«ادموند مکمیلن»، بازیسازِ مستقلِ آمریکایی ست که به سببِ سبک هنری خاص بازیهایش، چهرهای شناختهشده در بین گیمر هاست. بازیهای او همواره جنجالبرانگیز بوده و موضوعات آنها با صراحت تمام بیانشدهاند، از شوتراش Cunτ گرفته تا شاهکار بهیادماندنی اش، The Binding Of Isaac که همگی، دارای موضوعاتی هستند که بقیهی سازندگان جرأت دست زدن به آنها را ندارند. بعید است که کسی بازیهای این سازندهی افسانهای را تجربه کرده و عطشی برای بیشتر دانستن دربارهی آنها نداشته باشد.
زندگی در سواحل سانتا کروز
ادموند در شهر سانتا کروز واقع در ایالت کالیفرنیا به دنیا آمد و تا همین الان هم ساکن آنجاست. مادر او به خاطر علاقهای که به ساحل داشت، خانواده را وادار به سکونت در آنجا کرد، درست برخلاف میلِ ادموند. شهر سانتا کروز جاذبههای دیدنی زیادی دارد و مکانی بهخصوص برای اسکیت و موجسواری است، اما ادموند به هیچکدام علاقهای نشان نداد و بیشتر اوقات خود را با ماندن در خانه و انجام بازیهای ویدیویی و همچنین نقاشی سپری میکرد که موضوعات نقاشیهای او اغلب به هیولاها و چیزهای عجیبوغریب ارتباط پیدا میکرد.
در کودکی مبتلا به زخم معده شده بود که باعث میشد به او احساس عصبی و دستپاچه بودن دست دهد. اهل معاشرت و به مهمانی رفتن نبود و همیشه بدترین چیزها را در مورد مردم میدید و از آنها میترسید و سعی میکرد از آنها دوری کند. یکبار یکی از همکلاسیهایش به او گفته بود که تا زمانی که یاد نگرفته اجتماعی باشد هیچ کار خاصی را نمیتواند انجام دهد. کودکیاش پر از کشف کردن چیزهایی بود که اجازه نداشت آنها را کشف کند. همیشه به دنبال این بود که چرا آن چیزهای خطرناک که بزرگترها به او میگفتند را نباید انجام دهد، بشنود یا نگاه کند.مینشست و صدای دشنام دادن خود را ضبط و برای خودش پخش میکرد تا بفهمد که چرا استفاده از چند تا فحش باعث ایجاد حسِ برتر بودن بر بقیه در یک نفر میشود. جای تعجب ندارد که جذب شدنِ ادموند به چیزها و موضوعات غیرمجاز، او را به چهرهی تاریک هنر هدایت کرد و سرانجام، آن را درک و کشف کرد. ازجمله چیزهایی که خطرناک محسوب میشد فیلمهای ترسناک بود که البته ادموند تا آن موقع، در آنها غرقه بود. در بین سنین پنج تا هفت، فیلمهایی همچونToxic Avenger ،Nightmare on Elm Street و Evil Dead 2 را تماشا کرد و شدیداً مجذوب آنها شد در حدی که تا الان هم پوستر Evil Dead 2 روی دیوار اتاقش نصب شده است.,کلاس سوم ابتدایی را میگذراند که معلمش یکی از نقاشیهایش را دید و به حدی او را ناراحت کرد که فکر کرد ادموند دچار اختلال روانی شده است. همین باعث شد تا خانم معلم به خانهاش زنگ زده و از آن نقاشیها برای مادر ادموند بگوید:
– خانم، پسرِ شما به یک ارزیابیِ روانی احتیاج داره!
+ ابداً، پسر من هیچگونه اختلال و پریشانی نداره، فقط هنر و نقاشی رو دوست داره.
– خانم اون چیزی که من دیدم، هنر نیست. یه جور فریاد برای کمک خواهیه!
در پنج سالگی، مادر و پدر او از یکدیگر جدا شدند و به دنبال آن، پدرِ معتادش، مواد را ترک کرد و ناگهان به مسیحیت علاقه زیادی پیدا کرد و وضع اکثر اقوام، بهخصوص اقوام پدری هم کم و بیش به این حالت شبیه بود، یعنی افرادی که قبلا معتاد الکل و مخدر بودند و پس از مدتی « از سر نو متولد شده » و به رستگاری رسیده بودند. همین باعث شد تا مسیحیت کلیشهای و جنبههای منفی آن در خانواده رواج پیدا کند،تا این حد که بازی کردن Dungeon and Dragons گناهی بزرگ محسوب میشد! این فضا از سمت همان کسانی به او تحمیل میشد که زمانی خود گناهآلودترین زندگی ممکن را کرده و حالا در پی رستگاری بودند. ادموند قصد داشت با نقاشی حال آنها را به هم بزند. کلی میکشید و پاک میکرد؛ اعم از مدفوع و نوزادِ مرده! اگر آنها عصبانی میشدند، چه بهتر. ادموند به هدف خود میرسید. او با خود گفت که اگر قرار است با این کارهایش به جهنم برود پس حداقل کاری که میتواند بکند این است که همه را با خود به آنجا ببرد.
در آن زمان یک شبکهی اجتماعی وجود داشت که فقط اعضای خانوادهی یک شخص میتوانستند در آن لاگین کنند و برای همدیگر محتوا به اشتراک بگذارند. ازآنجاییکه ادموند به صفحهی خانوادگی خود دعوت شده بود، تصمیم گرفت که دعوتشان را پذیرفته و کارهای خود ( نقاشی، کامیک و.. .) را به اشتراک بگذارد که این شدیدا اعضای خانواده را مورد اذیت قرار داده و باعث شد که محتوای او را حذف کرده و همچنین به او تذکر دادند که هیچ پست دیگری را به صفحه ارسال نکند، که البته این جلوی او را نگرفته و اتفاقا باعث شد تا محتوای خود را چندین برابر بیشتر از قبل ارسال کند. سرانجام دسترسی او را از صفحهی خانوادگی خود قطع کردند.
بدین ترتیب ادموند یاد گرفت چگونه در محیطی که خشونت به نوعی مقدس شمرده میشد با مخالفان خود بدون درگیری فیزیکی مبارزه کند. او بهراحتی با آثار خود میتوانست این پیام را به آنها القا کند: « باهام کنار بیاین ».,در چنین وضعیتی، مادربزرگ اش تنها شخصی بود که او را بهدرستی درک کرده و به او اعتمادبهنفس میداد، تا جاییکه به خاطر این حمایت باعث رنجش خواهر و مادر ادموند میشد. مادربزرگ او کاتولیک و بسیار مذهبی بود، اما نه به شکلی که سعی کند بر همه آن را تحمیل کند. هرگز با ادموند دربارهی دین صحبت نمیکرد، بااینحال ادموند گاها صحبتهای او با اعضای خانواده دربارهی کتاب وحی را میشنید و روایات آن به نظرش بسیار جالب میآمد (یقینا به همین خاطر است که در کارهایش تاثیراتی را از داستانهای انجیل (بهخصوص قسمتهای مربوط به شیطان) میتوان دید.). پس از شنیدن روایات از زبان مادربزرگ، همیشه میخواست آخرالزمان را از نزدیک ببیند: جانوران غولپیکر که از اقیانوسها برمیخیزند، فرشتههایی که از آسمان به زمین میآیند تا مومنان را با خود ببرند. حاضر بود برای دیدن چنین چیزهای هیجانآور و حماسی بمیرد! در کل، مادربزرگ ادموند تنها کسی بود که او را در تحمل کردن سختیهای این دوران، تا زمانی که بزرگتر شد، یاری میکرد.
بزرگسالی و تلاش برای زنده کردن شگفتیهای دوران کودکی
اولین کار گرافیکی ادموند طراحی کامیک های مستقل بود و بعدها به بازیسازی هم روی آورد. درست از موقعی که شروع به کسب درآمد کرد، اولین چیزی که میخواست انجام دهد بازسازی دوران کودکیاش بود، دورانی که نیمهشبها از ربوده شدن توسط موجودات فضایی میترسید و خلاصه همهچیز برایش حالت رازآلود داشت.
او به موضوعات و چیزهای عجیب تمایل دارد و تمامی عناصر استفاده شده در آثارش (از قبیل آرت ورک، موسیقی متن و داستان) بیانگر این علاقه است. آثار او دارای مفاهیم و تمهایی هستند که در صنعت بازیها بهندرت به آنها پرداخته میشود. علاوه بر این، او در کارهایش سعی در جستجوی دنیای شگفتانگیز و ازدسترفتهی کودکیاش است، دنیایی که احساس میکرد آن را با ورود به دورهی بزرگسالی ازدستداده است و این عذاب اش میداد. ازجمله تمهای داستانی که معمولا در بازیهایش نشان داده میشوند,میتوان به مواردی چون تنهایی، از دست دادن معصومیت، خانوادههای ازهمگسیخته، مذهب، جنسیت، عصبانیت و ترس از طرد شدن، هراس داشتن و فوبیا، ازخودبیگانگی، آزار و اذیت والدین، مرگ و زندگی، خشونت و عرفان اشاره کرد؛ تمهایی که ادموند به خاطر زمینهی فرهنگی که در آن بزرگشده است میتواند با آنها بهخوبی همذات پنداری کند. به همین دلیل میتوان بازیهایش را نوعی وسیلهی بیان طرز فکر و زندگی ادموند دانست. او همچنین خودش گفته که یکی از اهداف آثارش این است که مخاطب به کاوش و جستجوی یک موضوع و جنبهی خاص رفته و پس از تمام کردن آن، درک و دید بهتری نسبت به آن موضوع داشته باشد، طوری که مخاطب اندیشه و اعتقادهای خود را زیر سوال ببرد.
,عنوان « Gish » جزو اولین بازیهای موفق مک میلن بود که آن را در سال 2004 عرضه کرد.,در بازی، شخصیت اصلی گیش (که به شکل توپی است از جنس قیر ) به همراه دوست اش Brea که یک انسان (دختر) است در پارک در حال پرسه زنی هستند که ناگهان چهرهای مرموز ظاهر شده و Brea را دزدیده و با خود به فاضلابهای کثیف میبرد. گیش به دنبال بری رفته و برای نجات او بایستی با ساختار ژلاتینی بدنش به جستجو در شهری فراموششده در زیرزمین که پر از راهروهای پیچیده و موجودات دیوانه وار است، برود.
بازی با تحسین منتقدان همراه بود و ادموند به خاطر آن جوایز متعددی را از طرف جشنوارههای مختلف کسب کرد ( در مراسم Independent Games Festival سال 2004 بود که ادموند موقع دریافت جایزهی Gish به عنوان بهترین بازیِ مستقل سال، هنگام سخنرانی خود به دنیل، همسر آیندهاش پیشنهاد ازدواج داد. )
,بازی موفق بعدی او « Aether » نام داشت که یک بازی ماجراجویی در فضا بود و در سال 2008 آن را عرضه کرد. در آثر بازیکنان کنترل پسرکی تنها را بر عهدهدارند که به کمک یک هیولا برای اینکه برای خود دوستی پیدا کند، به جستجو در فضا و سیارههای دیگر میرود. او با هیچکس در زمین نمیتواند ارتباط برقرار کند.
مکمیلن آثر را بر اساس افکاری که در 6-7 سالگی در ذهن داشت و همچنین این ایده که متفاوت بودن از بقیه چقدر چیز خوبی میتواند باشد ساخته بود. تمهای بازی از تجربیات و ترسهای او در این سنین نشات گرفتهشده است.
« Super Meat Boy! » را که در سال 2010 عرضه شد، میتوان محبوبترین و عامهپسندترین بازی ادموند به شمار آورد که تا امروز با قیمت پانزده دلار تقریبا بالای دو میلیون نسخه فروش داشته است.ساخت این بازی یکی از سختترین و پرزحمتترین پروژههایی بود که ادموند بر روی آن کارکرده بود. پروسهای که در مستند تحسینشدهی Indie Game: The Movie به ترتیب زمانی و مستند نشان داده شده است ( اگر آن را ندیدهاید پیشنهاد میشود که حتما ببینید).,موفقیت سوپر میت بوی و همچنین مستند ایندی گیم باعث شد ادموند به چهرهی معروفی در بین گیمرها تبدیل شود که این زیاد به مذاق او خوش نیامد، چون احساس میکرد که شهرت به خلاقیت اش لطمه میزد. او در نظر خودش سوپر میت بوی را بزرگترین خیانت هنری که در حق خود کرده است میداند. چون در آن شرایط بحرانی مالی که قرار داشت قصد ریسک کردن را نداشت. لازم بود برخلاف خواستهاش یک بازی بسازد که اکثریت مردم از آن خوششان بیاید. به همین علت بعد از سوپر میت بوی احساس میکرد که باید خودش باشد و ریسک کند.,واکنش مکمیلن به این خواستهاش ساخت « The Binding of Isaac » بود. یک بازی به سبک روگ-لایک ماجراجویی شوتر دانجن کراولر. آیزک بازیای بود که ادموند آن را به قول خودش یک « خودکشی شغلی » تلقی میکرد. در بازی مواردی همچون درجه سختی بالا، خون و دلوروده، آلات تناسلی، نمادگرایی مذهبی، فضولات و موجودات عجیب وجود داشت. چطور امکان داشت برای چنین بازی مخاطب یافت؟
داستان Binding of Isaac بیشتر بر پایهی آسیبهای روانی که ادموند در کودکی دیده بود نوشتهشده است. علاوه بر این، داستان برگرفته شده از یک روایت در کتاب انجیل است که همان اسم بازی را دارد: « ذبح یا قربانی کردن اسحاق ». (طی این روایت خدا از ابراهیم درخواست کرده تا فرزندش را (در کوه موریا به دید یهودیان) قربانی کند و ابراهیم میرود تا این کار را انجام دهد، اما خنجر گلوی وی را نمیبرد و خدا گوسفندی را برای وی میفرستد تا آن را بهجای فرزندش قربانی کند.)
در بازی، آیزک که یک کودک است، به همراه مادرش بهخوبی و خوشی در یک خانهی کوچک بر روی یک تپه برای خودشان زندگی میکنند. درحالیکه آیزک سرگرم نقاشی و بازی کردن با اسباببازیهایش است و مادرش مشغول تماشای برنامههای مسیحی در تلویزیون است. مادر آیزک ناگهان « صدایی از بالا » میشنود، صدایی که به او میگوید پسرش به گناه آلودهشده و باید به راه راست هدایت شود. این صدا همچنین از او میخواهد هر چیز شروری که باعث فسادی فرزندش شده را از او بگیرد و ببرد تا او پاک گردد. مادرش اطاعت کرده و همهی نقاشیها، اسباب و حتی لباسهایش را از او دور میکند.
بعد از مدتی صدا باز شروع به حرف زدن کرده و به مادر آیزک میگوید که آیزک باید از همهی بدیها و پلیدیهای جهان دور بماند که باز مادر وادار به اطاعت شده و او را در اتاقش قفل میکند. سپس و یکبار دیگر صدا فرارسیده و با تحسین کردن اعمال و زیر سوال بردن ازخودگذشتگی مادر آیزک، به او میگوید که بایستی پسرش را قربانی کند. او بازهم اطاعت کرده و با برداشتن یک چاقوی قصابی به سمت اتاق او میرود. آیزک که از سوراخ در اتاق نظارهگر این صحنه است وحشتزده شده و با بیم و هراس از دریچهی مخفی زیر فرش اتاق آنهم درست قبل از لحظهای که مادر در اتاقخوابش را باز میکند به پایین و زیرزمین خانه میپرد، زیرزمینی پر از فضولات و هیولاهای ترسناک که آیزک بایستی با قطرههای اشکش با آنها مبارزه کند.,با تمام کردن هر مرحله، آیزک بیشتر و بیشتر اشک میریزد و هر بار یک خاطرهی مهیب به ذهنش میآید (خاطراتی چون اذیت شدن توسط دیگران و یا حتی فکر کردن به نحوه مردن اش). اگر آیزک بمیرد وصیتنامهاش به نمایش درمیآید که در آن تمام اموال دنیویاش را به گربهاش (گاپی) واگذار کرده است.
در نظر او امکان نداشت مردم (حداقل گیمر های Casual) برای چنین بازیای پول بدهند.
بااینوجود، هر طور که دوست داشت ساخت بازی را پیش برد و هیچچیز را از بازی سانسور نکرد و هیچ محتوایی که ممکن بود برای مردم حال به هم زن و یا توهینآمیز باشد حذف نشد. بازی ازنظر زیباییشناسی حالت بچگانه و بانمک را دارد. موتیف های تاریک و ناراحتکنندهی آن بهوسیلهی دشمنان و شخصیتهایی با سرووضع عجیب و کلههای بزرگ و حال به هم زن نشان دادهشده است. ادموند دوست نداشت بازی مطلقا تاریک باشد و سعی کرد حالت شوخطبعی آن حفظ شود، چون قصد داشت از بین اینهمه تاریکی، پیغامی را به کسانی که بازی را تمام میکنند برساند.
Binding of Isaac برخلاف انتظارات بسیار موفق و پرفروش ظاهر شد و در رقابت با سوپر میت بوی از جهاتی همچون وفاداری هواداران پر و پا قرص برنده هم شد. در تابستان بعد از عرضه (سال 2011)، بازی بهخوبی فروش میرفت ( هرروز 1000 نسخه – بعد از مدتی هرروز 2000 نسخه – 3000 نسخه و … ) . مکمیلن خودش هم دلیل محبوبیت آیزک را نمیتواند توجیه کند. به گمان اش فرهنگ Let’s Play ( مثل Youtube Gaming و یا Twitch ) با معروف شدن آن ارتباطی داشته است.
موفقیت ادموند در زمینهی بازیسازی باعث شد تا دنیل و ادموند صاحب یک گربهی اسفینکس و خانهی جدید شوند. رابطهی ادموند با پدر و مادر و همچنین ناپدریاش از زمانی که پا به بزرگسالی گذاشته بسیار بهبودیافته است. تعدادی از اعضای فامیل با شنیدن خبر موفقیت چشمگیر ادموند به سراغ او رفته و خواستار کمک مالی شدند که این باعث بازگشت تنشهای خانوادگی بین آنها شد. اما ادموند بدون توجه به وجود چنین مسائلی، با عشق و علاقه در کنار همسرش به بازیسازی و کشیدن نقاشیهای عجیبوغریب ادامه میدهد. بهتازگی ها هم آنها صاحب یک نوزاد شدهاند که فعلا اسم PJ را بر رویش گذاشتهاند چون میخواهند بعدا که بزرگتر شد خودش اسم خودش را انتخاب کند (و اگر اسمی عجیب انتخاب کند که چه بهتر! ). برای دنیل عجیب است که فرزندش قرار است با پدر و مادری وقتگذرانی کند که واقعا او را میخواهند، چون در طول زندگیاش بهندرت دیده که چنین چیزی اتفاق بیافتد.
در حال حاضر مکمیلن بر روی چندین پروژه مختلف کار میکند ازجمله: یک پروژهی مربوط به سوپر میت بوی – محتواهای تکمیلی برای Binding of Isaac – و یک بازی پارودی در مورد فرهنگ اینترنت و تاریکی بالقوهی ناشناختگیهای آن که به عقیدهاش تاریکترین اثری هست که تا حالا ساخته است.,, سفر پسرک در فضا نماد درونگرایی و خیالپردازی ادموند است؛ سیارههایی که کشف میکند به همراه ساکنان آنها هرکدام نمایانگر ترسها و انزجارهای شخصی او هستند. خودش گفته که ایدهی بازی از دخترخواهرش که او را به یاد خودش میانداخت و در حین ساخت تقریبا در همان سن و سال (6-7 سالگی) بود الهام گرفتهشده است. مثل او دوست نداشت با دیگر بچهها بازی کند، دوست داشت کارها را خودش انجام داده و در محیط بهتنهایی به جستجو بپردازد. جالبتر از همه، مثل او به هیولاها و خیالپردازی علاقهمند بود.
او حال هر موقع که آثر را بازی میکند به دوران کودکیاش بازمیگردد. متاسفانه در طول ساخت اثر، مادربزرگ اش که از افسردگی رنج میبرد و برای او عزیزترین کس ممکن بود درگذشت.