در این مقاله تلاش کرده ایم تا با شخصیت آلبرت وسکر آشنایی کاملی پیدا کنید. همهی نکاتی که مربوط به این شخصیت میباشد؛ در این مقاله گنجانده شده است. بخش مهمی که باید قبل از خواندن این مقاله باید بدانید این است که همهی متن زیرمطابق با دیالوگها و فایلهای موجود در بازی نوشته شدهاست. لذا این مقاله یک منبع بسیار عالی در مورد این شخصیت به حساب میآید. همان طور که میدانید Resident Evil از آن نوع از بازیهایی است که روایتهای داستانی متفاوتی دارد. در این مقاله سعی شده است که ت ابا استناد از منابعی که بعدا خود کپکام در اختیار ما قرار داده است؛ همه شبهات و قسمت های مبهم بازی برداشته شود. امید است که از خواندن این مقاله لذت ببرید. پیش از شروع مقاله توصیه میکنیم بخش تاریخچه و داستان بازی ها را مشاهده کنید.
بیشتر بازیهایی که به موفقیت میرسند، اغلب دارای برگ برندهای هستند. حال این برگ برنده ممکن است گرافیک بازی، صداگذاری خوب، شخصیت پردازی فوق العاده و یا گیم پلی منحصر بفرد باشد. به همین علت بازیسازان سعی می کنند علی رغم ایجاد تغییرات متعدد در بازی ها، این برگ برندهها را حفظ و به مرور زمان آنها را اصلاح کنند. با این حال در این بین بازی هایی پیدا میشوند که علاوه بر همهی موارد ذکر شده، دارای یک شخصیت پردازی فوق العاده نیز میباشند. همین شخصیت پردازی خوب باعث میشود تا گیمر با آن بازی و شخصیت های آن ارتباط برقرار کند و در نهایت برقراری ارتباط میتواند تا حدود زیادی در روند زندگی همان فرد تاثیر گذار باشد. به طوری که حتی رفتار و جملات شخصیت محبوب خود را سرلوحهی کارهای خود قرار می دهد و تا حدود زیادی سعی میکند خودش را در شخصیت محبوبش پیدا کند.
بدون شک Resident Evil جزو معدود بازی هایی هست که شخصیت پردازی پیچیدهای دارد. این شخصیت پردازی به قدری پیچ و تاب دارد که از سال 1996 تا به امروز تغییر خاصی در بین شخصیت های اصلی در خود ندیده است. در میان این همه شخصیت برجستهی این بازی، کسی که بیشتر از همه نظر دیگران را به خود جلب میکند آلبرت وسکر میباشد. او به عنوان یکی از شخصیت های منفی سری شناخته میشود. با این حال به مرور زمان اتفاقاتی رخ می دهد که باعث میشود او از یک چهرهی منفی ساده، به مهمترین شخصیت کل بازی تبدیل شود. هدف او مانند بسیاری از شخصیت های منفی، حکومت بر نسل بشر است. با این حال روش ها و الگوهای رفتاریش با اکثر شخصیت های منفی تفاوت هایی دارد. بدون شک یکی از مهمترین تفاوت های او با سایر شخصیت های هم ردهاش، صبر بسیار بالای او برای انجام نقشه هایش میباشد. خصوصیات اخلاقی و رفتاری باعث میشود تا تفاوت های عمدهای با بقیه داشته باشد. گاهی لبخند های کوتاهش ما را به چندین سال پیش می برند و گذشتهی خودش را برای ما یادآوری میکند و گاهی مارا برای یک حادثهای آماده میکند. اما در پشت همان لبخند ساده، کینه و خشم فراوانی برای انتقام پنهان است. او بسیار سیاس و آینده نگر می باشد. همیشه تدبیر بالای او باعث میشود تا در انجام اهداف خود عجلهای نداشته باشد. او شاید چندین سال را برای رسیدن شرایط ایدهال صبر کند و در همان موقع نقشهاش را عملی کند. در کنار این ها او یکی از پر رمز و رازترین شخصیت های بازی نیز به شمار میرود. او را میتوان به عنوان یکی از بی رحم ترین شخصیت های بازی قلمداد کرد. به طوری که در راه رسیدن به هدفش ممکن است نزدیکترین اطرافیان خود را قربانی کند. شاید به همین علت است که او را درشمار خائن ترین شخصیت های بازی های رایانهای قرار میدهند.
اما چرا باید چنین شخصیتی که اینقدر بد است و کاری جز تخریب و کشتن انجام نمی دهد، به عنوان یک شحصیت محبوب تلقی شود؟ شاید در ذهن اکثر گیمر ها شخصیت های منفی زیادی باشند که در عین منفی بودن، محبوب هستند. بدون شک شخصیت کریتوس در سری God Of War نمونهی بارز این حالت است. با این اوصاف، علت اصلی محبوبیت کریتوس تنها حرکات او نیست. شاید کریتوس در اول کار یک شخصیت منفی تلقی شود. اما با گذشت زمان و مشاهدهی زجرهایی که او برای جبران گذشتهی ننگینش میکشد، تا حد زیادی بازیباز با شخصیت کریتوس ارتباط برقرار میکند و در دلش جا باز میکند. با در نظر گرفتن این مثال متوجه میشویم که وسکر اصلا در طول عمر خود کار مثبتی انجام نداده است. شاید با کارهای او یک بخش فاسد از بین رفته باشد اما او با سیاست های خود محیطی بدتر از همان بخش فاسد تشکیل داده است. با قرار دادن همهی اینها در کنار هم، همان سوال دوباره مطرح میشود که چرا چنین شخصیتی که به طور کامل منفی است، جزو شخصیت های محبوب قرار میگیرد؟ شاید در یک نگاه سطحی، ظاهر و به عبارتی تیپش مورد پسند قرار بگیرد. اما اگر با دید عمیقی به این شخصیت نگاه کنیم متوجه میشویم که تنها ویژگی ظاهرش نمیتواند حکم محبوبیت او او را داشته باشد. با در نظر گرفتن همهی شرایط ذکر شده، این مقاله سعی میکند تا شما را به جواب این سوال مهم برساند.
لغتنامه
Ozwell E Spencer: یکی از 3 بنیانگذار آمبرلا و رییس کل شرکت.
عمارت اسپنسر: مکانی مخوف که متعلق به بناینگذار آمبرلا، یعنی اسپنسر بود. این عمارت توسط شخصی به اسم جرج تروز ساخته شده بود.
لیزا ترور: دختر جرج ترور که سالها به عنوان نمونهی آزمایشگاهی مورد استفاده قرار گرفت. پدر او بعد از ساختن عمارت، به خانواده ی خود خبر داد که هرچه سریعتر به او ملحق شوند. اما این جزئی از نقشهی اسپنسر بود، چون میخواست از خود جرج و خانوادهاش به عنوان نمونهی آزمایشگاهی استفاده کند.
B.O.W: این عبارت به سلاحهایی بیولوِژیکی اطلاق میشود. این نوع سلاحها با استفاده از آزمایشات بیولوِژیکی بوجو میآمدند.
Tyrant: نوعی از B.O.W های بسیار هوشمند که ساختشان بسیار دشوار بود. هر کسی نمیتوانست میزبان مناسبی برای تایرنت باشد.
شعبهی کارآموزی آمبرلا: این شعبه مکانی برای آموزش کارکنان آمبرلا بود. در آنجا محققان آمبرلا، دورههای آموزشی را پشت سر میگذاشتند و در نهایت به دانشمندانی برجسته تبدیل میشدند.
ویلیام بیرکین: یکی از محققین آمبرلا و سازندهی ویروس جی
دکتر جیمز مارکوس: سازنده ی ویروس تی و یکی از 3 بنیانگذار آمبرلا.
آلکسیا آشفرد: او نوهی ادوارد آشفرد(یکی دیگر از 3 بنیانگذار شرکت) بود. او نسبت به سنش ضریب هوشی بالایی داشت.
آلفرد آشفرد: او برادر دوقلوی آلکسیا بود. ضریب هوشی او با آلکسیا خیچ مطابقتی نداشت.
Raccoon City: شهری در آمریکا که مکان آزمایشات و تحقیقات آمبرلا محسوب میشد. شعبهی کارآموزی و عمارت اسپنسر در حومهی شهر واقع بودند.
گروه استارز: این گروه برای از بین بردن بینظمی شهر تاسیس شد. این گروه از 2 تیم تشکیل شده بودند. تیم براوو و تیم آلفا اعضای مهم این گروه عبارتند از
1-آلبرت وسکر (گروه آلفا)
2- کریس ردفیبلد (گروه آلفا)
3- جیل ولنتاین (گروه آلفا)
4- بری برتون (گروه آلفا)
5- ربکا چمپرز (گروه براوو)
6- انریکو مرینی (گروه براوو)
سرگئی ولادمیر: او یکی از افراد مورد اعتماد اسپنسر محسوب میشد. او را به عنوان دست راست اسپتسر میشناسند.
آلبرت وسکر در یک نگاه
نام کامل: آلبرت وسکر
متولد: 1960
مرگ: 8 مارج 2008
قد: 190 سانتیمتر
وزن: 90 کیلوگرم
سوابق: محقق آمبرلا، کاپیتان تیم آلفای استارز، فرماندهی کل استارز، همکاری با سازمان، همکاری با ترایسل
وضعیت ظاهری: نقطه مشترک همه ی لباسهای وسکر، رنگ سیاه آنها میباشد. او همیشه یک عینک آفتابی نیز بر چشمهایش دارد.
صداپیشگان وسکر و تاثیرات آنها
اولین حضور آلبرت وسکر در سری رزیدنت ایول مربوط به سال 1996 میشود. از همان لحظات اولیه، به خاطر تیپ عامه پسندش مورد توجه اکثر گیمرها قرار میگیرد. در این بازی شخصیت وسکر توسط آقای Sergio Jones صداگذاری شده است. البته به علت صدای نه چندان مناسب آقایSergio Jones، شخصیت چندگانهی وسکر آنچنان برای گیمر ها آشکار نمیشود. مدتی بعد وقتی کپکام متوجه میشود که یکی از همین برگ بنده ها را در دست خود دارد، تصمیم میگیرد تا به شخصیت وسکر حساسیت بیشتری نشان دهد. به همین دلیل در شمارهی بعدی، صدای وسکر تغییر میکند تا خصوصیات او را بهتر برای ما بشناساند. دومین حضور وسکر در بازی Resident Evil : Code Veronica میباشد. جایی که برخلاف انتظار شاهد حضور دوبارهی این کارکتر میباشیم. در این بازی صداگذاری وسکر بر عهدهی Richard Waugh میباشد. ریچارد توانست ذهنیت گیمر را نسبت به وسکر تا حد زیادی دگرگون کند و نوعی حالت ترسناکی به شخصیت وسکر بدهد. پس از دوسال از عرضهی Resident Evil: Code Veronica، شرکت کپکام نسخهی بازسازی شدهی بازی Resident Evil را تحت عنوان Resident Evil: Remake به صورت انحصاری برای کنسول Game Cube متشر میکند. این بازی همان وقایع Resident Evil 1 را با تغییراتی به تصویر میکشد. خوشبختانه در این بازی صداپیشهی وسکر نسبت به نسخهی اصلی تغییر کرد و آقای Peter Jessop به جای وسکر در طول بازی صحبت کردند. Peter Jessop توانست شخصیت وسکر را کاملا مرموز نشان دهد. همین امر باعث شد تا حد زیادی تجربهی تلخ آقای Sergio Jones فراموش شود. مدتی بعد کپکام بازی انحصاری دیگری را تحت عنوان Resident Evil : Zero که در واقع سرنوشت گروه براوو را نشان میداد، Game Cube منتشر کرد. در این بازی نیز باز شاهد حضور وسکر هستیم. دوباره صداپیشهی وسکر آقای Richard Waugh میباشد. این بار ریچارد توانست با تجربهی قبلیش کیفیت بهتری را ارائه کند. همین روند ادامه پیدا کرد تا اینکه بالاخره در سال 2005 بعد از مدت ها تاخیر، بازی Resident Evil 4 عرضه شد. به مانند شمارهی قبلی ریچارد به عنوان صدای وسکر انتخاب شده بود. در این شماره ریچارد توانست با ادغام تجارب خودش با آقای Peter Jessop یک صدای جدیدی از وسکر تحویل گیمر ها بدهد و موفق شود همزمان با شخصیت مرموز وسکر، شخصیت ترسناک او را به ذهن بازیباز منتقل کند. او در این شماره با کشیده گفتن کلمات و گویش خاص خود توانست نقطهی عطفی در این شخصیت بوجود آورد.
اما با اینکه ریچارد در ایجاد یک شخصیت منفی ایدهآل خوب عمل کرده بود، اما سیاست های کپکام در قبال او دچار تغییراتی میشود. در بازی Resident Evil: Umbrella Chronicles با وجود اینکه تمامی دیالوگ های وسکر با صدای ریچارد ضبط شده بودند، آقای DC Douglas جایگزین ریچارد میشود و همین امر باعث میشود تا پروندهی ریچارد در رزیدنت ایول بسته شود. ورود داگلاس یه مجموعه، باعث تغییراتی در وسکر شد. علی رغم اینکه ریچارد توانست شخصیت وسکر را به اوج خودش رساند، اما DC Douglas شخصیت او را کامل کرد. به همین علت او توانست جایگزین خوبی برای صداپیشهی قبلی بشود. ورود Douglas همزمان با تغییراتی در شخصیت وسکر همراه بود. جملاتی که وسکر در RE:UC و RE5 به کار میبرد تا حدودی متفاوت با شماره های قبلی بودند و نوعی خودپرستی خاصی در این شخصیت تداعی میکردند. تا آخرین لحظهای که این مقاله نوشته میشود، دیسی داگلاس عهدهدار صدای وسکر میباشد.
,از تولد تا سنین جوانی,اولین دیدار ما با آلبرت وسکر زمانی است که او به عنوان رییس گروه آلفای S.T.A.R.S به همراه اعضای تیمش، برای بررسی علل ناپدید شدن گروه براوو، وارد کوهستان آرکلی میشود. او رهبری تیم را برعهده دارد و از این حیث نفوذ بالایی در بین افراد خود دارد. اما داستان آلبرت وسکر از آنجا شروع نمیشود و سازندگان در طول زمان، آرام آرام به اطلاعات ما در مورد این شخصیت اضافه می کنند. به همین دلیل سعی میشود تا از اولین لحظات ورود وسکر به داستان بازی شروع کنیم و تلاش بر آن شده است که تا از اولین دقایق زندگی وسکر همراه شما باشیم.
در سال 1960 آلبرت (که فعلا نام خانوادگی وسکر را ندارد) متواد میشود. در همان دوران کودکی آلبرت، گروهی از افراد ناشناس به دستور اسپنسر با بررسی های مختلفی که انجام میدهند، سعی در جمع آوری کودکانی با ضریب هوشی بالا می کنند. آلبرت وسکر هم یکی از همین بچه هاست. اسپنسر طی آزمایشاتی که به عنوان بچه های وسکر (Weske’sr Children) شناخته میشود، سعی میکند با تزریق ویروس مادر به همهی بچه های جمع آوری شده، مقاومت آنها را در برابر ویروس مورد ارزیابی قرار دهد. اما با تزریق ویروس، از بین تمامی بچه های وسکر تنها 2 نفر از آنها به نام های آلبرت و الکس از این اقدام اسپنسر جان سالم به در می برند. به همین دلیل از آن به بعد اسپنسر روی این 2 نفر تمرکز بیشتری میکند. اسپنسر بعد از مدتی الکس را به عنوان مدیر پژوهشات قرار می دهد. اما پس از مدتی الکس از دست اسپنسر فرار میکند و همین کار باعث میشود تا توجه اسپنسر بیشتر به سمت آلبرت منعکس شود.
ورود به آمبرلا
از وقتی وارد آمبرلا شدم منتظر فرصتی بودم تا نقشههام رو عملی کنم,با گذشت چندین سال، بالاخره اسپنسر تصمیم میگیرد تا از آلبرت استفادهی بیشتری کند. به همین جهت در سال 1978، یعنی زمانی که آلبرت 18 سال داشت او را به همراه ویلیام بیرکین به مرکز تحقیقاتی-پژوهشی آمبرلا در کوهستان آرکلی که در حاشیهی Raccoon City قرار داشت، میفرستد. با ورود وسکر و بیرکین به آنجا، طبق دستوراتی که اسپنسر داده بود به عنوان ارشد در حوضهی کاری خودشان مشغول به فعالیت شدند. آلبرت از همان دقایق اولیهی ورودش اهداف خودش را در سر می پروراند و همین باعث میشد تا با مشاهداتی که از تحقیقات بدست می آورد، اندیشه های جدیدی را در مورد ایجاد انسان فنا ناپذیر در ذهنش پرورش بدهد. آلبرت و ویلیام در اولین مراحل آزمایش خود بر روی ویروس Ebola که 2 سال پیش در آفریقا کشف شده بود، مطالعه میکردند. Ebola ویروس کاملی نبود و نواقص زیادی داشت. بکی از مهمترین عیب های ویروس حساسیت بیش از حد آن در برابر نور بود. آلبرت و ویلیام با سرپرستی دکتر جیمز مارکوس توانستند عیب های ویروس Ebola را تا حد زیادی از بین ببرند که نتیجهی تلاش آنها ساخته شدن ویروس T بود. بعد از مدتی، نمونهی آزمایشی جدیدی بدست آلبرت و ویلیام میرسد. این نمونه همان لیزا ترور بود. سال ها قبل به لیزا ویروس مادر تزریق شده بود اما نتیجهی این تزریق پیامد وحشتناکی را در پی داشت.
3 سال گذشت. خبرهایی رسید که یک دختر 10 سالهای به عنوان سر محقق در شعبهی قطب جنوب آمبرلا انتخاب شده است. آلکسیا آشفرد دختر الکساندر آشفرد به علت ضریب هوشی بالای خود، به سرعت مدارج عالی را طی کرده بود و در سن 10 سالگی به عنوان سرمحقق آمبرلا در آزمایشگاه قطب جنوب انتخاب شده بود. این خبر چندان برای ویلیام بیرکین خوشایند نبود. چون آلکسیا را به چشم یک رقیب میدید. همین باعث میشد تا ویلیام برای اینکه از آلکسیا عقب نماند دست به آزمایشات احمقانهای روی نمونهی مورد نظر انجام بدهد. با این حال آلبرت سعی میکرد تا با ترمیم بافت های آسیب دیدهی نمونه، تا حدی مانع از گسترش خرابکاری های ویلیام شود.با همهی این آزمایشان عجیب و غریب ویلیام، نمونهی آزمایشگاهی (لیزا ترور) زنده از آزمایشات بیرون آمد. دو سال دیگر گذشت. این بار خبر جدیدی از قطب جنوب رسید. اخبار حاکی از آن بود که آلکسیا در طی یک آزمایشی مرده است. او در حین یکی از آزمایشات خود ویروس T-Veronica را که توسط خودش ساخته بود، به بدنش تزریق کرده بود و همین باعث شده بود تا بمیرد. خبر مرگ ویلیام تا حد زیادی ویلیام را سرحال کرد و باعث شد به فرم سابق خود برگردد. سال ها پشت سرهم میگذشتند. آلبرت همچنان در محدودهی آزمایشگاه محصور بود. تنها راه رفتن به بیرون از محوطهی آزمایشگاه هلیکوپتر بود. از طرفی هزینه های سزسام آور اسپتسر برای او به یک سوال بیجواب تبدیل شده بود. او علاقهی زیادی به یافتن لین سوال داشت، سوالی که دهن او را به شدت آزار میداد. همین باعث میشد تا آلبرت وسکر بیشتر احساس زندانی بودن در سرش داشته باشد. از این رو به دنبال راهی بود تا خودش را از این محدوده خارج کند. چند سال بعد ویلیام ازدواج کرد که حاصل ازدواج آنها دختری به اسم شری بیرکین بود.
کم کم آزمایشات وارد مراحل نهایی میشد. در همین زمان، دستوری از اسپنسر به آلبرت و ویلیام رسید. آنها باید دکتر جیمز مارکوس را که زمانی جزو شاگردانش بودند را ترور میکردند. در سال 1988 دکتر جیمز مارکوس به دست آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین ترور میشود. با انجام این کار آلبرت یک گام به اسپنسر نزدیک تر شود. با این حال او برای جلب توجه بیشتر او باید تحقیقات خودش را کامل میکرد. به هر حال هدف اصلی آزمایشات ایجاد یک سلاح قدرتمند و با ضریب هوشی بالا نسبت به بقیه موارد مشابه بود. آنها اسم این سلاح را تایرنت مینامیدند. اما تعداد انسان هایی که میتوانستند در برابر ویروس T مقاوت کند خیلی کم بود. به طوری که از هر 10 میلیون نفر تنها یک نفر میتوانست در برابر ویروس مقاومت نشان بدهد. همین امر باعث میشد تا تحقیقات در مورد تایرنت به کندی پیش برود. اما در همین دوران خبرهای جدیدی از واحد اروپایی آمبرلا به دست رسید. آنها موفق شده بودند تا نسل سومی از سلاح های بیولوژیکی را بسازند. این سلاح نمسیس نامگذاری شده بود. آلبرت خیلی سریع یکی از نمونه های این کار را به آزمایشگاه خودشان برد. در مرحلهی اول ویلیام نمیخواست از این نمونه برای انجام تحقیقات استفاده کند اما با صحبت های آلبرت مجبور شد به این کار تن دهد. آنها در اولین مرحله انگل نمسیس را به بدن لیزا ترور منتقل کردند اما در کمال ناباوری انگل ناپدید میشود. ویلیام تحقیقات زیادی برای علت یابی این کار عجیب انجام داد و نتیجهی تحقیقات او اولین جرقه های ساخت ویروس G را در پی داشت. پس از اینکه پروژهی ویروس G با موافقت اسپنسر همراه میشود، آلبرت موفق میشود به دستور اسپنسر آزمایشگاه را ترک کند و خودش را به بخش اطلاعاتی ملحق میکند. در سال های بعدی، آلبرت برای تکمیل تحقیقات خودشان در مورد لیزا ترور به آزمایشگاه آرکلی سر میزند. مدتی بعد شخصی به اسم جان وارد آزمایشگاه میشود. او به عنوان زیردست بیرکین به کارهای پژوهشی ادامه می دهد. شک آلبرت اسپنسر به بیشتر میشود. او بیشتر به هرینه های گزافی که اسپنسر متحمل میشود مشکوک است. سال ها پشت سرهم میگذرد و زندگی وسکر وارد فاز جدیدی میشود.
تشکیل گروه استارز و اولین دستور آمبرلا
,به نظر میرسه کار آمبرلا تموم شدست.,در جولای 1998 گزارش هایی از قتل های مشکوک در اطراف کوهستان آرکلی به گوش رسید. در همان ابتدا آلبرت وسکر برای بررسی علل حادثه اولین گروه از تیم استارز یعنی تیم براوو را به فرماندهی انریکو مرینی به منطقه می فرستد. اما وسکر عمدا هلی¬کوپتر تیم براوو را دستکاری میکند تا در مسیر راه در نزدیکی های شعبهی کارآموزی آمبرلا سقوط کند. با این حال همهی اعضای براوو زنده ماندند. در همین لحظات آلبرت وسکر خود را سریع به شعبهی کارآموزی آمبرلا میرساند تا دوباره به دوست قدیمی خود یعنی ویلیام بیرکین ملحق شود تا دستور آمبرلا یعنی احیای مجدد شعبهی کارآموزی را اجرا کند. وسکر وقتی پیش ویلیام بیرکین می سر، ساخت ویروس کامل T را به او خبر می دهد و می گوید که فقط نیازمند نمونه هایی برای تست این ویروس می باشد. وسکر مجبور بود دستور آمبرلا (احیای شعبهی کارآموزی) را اجرا کند. اما از آنجایی که زنده شدن مارکوس، آسیب جدی به شعبه وارد کرده بود، لذا وسکر از این دستور سرپیچی میکند و برای اینکه از شر آنجا راحت شود، شعبه را بمب گذاری میکند. بعد از این کار، وسکر سعی میکند از منطقه خارج شود؛ اما در همان لحظات با یکی از تایرنتهای ساخت آمبرلا با کد 001 مواجه میشود. وسکر بعد از نابودی تایرنت؛ به مسیرش ادامه میدهد؛ اما در بین راه با سرگئی ولادمیر یکی از افسران عالی رتبهی آمبرلا مواجه میشود. سرگئی ماموریت اصلی وسکر را یعنی احیای مجدد شعبهی کارآموزی را یادآوری میکند. ولی آلبرت به او می گوید که ویروس T به همه جای شعبه شیوع پیدا کرده است به همین جهت هم تمامی شعبه را بمب گذاری کرده ام. وقتی سرگئی متوجه میشود که وسکر نتوانسته است دستورات را اجرا کند، به همین دلیل محافظ مخصوص خودش یعنی Ivan را برای تذکر دستورات آمبرلا به طرف وسکر میفرستد. ولی وسکر Ivan را شکست می دهد و خیلی سریع از منطقه خارج میشود. وسکر برای ادامه نقشه هایش خودش را به تیم آلفا میرساند. البته هدف وسکر از رساندن خود به تیم آلفا چیزی جز تفکرات اعضای تیم بود.
حادثهی عمارت اسپنسر
به دلیل اینکه هیچ خبری از از اولین گروه فرستاده شده نمیشود، وسکر همراه با سایر اعضای تیم آلفا به منطقه اعزام میشود. با ورود آنها به منطقه یکی از اعضای گروه به اسم ژوزف مورد حملهی سگ های آلوده به ویروس T قرار میگیرد و همین کار باعث میشود تا خلبان بزدل تیم یعنی براد ویکرز بترسد و اوج بگیرد و بقیه اعضای گروه را با کابوسی که در پیش رو داشتند تنها بگذارد. وسکر و بقیهی اعضای باقیماندهی تیم (کریس ردفیلد، جیل ولنتاین، بری برتون) به عمارتی که در همان نزدیکی بود پناه میبرند. (عمارت در اصل متعلق به اسپنسر بود) ولی با وارد شدن به آنجا متوجه میشوند که کریس در بین آنان نیست. همان لحظه صدای تیراندازی در یکی از اتاق های عمارت به گوش میرسد. جیل به همراه بری به محل تیر اندازی میروند. وسکر هم در تالار اصلی عمارت ماند تا مثلا اوضاع را تحت نظر داشته باشد. زمانی که جیل و بری برای پیدا کردن کریس، تالار اصلی عمارت را ترک می کنند، وسکر از موقعیت استفاده میکند و خیلی سریع آنجا را ترک میکند. وقتی جیل به محل تیراندازی میرسد، جای کریس با یک زامبی که در حال خوردن کنت سولیوان (یکی از اعضای گروه براووی استارز) بود مواجه میشوند. بعد از کشتن زامبی هر دوی آنها برای گزارش وضعیت موجود به تالار اصلی عمارت برمیگردند تا مشاهدات خود را به وسکر گزارش دهند. اما وقتی به تالار اصلی عمارت میرسند، هیچ اثری از وسکر پیدا نمی کنند. حتی جست وجوی جیل و بری هم اثری نداشت. با ترک اعضای تیم، وسکر اولین بخش از نقشهی خود را شروع کرد.
از آن طرف کریس ردفیلد از قسمت دیگر عمارت، توانست تا خودرا وارد ساختمان کند. او در نهایت موفق میشود یکی از اعضای تیم براوو یعنی ربکا چمپرز را پیدا کند. بعد از چند ساعت براد ویکرز با اعضای استارز تماس میگیرد و به آنها اعلام میکند که در حال بازگشت به منطقه می باشد. در همین اوضاع، لیزا ترور که چندین سال پیش ناپدید شده بود؛ دوباره سروکلهاش پیدا میشود و در چندین مرحله به کریس و جیل حمله میکند. او در طی آزمایشاتی که بر رویش انجام شده بود، به موجود جدیدی تبدیل شده بود. اثرات جانبی این آزمایش ها باعث شده بوند تا بدن لیزا در برایر گلوله مقاوم شود.
وسکر وقتی اعضای گروه را ترک کرد، فرصت مناسبی برای پیگیری کارهای مخفیانهی خود داشت. به همین دلیل وقتی متوجه میشود که آمبرلا دیگر جای ماندن او نیست، تصمیم میگیرد تا به یک سازمان دیگری ملحق شود. او برای شروع کار و برای نشان دادن توانایی هایش، باید اطلاعات در مورد تایرنت را به سازمان تحویل میداد. اما یک مشکل بزرگی وجود داشت. وسکر علی رغم اینکه نمیخواست در آمبرلا باقی بماند ولی نمیتوانست مستقیما و علنا از آنجا خارج شود. چون ممکن بود آمبرلا از خیانت او باخبر بشود و همین باعث شود نقشه هایش عملی نشود. به همین دلیل برای آن قسمت مشکلش هم تدبیری اندیشیده بود. او قبل از حوادث عمارت اسپنسر، یک نمونه از ویروس تنظیم شدهای را از ویلیام بیرکین گرفته بود. خاصیت مهم این ویروس این بود که بعد از مرگ فرد مورد نظر، شخص مرده را به زندگی برمیگرداند اما با این تفاوت که این بار یک سوپر انسان متولد میشد. پس به خاطر اینکه تا آخرین لحظات، نقشهاش به خوبی پیش برود سعی می کرد که تا واپسین دقایق، دستورات آمبرلا را اجرا کند. مهمترین دستور آمبرلا این بود که اعضای باقی ماندهی استارز را به آزمایشگاه تایرنت بکشاند تا با مشاهدهی مبارزات اعضای زبدهی استارز با تایرنت، قدرت این سلاح بیولوژیکی را مورد ارزیابی قرار دهد و در نهایت توانایی های تایرنت را برای آنها ارسال کند. پس او مجبور بود برای تحقق این کار، اعضای استارز را به آزمایشگاه تایرنت بکشاند. به همین دلیل به کسی نیاز داشت تا بتواند این کار را برای او انجام دهد. از بین اعضای استارز تنها یک نفر بود که میتوانست بقیهی اعضای استارز را به آنجا بکشاند. آن شخص بری برتون بود. وسکر از حساسیت بری به خانوادهاش باخبر بود. به همین خاطر با تهدید کردن خانوادهی او، بری را مجبور کرد تا جیل را با خودش به اتاق تایرنت بیاورد. بری هم وقتی خانوادهی خود را در خطر میبیند مجبور میشود با وسکر معامله کند. بعد از مدتی وسکر با جیل در بخشی از عمارت ملاقاتی میکند. (فعلا بری موفق نشده است جیل را به سمت اتاق تایرنت بکشاند) وسکر از اینکه از اعضای تیم جدا شده است معذرت میخواهد و سعی میکند علت جدا شدنش را محافظت از خود در برابر موجودات عجیب عمارت نشان دهد. وسکر به جیل دستور می دهد تا سریع راهی برای خروج از آنجا پیدا کند. (البته برای اینکه فعلا چهرهی واقعی خود را نشان ندهد مجبور است تا محتاتانه رفتار کند.( البته در این میان کسانی هم بودند که از اهداف واقعی آمبرلا سر درآورده بودند. انریکو مرینی که به همراه تیم قبلی استارز به منطقه فرستاده شده بود، موفق شده بود در طی مدتی که در آن محیط به گیر افتاده بود، اطلاعات زیادی در مورد اهداف مخقی آمبرلا پیدا کند. وسکر که از این ماجرا بو برده بود، خیلی سریع موقعیت انریکو را پیدا میکند و او را بکشد.
بعد از مدتی، لیزا ترور موفق میشود تا اعضای استارز را پیدا کند. او که در چندین سال اقامت خود در عمارت، به کشتن افراد و مسئولین آزمایشگاه آنجا مشغول بوده، این بار اعضای استارز را مورد حمله فرار میدهد. جیل در چندین مرحله با لیزا مواجه میشود اما به علت مقاومت شدید لیزا در برابر گلوله، چاره ای از پیش نمیبرد. از آنطرف کریس هم موفق میشود با وسکر ملاقات کند. آنها با همکاری هم موفق میشوند تا موقتا از شر لیزا خلاص شوند. بعد از اینکه خطر لیزا رفع میشود، وسکر کریس را که عاکلی مزاحم میدید، دسنگیر میکند و او را در اتاقی زندانی میکند. در موازات همین کار، بری موفق میشود از اعتمادی که جیل به او دارد سوءاستفاده کند و او را به اتاق تایرنت (محلی که تایرنت در آنجا نگهداری می شد.) ببرد. اولین قسمت از طرح بزرگ وسکر در مرحلهی انجام شدن قرار داشت. او ویروسی را که از بیرکین گرفته بود به خود تزریق میکند و در در اتاق تایرنت منتظر آن دو می ماند. وقتی جیل و بری به آنجا میرسند، بالاخره وسکر هویت اصلی خود را برای جیل مشخص میکند و توضیح می دهد که به چه شکلی از احساسات بری در قبال خانوادهاش سو استفاده کرده است. به هر حال وسکر آخرین دستور آمبرلا را یعنی مبارزهی اعضای استارز با تایرنت انجام می دهد. اما این جزئی از نقشهی وسکر بود. وسکر تایرنت را از محفظهی خود آزاد میکند. تایرنت در همان ابتدا به خود وسکر حمله میکند و او را به گوشهای پرت میکند. از همان لحظه وسکر در اذهان عمومی مرده تصور میشود.
از همان لحظه قسمت مهم نقشهی وسکر شروع میشود. حال همه همه فکر می کنند که او مرده است. او با این روش راحت تر میتوانست نقشه هایش را عملی کند و از همه مهمتر از شر آمبرلا در امان باشد. بهترین حالت نقشهی وسکر این بود که بعد بیدار شدن، هم تایرنت را در اختیار داشته باشد و هم از شر اعضای استارز راحت شده باشد. اما در این بین اتفاقاتی افتاد که تا حد زیادی محاسبات وسکر را اشتباه از آب در آورد. چون بعد از اینکه وسکر مرد، جیل با تایرنت مبارزه میکند و موفق میشود تا موقتا از شر تایرنت خلاص شود. سپس به سراغ کریس میرود و او را از اتاقی که در آنجا محیوس بود نجات می دهد. همان موقع ربکا سیستم خودنابودی عمارت را فعال میکند و هر 4 نفر به پشت بام عمارت میروند تا توسط هلی کوپتری که براد ویکرز خلبان آن بود از منطقه فرار کنند. اما همین لحظه تایرنت دوباره به آنها حمله میکند. طی مبارزهای که بین تایرنت و اعضای استارز رخ می دهد، کریس موفق میشود با استفاده از راکت لانچری که براد از هلی کوپتر برای او می اندازد برای همیشه تایرنت را نابود کند.
,تولدی دوباره,دقیقا همزمان با این کارها، وسکر دوباره به زندگی باز میگردد. اما نقشهی او تاحدی متفاوت با آن چیز که برنامه ریزی کرده بود پیش رفته بود. تایرنت که در واقع کلید ورود وسکر به سازمان بود توسط کریس کشته شده بود و عمارت هم تا چند لحظهی دیگر منفجر میشد. به همین دلیل وسکر خیلی سریع باید باقیماندهی اطلاعات آمبرلا را جمع میکرد. پس خیلی سریع خود را به یکی از سیستم های امنیتی آمبرلا رساند و سعی کرد تا قبل از زمان انفجار عمارت، اطلاعات را تخلیه کند. وقتی وسکر شروع به جمع آوری اطلاعات می کرد، متوجه شد که سرگئی هم از طریق سیستم دیگری در حال برداشتن اطلاعات میباشد. پس برای اینکه از سرگئی پیشی بگیرد، هر چه سریعتر کد خود را وارد سیستم کرد تا به خواستهاش برسد. اما گویا اینجا هم محاسبات او اشتباه از آب درآمده بود. چون لحظهی وارد کردن مشخصاتش، با یک ارور مواجه شد. کد آلبرت وسکر توسط کامپیوتر مرکزی آمبرلا یعنی Red Queen بلاک شده بود. سرگئی که میدانست وسکر احتمال دارد خیانت کند، کد او را مسدود کرده بود.
, من مثل ققنوسی که از درون آتش پدیدار میشه، تولدی دوباره یافتم., وسکر که به شدت ناکام مانده بود و تنها قسمت موفقیت آمیز نقشهاش، مرگ جعلی خودش بود، سعی میکند قبل از انفجار عمارت از ساختمان خارج شود. اما قبل ار خروجش با مشکل دیگری روبرو میشود. لیزا ترور که نتوانسته بود به اعضای استارز صدمهای وارد کند، این بار وسکر را مورد حمله قرار داده بود. وسکر در 2 مرحله درگیری موفق میشود لیزا را در داخل عمارت به دام بیندازد و خودش از آنجا فرار کند. به دنبال انفجار عمارت، به همرا لیزا ترور همه شواهد و مدارک علیه آمبرلا نیز منفجر شدند. از آن به بعد وسکر وارد مرحلهی جدیدی از زندگی خود میشود. به تعبیر خود وسکر او همانند ققنوسی که از درون آتش بیرون آمده است، متولد شده بود. او دیگر نیازی به آمبرلا نداشت. او به چیزی بسیار قدرتمند تر از یک انسان معمولی تبدیل شده بود.
ورود به سازمان
دو ماه از حادثهی عمارت اسپنسر گذشت. وسکر در اولین مرحله از نقشهی بلند مدتش، با سازمانی که به نوعی رقیب آمبرلا به حساب می آمد وارد همکاری میشود. وسکر از طرف سازمان ماموریت پیدا میکند تا نمونهی ویورس جی را که توسط دوست قدیمی خودش یعنی ویلیام بیرکین ساخته شده بود، برای سازمان بیاورد. اما از آنجایی که وسکر نمیتواند آفتابی بشود (چون همه فکر می کنند که مرده است) با یک شخص دیگری به نام ایدا وانگ که به نوعی جاسوس همان سازمان محسوب میشد، وارد همکاری میشود. ایدا همان کسی بود که مدت ها پیش از طریق برقراری روابط عاطفی با یکی از دانشمندان مطرح آمبرلا به اسم جان، به داخل آمبرلا نفوذ کرده بود. شدت این روابط به حدی بود که جان رمز یکی از کامپیوترهای آمبرلا را به نام ایدا گذاشته بود. از این رو او مهرهی مناسبی برای کسب اطلاعات از آمبرلا محسوب میشد. وسکر سعی میکند تا از طریق ایدا و بدون بجای گذاشتن اثری از خود به اهدافش برسد. به همین دلیل او را مامورمیسازد تا نمونهی ویروس جی را برایش بیاورد.
در این زمان که ایدا برای رفتن به ماموریت خود آماده میشد، تیمی با نام Salvage به رهبری هانک و به دستور اسپنسر به آزمایشگاه بیرکین حمله ور میشوند تا نمونهی ویرورس جی را که نتیجهی سال ها آزمایشات ویلیام بیرکین بود بدزدند. بعد از اینکه اعضای تیم به موقعیت بیرکین رسیدند، ویلیام از تحویل دادن ویروس امتناع میکند. درست در همین لحظات یکی از سربازان تیم که کنترل زیادی بر خود نداشت، به ویلیام شلیک میکند. وقتی ویلیام بیرکین از شدت جراحات به زمین می افتد، هانک موفق شود تا نمونهی ویروس جی را پیدا کرده و به همراه گروهش از آزمایشگاه خارج شود. ویلیام بیرکین که خود را در آستانهی مرگ میبیند، یکی از نمونه های ویروس جی را که در دست خود مخفی کرده بود، به خود تزریق میکند. تزریق ویروس باعث میشود تا ویلیام از مرگ رهایی پیدا کند. اما او دیگر یک انسان عادی نبود و ظاهری هیولاگونه پیدا کرده بود.
اثرات ویروس باعث شد تا ویلیام کنترلش را از دست بدهد و تمامی لوله های آزمایشگاهی محتوی ویرورس T را بشکند. براثر همین حادثه، کل ویروس T در داخل فاضلاب شهر جاری شد. موش های فاضلاب ویرورس را به داخل شهر منتقل کردند و این چنین بود که فاجعهی راکون سیتی شکل گرفت. بیرکین در مرحلهی اول از کل اعضای گروهی که به او حمله کرده بود انتقام گرفت و موفق شد همه اعضای تیم را به جز فرماندهی آنها (هانک) بکشد. به دنبال شیوع ویروس در داخل شهر، آمبرلا سعی میکند تا خود را بیگناه جلوه بدهد. به همین علت نیروی نظامی مخصوص خود را (U.B.C.S) برای کمک به مردم شهر میفرستد. اما هدف اصلی این گروه چیزی جز آن بود. درست همین لحظات که آمبرلا سرگرم درست کردن خرابکاری هایش بود، وسکر متوجه شد که نمونه ای دیگر از ویروس جی در داخل گردنبند شری بیرکین قرار دارد. ویلیام بیرکین که میدانست به زودی آمبرلا به دنبال ویروس خواهد آمد؛ با قرار دادن ویروس در داخل گردنبند دخترش، سعی کرده بود تا آخرین نمونه از ویروس جی را در مکان امنی نگه دارد. وسکر به محض فهمیدن این قضیه، به ایدا دستور می دهد تا خودش را سریع به او برساند و قبل از آنکه آمبرلا از قضیه بویی ببرد، ویروس را بدست بیاورد. اما در ادامه ایدا با شخصی به اسم لیان اِس کندی آشنا میشود و طی روابط عاطفی که با او برقرار میکند باعث میشود تا نقشهی وسکر به کندی پیش برود. وسکر از این روابط به شدت نگران است، چون لیان را به عنوان مانعی بر سر راه اهدافش میبیند. از نظر وسکر یک جاسوس باید مهمترین اولویتش انجام ماموریتش باشد و مانند یک ماشین هر کاری که به او محول شود بدون کم و کاستی انجام دهد. اما با همهی نگرانی های وسکر، بالاخره این روابط عاطفی کار دست ایدا میدهد و باعث شود تا به خاطر نجات جان لیان به شدت زخمیشود و تا مرز مردن پیش برود. اما از خوش شانسی ایدا او جان سالم در میبرد و در نهایت موفق میشود از بدن مردهی ویلیام بیرکین، ویروس جی را بدست بیاورد.
وقتی دولت آمریکا اوضاع راکون سیتی را بحرانی میبیند، مجبور میشود تا با شلیک موشکی، همهی شهر را نابود کند. با این کار دولت، هر جنبندهای که به ویروس تی آلوده شده بود، کشته میشد. اما نجات یافتگان این حادثه هم به همراه همهی زامبی های شهر، کشته میشدند. بعد از اینکه ایدا با جراحات فراوان با وسکر ارتباط برقرار میکند به او نمونهای از ویروس جی را نشان می دهد. وسکر از کارهای او در قبال لیان به شدت انتقاد میکند اما قتی متوجه میشود ایدا ماموریت خود را (بدست آوردن نمونهی ویروس جی) انجام داده است به او کمک میکند تا قبل از انفجار شهر، از راکون سیتی خارج شود. بعد از نابودی راکون سیتی، شرکت آمبرلا دچار مشکلات فراوانی میشود. با این حال وسکر در اولین گام خود به موفقیت رسیده بود.
آنتارتیکا و ویروس T-Veronica
بعد از نابودی راکون سیتی، وسکر دوباره از سازمان ماموریت جدیدی دریافت میکند. اینبار او باید نمونهای از ویروس T-Veronica که در سال 1983 توسط آلکسیا اشفرد ساخته شده بود، بدست می آورد. از آنجایی که فقط ویروس T-Veronica در بدن آلکسیا قرار داشت، وسکر مجبور بود آلکسیا را که سال ها فکر میکردند مرده بود پیدا کند. چندین سال پیش، شایعات اینگونه حاکم بود که آلکسیا در یکی از آزمایشاتش، بر اثر تزریق ویروس ورونیکا به خود مرده است. اما حقیقت این بود که او 15 سال پیش با تزریق ویروس T-Veronica به خودش، سعی داشت به یک سوپر انسان تبدیل شود. اما از آنجایی که ممکن بود ویروس بدن او را پس بزند، آلکسیا با استفاده از دستگاهی سعی داشت تا به بهترین شکل ممکن، بدنش را با ویروس سازگاری بدهد. برای اینکار او بعد از تزریق ویروس باید داخل این دستگاهی می شد و به مدت 15 سال در داخل آن به یک خواب مصنوعی میرفت. او در طی این 15سال توسط برادرش یعنی آلفرد اشفرد مواظبت میشد. به خاطر اهمیت بالای موضوع، اینبار وسکر خودش شخصا وارد عمل میشود و بعد از ماه ها مخفی کاری، به سمت یکی دیگر از مقرهای آمبرلا یعنی جزیرهی راکفورت حرکت میکند. از آن طرف کلر ردفیلد، خواهر کوچکتر کریس ردفیلد که برای پیدا کردن برادرش به اروپا آمده بود، توسط آمبرلا دستگیر میشود و به جزیرهی راکفورت فرستاده میشود. ازخوش شانسی کلر او توسط زندانبان آنجا آزاد میشود. کلر در نهایت با استیو که او هم یکی از زندانی های جزیره بود آشنا میشود. وقتی کلر موقعیت مناسبی پیدا میکند سعی میکند از طریق لیان با کریس ارتباط برقرار کند و موقعیت خودش را به برادش بگوید. کریس هم به محض دریافت پیام به سمت کلر حرکت میکند. وسکر وقتی به جزیرهی راکفورت میرسد، در اولین حرکتش ویروس T را در جزیره پخش میکند. همین کار باعث میشود تا کنترل جزیره تا حد زیادی از دست آمبرلا خارج شود. وسکر خیلی زود جستجوهای خودش را برای پیدا کردن آلکسیا آشفرد، تنها دارندهی ویروس تی ورونیکا آغاز میکد. اما مدتی بعد با کلر ردفیلد، خواهر کوچکتر کریس ملاقات میکند.
,بذار اینجوری واست بگم. من روحی هستم که برگشتم برادرت رو شکار کنم,کلر با دیدن وسکر تعجب میکند. چون همانند خیلی ها فکر میکرد که او مرده باشد. وسکر چون چون خاطرهی خوشی از کریس ندارد کلر را به شدت مورد حمله قرار میدهد. با این حال و علی رغم همهی کینهای که وسکر نسبت به کریس داشت، چون خواهرش را برای رسیدن به اهدافش مناسب میدید او را زنده به حال خود رها میکند. با پخش ویروس تی در جزیره، مشکلات زیادی برای آلفرد پیش آمده بود و جزیره دیگر محل مناسبی برای ادامهی کارهای او نبود. به همین دلیل آلفرد اشفرد سیستم خودنابودی جزیره را فعال میکند. کلر و استیو با استفاده از هواپیمایی، به سرعت جزیره را ترک میکنند، اما با دخالت آلفرد هواپیمای آنها در شعبهی قطب جنوب آمبرلا که با نام آنتارتیکا شناخته میشد، سقوط میکند. کلر و استیو چندین بار با آلفرد اشفرد مواجه میشوند و در نهایت موفق میشوند او را از سر راه بردارند. اما وقتی آلفرد نفس های آخرش را میکشید خودش را به آلکسیا میرساند و سیستم احیای مجدد او را فعال میکند. به همین خاطر آلکسیا بعد از 15 سال از خواب برمی خیزد.
زمانی که آلکسیا در آستانهی بیداری بود، وسکر متوجه حضور دوست قدیمی خود یعنی کریس ردفیلد در جزیره میشود. کریس با کشتن تایرنت و به عبارتی نابودی بخشی از برنامهی وسکر، به منفورترین شخصیت او تبدیل شده بود. به همین خاطر وسکر سعی میکند از او استقبال کند و با او ملاقتی نه چندان دوستانه داشته باشد. وقتی کریس فرماندهی سابقش را زنده میبیند متعجب میشود. وسکر کریس را مقصر نابودی نقشهاش میداند. کریس هم که خصوصیت وسکر را بهتر از هر کسی میداند، خیلی سریع متوجه میشود که حمله به جزیره کار او بوده است.
تنفر کریس باعث میشود تا بی خبر از قدرت جدید وسکر با او درگیر شود. ولی او کسی نبود که بتواند جلوی وسکر مقاومت کند. به همین دلیل همانند خواهرش مورد اصابت ضربات وسکر قرار می گیرد. همین موقع آلکسیا به طور کامل از خواب مصنوعی خود بیدار میشود. وقتی وسکر متوجه این واقعه میشود، کریس را رها میکند و سعی میکند خیلی سریع خودش را به آلکسیا برساند. از آن طرف کلر و استیو خودشان را به عمارت آشفرد در آنتارکتیکا می رساند. اما همانجا توسط آلکسیا مورد حمله قرار میگیرند و زندانی می شوند. کریس سریع رد خواهرش را میگیرد و با هواپیمای دیگری خود را به آنتارتیکا میرساند. کریس در جستجوهای فراوانی که انجام میدهد، موفق میشود کلر را پیدا کرده و او را نجات بدهد. بالاخره این دو خواهر و برادر ژس از مدت ها به هم میرسند. وقتی آلکسیا این دو خواهر و برادر را در کنار هم میبیند، دوباره سروکلهاش میشود و با نیروی خودش آنها را از هم جدا میکند. بر اثر این کار، کریس به شدت زخمی میشود و نمیتواند حرکت کند. به همین دلیل در تالار عمارت مخفیمیشود. کلر به تنهایی به مسیر خود ادامه می دهد و در نهایت استیو را پیدا میکند. متاسفانه آلکسیا توانسته بود ویروس ورونیکا را وارد بدن استیو بکند. به همین دلیل استیو به یک هیولا تبدیل شده بود. کلیر خیلی سریع از دست استیو فرار میکند اما توسط آلکسیا به دام میافتد. اما در همان لحظه، استیو موفق میشود تا از احاطهی ویروس بیرون بیاید و کلر را نجات بدهد. با این کار او آلکسیا به خود استیو حمله میکند و او را میکشد.
کریس چون تو یکی از بهترین افرادم هستی، واسه همین میذارمش به عهدهی تو,زنده شده بودن آلکسیا یک زنگ خطری برای وسکر محسوب میشد. چون که او حامل ویورس T- Veronica بود و همین باعث میشد تا او نیز قدرت مافوق بشری داشته باشد. پس آلکسیا یک رقیب اساسی برای او محسوب میشد. بعد از جست و جوهای فراوان، وسکر موفق میشود تا آلکسیا را در عمارت آشفرد (همانجا که کریس زخمی شده بود) پیدا کند. وسکر با دیدن آلکسیا به او میگوید که چون او حامل آخرین نمونهی ویروس است باید به همراه او بیاید. اما آلکسیا که وسکر را شایستهی داشتن همچنین قدرتی نمی داند، خواستهی او را رد میکند. آلکسیا به فرم جدیدش تعییر شکل می دهد و سعی میکند با قدرت جدیدش به وسکر حمله کند. اما وسکر با سرعت بسیار بالایش از حملات آلکسیا فرار کند. همین موقع کریس که خودش را در آنجا مخفی کرده بود، به جمع آنها اضافه میشود. وقتی وسکر متوجه میشود که فعلا توان مبارزه با آلکسیا را ندارد کریس را با آلکسیا تنها میگذارد. وسکر که همیشه در انجام نقشه هایش با درایت عمل میکند، وقتی متوجه میشود که حتی قدرت جدیدش هم در برابر آلکسیا کارساز نیست، سعی میکند تا ویروس را از راه دیگری بدست بیاورد. به همین دلیل در ادامهی جست و جوهای خود، جسد استیو را پیدا میکند و در نهایت موفق میشود تا از بدن او، ویروس تی ورونیکا را خارج کند.
بعد از اینکه کریس موقتا از دست آلکسیا خلاص میشود به خواهرش ملحق میشود و سعی میکند به همراه هم از آنتارکتیکا فرار کنند. به همین خاطر، کریس برای مبارزهی نهایی به سراغ آلکسیا میرود و خواهرش سریع مقدمات خروج آنها را از آنجا را مهیا میکند. همان موقع وسکر برای اینکه کریس را به طرف خود بکشاند، خواهرش را گروگان می گیرد. وقتی کریس موفق میشود تا آلکسیا را بکشد، به سراغ خواهرش میرود. وقتی کریس موفق میشود تا کلر را پیدا کند، از وسکر میخواهد که خواهرش را رها کند. وسکر هم که به هدف اصلیش (کشاندن کریس به آنجا) رسیده بود، کلر را رها میکند. وسکر به کریس توضیح میدهد که از چه راهی ویروس تی ورونیکا را بدست آورده است. کلر طیق خواستهی کریس، خودش را به هواپیما میرساند تا هواپیما را مجددا راهاندازی کند. وقتی کلر جمع آن دو را ترک میکند، دوباره کریس و وسکر با هم درگیر می شوند. اما این بار هم همان ماجرای همیشگی تکرار میشود و کریس نمیتواند کاری از پیش ببرد. حتی کارهای زیرکانهی او نیز جواب نمی دهد. اما از شانس خوب کریس، انفجاری در همان نزدیکی رخ میدهد که باعث میشود راه وسکر مسدود شود. وقتی کریس متوجه میشود که وسکر فعلا نمیتواند مزاحمتی ایجاد کند؛ موقعیت مناسب میبیند و به خواهرش ملحق میشود تا با هم از آنجا فرار می کنند. وسکر هم بعد از چند دقیقه، خودش را از منطقه دور میکند.
ارتباط با خاویر و آشنایی با جک کراوزر
با مشاهده ی اتفاقات مشکوک در آمریکای جنوبی، دولت آمریکا دست به کار میشود و برای بررسی این موضوع دو نفر از بهترین و زبده ترین ماموران خود را به منطقه میفرستد. این 2 شخص لیان اسکات کندی و جک کراوزر بودند. بعد از اینکه لیان و کراوزر وارد منطقه شدند، با جستجوهای زیادی موفق میشوند تا مانولا را پیدا کنند و در نهایت به کمک او ماموریت خود را به پایان برسانند. بعد از اینکه لیان و کراوزر ماموریت خود را تکمیل کردند، کراوزر که قبلا در بارهی اهداف وسکر از زبان لیان شنیده است، شیفتهی وسکر و کارهای او میشود و سعی میکند تا به هر طریقی که شده خودش را به وسکر برساند. به همین دلیل برای خودش یک مرگ نمایشی ترتیب می دهد تا مخفیانه با وسکر همکاری کند.
نابودی آمبرلا
یک سال دیگر میگذرد. در این مدت وسکر تلاش میکند تا آخرین ضربات خود را بر آمبرلا وارد کند و به طور کامل آمبرلا را از سر راه بردارد. به همین دلیل با جمع آوری اسنادی بر علیه آمبرلا، سعی میکند تا این شرکت را دادگاهی کند. با مدارکی که وسکر به دادگاه ارائه می دهد آمبرلا عامل اصلی فاجعهی Raccoon City شناخت میشود و حکم توقیف شرکت آمبرلا را صادر میشود. به همین خاطر یک گروه از نیروهای ویژِه، برای نابودی آخرین شعبه ی آمبرلا در روسیه فرستاده میشوند. در میان افراد نیروی ویِژه؛ دشمن قسم خوردهی وسکر هم حضورداشت. کریس و جیل مامور شده بودند تا آمبرلا را برای همیشه نابود کنند.وقتی وسکر کار آمبرلا را تقریبا تمام شده میبیند، سعی میکند تا قبل ازدولت، همهی اسناد و اطلاعات آمبرلا را بدست بیاورد. به همین دلیل خودش شخصا به شعبهی روسیهی آمبرلا میرود تا هم نقشهاش را عملی کند و هم ملاقاتی با دوست قدیمی خود یعنی سرگئی ولادمیر داشته باشد. (سرگئی رییس شعبهی روسیهی آمبرلا محسوب میشد.) به هر حال کریس وسکر هدف مشترکی داشتند. نابودی آمبرلا …,تنها چیزی که میتونه یک قدرت رو شکست بده، قدرتی مافوق اون هست. این یکی از اصول تغییر ناپذیر دنیاست,این بار آمبرلا هدف جدیدی در سر داشت. آنها با استفاده از قدرت ویروس T نوع جدیدی از B.O.W قدرتمند را به اسمT.A.L.O.S ساخته بودند. T.A.L.O.S در مقایسه با سایر B.O.W ها قدرت های ویژهای داشت. او تا حد زیادی در مقابل گلوله مقاوم بود. وقتی وسکر به شعبهی روسیه میرسد، داخل ساختمان نفوذ میکند و بعد از نابودی B.O.W های درجه دویی که سر راهش بودند موفق میشود تا سرگئی را پیدا کند. از آنجا که سرگئی از وسکر خوشش نمیآید و او را مسئول ناکامی های آمبرلا میداند، بعد از گفت وگوی کوتاهی با او، به دو محافظ خود (Ivan) دستور می دهد تا وسکر را بکشند. این بار وسکر بجای 1 آیون با دو نفر از آنها روبرو میشود. با این حال وسکر نسبت به مبارزهی قبلی خود با آیون فرق کرده بود و دارای قدرت مافوق بشری شده بود. به خاطر همین قدرت فوق العادهاش توانست دو محافظ سرگئی را از بین ببرد و خودش را مجددا به او برساند. این بار وسکر موفق میشود تا علاوه بر سرگئی، کامپیوتر مرکزی آمبرلا را هم پیدا کند.
سرگئی به وسکر میگوید که Red Queen را در همان شبی که عمارت منفجر شد فعال کرده است. سرگئی بعد از صحبت های کوتاه با وسکر به یک تایرنت تبدیل میشود. وسکر بعد کشتن سرگئی همهی اطلاعات را جمع میکند و کامپیوتر مرکزی آمبرلا یعنی Red Queen را از کار می اندازد. پس همهی محتویات هارد آمبرلا را فرمت میکند. با این کار او، کریس و جیل نمیتوانند به اطلاعات آمبرلا دست پیدا کنند. وسکر بعد از سالها توانسته بود همهی اطلاعات آمبرلا را در اختیار داشته باشد. او با این کارش کار آمبرلا را برای همیشه تمام کرده بود. هرچند به نظر میرسید که عامل اصلی نابودی آمبرلا کریس و جیل باشند، اما بدون کمک وسکر هیچ وقت به این مهم دست نمییافتند. ژس دوباره این جمله ارزش تکرار شدن را داشت. “تنها چیزی که میتونه یک قدرت رو شکست بده، قدرتی مافوق اون هست” به نظر خود وسکر، او همان قدرت بزرگی بود که میتوانست آمبرلا را از بین ببرد.
,الان اون آیندهای رو که بقیه نتونسته بودن خلق کنند؛ من ایجاد میکنم,بعد از اینکه وسکر کار آمبرلا را یکسره کرد، موفق شد تا با همهی اطلاعاتی در اختیار داشت، آمبرلا را از نو بسازد. اما این بار آمبرلا به او تعلق داشت و او میخواست تا با استفاده از قدرت آن هر چه سریعتر به اهداف خود برسد. با این حال وسکر به آمبرلا هم قانع نشد و در ادامه درگیر حوادث دیگری هم شد.
آشنایی با ترایسل
انگل لاسپلاگاس
مدتی بعد شایعه میشود که شخصی به اسم آزموند سدلر در اسپانیا موفق شده است تا با احیای انگلی آن را به کنترل خود در بیاورد. مکانیزم عمل این انگل این طور بود که بعد از وازد شدن به بدن میزبان، کنترل آن شخص را در احتیار سدلر قرار میداد. وسکر از طرف ترایسل ماموریت میابد تا نمونهی انگل را بدست آورد. به همین جهت او به جک کراوزر) که حال برای وسکر کار میکرد) دستور می دهد تابرای جاسوسی و بدست آوردن نمونه به دهکدهی آنها برود. کراوزر بعد از اعزام شدن به دهکده، زود اعتماد آنها را به خود جلب میکند. سدلر برای اینکه وفاداری کراوزر را مورد ارزیابی قرار دهد دستور می دهد تا او برایش دختر رییس جمهور آمریکا (اشلی گراهام) را بدزدد. هدف سدلر از این کار تزریق انگل به بدن اشلی بود. او از این طریق میتوانست از دور فعالیت های اشلی را کنترل کند و بدین طریق به سیستم اطلاعاتی ایالات متحده نفوذ کند. کراوزر با دستور سدلر، اشلی را میدزدد و او را به پیش او می آورد. به محض دزدیده شدن اشلی، لیان از طرف دولت مامور میشود تا قضیه را پیگیری کند و هرچه سریعتر اشلی را برگرداند. وسکر برای اینکه نقشهاش را خیلی دقیق انجام دهد، دوباره با ایدا وانگ وارد همکاری میشود. این بار ایدا مامور میشود تا نمونهی مستر پلاگا (نسخهی اصلی انگل پلاگا) را برای سازمان بیاورد. . همچنین ایدا از طرف وسکر مامور میشود تا کارهای کراوزر را زیر نظر داشته باشد.
به محض رسیدن ایدا به منطقه، وسکر با او ارتباط برقرار میکند. وسکر خیلی سریع اطلاعاتی از دهکده به ایدا می دهد. طبق گفته های وسکر، تمامی مردم روستا توسط عامل ناشناختهای کنترل میشوند و اتوماتیک وار به هر مزاحمی حمله می کنند. چون وسکر نمیخواست که ایدا در همان لحظهی ورود به دهکده شناسایی شود، برای اینکه توجه مردم دهکده پرت شود، به ایدا دستور می دهد تا زنگ کلیسایی را که در همان نزدیکی بود، به صدا در بیاورد. همچنین ایدا مامور میشود تا اطلاعات بیشتری در مورد انگل جمع آوری کند. وقتی ایدا ارتباطش را با وسکر قطع میکند متوجه حضور لیان در آنجا میشود. حضور لیان در آنجا باعث میشد تا بار دیگر مسائل حاشیهای بوجود آیند. دوباره ممکن بود روابط او با لیان در روند اهداف وسکر تاثیر گذار باشند و نقشه های وسکر را با سرعت کمی به جلو بروند. بعد از مدتی لیان توسط روستاییان دستگیر میشود و سدلر انگل پلاگاس را در بدن لیان نیز تزریق میکند.
بعد از اینکه ایدا موفق میشود با به صدا در آوردن زنگ کلیسا، مردم دهکده را از منطقه دور کند، وسکر دوباره با او ارتباط برقرار میکند. این بار ایدا مامور میشود تا مردی اسپانیایی به اسم لوئیس سرا را که از محققان انگل لاس پلاگاس بود پیدا کند. وقتی ایدا موفق میشود لوئیس را پیدا کند، از او میخواهد که هرچه سریعتر نمونه ی اصلی لاسپلاگاس را برای او بیاورد. وقتی لوئیس موفق میشود نمونه را پیدا کند، وسکر با ایدا تماس میگیرد و موقعیت لوئیس را به او گزارش می دهد. وقتی وسکر متوجه حضور لیان میشود از ایدا میخواهد که نگذارد بار دیگر لیان در نقشه های آنها مزاحمتی ایجاد کند. بعد از قطع تماس ایدا خیلی سریع سعی میکند خودش را به لوئیس برساند اما درست چند لحظه مانده به این کار، لوئیس توسط سدلر کشته میشود و نمونه دوبار در دستان سدلر قرار میگیرد. وقتی وسکر از مرگ لوئیس مطلع میشود، سعی میکند تا برای تحقق نقشه هایش از لیان استفاده کند. از آنجا که لیان با کارهایش به سدلر آسب های جدی میزد، میتوانست وسیلهی مناسبی برای رسیدن او به نمونه کند. مدتی بعد ایدا با جک کراوزر ملاقاتی میکند. کراوزر به ایدا میگوید که سدلر به احتمال زیاد از نقشهی آنها مطلع شده است. کراوزر وقتی میبیند که ایدا عوض انجام ماموریتش، سعی میکند لیان را دور از حادثه نگه دارد، او را شخصیتی غیر قابل اعتماد خطاب میکند که حتی خود وسکر هم به او اعتماد کاملی ندارد
هرچیزی که جلوی نقشههای ما قرار میگیره رو نابود کن,بعد از چند دقیقه وسکر تماسی با ایدا میگیرد. این بار وقتی وسکر متوجه میشود که وقایعی مشابه راکون سیتی بین او و لیان در حال شکل گیری است، کراوزر را مامور کشتن لیان میکند. وقتی ایدا این حرف را میشنود خیلی سریع خود را به لیان میرساند و سعی میکند تا مانع از این کار کراوزر شود. ایدا موفق میشود در لحظهای که لیان توسط کراوزر کشته میشد او را نجات دهد. کراوزر با دیدن این کار ایدا، نفرتش چند برابر میشود. به همین دلیل ایدا را به شدت تهدید میکند. بعد از مدتی لیان و کراوزر برای بار دوم رو در روی هم قرار میگیرند اما اینبار لیان موفق میشود تا کراوزر را شکست دهد. ایدا خبر مرگ کراوزر را به وسکر می دهد. دوباره وسکر سعی میکند از خراب کاری های لیان به نفع خود استفاده کتد. وسکر معتقد بود که لیان مهره های مهم سدلر را از پیش روی او برداشته است و مبارزهی او با سدلر میتواند در رسیدن او به نمونه کمک زیادی بکند. با این حال وضعیت جسمانی لیان به علت ورود انگل به بدنش، چندان مناسب مبارزه نبود. ایدا قبل از هرچیز سعی میکند تا انگلی را که در بدن لیان و اشلی قرار دارد خارج کند. به همین دلیل دستگاهی را که برای نابودی انگل طراحی شده بود به لیان نشان می دهد. لیان و اشلی موفق میشوند تا انگل را به طور کامل از بدن هم خارج کنند. بعد از اینکه لیان بهبودی کامل پیدا میکند به همرا ایدا به مصاف سدلر میروند. لیان موفق میشود در طی مبارزهای او را نیز شکست دهد. وقتی سدلر کشته شد، لیان نمونهی مستر پلاگا را از جسد او برداشت. ولی همین لحظه ایدا که ماموریتش بدست آوردن همان نمونه بود، به طرف لیان اسلحه میکشد و او رامجبور میکند تا نمونه را تحویل بدهد. وقتی ایدا موفق میشود نمونه را بدست بیاورد با وسکر تماس میگیرد و خبر انجام موفقیت آمیز ماموریت خود را به او می دهد. با این حال ایدا هیچ وقت نمونهی اصلی را به وسکر نمیفرستد و نمونهی اصلی را به سازمان منتقل میکند.
در جستجوی اسپنسر
,پروژهی اسپنسر,چندین سال پیش اسپنسر که رویای حکومت بر انسان ها را در سر میپروراند نقشهای را طراحی میکند. هدف او از انجام این نقشه تبدیل شدن به یک خدا بود. با این حال او برای اینکه به موفقیت می رسید باید 3 چیز مهم را همزمان در دست میداشت. اول ویروس مادر که پایه گذار تمامی آزمایشات آنها بود. دوم شرکت آمبرلا که که از طریق آن میتوانست راحت تر به اهداف خود برسد. و سوم خود وسکر بود. طبق اندیشهی اسپنسر دنیای او بدون حضور وسکر کامل نمیشد. در این دنیایی که اسپنسر قرار بود بسازد وسکر به منزلهی ارتش آن محسوب میشد. او قرار بود برای ایجاد ارتش خود از ویروس مادر استفاده کند. ویروس مادر خاصیتی داشت که فقط در افراد برگزیده جواب میداد. اما ویروس فقط در بالابردن قدرت و هوش افراد موثر بود و اثری در منطق و قدرت استدلال آنها نداشت. با این حال اگر منطق و دانش آنها با دستکاری ژنتیک عوض نمیشد، اسپنسر شخصا این کار را انجام میداد.
به خاطر تحقق اهدافش، اسپنسر کودکانی با ضریب هوشی بالا را برای انجام آزمایشات خود جمعآوری میکند. او اهداف بلند مدتی را از انجام این کارها در سر داشت به طوری که بعد از چندین سال آزمایشات خود میتواست نسل جدیدی از بشریت را تشکبل دهد و خود را خدای جهان بنامد. او در این آزمایشات نام خانوادگی وسکر را برای همهی کودکان انتخاب کرد. وقتی اسپنسر ویروس مادر را به بدن این 100 کودکان تزریق میکند اکثر کودکان براثر قدرت بالای تخریب کنندگی ویروس، جان خود را از دست دادند. با این حالاز بین این 100 کودک 2 نفر به نام های آلبرت و الکس زنده ماندند.
,حق خدا بودن، … این حق دیگه متعلق به من هست,بعد از اتمام آزمایشات، اسپنسر دستگاهی در بدن وسکر قرار می دهد تا از طریق آن در هر زمانی موقعیت او را پیدا کند و از وضعیت او جویا شود. پس این دستگاه همان علتی بود که وسکر را در طول این سال ها پریشان کرده بود. همهی کودکان وسکر طوری طراحی شده بودند که همیشه در جستجوی اسپنسر باشند. البته اسپنسر در در جای مهمی اشتباه کرده بود. دستگاهی که درون بدن وسکر بود تا زمانی که او از وجودش خبر نداشت کار میکرد. با این حال همهی نقشه های اسپنسر با نابودی راکون سیتی از بین رفته بود و او امید چندانی برای تحقق نقشههایش نمیدید. وقتی وسکر همهی حقایق را از دهان اسپنسر میشنود و متوجه میشود که خود ساخت اسپنسر است، خشمش چندبرابر میشود و در یک حرکت او را میکشد. اسپنسر که سالیان دراز در آرزوی خدا شدن زندگی میکرد، توسط ساختهی خودش کشته میشود
درست چند ثانیه از کشته شده شدن اسپنسر، کریس و جیل هم خودشان را به محل سانحه می رسانند. وقتی وسکر متوجه حضور آنها میشود یه هر دوی آنها حمله میکند و آنها را با قدرت فرابشریش شکست میدهد. وقتی وسکر خودش را برای زدن آخرین ضربه به کریس آماده میکند، جیل از خود فداکاری نشان میدهد و خودش را با به همراه وسکر به پایین درهای که عمارت بر فراز آن قرار داشت پرت میکند. کریس با دیدن این صحنه به شدت متاثر میشود اما هیچ وقت امیدش را در پیدا کردن جیل از دست نمیدهد. البته حقایق زیادی پشت پرده بود که کریس از آنها بی خبر بود.
قش جیل در تکمیل پروژهی Uroboros
آن سقوط نه باعث مرگ وسکر شد و نه جیل. البته جیل به شدت زخمی شده بود اما با مداواهایی که وسکر به رویش انجام داده بود ، توانسته بود سلامتیش را برگرداند. وسکر جیل را به یک خواب عمیق فرو برد. بعد از مدتی وسکر ساخت ویروس جدیدش را آغاز کرد. او توانست با همهی ویروس ها و انگل هایی دارد و به پشتوانهی مالی اکزلا گیونه، پروژهی Uroboros را آغاز کند. وسکر موفق میشود طی آزمایشات زیادی ویروس Uroboros را به مراحل نهایی خود برساند. وقتی پروژهی Uroboros تکمیل شد، وسکر در یک اقدام بی رحمانه تصمیم گرفت تا به عنوان اولین نمونه آزمایشی از جیل استفاده کند. ولی شانس با جیل یار بود. دستگاهی که برای تعیین علایم حیاتی جیل رو بدنش وصل شده بود اطلاعات باورنکردنی را که حتی تعجب وسکر را هم برانگیخته بود نشان می داد. فعل و انفعالات خاصی در بدن جیل در حال انجام شدن بود. با مطالعات و تحقیقات فراوانی که وسکر روی جیل انجام می دهد، متوجه میشود که هنوز بخشی از ویروس تی که در 1998 در Raccoon City توسط نمسیس به بدن جیل وارد شده بود ، باقی مانده است. دارویی که برای مداوا توسط کارلوس الیویرا استفاده شده بود کل خطر ویروس رو در بدن جیل ریشه کن کرده بود اما در عوض باعث شده بود ویروس به صورت غیر فعال در بدن جیل باقی بماند.
خواب عمیقی که وسکر ترتیبش را داده بود، باعث شده بود تا دوباره ویروس تی فعال شود. وقتی که فعالیت مجدد ویروس ناپدید شد، نتایج جدیدی را برای وسکر در اختیار گذاشت. وسکر متوجه شد که بدن جیل تبدیل به یک پادتن برای ویروس شده است. در تمام این سال ها سیستم دفاعی بدن جیل با ویروس مبارزه کرده بوده تا بالاخره به این حالت رسیده بود. این مشاهده به وسکر در ادامه کارهایش کمک زیادی کرد. چون Uroboros از یک گیاه سمی برگرفته شده بود به خاطر همین مقادیر زیادش کشنده بود. وسکر از آنجاکه بدن جیل مثل پادتن عمل میکرد جیل را برای انجام آزمایشاتش همچنان زنده نگه داشت. جیل که تا الان بخشی از عمرش رو برای نابودی B.O.W ها گذاشته بود الان خودش عاملی برای گسترش آنها شده بود !
وسکر با آزمایشات فراوان موفق شد تا Uroboros را کامل کند. وسکر نمیتوانست از جیل به عنوان نمونه آزمایشی استفاده کند. چون جیل یک ضد ویروس شده بود. به خاطر همین تصمیم گرفت از او برای اهداف دیگرش استفاده کند. در ادامهی تحقیقات بر روی ویروس مادر و انگل Las Plagas محققان به یک مادهی ثانوی که بعد ها به اسم P30 شناخته میشد دست یافتند. کار این ماده این بود که به نمونهی آزمایشی قدرت مافوق انسانی میبخشید اما این قدرت مافوق بشری توسط شخص دیگری کنترل می شد. با این حال اثر P30 موقتی بود، به همین خاطر از یک ابزاری برای تزریق دائم P30 به درون فرد مورد نظر استفاده میشد. همین وسیله برای جیل مورد استفاده قرار گرفت و تا آخرین لحظهای که روی بدنش نصب شده بود، باعث میشد تادستورات وسکر را اجرا کند.
وقایع کیجوجو
وسکر برای انجام تمامی کارهای خود، لوازم مورد نیاز را داشت. ثروت اکزلا و معاملات اروینگ هزینه های لازم برای به پایان رساندن ویروس Uroboros را در اختیار او گذاشته بود. حال وسکر دنبال موقعیتی بود تا بتواند از طریق آن دینبا را زیر سلطهی خوذ قرار دهد. او نقطهی شروع کار های خود را کیجوجوی آفریقا میدانست. همان طور که گفته شد، ریکاردو اروینگ به عنوان دلال سلاح های بیولوژیکی برای وسکر کار میکرد. او همیشه سعی میکرد در انجام معاملات خود جانب احتیاط را رعایت کند تا اصلا لو نرود. ولی B.S.S.A در آخرین معاملهی اروینگ مشکوک میشود و مشخص میکند که این معمله بدون هماهنگی ترایسل انجام شده است.
اروینگ با فهمیدن این موضوع به شدت دستپاچه میشود و وقتی خود را در خطر میبیند، خودش را از کیجوجو خارج میکند و انگل پلاگا را در آنجا منتشر میکند. به خاطر همین کار او دوباره حادثهای شبیه راکون سیتی در کیجوجوی آفریقا رخ می دهد. با مشاهدهی چنین وضیعتی، B.S.A.A یکی از بهترین مامور های خود را که همان کریس ردفیلد بود به منطقه اعزام میکند. این بار هم قرار بود کریس رودرروی وسکر قرار بگیرد. وقتی کریس با منطقه میرسد با همکار خود یعنی شوا آلومار آشنا میشود. از این لحظه به بعد ماموریت اصلی کریس و شوا، پیداکردن ریکاردو اروینگ است. چون وسکر اعتماد کاملی به ریکاردو ندارد، جیل ولنتاین را برای نظارت به کارهای او میفرستد. وسکر وارد فاز نهایی نقشهی خود میشود ندارکات نهایی نقشهی خودش را آماده میکند. هدف وسکر تکثیر ویروس، گنجاندن آنها در موشک و پرتاب آنها به نقاط مختلف جهان بود. وسکر با این کار میخواست ویروس را در کل دنیا منتشر کند.
کریس و شوا موفق می شوند بعد از مدت زیادی جستجو، اروینگ را به دام بیندازند.ولی او با دخالت جیل از منطقه فرار میکند و خود را سریع به پالایشگاه نفت می رساند. کریس و شوا موفق می شوند رد اروینگ را بگیرند و در نهایت محل او را در پالایشگاه نفت شناسایی کنند. آنها موفق می شوند با تعقیب و گریز زیادی او را به دام بیندازند و کار او را یکسره کنند. اروینگ در آخرین لحظلات به همه چیز اعتراف میکند و اکزلا را مصوب همهی این کارها را مینامد. طبق گفته های اروینگ محلی که به مخفیگاه اکزلا ختم میشد از طریق غاری در همان نزدیکی بود.
,نقشه در آخرین مرحلش قرار داره، من هیچ تاخیری رو نمیتونم تحمل کنم.,کریس و شوا خیلی سریع خودشان را به غار می رسانند. جیل پیش اکزلا و وسکر می آید و ورود کریس را به آنها اطلاع می دهد. اکزلا و جیل به طرف یکی از نمونه های ویروس Uroboros حرکت می کنند. وقتی وسکر تنها میشود مروری بر خاطرات خود میکند. او اسپنسر را به یاد می آورد و با طعنهای از کارهایی که او برایش انجام داده تشکر میکند. با ورود کریس و شوا به آنجا اسرار جدیدی از ترایسل کشف می کنند. آنها متوجه میشوند که شرکت آمبرلا در اینجا حضور دارد. کریس که هر چه بیشتر به زنده بودن جیل امیدوار است، به همراه شوا ردپای جدیدی از اکزلا پیدا میکند. در نهایت مخفیگاه او را پیدا میکند و خودشان را به او برسانند. به محض پیدا کردن اکزلا، کریس مکان نگهداری جیل را میپرسد. درست لحظهای که کریس با اکزلا صحبت میکرد، جیل به کریس و شوا حمله میکند. کریس و شوا به او تیراندازی می کنند .در این حین یکی از تیرها به نقاب جیل اصابت میکند و همین باعث میشود نقابش به گوشهای پرت شود. همین موقع برای اینکه جمع آنها کامل شود، وسکر هم به آنها ملحق میشود.
کریس دوباره از اینکه وسکر زنده شده است متعجب میشود. وقتی وسکر جمع اعضای استارز را کامل میبیند است، راز جیل را فاش میکند. سپس به مدت 7 دقیقه آنها را برای یک مبارزهی 2 به2 دعوت میکند. بعد از این 7 دقیقه وسکر جمع آنها را ترک میکند. اما کریس مانع کار او میشود. همان لحظه جیل برای بار دوم کریس را مورد حمله قرار می دهد، این بار کریس سعی میکند تا با تحریک احساسات جیل او را از کنترل وسکر خارج کند. با این کار کریس، جیل بالاخره احساساتی میشود و همین باعث میشود تا لحظهای از کنترل خارج شود. به همین دلیل وسکر مقدار مادهی ورودی را افزایش می دهد تا مانع از تحریک احساسات جیل شود. وسکر از آنجایی کارهای خیلی مهمی داشت، جمع آنها را ترک میکند و خودش را به کشتی ترایسل می رساند.کریس و شوا در مبارزهی خود با جیل موفق می شوند با کندن دستگاه تزریق کنندهی P30 از بدن جیل، او را به طور کامل از کنترل وسکر خارج کنند. بعد از این کار سریع خودشان را به همان کشتی که وسکر در آن بود میرسانند.
وسکر در آخرین مرحلهی پروژهی Uroboros قرار داشت. به همین خاطر آخرین اقدامات خودش را انجام میداد. مشکل این بود که در دنیای وسکر، فقط نژاد برتر حضور داشتند. وسکر میخواست در این دنیا به تنهایی حکومت کند به همین دلیل چون دیگر احتیاجی به اکزلا نمیدید او را به ویروس آلوده میکند تا به طور کامل در حکومتی که ترتیب میداد تنها باشد. اکزلا بعد از تزریق ویروس، تغییر شکل می دهد. بر بر حسب میزان تاثیر ویروس، بدنش از محیط تغذیه میکند و در مدت زمان کوتاهی به نوع Aheri ویروس Uroboros تبدیل میشود. همانجا وسکر از طریق بلندگویی هدفش را از از پخش ویروس برای کریس اعلام میکند. بعد از آنکه کریس و شوا اکزلا را کشتند، به سمت آخرین نفر این طرح، یعنی آلبرت وسکر پیش رفتند.
نقطه ضعف آلبرت وسکر
در نیمهی راه، جیل با کریس ارتباط برقرار میکند. در این مکالمه، جیل اطلاعات باارزشی در اختیار کریس قرار می دهد. او راز وسکر و منشا قدرتش را برای کریس بازگو میکند. طبق آنچه که جیل قبلا از اکزلا شنیده بود، قدرت وسکر از ویروسی بود که در داخل بدنش قرار داشت. اما از آنجایی که ویروس در بدن وسکر بی ثبات بود، به همین دلیل وسکر در بازه های زمانی معینی باید سرمی با نام PG67A/W را به خود تزریق می کرد. اما اگر میزان این ماده در بدن وسکر زیاد میشد به نوعی سم در بدنش تبدیل میشد .کریس و شوا با دانستن این نکته به مصاف وسکر میروند. از آن طرف وسکر خود را برای اجرای نقشهای که 10 سال از شروعش گذشته بود آماده کرده بود. او فقط چند ساعت با اهدافش فاصله داشت. بعد از آنکه کریس و شوا موانع زیادی را طی کردند، سرانجام به موقعیت آلبرت وسکر رسیدند.,هر روز انسانها یک قدم به خودنابودی خودشون نزدیک میشن. من نه تنها دنیا رو نابود نمیکنم بلکه حفظش میکنم.,وقتی کریس و شوا متوجه میشوند که نمیتوانند به این روش او را شکست دهند، سعی می کنند از هم جدا شوند تا وسکر را گمراه کنند و با خاموش کردن نورافکن های اطراف، دید وسکر را کور می کنند همکاری آنها نتیجه می دهد و سرانجام موقعیتی پیدا می کنند تا آن سرم را(PG67A/W) وارد بدن وسکر کنند. همان طور که جیل از اکزلا شنیده بود، وسکر کنترلش را از دست می دهد و بخش اعظمی از قدرتش تحلیل میرود. به همین دلیل سعی میکند تا از آنجا فرار کند و قبل از آنکه مشکلی پیش بیاید نقشه اش را که پخش ویروس در جهان بود عملی کند. به همین خاطر سوار جتش میشود و سعی میکند از آنجا فاصله بگیرد. کریس که به سختی توانسته بود موقعیتی برای شکست وسکر ایجاد کند، سریعا وسکر را تعقیب میکند و خودش را به جت می رساند و همراه شوا داخل جت می شوند. وسکر با همهی هوش بالای خود، دو عضو B.S.A.A را دست کم گرفته بود. همین باعث شد تا بعد از سال ها طعم تلخ شکست را تجربه کرده باشد.
,نسل جدید از انسانها در راهه و من خالق اونها هستم,بعد از سخنرانی مجدد وسکر در داخل جت، درگیری تازهای بین وسکر و کریس رخ می دهد. وسکر علی رغم اینکه ضعیف شده بود اما باز توانست با کریس و شوا مقابله کند. اما بار دیگر همکاری آن دو باعث شد تا وسکر دومین سرنگ حاوی PG67A/W را دریافت کند. کریس برای اینکه جلوی نقشهی وسکر را بگیرد سعی میکند تا با آزاد کردن موشک های محتوی ویروس Uroboros در آتشفشان، از شر آنها در امان باشند. به همین دلیل با پشتیبانی شوا در هواپیما را باز میکند. آخرین تلاش های وسکر هم ثمری ندارد. با این کار کریس، جت در نزدیکی آتشفشان سقوط میکند.
پایان کار وسکر
,انتخاب طبیعی ویروس باعث میشه که قوی ها و بهترین ها زنده بمونن,بعد از سقوط هواپیما، کریس و شوا از داخل هواپیما بیرون می آیند. اما این پایان کار آنها نبود، چون وسکر همچنان زنده بود. این بار وسکر آخرین شانس خودش را امتحان میکند و با سوراخ کردن یکی از موشک ها، ویروس Uroboros را به خود تزریق میکند. یه کمک ویروس، وسکر نیروی جدیدی پیدا میکند. هرچند سرعت سابق خود را نداشت؛ اما ضرباتش سهمگینتر شده بود. با این حال باز هم وسکر نمیتواند در برابر اتحاد کریس و شوا مقاومت کند و به همین دلیل به درون مواد مذاب سقوط میکند. چند ثانیه بعد، جیل به همراه یک هلیکوپتر نجات به کمک آن دو میآید. این بار وسکر که حس تنفرش از کریس اجازهی مردن را بهش نمی دهد، از درون مواد مذاب به آنها حمله میکند و همین باعث میشود که هلی کوپتر از حالت تعادلش خارج شود. همین لحظه کریس و شوا با دو موشک آر پی جی به سمت وسکر شلیک می کنند. با این شلیک وسکر منفجر میشود و در قعر مواد مذاب فرو میرود. با مردن وسکر، پرونده ی خدای بازی بسته میشود.
شخصیت آلبرت وسکر
وسکر اصلیترین شخصیت منفی بازی میباشد که در طول 13 سال شخصیتش تکامل مییابد. شاید در نگاه اول تیپ چشمفریب و لحن جملاتش مورد توجه قرار بگیرد اما حقیقت این است که شخصیت وسکر باید در مسائل دیگری مورد توجه قرار بگیرد. با یک نگاه کلی متوجه میشویم که او همیشه دنبال راهی است تا خودش را به درجهی خدا بودن برساند. وسکر همیشه سعی میکد از اطرافیانش به نفع خود استفاده کند. او ممکن است تا دو دشمن خود را با هم درگیر سازد تا در نهایت از شر یکی خلاص شود. بدون شک هوش بالای وسکر او را متمایز از اکثر شخصیتهای منفی میکند. آنچه مهم به نظر میِرسد این است که او هیچ شریکی برای خود برنمیگزیند. او دوست دارد تا در دنیای خود تنها باشد و به تنهایی بر کل جهان حکومت کند. شاید تنها دوست وسکر، ویلیام بیرکین بود.
وسکر از همه چیز به عنوان ابزار استفاده میکند. همه به طور غیر مستقییم همان کاری را انجام میدهند که او میخواهد. کشتن سدلر توسط لیان، نابودی آمبرلا توسط کریس و جیل، نابودی آلکسیا توسط کریس، همه و همه کارهای بودند که در مسیر انجام نقشههاس وسکر بودند. وسکر دشمنان زیادی دارد. اما مهمترین و سرسختترین دشمن وسکر، کریس ردفیلد میباشد. وسکر از این که کریس با کشتن تایرنت کل نقشههایش را خراب کرده بود، کینهای عجبیب در دل خود داشت. همیشه رویارویی این 2 نفر جذابیت خاصی به همراه دارد. اگر نکتهسنج باشیم، متوجه میشویم که در مکانهایی که خود وسکر شخصا حضور دارد، ردپایی از کریس ردفیلد به چشم میخورد.
بدون شک وسکر مهمترین شخصیت بازی به شمار میرود. اگر از سال 1996 تا 2009 این بازی را یک فصل در نظر بگیریم، در کل این فصل اهداف وسکر را دنبال میکردیم. او در همهی بازههای زمانی در بازی حضور داشته است. تنها جایی که وسکر در آن حضور ندارد بازی Resident Evil 3 میباشد. اما اگر دقت کنیم متوجه میشویم که در همان بازهی زمانی، وسکر با ایدا وارد همکاری شده بود و در جستجوی ویروس جی بود. پس با این محاسبات به این نتیجه میرسیم که او در همهی بازههای زمانی در بازی حضور داشته است.
آلبرت وسکر در طول 13 سالی که در سری حضور داشت، دارای افت و خیز هایی بود. اما در شمارهی پنجم شخصیتش به اوج رسید و همین باعث شد تا محبوبیت بیشتری پیدا کند. او در لیست اخیر IGN به عناون چهاردهمین شخصیت منفی بازیهای رایانهای، بالاتر از شخصیتی مثل جوکر انتخاب شد. بدون شک آلبرت وسکر شخصیتی خواهد بود که به این زودی ها تکرار نخواهد شد، زیرا لازمهی بوجود آمدن چنین شخصیتی، گذشت زمان است.
اگر قرار باشد کل Resident Evil را در یک اسم خلاصه کنیم، این اسم آلبرت وسکر خواهد بود.