که مرگش به دست Brauner که هویتش سالهای سال است که ناشناخته باقیمانده، رقم خورده است. Wind از رو به رو شدن با Brauner فهمیده بود که این خونآشام هنرمند قادر به آمیختن جادوی خود با تابلوهای نقاشی است و او بدین طریق، قدرت خود را افزایش میدهد – Charlotte این گونه برداشت میکند که Brauner حتما این کار را برای متمرکز کردن نیروی قلعه و از آنِ خود کردن آن استفاده میکند.
در فاصله نزدیکی از این مکان، آن دو نقاشی مرموزی را پیدا میکنند. این پدیده فوقالطبیعه با نیروی شگفتانگیزی که داشت، نقش کنترل انرژیهای تاریک قلعه را عهدهدار بود؛ Charlotte در این باره مطالبی خوانده بود و میدانست که پاره کردن نقاشی کاملا بیهوده خواهد بود و با انجام این کار، تابلوی نقاشی دوباره بازسازی شده و غیرقابل نفوذ میشود. به همین دلیل تنها راهکار این بود که او جادوی خود را با جادوی نقاشی همتراز کرده تا دسترسی آنها به درون نقاشی فراهم شده و به وسیله آن، بتوانند به نوعی جادوی قلعه را دور بزنند. آن دو وارد تابلو نقاشی میشوند، تابلویی که در واقع ناحیهای جداشده از قلعه، و طراحی شده به سبک هنری Brauner بود. پس از شکستدادن نگهبان نقاشی که باعث کاهش نفوذ Brauner بر روی قلعه میشود، آنها با Loretta، دختر خونآشام شده Brauner مواجه میشوند؛ او افشا میکند که این تنها نقاشی پدرش نبوده و نقاشیهای مشابه دیگری نیز در سرتاسر قلعه در حال کار هستند. زمانی که Jonathan تلاش میکند تا به Loretta حملهور شود، نیروی قدرتمندی او را به متوقف میسازد. Loretta به فرمان پدرش که متذکر شده بود در این هنگام مبارزه نکند، ناپدید میشود. هنگامی که Charlotte از Jonathan دلیل ناتوانیاش در حمله را میپرسد، Jonathan ابتدا تصور میکرد که این باید مرتبط با شلاق باشد، اما به سرعت تجدید نظر کرده و از این مسأله چشمپوشی میکند.
با رسیدن به Great Stairway، آنها با Death مواجه میشوند. Jonathan برایش سوال بود که او چرا باید اینجا باشد، در حالی که Dracula دیگر ارباب قلعه نیست؟ Death اعلام میکند که این خیالی بیهوده است، چرا که هیچکس دیگر، امکان ندارد بتواند فرمانروای قلعه شود. Charlotte این طور نتیجهگیری کرده بود که Death و Brauner باید دستشان در یک کاسه باشد. اما Death اگرچه شم بسیار تیزی داشت، شاید به دلیل خواب طولانی، هیچ بویی از وجود شخصی به نام Brauner نبرده بود. Death که پافشاری بیش از حد Jonathan بر اینکه او و Brauner در جریان احیای Dracula با هم همدست شدهاند، باعث عصبانیتش شده بود، از یک ورق آشنا برای خشمگین کردن و تحقیر Jonathan استفاده میکند: «پدرت خیلی قویتر از تو بود. و حال، او مرده است!». پس از اینکه Death، آن دو را آشفتهخاطر رها میکند، Jonathan شروع به صحبت درباره زبانه آتشی میکند که درونش شعلهور شده بود: Jonathan به شدت احساس میکرد که به دلیل نداشتن تمرین کافی، و تنها، گذراندن تمرینات پایه، از آمادگی کافی برخوردار نیست و او پدرش را به بدین منظور و کوتاهی در انجام وظیفهاش که آموزش دادن وی بوده است، مقصر میدانست و از او دلخور بود. پدرش با خود را به کشتن دادن و رها کردن Jonathan به عنوان وارث یک شلاق بیمصرف، تنها باعث تقویت این احساسات شده بود. Charlotte با اشاره به اینکه حتما حکمتی در این باره وجود دارد، او را دلداری میدهد.
آن دو هجوم بردن به نقاشیها را ادامه داده تا بالاخره درون یکی از این تابلوهای بخصوص، به نام Sandy Grave با Brauner به همراه Loretta و دختر دیگرش، Stella که اصلا از رفتار غیرمحترمانه Jonathan خوشش نیامده بود، رو به رو میشوند. حدس آنان، همدست بودن Death با Brauner صحت نداشت: Brauner هیچ قصدی برای احیای Dracula نداشت. او میپرسد، وقتی که ارباب تاریکی بارهای متعددی در تلاش برای کنترل بشریت ناکام مانده، چرا باید انجام یک چنین کاری برایم اهمیت داشته باشد؟ او تنها به خاطر دخترانش، در نظر داشت انسانهایی که باعث به بار آمدن ویرانی و از بین رفتن زیباییها هستند را از روی زمین محو کرده و اقدامی که شاهزاده تاریکی در انجام آن ناموفق بود را خود انجام دهد. Brauner اقرار میکند که Dracula بیشک قدرتمند است، اما او تنها به قلعه نیاز داشت. چراکه قلعه به قول خودش، قدرت ریشهکن کردن انسانها و همینطور تجدید حیات (شوم) دنیا را برایش فراهم مینمود. Brauner راز جدا کردن Dracula از جادویش را کشف کرده بود که آن هم، همان تابلوهای نقاشی بودند و البته نقاشیها تا زمانی فعال هستند که صاحبشان زنده است. با این وجود که دخترانش میخواستند نقاشیها را پاره کنند، اما Brauner آرامش خود را حفظ کرده و آنها را از انجام این کار منع کرده بود؛ با این همه، دردسری جدیتر در رابطه با خدمتکار وفادار Dracula وجود داشت که ممکن بود به مرور زمان، نقشههایشان را به خطر بیندازد.
Stella که از صبر کردن خسته شده بود، در Tower of Death منتظر مانده و با رسیدن Jonathan و Charlotte به آنجا، او نیز به آرزویش که ترتیب دادن مبارزهای با آنها بود، میرسد. اما او به تنهایی هیچ حریفی در مقابل آن دو نبوده و به راحتی شکست میخورَد. قبل از اینکه Jonathan کار او را تمام کند، خواهرش Loretta از راه رسیده تا ناجی وی شده و او را به خاطر سرپیچی از دستورات پدر سرزنش کند. با این حال، Loretta قبل از ترک کردن قهرمانان، هشداری برای آنان داشت: اگر آن دو به دشمنی با پدر ادامه دهند، مسلما با مرگ بیرحمانهای مواجه خواهند شد. سپس دو خواهر دوقلو ناپدید شده و پشت سر خود شیئای را از روی فراموشی به جای میگذارند؛ این شی، گردنبندی بود که عکسی از گروهی سه نفره در خود داشت. Wind به همراه Stella و Loretta که قیافهای بیشتر شبیه انسانها داشتند! معنای این عکس، برای Jonathan و Charlotte نامفهوم بود. به همین دلیل، آنها با عجله خود را به ورودی قلعه میرسانند تا سوالاتی که در ذهن داشتند را از Wind بپرسند. Wind با دیدن گردنبند، عاجز از به زبان آوردن حتی یک کلمه شده بود، اما دیگر نمیتوانست از دادن توضیحات طفره رود. او کسی نبود به جز Eric Lecrade، دوست و همپیمان John Morris؛ او پس از ورود به قلعه به منظور پی بردن به دلیل پدیدار شدن آن، توسط Brauner کشته شده بود. دختران درون تصویر، دخترهای او بودند نه Brauner. دختران واقعی Brauner در جریان جنگ جهانی اول کشته شده بودند. در آن روز سرنوشت ساز، دخترها با دنبال کردن پدر خود وارد قلعه میشوند و با پیدا کردن وی در حالی که کشته شده بود، بسیار گرفته و ناراحت میشوند. Brauner که معتقد بود Stella و Loretta تجسّد دوباره دختران خودش هستند، با استفاده از نیروهایش آن دو را تبدیل به خونآشام کرده و وظیفه بزرگ کردنشان را بر عهده گرفته بود. دلیل اینکه Vampire Killer از حمله علیه یکی از دختران، خودداری کرده بود، نیز همین بود. Jonathan درست حدس زده بود، شلاق، خون خاندان Lecarde را حس کرده بود!
Eric میدانست که راز رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش، به دست خاندان Lecarde است، اما او به دلیل حالت شبحواری که داشت، خود، قادر به هیچ کمکی نبود و دخترانش نیز تبدیل به خونآشام شده بودند. Jonathan با اخم بیان میکند: «این شلاق، بیمصرف است. حدس میزنم، وارث بودن من نسبت به این شلاق، از پوچترین و بیمعنیترین لقبها باشد». اگرچه فاش کردن یک چنین اطلاعاتی ممنوع بود، Eric دیگر نمیتوانست مانع آن شود و بگذارد Jonathan و Charlotte در این باور اشتباه خود باقی بمانند که John به موجب زخمهای مهلکی که از مبارزه با Dracula دیده بود، جان باخته است. خیر – John به این خاطر جان خود را از دست داده که به طور مستقیم، عضوی از خاندان Belmont نبود. قدرت حقیقی شلاق تنها در صورتی آزاد میشود که دارنده آن آماده باشد تا بخشی از زندگیاش را به خاطر آن فدا کند. خانواده Lecarde به عنوان یک کلید عمل میکند، بدینگونه که تنها زمانی از آن استفاده خواهد شد که ضروری باشد. متاسفانه، John بیش از حد از شلاق استفاده کرده بود که به قیمت جانش تمام شده بود. این دلیلی است بر آنکه John هیچگاه نتوانست آموزش دادن پسرش را به اتمام برساند؛ رها کردن یک چنین سلاحی در دستان پسرش بسیار خطرناک بود و او ترجیح میداد که Jonathan با ارتقا دادن و اتکا به نیروی جسمانی خود با خطرات مقابله کرده و از شلاق استفاده نکند. طبق گفتههای بهترین دوست John، در آخر، او تنها به دنبال یافتن پسرش بوده است. Jonathan که بسیار رنجیدهخاطر شده بود در شگفت بود که Belmontها چرا دردسر استفاده از شلاق را به خاندان Morris واگذار کردهاند. آنگونه که Eric شنیده بود، جواب این است: Belmontها نمیتوانستند تا فرا رسیدن سال 1999، که تاریخ پیشبینی شده و چرخه مقرّر شده تجدید حیات Dracula بود، باری دیگر، شلاق را به دست گیرند. اما این چرخه مقرّر شده، کجروان را از تلاش برای احیای زودهنگام ارباب تاریکی بازنمیداشت. در این اثنا، یک نفر میبایست با یک چنین تهدیدی مقابله میکرد. امید هنوز رنگ نباخته بود؛ Jonathan میتوانست به نحوی شلاق را به دست بگیرد و از قدرت آن استفاده کند. اما چگونه؟ Charlotte مسلما نقشهای داشت: اگر او میتوانست از جادوی خود برای شکستن نفرین دو خواهر استفاده کند، آنها ملزومات رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش را به دست میآوردند.
Charlotte پس از یادگیری افسون پاکسازی نفرین، با Eric که امیدوار بود هنوز دیر نشده، مشورت میکند. Eric یک درخواست داشت: اگر آنها در شکستن نفرین موفق شدند، او نمیخواست که دخترانش از حضور او به صورت شبح وار، خبردار شوند. او در واقعیت، مرده بود، خاطرهای که آنها نیاز به تجدید آن نداشتند. و تنها دیدن دخترها از فاصلهای دور و برای آخرین بار، برایش کافی بود.
با ادامه راه و رسیدن به ارتفاعات قلعه، این دو با Death درگیر میشوند که برخلاف Brauner، بسیار مشتاق بازگشت Count بود. Death که بیش از حد به خود مطمئن بود، به Jonathan حملهور میشود، اما در کمال تعجب، در به دست آوردن آنچه که تصور میکرد یک پیروزی حتمی است، ناکام میمانَد. او که در جای خود میخکوب شده بود، در تعجب بود که Jonathan چگونه توانسته به یک چنین قدرتی دست یابد که حتی نیازی به قدرت اصلی شلاق نیز نداشته باشد. Death که هنوز تحت تاثیر قرار نگرفته بود، هشدار میدهد: «حد و حدود خود را بشناسید، هنوز وظایفی دارید که انجام دهید». آن دو دوباره با لفاظیهای مبهم و تصنّعی Death گیج و سردرگم میشوند. اما Jonathan، برخلاف Charlotte و در کمال تعجب وی، مصممتر از همیشه میشود.
Charlotte و Jonathan به سمت دژ اصلی قلعه حرکت میکنند که توسط یک دیواره جادویی محافظت میشد. این دیواره (نامرئی) از لحاظ فرازمانی دو قسمت را از هم تفکیک کرده بود، بدین معنا که Brauner توانسته بود با موفقیت بین Dracula و نیروهایش جدایی بیندازد. Jonathan تصور میکرد که شاید Eric با آموزش دادن مهارتی جدید به آنها بتواند در این باره کمکی کند؛ و همچنین او سوالی در ذهن خود داشت: آیا پدرش میدانسته که استفاده بیش از حد از Vampire Killer به قیمت جانش تمام خواهد شد. Eric پاسخ را با آنها در میان میگذارد که نه، او نمیدانست. آنها زمانی پی به این مساله برده بودند که چندین بار استفاده از جادوی شفادهنده هیچ نتیجهای نداده و John بهبود نیافته است. Jonathan از روی بدگمانی برایش سوال بود که: آیا پدربزرگش، Quincy Morris که قبل از تولد وی مرده بود، از این ویژگی عجیب مطلع بوده و شلاق را به پدرش داده، یا خیر؟ Eric پاسخ میدهد که «نگران نباش، پدربزرگت بسیار قوی بوده و در عین حال قلبی مهربان و رئوف داشته است». اگرچه این پاسخ، کنجکاوی Jonathan در این مبحث را کاملا فرو نمینشاند، اما جواب خوب و بسندهای بود. مسأله اضطراریتر در آن هنگام این بود که کشیشی که به آندو کمکرسانی میکرد، یعنی Vincent، توسط یک خونآشام گاز گرفته شده بود و در حال طی کردن مراحل اولیه تبدیل شدن به خونآشام بود. Charlotte فورا با استفاده از افسون جدید خود، دست به عمل شده که خوشبختانه جواب میدهد – Vincent از سرنوشتی ناخواسته رهایی مییابد. خبر مهمتر و بهتر این بود که افسون به درستی عمل کرده بود، بنابراین ممکن است برای دختران Eric نیز امیدی وجود داشته باشد. Jonathan و Charlotte میدانستند که حال مقصد بعدیشان کجاست: Master’s Keep، جایی که دختران Eric منتظر بودند.
آنها وارد اتاق دو خواهر شده تا آنها را از حقیقت مطلع سازند. اینکه Brauner آنها را فریب داده بود و وادارشان کرده بوی به نحوی زندگی کنند که خودش دوست دارد. دو خواهر که اصلا تحت تاثیر این حرفها قرار نگرفته بودند، نیروی خود را متمرکز کرده و دو نفری به Jonathan و Charlotte هجوم میبرند. اما آنها قصد هیچگونه حمله متقابلی نداشتند بلکه در عوض Jonathan حواس دو خواهر را پرت میکند تا Charlotte بتواند وردخوانی را کامل کرده و در بهترین حالت، نفرین برداشته شود. افسون کامل شده بود و خوشبختانه نفرین خون آشامیت شروع به محو شدن میکند؛ دو خواهر کاملا بیرمق و ضعیف شده، اما یقیناً مداوا شده بودند. آنها سر عقل آمده و بالاخره میتوانستند نظارهگر حقیقت باشند. آنها Jonathan را به عنوان وارث Vampire Killer شناخته و انگار که داشتند از یک دید دیگر او را میدیدند. خواهران دوقلو از صمیم قلب به دلیل دردسرهایی که به بار آورده بودند، متاسف بودند. همینطور از Charlotte به خاطر قطع امید نکردن از آنها و آزاد کردنشان بینهایت سپاسگذار بودند. اگرچه اندوهگین، اما دو خواهر باید در عوض کاری را انجام میدادند: آن دو میتوانستند در شکست دادن Brauner کمک کنند، که در آن هنگام داشت بر روی یک نقاشی عظیم برای نابودی کل دنیا کار میکرد! دو خواهر توضیح میدهند که اگر دو قهرمان وارد چهار نقاشی نهایی شده و آنها را پاکسازی کنند، قادر خواهند بود که قفل را شکسته و به آخرین نقاشی دسترسی یابند: «کارگاه نقاشی Charlotte .«Brauner تصور میکرد اگرچه به Eric قول دادهاند این مسأله را محرمانه نگه دارند، اما وقتش رسیده که دو خواهر، حقیقت را راجع به پدرشان بدانند. اما مسائل ضروریتری وجود داشت که از اهمیت بالاتری برخوردار بود و Stella درخواست میکند که تا اتمام ماجرا و رسیدگی به مسائل حیاتیتر، هیچ حرفی از پدرشان به زبان نیاورند.
Stella و Loretta، راه را باز کرده و مراسمی برگزار میکنند تا قدرت واقعی Vampire Killer فعال شود؛ اگرچه به دلیل عواقب این کار، دو خواهر در این مورد تردید داشتند، Jonathan بیان میکند که او از ریسک و خطرات این کار، آگاه است. به جهت تدوین و تدارک مراسم، Loretta میبایست آخرین حافظه از Belmontها که درون شلاق وجود داشت را تجسم دهد. Jonathan نیز میبایست با این حافظه مبارزه کرده و آن را شکست دهد تا شلاق او را به عنوان صاحب واقعی خود بشناسد و متعاقباً قدرت واقعی آن آزاد شود. این حافظه، بازتابی بود از Richter Belmont که به راستی همانند Belmontها با درندهخویی و به طرز سهمگینی مبارزه میکرد. اگرچه این چالش، سختتر از هر چالشی بود که قبلا با آن مواجه شده بود، بهرحال دیگر وقت، وقت Jonathan بود و حافظه شلاق نیز با حریف خود رو در رو شده و مغلوب آن میشود. Jonathan در بازگشت به نزد خواهران دوقلو، و در جواب به چگونگی مبارزه، به شوخی بیان میکند: «اصلا مشکلی نبود». جوابی که او معمولا برای تمامی مسائل و مشکلات استفاده میکرد. حال Vampire Killer از آنِ او بود تا آن را در هوا تکان داده و به اهتزاز در بیاورد. او با مورد ملاحظه قرار دادن نگرانی دو خواهر، قول میدهد که بیش از حد، از شلاق استفاده نکند. Eric با مطلع شدن از نجات یافتن فرزندانش از نفرینی سهمگین، بسیار خوشحال میشود، اما همانند آنها نگران Jonathan بوده و از عواقبی که ممکن است پیش آید واهمه داشت؛ آنها توافق میکنند که زمان کنار گذاشتن شلاق، پس از اتمام مبارزه نهایی باشد.
دو قهرمان به سمت چهار نقاشی آخر هجوم برده و نگهبانان خبیثی را شکست میدهند. حال، تنها یک نقاشی باقی مانده بود و آن دو قرار نبود در پاکسازی آن تنهایی کار کنند. با ورود به این نقاشی، قهرمانان داستان، Stella و Loretta را نیز درون اتاق مشاهده میکنند که ظاهرا حضورشان باعث یأس و ناامیدی پدر قبلیشان شده بود. چیزی که بیشتر باعث عصبانیت او شده بود، اطلاع از درمان شدن دو خواهر بود و اینکه دیگر هیچ دختری نداشت. اگر بحث، بحث پدر بودن بود که Jonathan حال شناخت بهتری نسبت به این قضیه داشت. او به Brauner میگوید که یک پدر هیچگاه از حقهزدن و تقلب به عنوان ابزاری برای پدریکردن استفاده نخواهد کرد. Brauner با ابراز خشم خود به دلیل از دست دادن دوباره دخترانش، ادعا میکند که ضرر و زیان واقعی را به آندو نشان خواهد داد! او در واقع به واسطه نیروی نقاشی جدیدش میخواست این عمل را انجام دهد. تنها به خاطر نجات دنیا هم که شده، Jonathan طوفان احساسات را مهار کرده و Brauner را که از قدرت قابل ملاحظهای برخوردار بود، مغلوب میسازد. چیزی که قرار بود خبر خوبی باشد، به لطف حضور یافتن Death، که تلاشهای Jonathan را مورد تحسین قرار داده و با آخرین ضربه، کار Brauner را تمام میکند، به زودی زود تبدیل به بدترین خبر میشود. Death مدعی میشود که: «بالاخره از شرّ مداخلهگر (نخود هر آش) راحت شدیم! کارگاه نقاشی باعث جدا شدن تخت پادشاهی که برای احیای Lord Dracula نیاز بود، شده بود». Death فورا از صحنه خارج شده و تنها یک حقیقت مهیب را پشت سر باقی میگذارد. Charlotte با حس کردن جادوی به شدت قدرتمندی که مستقیما از بالای سرش در حال حرکت بود، هیچ شکی نداشت که نیروی قلعه کاملا بازیابی شده و یقیناً این جادو داشت از طریق تالارهای شبحزده قلعه به سمت ارباب افسانهای اش بازمیگشت، همانطور که Death نیز در جریان بود. حال، قهرمانان داستان، باید خود را برای آخرین مصاف آماده میکردند.
Eric تعجب کرده بود که حتی موانع Brauner نیز در مقابل قدرت Dracula به راحتی منهدم شده بودند. اما Charlotte تصور میکرد که شاید Dracula هنوز کاملا احیا نشده باشد! که در غیر این صورت آنها هیچ چارهای به جز نابودی وی نخواهند داشت. آنان به سرعت خود را به دژ اصلی قلعه میرسانند، جایی که Dracula صبورانه منتظر بود و با ورود قهرمانان، آنها را نایدیده میگیرد. قدرت وی بسیار عظیم و بی حد و حصر بود و Charlotte فورا متوجه میشود که چرا لقب «ارباب تاریکی» را به او دادهاند. Dracula، خسته از تلاشهای Jonathan برای خودنمایی و دعوت به مبارزه، لیوان شراب خود را جلوی آنها پرتاب کرده و بیان میکند: «کافی است این نمایشهای فرعی و کماهمیت. چرا ما قدرت ترکیب شدهمان را نشان ـش ندهیم؟» این کلمات در چشم Death که در مقابله با تیم قهرمانان به Dracula پیوسته بود، ایده بسیار خوبی میآیند. Death و Dracula با هم؟ Charlotte هیچ کتابی در این زمینه نخوانده بود! مبارزه شروع به درگرفتن میکند. دو تن از شرورترین شیاطین در برابر تنها امید بشریت. در جریان مبارزه، Death بالاخره به زمین خورده و به عنوان آخرین اقدام، قدرتهایش را قربانی کرده و با عجله از Dracula درخواست میکند که آنها را جذب کند. فرمانروای تاریکی نیز با خشنودی تمام و با قابلیت ربایش روح (soul-stealing) خود این کار را انجام میدهد. Dracula، روح فرشته سقوط کرده را به عنوان ابزاری برای تغییر شکل به Dracula حقیقی، حریفی بسیار هولناکتر، جذب میکند. Count در هر شکلی که بود، قدرتش برای غلبه کردن بر دو تن از سرسختترین قهرمانان کافی نبود؛ او شکست میخورَد، باز هم شکستی دیگر در صف طولانی شکستها. Jonathan با حالتی از خود راضی بیان میکند: «خیلی بد شد رفیق، [اما بدان] تا زمانی که ما با هم هستیم، تو دیگر احیا نخواهی شد». پس از گذشت قرنهای متوالی، Dracula باز هم قانع نشده بود و مثل همیشه سوگند میخورَد که دوباره باز خواهد گشت. او ادعا میکند که روزی، بالاخره خواهیم دید، چه کسی آخرین لبخند خود را خواهد زد و سپس با تابش پرتویی از نور خورشید تبدیل به خاکستر میشود.
قهرمانان داستان با اطلاع از روال عادی، طبق معمول از قلعه گریخته و از دوردستها، فرو ریختن قلعه را تماشا میکنند. دو خواهر به همراه معذرتخواهی به آنان خوش آمدگویی گفته و بر سر پذیرفتن سرزنش به خاطر اعمالشان، شروع به رقابت با یکدیگر میکنند. تنها حضور یافتن ناگهانی Eric بود که باعث شکستن تنش و فشار روحی به وجود آمده در آن لحظه میشود. با تشخیص Stella به عنوان خواهر بزرگتر، که در این قضیه بیشتر از همه دلواپس و نگران شده بود، Eric زخمهای احساسی او را با درخواستی مبنی بر اینکه در ایفای نقش خود به عنوان خواهر بزرگتر افراط و زیادیروی نکند، تسکین میدهد. Loretta اما همچنان در سکوتی خویشتندارانه بود. Eric از آنها میخواهد که: «زندگی کنید، زندگی که سزاوار آن هستید». او سپس قدردانی خود را نسبت به Jonathan و Charlotte ابراز کرده و به سرعت محو میشود. دو خواهر با صدای بلند، فریاد میزنند: «نــرو!» اما دیگر دیر شده بود؛ Eric قطعا از این دنیا رفته بود. Stella شروع میکند به هق هق گریه کردن، اما در همان هنگام، Loretta که احساساتش را سرکوب کرده بود، بلند شده و قول میدهد که قویتر شود تا خواهر بزرگترش دیگر هیچ وقت مجبور نباشد که نگران و دلواپس او باشد. Jonathan به جهت روحیه دادن به دو خواهر، تاکید میکند که این دقیقا همان چیزی بوده که Eric میخواسته. زمانی که Charlotte و Jonathan شروع به بگو مگو درباره مسائل جزئی میکنند، Stella جلو آمده و دوباره از بابت دردسری که برای همه درست کرده بود، معذرتخواهی میکند. مسلما عذرخواهی وی پذیرفته و او بخشوده میشود. اما آنها در عجب بودند که چه بلایی سر Vincent آمده است؟ آیا او توانسته بگریزد؟ همگی به توافق میرسند که به دنبال او بگردند. کسی که پس از خروج آنها از قلعه، تنها کاری که میتوانست را انجام داده بود، یعنی دنبال کردن قهرمانان در وضعیتی آشفتهوار و همانند یک ترسوی واقعی.
سال 2035
ماجرای جانشینان و سرنوشت
در سال 1999، دنیا برای استقبال از ورق خوردن به صفحهای جدید از دفتر قرن، در حال آماده شدن به منظور برگزاری جشنی بود – بشر با پیشرفتی که کرده بود، توانسته بود نشان قرن را شکسته و در شگفتی و حیرت تمام فرو رود. آنان که قلب و وجودی شیطانی داشتند نیز قرار بود جشن خاص خود را برگزار کنند. جشنی به مناسبت پیشگویی Nostradamus و به جهت جامه عمل پوشاندن به آن. به درستی و همانطور که در بخش اول از این پیشگویی آمده بود، Dracula باری دیگر به این دنیا بازگشته و در مدتی کوتاه نابود میشود. این پیشگویی دارای شرایط قابل قبولی بود. چرا که خاندان Belmont نیز که پس از ماجراهای Richter در سال 1719 هیچ خبری ازشان نبود، باید بازمیگشتند تا دوباره Vampire Killer را بدست بگیرند. اینگونه بود که گروهی از شکارچیان خونآشام، به رهبری Julius Belmont توانستند سد راه Dracula شده و با کمک کشیشهای معبد Hakuba، سرانجام به چرخه احیای وی خاتمه دهند. همچنین توانستند سمبل نیروهای شیطانی وی، یعنی قلعه را درون خورشیدگرفتگی محصور سازند که عمدتا از مطالعه و بررسی فتنه Brauner به فرمول این استراتژی دست یافته بودند. در جریان حدود 30 سال پس از این ماجرا، کلیسای کاتولیک تمام تلاش خود را میکند تا تمامی مدارک و شواهد پیرامون این واقعه و وجود Dracula و خاندان Belmont را از بین ببرد. بدین طریق، تنها آنهایی که در خفا زندگی میکردند، باقی پیشگویی را نزد خود زنده نگه داشته بودند: «در سال 2035، ارباب جدیدی به قلعه خواهد آمد و تمامی قدرتهای Dracula را به ارث خواهد برد».
ژاپن، سال 2035، تماشاگران بسیاری دور هم جمع شده و منتظر اولین خورشیدگرفتگی قرن بیست و یکم بودند. Soma Cruz (یک دانش آموز مبادلهای دبیرستانی که در ژاپن مشغول به تحصیل است) به همراه دوست دوران بچگیاش، Mina که بهترین دوست او و همینطور تنها دختر صاحب معبد Hakuba بود، در راه معبد بودند تا دید بهتری نسبت به این رویداد آسمانی داشته باشند. آن دو در حال بالا رفتن از معبد بودند که احساس میکنند راه پله، طولانیتر از حد معمول شده است، انگار که نیرویی ناشناس داشت از رسیدن آنها به مقصدشان جلوگیری میکرد. به محض رسیدن به دروازه معبد، Soma و Mina به دلیل تاریکی مشوّشی که مجاور خورشید سیاهفام به وجود آمده بود، بیهوش میشوند. Soma هنگامی که به هوش میآید، خود را در محدوده یک قلعه مییابد؛ در آن هنگام، Mina به هوش آمده بود و متعجب میشود از دیدن Genya Arikado، شخصی آشنا برای او، که بیشتر به عنوان یک مامور سرد و بیاحساس سازمان اطلاعات که اغلب به معبد Hakuba سر میزد، شناخته میشد. Genya توضیح میدهد که آنها در واقع درون کسوف هستند، جایی که قلعه Dracula محصور شده است، نه جایی که قلعه معمولا پدیدار میشود، یعنی اروپا.
پیش از آنکه Genya بتواند توضیح بیشتری دهد، ناگهان گروهی از دشمنان اسکلتی وارد اتاق میشوند؛ Soma به طور غریزی و غیرارادی حالت تهاجمی به خود گرفته و با نابود کردن سردسته گروه که اسکلتی بالدار بود، حسی عجیب بر وی غلبه میکند. همانطور که Genya پیشبینی کرده بود، Soma روح اسکلت را جذب میکند؛ با انجام این کار، Genya اطمینان حاصل میکند که Soma، نمونه ارزشمندی است که او به دنبالش میگشت – نمونهای با برخورداری از «نیروی اهریمنی». لذا او به Soma دستوری میدهد: «برو به Master’s Chamber» پس از مدتی بحث و مشاجره و پی بردن به اینکه مقاومت بیفایده است، Soma با تضمین محافظت از Mina توسط Genya (اما هویت واقعی Genya چیست؟) با به کار بردن دیوارهای جادویی، بالاخره موافقت میکند که Mina را در بخش امنی از قلعه رها کرده و به بخش داخلی قلعه شبحزده وارد شود. با اطلاع از این حقیقت که سپری کردن مدتی طولانی در این قلعه، در اکثر موارد باعث مرگ خواهد شد.
Soma سرتاسر قلعه را جستجو کرده و برای پی بردن به اینکه واقعاً اوضاع از چه قرار است و همین طور رهایی یافتن از قلعه ماجراجویی خود را آغاز میکند. نیروهای او به مرور زمان، قوی و قویتر میشوند: در کنار یادگیری مهارتهای جدید، او در زمینه جذب روح نیز خبره میشود؛ Soma با شجاعت، تمام موجودات شرور و عظیمالجثه سر راهش را به هلاکت رسانده و روحشان را جذب میکند تا در قالب قدرتهای جدید و سلاحهای مخرب از آنها استفاده کند. او با ملاقات سایر ساکنان قلعه، به جواب برخی از سوالاتش میرسد: مبلّغی مذهبی به نام Graham Jones، افسانه شکارچیان خونآشام و تبعید شدن Dracula توسط آنها در سال 1999 را بازگو میکند. Soma سپس با عضوی از کلیسا به نام Yoko Belnades آشنا میشود. Yoko او را مطلع میسازد که «قدرت اهریمنی» و ذاتی وی که امکان فرمانروایی بر موجودات اهریمنی و دستور دادن به آنها را برایش فراهم نموده، لزوما او را به شخصی «اهریمنی» تبدل نمیکند. همچنین با اشاره به اینکه تصمیم استفاده از آن در چه راه و روشی بر عهده دارنده آن است، باعث آسودگی خاطر Soma میشود. او علاوه بر این، به Soma هشدار میدهد، Graham Jones ممکن است همان شخصی باشد که «قدرتهای Dracula را به ارث خواهد برد». Soma سپس با Hammer آشنا میشود، سربازی که از طرف ارتش برای بررسی وضعیت، به معبد فرستاده شده بود و ناگهان خود را گرفتار درون قلعه یافته و با دیدن اشخاصی عجیب، تصمیم به برپایی فروشگاهی گرفته بود؛ پس از نجات یافتن Hammer از چنگال Great Armor به دست Soma، او با ارایه سلاحهای با کیفیتتر، به Soma کمک میکند، البته نه رایگان. سرانجام Soma با مردی به نام J ملاقات میکند که از سال 1999 تاکنون از فراموشی رنج میبرده است؛ J به دلیل کنجکاوی نسبت به پیشگویی و بدین امید که شاید بتواند حافظهاش را دوباره بدست آورد، به قلعه آمده بود. او نیز به محض ملاقات با Soma، به قدرت اهریمنی وی پی میبَرَد.
دومین ملاقات با Graham ثابت میکند که حرفهای Yoko صحت داشتند: Soma از وی میپرسد که آیا او همان کسی است که وارث نیروهای Dracula خواهد شد؟ Graham مدعی میشود که کلمه «وارث» درست نیست و اصرار میورزد که او درست مصادف با فنای Dracula و در همان روز متولد شده است و این امر اتفاقی نیست، پس او همان تجسّد ارباب تاریکی است! برای کوچک شمردن تلاشهای Soma هم که شده، Graham دوباره ادعا میکند که در ملاقات قبلیشان به او هیچ آسیبی نزده، چرا که هیچ ترسی نه از او و نه از قدرت اهریمنیاش نداشته است. سپس با اخم و تخم بیان میکند که هرگز نخواهد گذاشت Soma فرمانروایی کند و در حالی که تا اندازهای به او حسادت میورزید، Soma را به مقصد اتاق پادشاهی ترک میکند. Soma خود را به نزد Yoko رسانده تا او را از این ملاقات مطلع سازد. Yoko حال مطمئن بود که Graham، نیرویش به سرعت در حال افزایش بوده و ثبات خود را از دست داده است. بنابراین هماکنون بهترین زمان برای به دام انداختن اوست؛ زمانی که Graham از حضور Yoko در قلعه مطلع میشود، سرانجام در اعماق قلعه و بخش Underground Reservoir، به سراغ او رفته و تلاش میکند تا او را به قتل برساند. اما Soma درست به موقع از راه رسیده و با ترساندن Graham، مانع از رسیدن آسیب بیشتر به Yoko میشود. Genya نیز از سر رسیده و با Yoko موافقت میکند که Graham نیروی جادویی قلعه را جذب کرده و این میتواند یکی از دلایل عدم تعادل روحی وی باشد. Genya رو به سمت Soma کرده و باری دیگر از او میخواهد که فورا خود را به اتاق پادشاهی رسانده و تضمین میکند که از Yoko نیز همانند Mina مراقبت خواهد شد. Soma که طرز رفتار Genya را به هیچ عنوان، مناسب نمیدانست، از او قول میگیرد که اگر توانستند از قلعه بگریزند، Genya همه چیز را برایش توضیح دهد و با پذیرفتن Genya، او پشتکار و اراده خود را بیشتر کرده و از غارهای طویل زیرزمینی به سمت بیرون راهی میشود. Soma به سراغ Mina رفته تا از او درباره تاریخچه معابد Hakuba بپرسد. Mina داستان معبد Amanoiwado را پیش میکشد. طبق گفته او، در این داستان آمده که Tensho Daijin خود را در این معبد (که قبلا یک غار به همین نام بوده است) پنهان میکرده تا Susano-wo (در اساطیر ژاپن، خدای دریا و توفان) را آرام کند. Tensho Daijin در واقع همان خورشید است و عمل مخفی شدن، نماد خورشیدگرفتگی است. او با پنهان کردن خود، توانسته بود خشم Susano-wo را مهار کند. بدین دلیل، تصور میشود که خورشید گرفتگیها، خشم و مقاصد شیطانی را درون خود محصور میسازند. قرنهاست که مردم ژاپن برای وقوع خورشیدگرفتگی دعا میکنند و دلیل بنای Hakuba Shrine نیز همین بوده، یعنی دعا کردن برای خورشیدگرفتگی. Mina سپس اذعان میکند که امیدوار است حال Yoko به زودی بهبود یابد، چرا که Yoko برای او در بچگی همانند یک خواهر بزرگتر بوده است.
آخرین ملاقات او، ملاقاتی دیگر با J بود که هماکنون به اندازهای از حافظهاش بازیابی شده بود که فهمیده بود نامش Julius Belmont است. همان شخصی که Dracula را در سال 1999 سرکوب کرده بود و ظاهرا این سرنوشت Julius است که اگر Dracula باری دیگر احیا شد، با او به مقابله بپردازد. Soma او را از این مسأله مطلع میسازد که Graham مسلما باید تجسّد Count Dracula باشد؛ با این حال، Julius حدس میزد که Graham این شخص نیست. او با بدیمنی میگوید: «دعا کن که حدسم درست نباشد». او سپس یک چیز دیگر را به یاد میآورد: «پیدا کردن شلاق Vampire Killer» که تبدیل به هدف جدیدش میشود. او شلاق را در آن زمان و جایی درون قلعه مخفی کرده بود، تا به عنوان سمبلی برای تضعیف روح Dracula و نیروهای جادوییاش عمل کند.
Soma سرانجام به Master’s Chamber که همان اتاق پادشاهی درون قلعه باشد، میرسد. اما ظاهرا دیر رسیده بود: نیروهای Dracula کاملا در چنگال Graham بودند. Soma عاجزانه از Graham درخواست میکند که نیروهایش را به کار گرفته و اجازه دهد او، Mina و دوستانش از قلعه خارج شوند، با اشاره با اینکه اگر میتوانست تمام روحهایی که جذب کرده بود را به او میداد. اما Graham به هیچوجه، چنین قصدی نداشته و در عوض میخواست از قدرتهایش برای نابودی Soma استفاده کند. چرا که او معتقد بود Soma با دزدیدن روح موجودات اهریمنی وی، مرتکب جنایتی نابخشودنی و بزرگ شده است. بنابراین، مبارزهای بینشان در گرفته و در پایان، Graham نمیتواند بر حریف خود غلبه کند. او که شدیدا مایوس شده بود، قبل از سر به نیست شدن بیان میکند: «امکان ندارد! این یعنی من Dracula نیستم؟!» Soma که حال حتی قدرتهای Graham را نیز در اختیار داشت، بالاخره به حقیقت تلخ پی میبرد: Dracula در واقع کسی نبود به جز خود Soma! یا خیر؟ Genya دوباره وارد صحنه میشود تا شفافسازی کند: او اظهار میکند که Soma را به این قلعه آورده، چرا که نیروهای او و Dracula همانند هم هستند. بنابراین، با استفاده از Soma به عنوان میزبان، Genya قادر بود تا به این جوان، نحوه استفاده از قدرتهای ذاتیاش در جذب ارواح را آموزش داده، به این امید که Soma به عنوان یک «ارباب تاریکی» بتواند به مکانی مسدود شده که «تنها Dracula قادر به قدم گذاشتن بود»، وارد شود.
در قسمت ورودی، موجی از هرج و مرج و آشوب جریان داشت و همینطور منبعی بود که قدرت Count از آنجا به بیرون درز میکرد (به دلیل نیاز شدید به یک میزبان). Genya از Soma میخواست که به این مکان مسدود شده، نفوذ کرده و با نابودی نیروهای هرج و مرج، ارتباطشان را با قلعه قطع کند. نقشه Genya، اگرچه پرمخاطره، وابسته به Soma بود که با نفوذ به شکاف، نیروهای هرج و مرج را نابود ساخته و پیش از اینکه خود، کاملا قدرت Dracula را جذب کرده و در کام آن فرو رود، سرچشمه شکاف را با تمام قوا دوباره مسدود سازد، که در غیر این صورت او واقعاً تبدیل به تجسّد ارباب تاریکی میشد. Arikado اذعان میکند: «تا زمانی که نیروهای من بر روی این قلعه اثر میکنند، جریان و سرعت هرج و مرج و ارواح شیطانی کندتر خواهد شد، پس عجله کن!» Soma که روحیهاش در حال سست شدن بود، به سرعت عازم قلمرو هرج و مرج (مکان مسدود شده) میشود.
راه ورودی طبق برنامه باز میشود. به نظر هیچ مانعی در این مسیر وجود نداشت، تا اینکه Julius Belmont با شلاق Vampire Killer در دست، از راه میرسد؛ به این خاطر که او حال اطمینان داشت، Soma «ارباب تاریکی» است. همان که سرنوشت مقدّر شدهاش، محو شدن از روی کره خاکی بود. او از گوش فرا دادن به حرفهای Soma امتناع ورزیده و با قدرتهای افسانهای خود حملهور میشود؛ با این حال، این قدرتها به اندازهای نبودند که بتوانند Soma مصمم را متوقف سازند. Soma میدانست که Julius در مبارزه به او سخت نگرفته و با قدرت واقعی یک Belmont با او نجنگیده؛ Julius حدس او را تایید کرده و اظهار میکند که این کار را بدین جهت که Soma واقعی را درون او، احساس کرده، انجام داده است. Soma قبل از راهی شدن برای تکمیل مأموریت خود، از Julius درخواست میکند که لطفی در حقش انجام دهد: او از این استاد پیر و ماهر در شکار خونآشام درخواست میکند که اگر او در مبارزه نهایی خود شکست خورده و در نتیجه به تجسّد ارباب تاریکی بدل شد، Julius کار او را تمام کند. Julius با امید به اینکه این اتفاق نیفتد، تقاضای Soma را میپذیرد.
Soma به قلمرو آشوبناک (Chaotic Realm – بنا بر گفته عدهای، بخش بیرونی دنیایی معنوی که Dracula آن را خانه مینامد) سفر کرده و مسیر خود را تا رسیدن به نقطه سرچشمه پاکسازی میکند. Soma در این مورد کمی شک داشت، چرا که با این همه، چندین بار قربانی دروغهای دیگران شده بود و نمیتوانست حقیقت را از خیال و وهم تشخیص دهد. Mina و بقیه با حس کردن تضعیف اعتماد به نفس Soma و به جهت اعلام پشتیبانی خود، نیروهای خود را ترکیب کرده تا به صورت ماورای طبیعی با او ارتباط برقرار کرده و مشوق و ترغیب کننده وی باشند؛ این تشویق و دلگرمی دقیقا چیزی بود که Soma نیاز داشت. او با سرکوب تمامی شک و تردیدهای خود، وارد سرچشمه شکاف شده و برای نجات زندگی خود و دیگر دوستانش وارد نبردی سرنوشتساز میشود: Soma با نابود ساختن Chaos، تمامی ارواح جذبشده را رها کرده و آنها را میفرستد به جایی که از آن آمدهاند تا ارتباطشان با قلعه قطع شود. متعاقبا، قلعه دوباره در تاریکی خورشیدگرفتگی محصور شده، Soma نیز از شرّ این نیروی بی حد و حصر رهایی یافته و او و دوستانش به منطقهای امن در معبد Hakuba منتقل میشوند. در بالای معبد، Soma که بیهوش شده بود، در آغوش Mina به هوش میآید. مسألهای بود که Soma میخواست Mina از آن مطلع شود: اگرچه مبارزه خاتمه یافته بود، Soma میدانست که جایی در اعماق درونش، روح Dracula خفته است و هیچگاه نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد. Mina به منظور دلداری Soma، اظهار میکند که او همیشه در کنارش خواهد ماند و اگر دوباره اتفاق ناگواری رخ دهد، پشتیبانی خود را از او دریغ نخواهد کرد.
دو دوست، سپس نگاه خود را به آسمان دوخته و خاتمه یافتن کسوف را رصد میکنند.
سال 2036
مسئولیتی خطیر
حدود یک سال از خورشیدگرفتگی سال 2035 و وقایع پیرامون آن گذشته است، اما زندگی Soma Cruz هرگز به حالت سابق خود بازنگشته و دردسرهایش کمتر نشده است. Soma طی سالی که گذشت واقعاً داشت بدین باور میرسید که او روزی تبدیل به تولد دوباره Count Dracula خواهد شد و نیرویی که درونش بود، بالاخره خود را در قالب یک ارباب تاریکی جدید بروز خواهد داد. اما او از پشتیبانی عاطفی دوست نزدیکش، Mina برخوردار بود. کسی که در حال حاضر داشت از یک قدم زدن عادی به همراهش در خیابانهای زادگاهش در اروپا لذت میبرد. وقتی که بحث «قدرت تسلط» Soma بر ارواح پیش میآید، قدرتهایی که او مدتی طولانی آنها را کنار گذاشته بود، صحبتشان با حضور ناگهانی Celia Fortner قطع میشود. او یک کشیش سایه و بنیانگذار فرقهای نوظهور و مرموز بود که از نیروهای جادویی برخوردار بود؛ این کشیش سیهسرشت، به سرعت موجوداتی را احضار کرده و آنها را به جان Soma میاندازد. Genya Arikado که در حال تحقیق و بررسی در مورد این فرقه بود، با اطلاع از نقشهای که آنها برای کشتن Soma کشیده بودند، از راه میرسد تا با این تهدید مقابله کند؛ با این حال، Celia که کاملا آماده و مجهز آمده بود، یک دیواره جادویی ایجاد میکند تا Soma را از دوستانش جدا کند. Genya تلاش میکند تا چاقویی به سمت Soma پرتاب کند که Soma نیز با استفاده از آن موفق میشود کار موجودات خبیث را تمام کرده و روحشان را جذب کند که متعاقبا باعث میشود او دوباره قدرتهای قدیمی خود را بازیابی کند. سپس، Celia با خندهای شیطانی ناپدید میشود. Genya خطاب به Soma اظهار میکند که: «قدرت تو بازنگشته است، بلکه همیشه همراهت بوده است». علاوه بر این هشداری برای Soma داشت: او باید تحقیقات خود در رابطه با این فرقه را کامل میکرد و Soma میبایست به دلیل خطراتی که برایش داشت، پای خود را از ماجرا بیرون میکشید.
Soma، اما کسی نبود که دست روی دست بگذارد. لذا به کمک اطلاعات گردآوری شده توسط Hammer (که حال از ارتش آمریکا خارج شده بود) خود را به مخفیگاه فرقه مرموز میرساند. قلعهای عظیم در وسط کوهستانی پوشیده از برف. Hammer با ورودی ناگهانی Soma را غافلگیر میکند، اما با خوشآمدگویی مناسبی رو به رو نمیشود. Hammer تصور میکرد که با تعقیب Soma خواهد توانست به Yoko Belnades برسد که علاقهای مخفیانه نسبت به او داشت. Hammer که از غیاب Yoko مایوس شده بود، اصرار میورزد که دور و اطراف را بررسی کرده تا جای مناسبی برای برپایی فروشگاه خود پیدا کند و بدین ترتیب دوست جوانش را یاری دهد. اما قصدش بیشتر این بود که از Soma به عنوان واسطهای برای رسیدن به Yoko استفاده کند. با راهی شدن Soma ،Hammer با عجله خود را به قلعه رسانده و در قسمت ورودی، در کمال تعجب، با Yoko Belnades و Julius Belmont مواجه میشود که ظاهرا به دلیل قول و قراری که با کلیسا داشتند، به یکدیگر پیوسته بودند و با گرفتن رد Arikado به اینجا رسیده بودند؛ آنها نیز در حال تحقیق درباره فرقه مرموز بوده و از Soma درخواست میکنند که قلعه را ترک کند. چرا که معتقد بودند، نیروی اهریمنی که درون Soma است او را به اینجا کشانده و (اگر این نیرو بر Soma غلبه کرد) ممکن است مجبور شوند او را نابود سازند. با این همه، Soma از جای خود جم نمیخورد، چرا که بهرحال او به چشمان خود دیده بود که فرقه ناشناس، سعی کرده بود به Mina آسیب برساند. کسی که همه چیزش بود. Julius احساسات Soma را درک کرده، اما Yoko نمیتواند سماجت او را درک کند.
در هر حال، زمانی که Julius، بیخبر صحنه را ترک میکند تا به درون قلعه نفوذ کند، Yoko هیچ چارهای نداشت به جز اینکه از Soma بخواهد او را تا مکانی امن در دهکده نزدیک، همراهی کرده تا او نیز بتواند در آنجا فروشگاهی برپا کند و همچنین نقش رابط Julius را داشته باشد. او در میان راه نحوه استفاده از نشانهای جادویی (Magic Seal – نشانهای جادویی حکم کلید را در باز کردن دروازههای اهریمنی دارند) را به Soma آموزش داده و همینطور او را مطلع میسازد که سردسته فرقه ناشناس قادر است دروازههایی به دنیای اهریمنی (محتملا عالم اموات) ایجاد کرده که علاوه بر جذب نیرو، احضار موجوداتی اهریمنی از آن سو را نیز ممکن میسازد. گفته میشود هیولاهایی که توسط این نیرو و از درون تاریکی ایجاد میشوند، شکستناپذیر هستند، پس به همین دلیل، Soma به نشانهای جادویی برای دسترسی به این دروازهها نیاز داشت. دیدار بعدی Soma با Yoko در محلی است که او برای برپایی فروشگاه خود انتخاب کرده بود. Yoko اگرچه از حضور Hammer در آنجا، که او را «شخصی زمخت و خشن» میخواند، ترسیده بود، میبایست آنجا مانده و با ارایه سلاحهای جادویی که از ترکیب ارواح جمعآوری شده توسط Soma با سلاحهای معمولی و جادوی او حاصل شده بود، مبارزات Soma را آسانتر میساخت.
Soma در قلعه به پیش رفته تا در بخش Wizardry Lab با گروه سه نفره Celia و کاندیدهای (تبدیل شدن به) ارباب تاریکی، Dario Bossi و Dmitrii Binov رو به رو میشود که ظاهرا منتظر وی بودند. Dario که با دیدن Soma حتی ذره ای نیز از وی خوشش نیامده بود، آماده حملهور شدن به وی بود، اما در مقابل، Dimitrii قرار داشت که بسیار محتاطتر عمل کرده و همدست خود را به خاطر قضاوت از روی قیافه، مورد سرزنش قرار میدهد. اگرچه همقطار شدن با Soma کار آسانی نبود، اما هدفی در این حربه آنها نهفته بود: بازی کردن با ترسهای Soma – اینکه او برای دیگران خطرناک است. آنها افشا میکنند که بله، قصدشان زنده کردن ارباب تاریکی است، اما نه برای اهداف شیطانی. بلکه Celia معتقد بود که «برای اینکه خدا، کامل و بینقص باشد، باید نقطه مقابل آن، یعنی موجودی از تاریکی مطلق نیز وجود داشته باشد». از آنجایی که نیروی شیطانی که نزدشان از اهمیت بالایی برخوردار بود، رو به زوال بود، آنها شدیداً نیاز به یک ارباب تاریکی داشتند. Celia اذعان میکند که فعلا دو کاندید Soma را به حال خود رها کرده و مدتی بعد در قالب یک آزمون، هر کدام به طور جداگانه با وی رو در رو شده و تلاش خود را در نابودی او انجام دهند. سپس در جواب به Soma بیان میکند که Dimitrii و Dario همزمان با فنای Dracula هستی یافتهاند و قدرتهای او را به ارث بردهاند. Soma (با توجه به ماجرای Graham) بیان میکند که هیچ تضمینی نیست که یکی از آن دو تبدیل به تجسّد ارباب تاریکی شود. اما Celia ادعا میکند که یکی از کاندیدها با متلاشی کردن روح Dracula (نابود کردن Soma) تبدیل به تولد دوباره ارباب تاریکی خواهد شد.
Soma رد Dimitrii را گرفته و به Dark Chapel میرسد. او به محض ورود با صحنه مبارزه و سرانجام پیروزی Dimitrii مقابل [موجودی به نام] Malachi و در معرض نمایش گذاشتن مهارت ویژه خود – قابلیت تقلید و کپی کردن نیروهای دیگران – مواجه میشود. Dimitrii با اعتماد به Soma، بیان میکند که مقصود واقعی او مشارکت با نقشه های Celia نیست و تنها میخواهد که از مفهوم حقیقی مهارت هایش مطلع شود. او قصد داشت با تبدیل شدن به ارباب تاریکی و ارتقای نیروهایش، جواب سوالاتش را بیابد. به رغم پافشاریهای Dimitrii ،Soma درخواست او را نپذیرفته و مبارزهای بینشان در میگیرد که Soma پیروز میشود اما لحظه آخر، ترحم نشان میدهد؛ Dimitrii به زانو افتاده بود. اگرچه Soma کار Dimitrii را تمام نمیکند اما او ناگهان نقش بر زمین شده و نوری که شبیه به یک روح بود از بدنش جذب Soma میشود که متعاقبا حسی عجیب بر او چیره میشود. نکته قابل توجه اینکه Soma با جذب این روح، هیچ نیروی جدیدی بدست نیاورده بود. آیا Soma روح یک انسان را جذب کرده بود؟ او در این باره مطمئن نبود.
Soma به سرعت خود را به Garden of Madness رسانده و Dario را در آن جا مییابد که هیچ احساس دلسوزی و ترحمی برای دوست از پای درآمدهاش از خود نشان نمیدهد. Dario: «چه کسی برایش مهم است که او مرده؟» آیا او مقصود واقعیاش کشتن Soma بود؟ نه – Dario به دلیل تکبر و غرور میخواست تبدیل به ارباب تاریکی شود. همین خود بزرگبینی نیز باعث در گرفتن مبارزهای بین او و Soma میشود. با نزدیک شدن مبارزه به آخرین لحظات خود و همینطور شکست حتمی Dario، در حالی که او هنوز قصد متوقف شدن را نداشت، Celia از راه رسیده و از Dario میخواهد که صبر به خرج دهد، چرا که او نمیخواست تنها کاندید خود را از دست بدهد. Celia قبل از ترک صحنه بیان میکند که Soma را دست کم گرفته، اما هنوز همه چیز تمام نشده و با درخواست از وی برای رسیدن به آخرین طبقه قلعه، او را به یک چالش دعوت میکند.
Soma با رسیدن به Demon Guest House در کمال تعجب با Arikado مواجه میشود که قرار بود از Mina محافظت کند. Arikado دوباره و این بار با عصبانیت، نارضایتی خود را از مداخله Soma در این جریانات، ابراز میکند؛ Soma میبایست همیشه تحت نظر باشد و رها کردن وی به حال خود، میتوانست بسیار خطرناک باشد. Arikado بدین منظور که حضور Soma دیگر کاری بود که شده و نقطه بازگشتی نیز وجود نداشت، به او آزادی عمل میدهد. بهرحال، به هر قیمتی که شده، باید جلوی این فرقه مرموز را میگرفتند. مهم تر از آن، Arikado نامه و طلسمی (در اینجا به این معناست: تکه کاغذ یا قطعه فلزی که جادوگران یا فالبینان در روی آن خطها یا جدولهایی میکشند یا حروف و کلماتی مینویسند و معتقدند که برای محافظت کسی یا چیزی و دفع بدی و آزار از انسان مؤثر است؛ Mina در واقع طلسم را از معبد Hakuba تهیه کرده بود.) از طرف Mina برای Soma به همراه داشت؛ Mina در نامه نوشته بود که «Soma عزیز، میدانم که به دنبال تحقیق درباره فرقهای ناشناس رفتهای و نمیخواهم که بازگردی، چون میدانم که بسیار مصمم و یک دنده هستی. اما هر اتفاقی که افتاد، قول بده که با اتمام جریانات، به سلامت بازگردی و این طلسم را از طرف من قبول کن و آن را به گردنت بینداز. چرا که از تو در مقابل تاریکیها محافظت خواهد کرد و امیدوارم که مفید واقع شود. همیشه برایت دعا خواهم کرد؛ Mina» سپس Arikado ،Soma را از اطلاعاتی که تاکنون دستگیرش شده بود، مطلع ساخته و آن دو از هم جدا میشوند: Arikado راهی یافتن Dario شده و Soma نیز میبایست خود را به طبقه آخر قلعه ملعون میرساند. Soma به محض رسیدن به Condemned Tower با Julius که در حال بررسی یک دیواره جادویی قدرتمند بود، مواجه میشود. Julius اظهار میکند که با قدرتهای افسانهای که دارد، ممکن است بتواند تنها شکاف کوچکی در این دیواره ایجاد کند و به همین دلیل، پس از تبادل اطلاعات با Soma، تصمیم میگیرد به Yoko و Arikado ملحق شود. Soma نیز در نفوذ به این دیواره ناموفق میماند. در هر حال، ملاقاتهای بعدی Soma با Celia و دوستان دور او، تنها باعث افزایش عزم و اراده او در رسیدن به بالاترین نقطه قلعه میشود.
قبل از رسیدن به طبقه آخر قلعه، Soma در بخش Silenced Ruins، با صحنهای عجیب مواجه میشود. او Julius را میبیند در حالی که پس از حمله به Dario، به زانو افتاده است. شاید کمی عجیب به نظر برسد که این Belmont با قدرتهای افسانهای اش، به راحتی مغلوب Dario شده بود، اما Soma با پرسیدن از او، متوجه میشود که Julius قادر به استفاده از نشانهای جادویی نیست و مسلما بدون آنها، شکست دادن اعضا و موجودات تحت سلطه این فرقه عملا غیرممکن خواهد بود.
و Soma سرانجام به ارتفاعات قلعه میرسد، جایی که نبردی سرنوشت ساز با Dario پاداش وی بود. Soma بسیار مصمم بود که به این گمراه ثابت کند که او «ارباب تاریکی» نیست و هیچگاه هم نخواهد شد. او اظهار میکند: «قدرت هیچ ارزشی ندارد، اگر نحوه استفاده از آن را ندانی. من هرگز به نادانی مثل تو که توسط قدرت خودش کور و مغلوب شده، نخواهم باخت». Dario با این عکسالعمل پاسخ میدهد: «حتی آن Belmont نیز نتوانست مرا شکست دهد، حال، ورگردی مثل تو میخواهد مرا شکست دهد؟ نکند شوخیات گرفته؟ دلیل داشتن این قدرت چیست، وقتی که از آن استفاده نکنی؟ اینطور وانمود نکن که دلیلش را میدانی. داشتن یک چنین قدرتی تنها به این دلیل است: بقای قویترینها» در طول مکالمه، Soma متوجه چیز عجیبی شده بود – اینکه با خیره شدن به آینه بزرگی که پشت سر Dario قرار داشت، او قادر به دیدن بازتاب Dario نبود، بلکه اهریمنی شبحوار و شعلهور در آتش را میدید. او با یکی از نیروهایش، وارد دنیای آینه میشود و این اهریمن را که Aguni نام داشت و با روح Dario ترکیب شده بود، نابود میسازد. با بازگشت به دنیای واقعی، او Dario را در حالی که به زانو افتاده و کاملا بیرمق است، مشاهده میکند. Dario متوجه میشود که نیروهایش همگی از بین رفته و دیگر هیچ کدام عمل نمیکنند، لذا او هیچ چارهای به جز گریختن نداشت. ناگهان، Celia وارد میشود. مایوس از واقعه حادث شده، او ادعا میکند که راه دیگری برای بیدار کردن ارباب تاریکی در نظر دارد و بازی هنوز تمام نشده. سپس از Soma دعوت میکند که در دل قلعه حضور یابد، جایی که قصد داشت دوباره نمایشی برپا کند که باید آن را میدید.
Soma مسیر مربوطه را دنبال کرده و به مرکز قلعه میرسد، جایی که Mina را در حالی که به یک درخت بسته شده، مییابد. پیش از آنکه او بتواند عکس العمل نشان دهد، Celia اشعهای جادویی به سمت Mina پرتاب کرده که ظاهرا باعث مرگ او میشود. عملی عمدی که به جهت به خشم آوردن Soma ترتیب داده شده بود. Soma کنترل خود را به دلیل خشم و نفرت از دست داده بود و کاملا تسلیم نیروهای هرج و مرج شده بود. لذا این نیروها در انتظار تولد دوباره ارباب تاریکی گرد هم میآیند. Soma هیچ اهمیتی به عواقب و نتیجه کار نمیداد و فقط به فکر گرفتن انتقام بود. ناگهان فردی ناشناس فریاد میزند: «احمق نشو Soma، او Mina اصلی نیست، بلکه همزاد است!» این شخص کسی نبود جز Genya Arikado. به لطف طلسم Mina که Soma به گردن انداخته بود، هنوز دیر نشده بود و نیروهای هرج و مرج، قبل از اینکه تغییر شکل به Dracula انجام پذیرد، متوقف میشوند. با بهرهگیری از موقعیت پیش آمده، این Dimitrii بود که بازگشتی غیرمنتظره انجام میدهد؛ Dimitrii قبلا و آنطور که تصور میشد، به دنیای مردگان سفر نکرده بود؛ او در عوض، کنترل Soma را با تقلید از «نیروی تسلط» وی به دست گرفته بود و در خفا مانده بود. او با تغییر احساسات Soma، قادر شده بود از درون او بگریزد و حال، Dimitrii خود، تمام ملزومات مورد نیاز برای به دست آوردن جایگاه ش به عنوان ارباب تاریکی را به دست آورده بود. او تایید میکند که: «تنها همین نیرو نیاز بود» Celia که کاملا از این حرکت غیرمنتظره خشنود شده بود، به همراه Dimitrii، جمع را ترک میکند تا Dimitrii بتواند با گرفتن روح هیولاهایی قویتر، قدرت خود را افزایش دهد. Arikado با حس کردن جادوی ماوراءالطبیعه و اهریمنی از بخش زیرزمین قلعه، احتمال میداد که آنها به آنجا گریخته باشند. او دوباره از Soma که از همه بیشتر در معرض خطر بود، درخواست میکند که کنار ایستاده تا بقیه راه را او و Julius طی کنند. Soma نیز طبق معمول هیچ قصدی برای پیروی از حرفهای Arikado نداشت.
بدین ترتیب، Arikado ،Soma را تا Condemned Tower دنبال کرده و آنجا او را به همراه Julius در تلاش برای شکستن دیواره سیاهی مییابد که قبلا Julius در شکستن آن ناکام مانده بود. اما این بار، Julius با تمام قدرت خود و آگاهی از عواقب دردناک آن، جلو آمده و با شکافتن دیواره، راه را باز میکند. سپس Arikado به سرعت راهی شده و Soma را به همراه Juluis تنها میگذارد. Julius در حالی که خسته و وامانده است، بیان میکند: «سالخوردگی واقعا چیز بدی است» سپس از Soma درخواست میکند که راه خود را ادامه داده و او را ناامید نسازد. Soma وارد پرتالی میشود که او را به بخش Abyss منتقل میسازد. در آخر راه، او Arikado را در حالی که زانو زده بود، مییابد. دیگر دیر شده بود: Dimitrii توانسته بود بر اهریمنی غضبناک، و همین طور نیروهای اهریمنی Arikado چیره شود. Arikado نتوانسته بود بر نیرویی که Dimitrii از قربانی خود به دست آورده بود، غلبه کند. اما این قربانی چه کسی بود؟ در کمال تعجب Soma، این قربانی کسی نبود به جز Celia! کسی که هیچگاه پی به نیت واقعی Dimitrii نبرده بود. Dimitrii به کنایه بیان میکند: «بهرحال او دوست داشت که ارباب تاریکی را ببیند». اما شادمانی زودهنگام Dimitrii، ناگهان با از دست دادن کنترل، از بین رفته و او در رسیدن به حقیقتی ناشناخته ناکام میماند: اینکه مهار کردن «قدرت تسلط» و نگه داشتن آن آسان نبوده و برخلاف روح Soma، روح او نمیتوانست در مقابل یک چنین قدرت عظیمی دوام بیاورد. لحظاتی بیش نمیگذرد که او سر فرود آورده و یک مرتبه بدنش به دلیل فوران و خروج ناگهانی روحهایی که بدست آورده بود، منفجر میشود!
با از پای در آمدن Dimitrii، تمامی روحهایی که به چنگ آورده بود، آزاد میشوند؛ حال که روحها، هیچ میزبانی نداشتند، به اجبار، با یکدیگر ترکیب شده و اهریمنی به نام Menace غول پیکر را شکل میدهند! Arikado توسط Dimitrii به بیرون پرتاب شده بود و حال Soma برای مقابله با این کابوس، تنها بود. Soma به مبارزه پرداخته و پس از نبردی سهمگین و خسته کننده، Menace، مغلوب و متعاقباً متلاشی میشود. سپس با بیرون آمدن نیروهای هرج و مرج از Menace و آماده شدن برای عزیمت به عالم اموات، Soma از فرصت استفاده کرده تا روحهای جذب شده خود را نیز با ارواح هرج و مرج ترکیب کرده و باری دیگر از شرّشان راحت شود. مقیاس عظیم این رویداد باعث به لرزه در آوردن قلعه و فرو ریختن خشتهای آن میشود. Soma و Arikado نیز به سرعت از قلعه گریخته و با رساندن خود به دریا کنار، فرو ریختن نهایی قلعه را تماشا میکنند.,اگرچه پیروز اما کنجکاویهای Soma همچنان به قوت خود باقی بودند. آیا او ارباب تاریکی واقعی بوده است؟ اگر ارباب تاریکی، نقطه تضاد و مقابل خداست، پس وارث [نیروهای] او باید لزوما شخصی شرور باشد؟ Arikado، تصور میکرد که شاید روزی دلیلی برای حضور یک ارباب تاریکی وجود داشته باشد، اما این بدان معنا نیست که این شخص باید حتما Soma باشد. چنانکه آن دو شروع به تأمل درباره وقایع و ماجراهای رخ داده میکنند، گروهی از دوستان نیز سر میرسند. Yoko، Hammer، Julius و حتی Mina به پیشواز آنها آمده تا این موفقیت بزرگ را تبریک بگویند. Soma متعجب از حضور Mina، به سمت او دویده تا مورد اعتمادترین دوستش را در آغوش بگیرد. گروه شروع به صحبت و شوخی در مورد رابطه در حال افزایش بین Mina و Soma کرده و اما Arikado تنها در گوشهای ایستاده بود. کسی که Soma هیچگاه پی به هویت واقعیاش نبرد. او که میتواند باشد، به جز همان فرزند گمگشته Dracula. بله، این Alucard بود که تمام مدت داشت به Soma کمک میکرد و تنها کسانی که از هویت واقعیاش مطلع بودند، Yoko و Julius بودند. Alucard فکری متاثر کننده در ذهن داشت: «اگر دنیا به یک Dark Lord نیاز داشته باشد، یکی پدیدار خواهد شد، حتی اگر آن Soma نباشد».
حال، تنها سوالی که باقی میماند این است که: «آیا Dracula باری دیگر احیا خواهد شد؟» ,
پسگفتار
و این بود داستان پر فراز و نشیب Castlevania تاکنون. اگرچه داستان حاوی تناقضها و بخشهای نادقیقی است، اما شالوده اصلی داستان که «خوب علیه بد» باشد و دارای جهانهای موازی و عمیقی است، دست نخورده باقی خواهد ماند؛ داستان ادامه خواهد داشت، در این مورد هیچ شکی نیست و تا جایی که بتواند به سلطنت خود ادامه خواهد داد. در حال حاضر، تقریبا به ناچار، فرنچایز وارد آینده شده است و به رغم ترسها و نگرانیهای موجود در این زمینه، فرنچایز توانسته با تغییر ندادن ظاهر داستان به شکلی آینده مانند، ابهت و رمزآلود بودن خود را همچنان حفظ کند. هنوز اما سوالاتی بیجواب ماندهاند: آیا فرنچایز به این زودیها به پایان خود رسیده و به حضور 18 ساله خود در صنعت گیمینگ خاتمه خواهد داد؟ آیا Dawn of Sorrow واقعاً آخرین قسمت از داستان بود؟ شاید… مقصد بعدی Castlevania کجا خواهد بود؟ نسل جدید آغاز شده و Koji Igarashi قول داده که Castlevania مسلما در آن حضور خواهد داشت. آیا عنوان بعدی، 3 بعدی خواهد بود، و یا نسل بعد، باعث بازگشت فرمولهای کلاسیک فرنچایز خواهد شد؟ تنها گروه بعدی Belmontها جواب را میدانند.
بنابراین، تاکنون می دانیم که سرچشمه حقیقی داستان با Leon شروع شده و شاید بنا بر سال وقوع Dawn of Sorrow، این عنوان آخرین قطعه پازل باشد. عنوان بعدی در سری، در چه دوره زمانی رخ خواهد داد؟ آیا دوباره شاهد ورود عنوانی دیگر به فرنچایز شاید بین سال های 1400 تا 2000 میلادی باشیم و سازنده ها دوباره با داستانی عجیب و غریب و نامتعارف، آن را توجیه کنند؟ یا اینکه به آینده بازخواهیم گشت؟ و آیا عناوین 2 بعدی، تنها عناوینی هستند که در فرنچایز خواهیم دید؟ موفقیت اقتصادی عناوین کنسولی مسلما تصمیم گیرنده سرنوشت خواهد بود. تا آن زمان، سیر خود را مهیا کنید، کمی نیز آب مقدس بخرید و یک صلیب را همیشه کنار خود نگه دارید، چرا که هرگز نمیتوان گفت چه زمانی سر و کله Count شرور و مزاحم پیدا خواهد شد! (با اقتباس از Gremlins)